هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: بالاتر از توهم !!!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۵
#61

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
اهای سالی...جز جیگر بگیری بیا این میز رو با هم بلند کنیم کمرم درد گرفت.
سالازار:روی چشمم قربان
ــ هوی، ایگور
ایگور: بله آقا
ـاین فرش رو میبری بیرون تو حیاط،قشنگ با صابون تمیزش کن.
ایگور:چشم
ــ لوسیوس..
لوسیوس: درخدمت شما هستم لرد
ــ زنگ بزن کورممد و کچل ممد بیان اینجا کمک کنن ماشین لباسشوی رو ببریم اون اتاق
ــ باشه قربان
امروز ولدمورت بعد از ۱۲ سال خونه ریدل هارو داره برای عید تمیز میکنه برای همین همه مردخوار هاشو آورده خونه رو تمیز کنن.
ولدی:سالی، تو اون ور این میز رو بگیر،من این ورشو بعد هم باهم ببریمش تو اون اتاق.
ـ بله قربان
ولدی:خب خوبه همین جا بذارش.
در همان حال لوسیوس با کور ممد و کچل ممد اومد تو اتاق
لوسیوس:آقا آوردمشون.
ــ خوبه حالا برین میوه هارو بشورین امشب مهمون داریم.
ــ ببخشید قربان ..کیه مهمونمون؟
ــ خودت بعدا میبینی
بعد هم رفت دم پنجره و داد زد ،های ایگور...فرش رو شستی؟؟
ایگور: بله قربان ..داره تموم میشه.
سالی : قربان تموم شد؟
ــ نه باب حالا برو حموم رو تمیز کن.
سالی:من؟؟؟
ــ
ــ باشه قربان ...خودتون رو کنترل کنید
سالی رفت تو دستشویی و در رو باز کرد.پووف چه کثیف،
سالی باخودش:حالا میفهمم چرا ولدی میرفت حموم عمومی.
سالی جارو رو برداشت و شروع کرد به جارو زدن.
ولدی:ایگور...بیا بالا
ــ بله ارباب.
ــ برو انباری رو جارو بزن.
ــ چشم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ در مغازه لباس فروشی ـــــــــــــــــ
آلبوس:انیتا..به نظر تو این کت و شلوار سبز بیشتر به من میاد یا این کت و شلوار قرمز؟
ــ پاپا توی مدرسه که کت و شلوار نمیشه پوشید.
ــ برای مدرسه که نمیخوام...برای عید میخوام.
ــ چرا کت و شلوار؟
ــ خونه یک نفر مهمونیم
ــ خونه کی؟
خونه یکی از دانش آموزان قدیمی...بگو دیگه...سبز یا قرمز؟؟
ــ سبز
ــ نه قرمز بهتره
ــ خب شما که میدونید چرا میپرسین؟؟
آلبوس: آقا این کت و شلوار رو حساب کنید لطفا
فروشنده: ده گالیون.
دامبل: آنیتا ...بهش بده
آنیتا :
دامبل: الان بریم من کفش بخرم...بریم کفش فروشی ممد کفاش.
ــ بریم
ــــــــــــــــــــــدر مغازه ــــــــــــــــــ
آلبوس: ببخشید آقا این کفش ها چندن؟
فروشنده: ۱۲ تا
ــ نه گرونه ارزون تر ندارید.؟
ــ نه
ــ خب دمپایی دارید؟
ــ بله قربان
آنیتا: پاپا کت شلوار با دمپایی؟؟
ــآره
ـــــــــــــــــــــ همان شب ــــــــــــــــــــــــــ
وادی: خب همه چی مرتبه..الان مهمونمون میاد
ـسالی:کیه؟؟
دینگ دونگ
ولدی :در رو باز کنید
سالی در رو باز کرد که ناگهان ریشی دومتری داخل خانه شد و بعد هم دامبل و آنیتا وارد شدند
آنیتا: ولدی!!!!!!
سالی: مهمان شما آلبوسه!!!!!!!!!
ولدی: مگه چیه؟؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگر بد شد به بزرگی خود ببخشید



Re: بالاتر از توهم !!!
پیام زده شده در: ۰:۴۹ شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۵
#60

آلبوس پرسیوال ولفریک  دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۵ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 281
آفلاین
آلبوس دامبلدور و شکست لرد سیاه
اگر فکر می کنید داستان واقعی را می دانید کالا در اشتباه هستید!بخوانید تا متوجه شوید!
---در دفتر دامبلدور
دامبلددور سخت در فکر فرو رفته بود.داشت از خوشحالی در ذهن خود بال در می آورد که این مسلما مغز کوچکش را کوچکتر میکرد! او توانسته بود خود به تنهایی یکی از جان پیچ های ولدمورت را از بین ببرد و حال نوبت جان پیچ موجود در غار بود.
-آه!کاش این پسر پاپ نمیشد!الان میاد اونجا حس قهرمان بازیش گل میکنه! آخه من چرا به این قول شرف دادم!
-شترق!سلام دامبی جون!چطوری؟
-

لحظه ای بعد آنها در حال رفتن به سوی غار بودند.هری ناله ای کرد و گفت:
-ای بابا دامبی این ریشتو کوتاه کن هم ما بتونیم اطرافمون را ببینیم , هم بالاخره بتونیم یه آستینی واست بالا بزنیم!
- !جدی میگی؟
-آره!اگه پسر خوبی باشی همین هرمیون را میگیرم واست!
- من هرمیون نمیخوام!من مک گوناگال ل ل ل !
-باشه خب!برگشتنی ریشتو بزی بزن شاید تونستم یه کاری بکنم برات!

