هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۰:۵۲ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۸

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 993
آفلاین
و عنکبوت اومد بره طرف مینروا که سارا با یک حرکت انتحاری و سریع جلوش در اومد و گفت :
_ کجا...کجا؟صبر کن صبر کن! اون لقمه ماست..گشنه ای میتونی بری سراغ یکی دیگه!

بعد یه نگاهی به دور و اطراف انداخت و با اشاره به گوشه دیوار فروریخته انباری گفت :
_ اوناهان! اونجا رو ببین! اون غذای خوبیه برای تو! برو زود باش بگیرش!

و به آبرفورث بیچاره شپلق بروی زمین اشاره کرد.

آبرفورث :

_ سارا! اصلا ازت انتظار نداشتم! به استر می گم!

سارا روی تخته سنگ می ایسته( قبلش نشسته بوده!) و می گه :
_ آبر واقعا متاسفم...ولی سیاست در حال حاضر اینو می گه! ولی خوشحال باش...تو در راه آزادی و عشق به وطن کشته می شی...تو میشی یه ندای دیگه! تکبــــیر!

ملت که از سخنرانی سارا جوگیر شده بودند شروع می کنند به شعار دادن و دوباره جو ناآرام می شه و عکاسا هم شروع می کنن به عکس گرفتن!

خلاصه عنکبوت آبر رو با خودش می بره!

سارا دوباره روی تخته سنگ نشست! بعد انگار که یاد چیزی افتاده بود نگاهی به جمعیت مقابلش کرد و گفت :
_ استر کجاست؟

بعد از لحظه ای جمعیت یه تکونی می خوره و به نظر می رسه شخصی داره سعی می کنه راه باز کنه!

_ من اینجام!
سارا یه نگاه اینجوری به استر انداخت و گفت :
_ شیرینیات کو؟
استر به این حالت :
_ چی؟ شیرینی؟
_ مگه قرار نبود جعبه شیرینی هایی که مقروض بودی سر راه بگیری بیاری؟
استر آب دهنشو قورت داد و جواب داد :
_ خب آره! ولی میدونی که قیمتا رفته بالا... حقوق ما هم کفافشو نمی ده! حالا صبر کن یه ماه دیگه می خرم!!
سارا دوباره نگاه اینجوری کرد و گفت :
_ نه دیگه وقتت تموم شده! پول شیرینی ها رو قسط بندی می کنیم... به عنوان قسط اول هم باید عروسکتو بدی! سریع!

استر :
_ دیوونه اینجوریشو ندیده بودیم!!

و مینروا همچنان افقی روی زمین در انتظار حوادث بود!!!



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۸

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



سارا خانوم : !
اين حركت سارا بچه ها رو يادِ كارتون فوتبالست ها ميندازه كه هميشه با هم متحد هستن و كلي شعار ميدن و در نهايت همه ي توپ ها به سوباسا ختم ميشه، پس ما درسي كه ميگيريم اين است كه وقتي كسي شاكي شد همه سارا خانوم را نشان دهيم !


همه ي بچه ها در عرض چند دقيقه تمام وسيله ي كشنده ي سردي مثل ( چاقو - بيل - ساتور- چنگال- تبر و ... ) رو كه داشتن ميارن و خوش خوشان دنبالِ سارا حركت ميكنن!

... بين راه ...

- منيروا ... منيروا ما داريم مياييم !!
- جنگ جنگ تا پيروزي !!!
- جـــــيــــــــغ !
گروه برادران : ... اند ... گروه خواهران : :root2:
تعدادي نورممد و كماندو جهت امنيت بيشتر :


در همين حال چنديدن گزارشگر خوبِ شبكه ي جادوگران تي وي وارد امين آباد ميشن و با حالتِ هيستريايي به ديوانگانِ حاضر خيره ميشن! در اين بين يك جان بر كف خودش رو براي عملياتِ انتحاري آماده ميكنه و دوربين به دوش و ميكروفون به دست وارد جمعيت ميشه !!