در غار----
هری و دامبلدور به آستنماه غار رسیدند, جایی که باید شنا کردن را آغاز می کردند!ولی هری بسیار خسته بود و حوصله شنا نداشت! ناگهان فکری شیطانی به مغزش خطور کرد!
لحظه ای بعد آلبوس نقش قایق را ایفا می کرد!در حالی که هری بروی او نشسته بود, دامبلدور به صورت بسیار زیبایی کرال میرفت ولی سرعتش بسیار کند بود!در نتیجه هری ریش او را گرفت و بالا آورد...
-آهان حالا خوب شد !اگر الان توش این ریشت فوت کنم میشه یه بادبان درست و حسابی!
-ا!ببرش اونور. من هیچ چی نمی بینم!
-اشکالی نداره, من خودم هدایتت می کنم .حرکت!فوت ...فوت....فوت....
آنها به سرعت پیش می رفتند تا سرانجام به جایی رسیدند که بدلیل پرصخره بودن نمیتوانستند جلوتر بروند!هری ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد و نجواکنان گفت:
-دامب داب جون!فعلا ریشتو نزن تا ولدی را شکست ندادیم!ببین من الان برای رد شدن از اینجا یه نقشه دارم اینه که.....

-خب آماده ای؟
-بزن بریم!
هری ریش دامبلدور را به سرعت به صورت طناب در آورد , حلقه ای از آن درست کرد و بعد از چرخاندن به دور سر خود, هیها گویان آن را به سوی صخره ای پرت کرد.ریش به صخره گیر کرد!
-آخ جون موفق شدیم!

در کنار قدح----
هری نگاهی به مایع درون قدح انداخت.او باید آن را به زور به آلبوس می داد, ولی آلبوس حاضر نبود از آن مایع به هیچ وجه بخورد و ادعای جوانی می کرد!هری ناقلا قصه ما ناگهان فکری به ذهنش رسید..
-ببین آلبی جونم میدونی این نوشیدنی چیه؟میدونی از وشیدنی های کاج مادام مالکین هم عالی تره.از این وشیدنی در کل دنیا نمیتونی پیدا کنی.خیلیا آرزوی نوشیدن این را دارند.
آنگاه دامبلدور شتابان به سوی قدح رفت و هورت آنرا سر کشید.لحظه ای بعد...
-دامبی..دامب دامب جونم!حالت خوبه!
دامبلدور چشمانش را باز و بسته کرد و سپس گفت:
-ایول!چه جای جالبی..گاو و گوسفند و سگ و هیپوگریف دارن با هم حرف میزنن.ا!فکر کنم این مزرعه منه!برو تک شاخ من برو! برو به سمت مگی جونم! هیهاااا! پیتیکو پیتیکو پیتیکو!
-پروفسور کجا میری بابا!بگیرش...
--------در بالای برج هاگوارتز
-هری!ولم کن, میخوام خودمو پرت کنم پایین, مگی منو دوست نداره, من میدونم!لیاقت من نابودیه!
-بابا چرا چرت و پرت میگی!اونی که تو غار اینو بهت گفت یه اینفری بود نه مگی!
-به مگی من میگی اینفری!شپلخ!
ناگهان در برج به شدت باز شد و اسنیپ وارد شد!لبخندی شینیزد و رویش را ب سمت دامبل کرد!در حالی که هری بر اثر ضربه دامبل بیهوش بر زمین افتاده بود و در تاریکی پنهان شده بود.
-ای!اسنیپ مگی منو نیمخواد!چی کار کنم؟
-به من چه!من میخوام بکشمت از دست این خنگ بازیای تو خلاص شم!تونستی جان پیچ لردی را پیدا کنی؟
-نه ارباب اسنیپ!هر چی گشتیم پیدا نشد...نمی دونم کجا گذاشته!
-احمق من که گفتم احتمالش هست بخاطر سابقه قبلی اش , اون رو تو زمین چال کرده باشه!آخه هنوز یه کم خلق و خوی فنگی داره!
-الان میرم پیداش کنم!کاری نداری؟
و رفت تا خود را از برج به پایین پرت کند!اسنیپ فریاد زد:
-آلبوس جون مادرت!نکن این کارو!چوبدستیم کو؟اه !اوا بگیرش!
و آنگاه آلبوس چون عروسکی خیمه شب بازی به هوا رفت و سپس شپلخ!



Re: بالاتر از توهم !!!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ شنبه ۵ اسفند ۱۳۸۵
#59

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
امروز مثل هر چهار شنبه ایگور در اتاق جلسات با لرد ولدمورت جلسه داشت. اتاق جلسات یکی از تاریکترین اتاق های خانه ریدل بود. این اتاق که قبلا مجلل و به عنوان اتاق خواب ریدل بزرگ استفاده میشد الان پوشیده از خاک و پر از تارهای عنکبوت و موشهایی است که از این سو به سوی دیگر اتاق میدویند.
ایگور آرام آرام به از پلها به بالا رفت و به سمط اتاق جلسات حرکت کرد. هر چهارشنبه ولدمورت ۷ مرگخوار منتخبش را در این اتاق جمع میکرد تا باهم نقشه های شیطانی بکشند.
در اتاق را باز کرد وداخل شد، مثل همیشه وی اولین نفر نبود. لوسیوس پدر و پسر، اسنیپ و چند نفر دیگر زود تر از وی آمده بودند. آرام به طرف لوسیوس رفت و شروع کرد با وی صحبت کردن:
آه لوسیوس میبینم مالفوی جوان رو هم آوردی!!
ــ آره..لرد خودش از من این رو خواست، میگفت میخواد یه چیزی رو به ما نشان بده!!!
در همان لحظه ولدمورت وارد اتاق شد با ورود وی همه ساکت شدند ولی نه چون که از او میترسیدند، بلکه به خاطر تعجب!!
این ولدمورتی نبود که آنها میشناختند، این ولدمورت موهای بسیار بلند مشکی داشت که با ربان قرمز رنگی به هم دیگر بسته شده بودند.
ولدمورت:سلام دوستان من.. امروز اینجا جمع شدیم که من یک چیز گرانبها را به شما نشان دهم....چیزی که سالها من به دنبالش بودم...چیزی که به من میگه تو هنوز زنده ای. کی میتونه بگه اون چیز چیه؟
لوسیوس:این چیز موهای گران بهای شماست که در جلوی نور این
پنجره میدرخشد
ولدمورت: اول اینکه تو شعر نمیخواد بگی.دومن که این پنجره رو روز اول سیاه رنگ زدم که نور نیاد،سومن که جوابت نه هست.
ایگور:این چیز ربان قرمز رنگ تونه
ــ نه جانم،یعنی شما از دیشب تا الان صداش رو نشنیدید؟حالا به جانشین من خوش آمد بگید..اسمش رو گزاشتم ملوس.
ناگهان سگ کوچک سفیدی وارد اتاق شد و با سرعت به سمت ولدمورت دوید.
ملت:
ایگور: نـــــــــــــــــه
ولدمورت : نه و نکمه... نه و نهنگ سیاه حالا همه بیرون من میخوام با ملوس تنها باشم..بیرون
سه ساعت بعد..........
ایگور: ما باید یه کاری بکنیم،یعنی چی که یه سگ جانشینشه؟
لوسیوس: آره باید سگ رو بدزدیم. باید یه نقشه بکشیم.
ایگور:
لوسیوس: یافتم،شب میریم تو اتاق ولدمورت و میدزدیمش
ــ اوووکی
شب ساعت دوازده...........
(این ایگوره): شما؟
لوسیوس: منم لوسی
ــ اوکی حالا آروم بریم تو
در اتاق پر از عروسک بود و ولدمورت در تختش با یکی از آنها به خواب رفته بود. آنها آروم به سمط ملوس حرکت کردن که ناگهان ملوس بیدار شد و ...
ایگور از خواب وحشتناک بیدار شد:
چه توهمی!!!
امروز چهار شنبه بود و وی با ولدمورت جلسه داشت.
ایگور آرام آرام به از پلها به بالا رفت و به سمط اتاق جلسات حرکت کرد. در را باز کرد و وارد اتاق شد.
چند دقیقه بعد ولدمورت با موهای طلایی بلند وارد اتاق شد.
ایگور:
آیا این هم یک خواب بود؟


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۵ ۱۵:۵۵:۱۶



Re: بالاتر از توهم !!!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۸۵
#58

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
مـاگـل
پیام: 791
آفلاین
انوار سوزناک خورشید به صورت نازک برگها می خوردند و آنها را از خواب خوش صبحگاهی بیدار می کردند . باد به آرامی و با ملایمت زمین را نوازش می داد . درختان کش و قوسی به خود می دادند تا از کوفتکی خواب شب رهایی یابند .
(خلاصه مطلب اینکه صبح شده بود!!!)
تالار عمومی گریفیندور بر خلاف همیشه خیلی شلوغ بود . افراد به سرعت رفت و آمد می کردند . این وضعیت برای اعضای گریفیندور که به یک تالار ساکت و آرام و بی بخار! عادت کرده بودند بسیار غیر عادی به نظر می رسید .

ساعت هفت صبح از شدت همهمه و سر صدا تقریبا همه از تخت خوابها بیرون آمده بودند و در سالن عمومی بودند .

هدویگ و مگورین گوشه ای کنار همدیگر نشسته بودند و داشتند بحثی جانورانه! می کردند :
مگ : هدویگ چقدر گریف شلوغه ... من نمی دونستم اینطوریه !
هدویگ : خیلی عجیبه ... فقط امروز اینجوری شده ... گریف هیچ وقت اینطوری نبود !
مگ : خب اگه غیر عادیه بریم بپرسیم ببینیم چه خبره .
هدویگ : بریم .

هدویگ و مگورین به سمت در ورودی تالار رفتند تا از افرادی که وارد یا خارج می شوند چند سوال بپرسند .
اولین نفری که وارد شد پرسی ویزلی بود . پس از وارد شدن به سرعت به سمت تابلوی اعلانات گریف می رفت که صدای هدویگ را شنید :
- اممم ... مرسی یه لحظه بیا اینجا .
پرسی پس از لحظه ای توقف به سمت آنها بازگشت .
پرسی : بله هدویگ ؟
هدویگ : تو می دونی امروز چه خبره ؟
پرسی : نه ! مگه قراره خبری باشه ؟
هدویگ : هیچی ولش کن داری چی کار می کنی الان ؟
پرسی : این برگه مربوط به کارگاه هاگوارتزه میرم که بچسبونمش به تابلو اعلانات تالار .
پرسی با گفتن این جمله به راهش ادامه داد .

در تالار باز شد و استرجس پادمور با مدادی در دهانش وارد شد که مشغول جویدن آن بود وارد شد .
مگورین جلوی استرجس را گرفت .
مگ : استرجس امروز اینجا چه خبره ؟
استرجس : خبر خاصی نیست ... منم دارم روی طرح هام برای تالار کار می کنم ... ایناهاش اینا رو ببین .
و با نشان دادن برگه ای که دستش بود ، شروع به توضیح برخی مسائل کرد .

هدویگ از آنها جدا شد و به سمت در کوچکی که گوشه تالار بود رفت . روی آن با حروف طلایی عبارت "وایت تورنادو" به زیبایی حکاکی شده بود . هدویگ در را باز کرد و وارد اتاق شد .
اتاق بزرگی که با پارچه هایی با ابعاد مختلف که در تمامشان آرم گریفیندور و وایت تورنادو دیده می شد تزئین شده بود . عده زیادی از اعضای گریف در آنجا مشغول تمرین کردن با جسیکا پاتر بودند .
جسیکا با دیدن هدویگ دست از تمرین کشید و به اعضا دستور ادامه دادن داد و به سمت هدویگ آمد .
جسیکا : سلام هدویگ ... از این طرفا !
هدویگ : جسی امروز چقد سرت شلوغ شده ! ... مزاحم نمی شم .
جسیکا : آره بچه ها خیلی فعال شدن ... منم با علاقه دارم باهاشون کار می کنم ... وضعیت خیلی خوبه .
هدویگ : خب دیگه مزاحمت نمی شم خواستم یه سرسی بهت بزنم فقط .
جسیکا : به سلامت .

هدویگ از اتاق خارج شد و به سمت مگورین رفت که مشغول گفتگو با یکی دیگر از اعضای گریف بود .

پس از اتمام صحبت مگورین ، هر دو به سمت کپه کاهی که گوشه تالار برای مگورین تعبیه کرده بودند رفتند و پس از نشستن مگورین شروع به صحبت کرد :
مگ : هدوی خیلی عجیب به نظر می رسه ... همه می خوان فعالیت کنن ... موقعی که من داشتم با استرجس صحبت می کردم سه نفر با یه کاغذ رفتن تو خوابگاه گریف و بدون کاغذ برگشتن . چهار نفر هم از امین آباد اومدن تالار . فکر کنم خودت به من گفتی کسی سالی یه بار هم به امین آباد نمی رفت !
هدویگ : آره مگ خیلی عجیبه ... ولی هر چی که هست امیدوارم همینطوری ادامه پیدا کنه ... نمی بینی همه چقدر شوق و ذوق دارن ؟

مگورین و هدویگ مشغول تماشای اعضای گریفیندور شدند و لبخندی روی لبانشان نقش بست ...

===

بالاتر از توهم ؟ ... خیلی بالاتر از توهم ! ... اصلا توهم چیه ؟ فراتر از اینکه بخوایم تو خواب هم ببینیم ! ... هعییی ... ملت دم از غیرت می زنن !!! ... و بالا سر گریف هم که ناظر هست با طرح های قشنگ قشنگ !




Re: بالاتر از توهم !!!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۷ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۸۵
#57

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 514
آفلاین
برای مسابقه

اسنیپ بیچاره !!!

اسنیپ وارد کلاس شد. کلاس معجون سازی ،که از نظر هری بد ترین کلاس به حساب میومد.
با ورود اسنیپ سر و صدای بچه ها خوابید.
هری ، رون و هرمیون در آخر کلاس نشسته بودند. مالفوی و پارکینسون هم که دو - سه میز با اونها فاصله داشتند ، به این فکر بودند که ایندفه چیکار کنند تا هری و هرمیون و رو عصبانی کنند ، و اسنیپ از گریفندور امتیاز کم کنه.
دخمه ای که به اون کلاس میگفتن با صحبت کردن اسنیپ سیاه تر به نظر میرسید.
_ خوب بچه ها !!!
چون جلسه قبل معجون هاتونو کامل تحویل ندادین ، این جلسه دوباره همون معجون آرامش بخش رو باید تا پایان کلاس تحویل بدین.
با یک حالت تحقیر امیز به هری نگاه کرد و ادامه داد :
_ فکر نمی کنم لازم باشه مواد اولیه رو دوباره بگم ، البته برای تنبل ها و خنگها یه کم فرق میکنه.
طبق معمول اسلیترینیها خندیند.
خوب دیگه دست به کار بشین. آخر کلاس ، معجون هرکسی روی خودش امتحان میشه.
و دوباره به هری نگاه کرد. نگاهی سرد و از روی بدجنسی.!!!
همه بچه ها مواد اولیه ، کتاب معجون سازی و پاتیل هاشونو آماده کردن.
کتاب هری از دستش افتاد .
هری نشست که کتابشو برداره اما خشکش زد. اسنیپ همونطور به طرفش میومد.یه چیزی زیر ردای اسنیپ بود ... هری اونو شناخت...
رون گفت هری ! چی شده؟
هرمیون گفت پاشو دیگه اسنیپ داره میاد.
هری ناگهان بلند شد و با چهره ای که از خشم و عصبانیت قرمز شده بود فریاد زد:
پروفسوووووور .....!!!!
اسنیپ که تقریبا فهمیده بود چی شده سریع رداشو دور خودش پیچید ، اما عجله اش در این کار باعث شد تا ردای سیاهش پاره و از وسط دونیم بشه.
هری با همون حالت گفت :
زود باش شلوار بابامو از پات در بیار.
اسنیپ که دستپاچه شده بود پوزخند زد.
_ شلوار بابای تو، پاتر؟!!!
هرمیون در گوش هری گفت :
یعنی چی هری ؟ میفهمی داری چی میگی ؟!!
هری ادامه داد:
اون شلوار پدرمن و سیریوسه!!!
روی کش شلوار اسم جیمز پاتر نوشته شده.
توی بدجنس و بدبخت شلوار پدر منو پات کردی.
زود باش درش بیار.
اسنیپ که دیگه نمیدونست چیکار کنه و آبروش در خطر بود ، با یه عصبانیت ساختگی گفت :
چطور جرأت میکنی ، پاتر.!!!
تو از کجا شلوار بابات یادته ؟
هری گفت :
سیریوس قبل از مرگش شلوارو به من نشون داد و گفت وقتی بزرگ شدی میتونی اینو بپوشی. حتی چند بار که خودش احتیاج داشت شلوارو پوشید.
کریچر هم میدونه و میتونه ثابت کنه.
آکسیو ...
پرتویی از چوب هری خارج شد و به شلوار اسنیپ خورد و شلوار از پای اسنیپ در امد .
اسنیپ با یه شرت قرمز رنگ که دایره های زرد روش بود وسط کلاس ایستاده بود.
همه اسلیترینی ها و گریفندوری ها از خنده روده بر شده بودند.
تق ... تق ... تق...
پرفسور ... پرفسور
اسنیپ فریاد زد: نه ... نه
_ پرفسور درو باز کنید.
اسنیپ با سر و وضعی به هم ریخته و با ترس و وحشت درو باز کرد.
_ چی میگی؟ چی شده ؟!!
فلیچ گفت :
نگران شدم.
مثل اینکه داشتین توی خواب فریاد میزدین.
=========================
لطفا فقط نقاط ضعف رو نگین.
نقاط قوت رو هم بگین تا هم یه دلگرمی و هم یه در س باشه.
ممنون


تصویر کوچک شده


Re: بالاتر از توهم !!!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۸۵
#56

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
چشم هایش را دوباره باز می کند و می بندد .سوزشی در چشم هایش حس می کند. چشم هایش را با دستانش می مالد و دوباره به فکر فرو می رود...

چاقو روی میز بود. بهترین فرصت، باید پوست همه یشان را می کند. با این فکر هری قهقه ای را در دل سر داد. و لی شاید هم ، آری بهتر بود با چوب جادویش کار را یکسره می کرد. دستانش را به طرف جیبش برد و چوب جادویش را که بسیار مبتدیانه در آن چپانده شده بود با دست لمس کرد...اما ا گر وزارت سحر و جادو می فهمید چه اتفاقی برایش می افتاد؟!!

با این فکر غمگین شد ...فکر اخراج از مدرسه...ندیدن بهترین دوستانش رون و هرمیون... و از همه بدتر ماندن در کنار دورسلی ها رنجی بود که از همه او را غمگین تر می کرد...
با این افکار از تصمیم خود منصرف شد. درست بود که با چوب جادو کارشان یکسره می شد اما او را از تمام آرزوهای قشنگش دور می کرد ...

همان چاقو بهتر بود ..هر چند دردسرش بیشتر بود اما می ارزید...
هری در همین افکار و اوهام و خیالات بود که صدای خاله پتونیا که شبیه سوت قطار بود او را به خود آورد...

خاله پتونیا : (( هری اون پیازها رو پوست کندی یا نه؟!!))
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

من اولین بارمه که دارم داستان می نویسم.خوشحال می شم نوشته ام رو نقد کنید ونقاط ضعف و قوتم رو بگین

با تشکر


ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: بالاتر از توهم !!!
پیام زده شده در: ۱:۳۰ جمعه ۲۹ دی ۱۳۸۵
#55

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۶:۵۵ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
مـاگـل
پیام: 509
آفلاین
در خانه هرمایونی
با عرض معذرت اولین بار هست طنز می نویسم
............................................
هرمایونی در خانه نشسته بود و برای جن های خانگی کلاه می بافت و همینطور در افکارش غوطه ور بود. در این فکر بود که ویکتور برای او نامه ای فرستاده و تقاضای دیدار با او را در دهکده هاگزمید کرده است. هرمایونی آماده رفتن شد و به مکان ملاقات رفت . ویکتور منتظرش بود. با دیدن او ( هرمایونی) از جایش بلند شد. پس از چند لحظه ویکتور گفت : هرم..اونی. ( هرمایونی) آیا حاضری با من ازدواج کنی؟ هرمایونی که فکرش را هم نمی کرد در دل گفت : هه جینی نامرد هری رو قاپید فکر کرده من از اون بهتر رو نمیتونم خر کنم بابا اینها جلومه خر شده منو می خواد. و بلند به ویکتور جواب داد: اوه... خدای من ...با کمال میل . بله. روز بعد مراسم ازدواج صورت گرفت و کشیش رو به آنها گفت : دوشیزه محترمه .خانم هرمایونی گرانجر. آیا بنده وکیلم شما را به عقد جناب آقای ویکتور کرام :banana: با مهریه دوجاروی پرنده نیمبوس 3000 و یک عدد جغد بنفش و حدود 1000 جلد کتاب نفیس به همراه هزار نهصد و هشتاد وهفت سکه گالیون که با تاریخ تولد شما برابری می کند در آورم . وکیلم . هرمایونی که از ذوق می خواست بترکد باصدای بلند گفت : ب. که در همین هنگام جینی مثل خروس بی محل قوقولی کرد و گفت: عروس رفته گل بچینه. کشیش برای بار دوم گفت: برای بار دوم عرض می نمایم آیا بنده وکیلم شما را به عقد آقای ویکتور کرام با مهریه معلوم در آورم. هرمایونی که از دست جینی عصبانی شده بود خواست با سرعت جواب بله را بدهد که لونا مثل خرمگس معرکه پرید وسط و گفت: عروس زیر لفظی می خواد. کشیش که خسته و عصبانی شده بود گفت: دوشیزه برای بار سوم و آخر می گم. فهمیدی. آیا وکیلم یا نه؟ هرمایونی خواست جواب بدهد که حس کرد کسی اورا صدا می زند و می گوید: هرمایونی بلند شو دیگه. چقدر می خوابی . بلند شو ظرفها رو بشور و غذا درست کن. هرمایونی چشمانش را باز کرد و دید که همه چیز خواب بوده و چهره رون را روبه رویش دید و با ناله گفت : آه خدای من . چه گناهی کردم زن این رون گدا شدم. اون جینی نامرد هری رو قاپید و فلور مسخره با اون قیافش چیش از من بهتر بود که ویکتور با اون ازدواج کرد. من خر هم به خاطر اینکه از بهم نگن ترشیده با این رون عروسی کردم و حالا باید این دیونه رو تحمل کنم.

..............................................
منظور اهانت به شخص خاصی نبود جنبه طنز و شوخی داشت من اگر کسی فکر میکنه بهش اهانت شده معذرت می خوام.


ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۹ ۱:۴۰:۱۲

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: بالاتر از توهم !!!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵
#54

اسلیترین

گلرت گریندلوالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۴۱:۰۲
از شیون آوارگان
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
مترجم
پیام: 1323 | خلاصه ها: 1
آفلاین
پس از بيست سال


شب- كوچه دياگون- ساعت 9

شب سردى بود. باد به شدت وزيدن گرفته بود.

كينگزلى شكلبوت جوان، مطابق مسئوليتى كه از وزارت خانه داشت، در اين سرما و كوران، در كوچه دياگون كشيك مى داد.

او يك اورور بود. امشب، مطابق درخواست خودش كشيك شب دياگون را انتخاب كرده بود.

همه مغازه ها تعطيل بودند. به جز اندك خواربارفروشى هايى كه تا نيمه هاى شب نيز نمى بندند و پاسخ مشتريان را مى دهند.

كينگزلى محكم و با اطمينان در كوچه قدم بر ميداشت و هر از گاهى به اطرافش سرك ميكشيد. چوبدستى اش را در دستش گرفته بود تا اگر حمله اى ناگهانى نيز رخ دهد آمادگى دفاع داشته باشد.

انتهاى كوچه، كنار مغازه اليواندر، مردى به در تكيه داده بود و كلاه لبه دارش روى صورتش سايه مى انداخت.

كينگزلى به سمت او رفت و گفت: اينجا، منتظر كسى هستيد؟

مرد نيم نگاهى به او انداخت و گفت: آره.. منتظر يك دوست قديمي هستم.. بيست سال پيش، در اين شب، همينجا باهاش قرار داشتم. ما عين دوبرادر بوديم.. تا يازده سالگى كه من به دورمسترانگ رفتم و اون به هاگوارتز...

كينگزلى اخم كرد و پرسيد: چه ساعتى قرار بود اينجا باشه؟

مرد گفت: ساعت 9، من مطمئنم فقط در يك صورت ممكنه نياد، اونم اگر مرده باشه!

سيگارى از جيبش بيرون كشيد و با آتشى كه نوك چوبدستى اش ايجاد كرد آن را روشن كرد. براى لحظه اى صورتش نمايان شد.

كينگزلى گفت: هوا سرده، ميدوني كه شبها خيلي خطرناكه، مرگخوارا واسه ما شب و روز نذاشتن...

مرد گفت: نگران نباش آقا، اگر تا ساعت 10 پيداش نشد من ميرم.. من ميتونم مواظب خودم باشم!

كينگزلى لبخندى زد و در آن تاريكي به راهش ادامه داد.

......

نيم ساعتى گذشت و مردى با رداى يكدست قهوه اى نزديك شد.
كوچه همچنان تاريك بود..

- نات، خودتى؟ رفيق بيست ساله من؟

- آره! بالاخره اومدى! ديگه داشتم نااميد ميشدم.. فكر كردم كه مردي...

آن دو به سمت ورودي گرينگاتز به راه افتادند تا در روشنايى بتوانند چهره يكديگر را ببينند.

لحظه اى چشمان نات (همان مرد سيگارى) به چشمان قهوه اى پوش افتاد.

- ت... تو.... تو اووون نيستي!
- آره! شما بازداشتيد! به جرم همكارى با اسمشونبر و قتل ماگلها... اكسپليارموس!

چوبدستى نات از دستانش خارج شد و به دستان قهوه اى پوش افتاد.

اين نامه رو بخون.

نات با دستانى لرزان نامه را گرفت. و پس از دقايقى رنگ از رخسارش پريد.


نات عزيز،
من سر قرار آمدم، اما در نور سيگارت چهره نات، آن رفيق پاك و دل رحم را نديدم، چهره كسى را ديدم كه در اداره مبارزه با مرگخواران به عنوان مجرم درجه يك شناخته شده، متاسفم. من نتوانستم شخصا تو را دستگير كنم، براى همين همكارم آرتور ويزلى را فرستادم.

كينگزلى شكلبوت


تصویر کوچک شده

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!


Re: بالاتر از توهم !!!
پیام زده شده در: ۵:۱۴ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵
#53

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 514
آفلاین
نبرد نهایی
بووووووووم.................
همه ی بچه ها به در بزرگ مدرسه نگاه کردند. چه کسی در را نابود کرد؟!
هری گفت :
نه ...
هرمیون زود باش برو پرفسور مک گنوگال رو خبر کن.
رون تو هم این آینه رو بگیر و به لوپین خبر بده.
همه بچه ها آشفته بودن و به طرف سالن می دویدند . همه جیغ میزدند.
هیچکس به دیگری فکر نمیکرد.
بسیاری به زمین میخوردند و با ترس فراوان دوباره بلند مشدند.
ترس و وحشت مدرسه رو گرفته بود.
باد شدیدی وزیدن گرفته بود.
صدای سرد و بیروحی در جلوی در بزرگ و اصلی هاگوارتز فریاد زد :
بگیرین این رعیتارو ، بیرونشون کنید.!!!
یک نفر که پشت سر اون مرد ایستاده بود و شنلی مانند مرگخواران به تن داشت گفت :
اااا.... ارباب مگه شما هم تلویزیون ماگل ها رو نگاه میکنید؟
صورت مار مانند و چشمان قرمز ولدی به طرف بلاتریکس برگشت و گفت :
پدر سوخته مگه تو هم باغ مظفر نیگا میکنی؟
میدم اون چشماتو از کاسه در بیارن به جاش تاپاله گاو بکنن توش.
بلا: نه ارباب... خواهش میکنم این کاررو نکنید!!!
_ تو غلللللط میکنی که تلویزین نگاه میکنی.
پس این کارهایی که به تو سپرده بودم و انجامشون ندادی به همین خاطر بود؟؟؟!!!
حیف که الان باید تو کشت و کشتار کمک کنی ، بعد از اینکه هری رو کشتم یادم بنداز که بکشمت بلاتریکس.
_ نه ... نه ... ارباب من غللللللللللط کردم.
همه ی مرگخواران وارد حیاط سرسبز مدرسه شدند.
غولها ، گرگینه ها و دیوانه سازها نیز پشت سر مرگخواران دیده می شدند.
هری چوبش را اماده کرد.
ولدی همه جای مدرسه را نگاه کرد.
چشمان مار مانند و قرمزش روی هری ثابت ماند.
با صدایی سرد و وحشتناک گفت : هری پاتر
هری با عصبانیت گفت :
چته ولدی؟ چی کار میکنی ؟
مگه مریضی در مدرسه رو خراب میکنی؟
با گفتن این حرفها هری احساس کرد که همه مرگخواران با شنیدن اسم ولدمورت لرزه بر اندامشان افتاده.
همه همراهان ولدی به دستور او به سوی دانش آموزان هجوم بردند.
مک گنوگال و فلیت ویک و بقیه اساتید به حیاط مدرسه آمدند.
انواع طلسم ها و وردها خوانده میشدند.
وردی که از همه بیشتر شنیده میشد ، پروتگو بود.
ناگهان از در نابود شده ی مدرسه اعضای محفل وارد شدند.
مودی چشم باباقوری به سوی لسترنج ها حمله کرد.
لوپین با چند نفر از گرگینه ها درگیر شد.
تانکس و شکل بولت هم با دمینتورها گلاویز شدند.
همه جور ورد با انواع رنگها توی حیاط مدرسه رد و بدل میشد.
مرگخوارا آواداکداورای قرمز میفرستادند و محفلی ها با پورتگو های آبی اونا رو خنثی میکردن.
واقعا نبرد بزرگ و بی نظیری بود.
رون همه بازیکن های چهار تیم کوییدیچ رو یه جا جم کرد و با ترس ولرز بهشون گفت :
زود باشین همتون سوار جاروهاتون بشین و از بالا به اون پدر سوخته ها حمله کنید.
هرمیون هم اعضای الف.دال رو جمع کرده بود و سعی میکرد اونارو آروم کنه ، در حالی که خودش از ترس داشت میمرد.
جاروهای بازیکن ها به پرواز در اومد.بیشتر گرگینه ها گور به گور وشده بودند.
هاگرید و گراپ تازه به محل جنگ رسیده بودند.
مک گنوگال گفت :
هاگرید معلوم هست تا الان چه غللللطی میکردی ؟
هاگرید گفت :
هیچی داشتم مثل قل مراد گراپ رو قشو میکردم.
هاگرید و گراپ به طرف غولها حمله ور شدند.
لوپین داشت با گری بک میجنگید.
بیشتر گرگینه ها از بین رفته بودند و لاشه ی کثیف و بو گندوشون روی زمین افتاده بود.
هری هم بیشتر دیوانه سازها رو از پا در آورده بود.
ولدی هم خیلی از بچه ها رو کشت.
بووووووووم.....
اونایی که نزدیک در مدرسه بودن روشونو برگردوندن که ببینن کی اومده.
هیشکی اونو نمیشناخت ، غیر از اعضای محفل که در محفل اولیه هم بودن.
ابرفورث دامبلدور با شنلی سبز رنگ در پشت در مدرسه ظاهر شده بود.
شکل دیوانه ساز ها بود. از صورتش فقط ریش سفید و بلندش که شبیه برادر بزرگش بود دیده میشد.
اکسپکتو پاترونوم ...
یک هواپیمای F14 بزرگ از چوب ابرفورث خارج شد و تمام دمینتورها رو نابود کرد.
مودی که دیگه داشت از بلا و سیسی شکست میخورد ، ییهو دید که هر دو تاشون افتادن و مردن.
ابرفورث اون دو خواهر رو هم کشت.
اعضای الف.دال که از شر دمینتورها راحت شدند به جنگیدن با مرگخوارها پرداختند.
گری بک لوپین رو زخمی کرده بود.
مک گنوگال و فلیت ویک با غول ها میجنگیدند.
یکی از مرگخوار ها اواداکداورا به طرف جارویی که از بالای سرش رد شد فرستاد.
چوچانگ نقش بر زمین شد.
هرمیون اون مرگخوارو بیهوش کرد.
رون حواس غولهارو پرت میکرد.
ولدی و هری رو در رو هم قرار گرفتند.
این دفعه اول نبود که ولدمورت و هری با هم رو به رو میشدند.
دفعه اول هری خیلی فسقلی بود ، ولی ولدی رو شکست داد.
بار دوم هری یازده سالش بود و با ولدی روح مانند رو به رو شده بود.
مرتبه سوم با ولدی جوان یا همون تام ریدل جنگیده بود.
بار چهارم در گورستان کنار قبر پدر ولدی با اون جنگید.
دفعه آخر هم در وزارتخونه بود که دامبلدور به کمک هری اومد.
ایا این اخرین مبارزه ی ولدی و هری بود؟

====================
خوب تا همینجا کافیه . خسته شدم. میدونم که خوب نشد.
لطفا نقاط ضعف و نقاط قوت داستانمو بگین ، تا ادامشو بهتر بنویسم. ( مگه نقاط قوت هم داشت)
در ضمن تا وقتی که میتونم ، داستانو ویرایش میکنم .
ادامه داستانو هم دارم ، ولی میخوام ببینم تا اینجا چه نظری دارین.
منتظر ادامه داستان باشین.
یه چیزی هم بگم و اونم اینه که میخواستم طنز بنویسم ، ولی فضای جدی داستان نمیزاره. اما تا اونجایی که تونستم و بتونم طنز نوشتم و مینوسم.

دوست عزیز
نمیدونم این پستو برای مسابقه زدی یا نه، ولی باید بگم پست های مسابقه تک پستی هستند و ادامه دار نیستند. در ضمن داستان هم نیستند، نهایتا باید داستان کوتاه باشند که در همون یک پست تموم می شند. نباید پستت خیلی بلند باشه. من این پستو نادیده می گیرم، اگر می خوای می تونی در مسابقه ، با رعایت همه ی نکاتی که گفتم شرکت کنی تا نقاط قوت و ضعف نوشته ات رو هم اون موقع بگم.
با تشکر
رومسا


ویرایش شده توسط رومسا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۸ ۱۲:۲۴:۵۱

تصویر کوچک شده


مسابقه ...مسابقه! بشتابید!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
#52

رومسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۵۰ جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴
گروه:
مـاگـل
پیام: 138
آفلاین
به نام او

اولین مسابقه ی توهم، در راستای ارتقای سطح پست های تالار برگزار می شود!

علاقه مندان به شرکت در مسابقه ، پس خواندن نکات زیر، می توانند اولین پست خود را در همین تاپیک بزنند. این مسابقه عضوگیری ندارد و شکرت برای عموم آزاد است.

توضیح:

پیش از این، بالاتر از توهم، تاپیکی بود که هر کس به دلخواه می توانست پستی توهمی و در راستای طنز در آن بزند. همچنین پست ها ادامه دار نبودند.
اما کیفیت کار این تاپیک به طور کلی بسیار بسیار پایین است. به همین دلیل، تصمیم گرفته شده تا مسابقه ای دقیق و هدفدار در این مکان برگزار شود. تک تک پست ها بررسی شده و در صورت لزوم، نکاتی پیوست آن ها خواهد شد.
همچنین به برنده ی مسابقه جایزه ای تعلق خواهد گرفت.( برای همه شرکت کنندگان در مسابقه، امتیاز مثبتی در نظر خواهد گرفته شد.)

نکات:

حتما تعدادی از شما ، با پست های سابق تاپیک خانه ها هاگزمید آشنا هستید. پست های که ادامه دار نبودند و با وجود پیوستگی با عنوان تاپیک، موضوعات متنوع و مستقلی را در بر داشتند.
ویژگی عمده ی هر یک از این پست ها، بالا بودن بار ادبی و دقت در تعیین سوژه و چگونگی پیش برد موضوع بود.
پست های مسابقه ی توهم باید دارای حداقل چندین ویژگی باشند، در غیر این صورت از دور مسابقه خارج خواهند شد.

1- شما آزادید تا هر موضوع یا مشغله ی ذهنی را انتخاب کرده و در رابطه با آن بنویسید. البته توجه داشتبه باید که اینجا دفتر خاطرات شخصی نیست!و موضوعات باید در عین آزادی سوژه، دارای پیوستگی و ارتباط با هری پاتر، شخصیت و نقش شما در اینجا داشته باشند. بنابراین از نوشتن هر چیزی جدا پرهیز نمایید.

2- بار ادبی پست ها بسیار مهم است. این که جدی یا طنز بنویسید به دلخواه خودتان است. اما دقت لازم در نوشتن به هر دو سبک( به خصوص سبک طنز) بسیار ضروری است. هجو و پست هایی که دیالوگ خالص هستند بدون تردید پذیرفته نخواهند شد.
عناصری چون: فضا سازی، پرورش مطلب، رعایت نکات دستوری و نگارشی، استفاده ی به جا از شکلک ها و پرهیز از زیاده روی در این امر، انسجام مطلب ، جالب بودن و داشتن ایده ای نو حتما باید در پست مسابقه ی شما رعایت شوند.

سعی کنید تا پست ها توهمی خوبی بنویسید! ببینم ذهن خلاق گریفیندروی ها چه خواهد کرد!

* در صورت وجود هر گونه سوال یا اشکالی، در همین تاپیک مطرح کنید.

با تشکر
رومسا








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.