... بيب ( افكت روشن شدن دوربين )
- بله بينندگانِ عزيز ! اين عظيم ترين شورش توسط ديوانگان حساب ميشه ... من به خودم جرات ميدم و براي مصاحبه پيشِ اونها ميرم .... گزارشگر تـف ش رو قورت ميده و ميره پيش يكي از اونها:
گزارشگر :‌علت تجمع و اين حركتِ شما چيه ؟!
- نــدا رو زدن ! نترس ... واااي، ندا نترس ... ندا بمون ... بـــــمووون ...
گزارشگر : هِــــم ؟!
- بووووه ! بزن گاراژ باوو !
.
.
.
فردِ خاطي بدون توجه به جوابِ اون يارو ، به سراغِ دختر خانومِ جواني ميره كه روي تخته سنگِ بزرگي ايستاده بود و ديگران رو به شعار دادن دعوت ميكرد همچنين با نيزه اي كه در دست داشت مشغول به سيخ كشيدن يك فروند جغد بود ؛
- ببخشيد خانوم! ميشه بپرسم علت چيه ؟!
دختر قصه ي ما به محض ديدن دوربين و آن فردِ خاطيه جوان و زيبا، كمي مِنو مِن ميكنه و نيزه رو ميندازه زمين و با عشوه ي زياد ميگه:
- آآممم ! من اسمم سارا هستش و خيلي خفن هستم و رنگِ مورد علاقه م صورتي هستش و خيلي خانواده م رو دوست دارم و هميشه دلم ميخواست بازيگر شم و معروف شم ! ... راستي شماره تماستون چنده ؟! ... يه وقت فكر نكنين من چيز هستما، فقط براي اينكه براي محفل عضو جمع كنم ميخوام !! حالا محضِ احتياط واسه منو ياددداشت كنين. 09123456789.......
يارو :
سارا :
.
.
.
گزارشگر خوب و مستعدِ داستانِ ما كه حسابي خسته شده بود، ترجيح داد ديگه مصاحبه نكنه و فقط جنگ و دعواها رو فيلم بگيره ! بنابراين دوربين رو روشن ميكنه و ثبت ميكنه ( صداي موزيك فيلم " سربه داران " به گوش ميرسيد) :
چنديدن نور ممد با چماق هاشون داشتن جيمز رو كه با دندون داشت گازشون ميگرفت رو ميزدن.... تدي كه ترجيح داد براي اولين بار از نيرو گرگينه اي بودنش استفاده كنه تعداد كثيري از كاراگاهها رو به در و ديوار كوبيد و شپلخشون كرد ... آماتا، آليشا و تعدادي ديگر از دختران مشغول كندن موهاي يك فاطي كماندو بودند.


.:. چند مين بعد .:.

همه چيز تغيير كرده بود ! ... ديگر هيچ اثري از اتاق هايي كه با كاغذديواري هاي بچه ها تزئين شده بود، نبود !
منيروا كه هنوز آدم نشده بود، با وجود آنكه تمام نيرويش توسط امين آبادي ها نابود شده بود، كلاهش رو بغل ميكنه و تو دلش ميگه:
- " ژوووهاهاها ! من ______ !!! "
اما همين كه خواست فعلِ جمله اش را به زبان بياورد، بيلِ مونتي دست به كار ميشه و خودش رو ميكوبه به سرِ منيروا !


.:. همان لحظه در كنارِ آبرفورث .:.

س.ن : همانطور كه در پستهاي قبل خونديم آبرفورث در اتاقي پر از سوسك و عنكبوت زنداني بود! طي آخرين خبرها هم قرار بود عنكبوتي ايشون رو ميل بفرمايند ! .... و اما ادامه ماجرا‌::
- ديگه چه خبر ؟!
- هعي! گفتني ها رو گفتيم ! ... بد خنجري خورديم از اين جونيورهاي نارفيق ... هعي روزگار ...
- به نظرم چون گوشت تلخ هستي اينطوره !
آبروفورث نگاه خشانت باري به عنكبوته ميكنه و ساكت ميشه!
ناگهان ... بــــــــــوممم ... گــــوپس ( افكت خوردن در به ديوار )
آبر : واااووو ... جونيورهاي جيگر ! خوشحالم منو فراموش نكردين!!
در همين حال جسمي (!) عظيم به كنار آبر پرت ميشه و همگي بدون هيچ حرفي خارج ميشن !!!
آبر :
عنكبوت پس از ديدن منيروا : به نظر خوشمزه مياد !!!





Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸

Amata


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۷ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 29
آفلاین
همه اهالی امین آباد توی زیرزمین سری امین آباد که واسه یه همچی شرایطی ساخته شده بود جمع شده بودن .
هرکی پیمانه پیمانه فکر خودشو رو فکر اون یکی میریخت و نهایتا از یه فکر جدید لدت میبردن ! اونجا بود که از کلاس های آشپزی ای که تو تابستون واسشون گذاشته بودن متشکر بودن !
خلاصه ده دقیقه گذشت ولی هیچ فکر جدیدی طبخ نشد !
ده دقیقه گذشت ... کسی چیزی نگفتو همه در حال طباخی بودن !
پانزده دقیقه ...
بیسـ...
- آها ! یافتم !
یهو همه ی سر ها به طرف جسیکا میچرخه !

جسی : ها ... !؟ هیچی !
ملت :

پس یه بار دیگه همه شروع میکنن به مخلوط کردن افکار که ایندفعه سارا پا یه حالت پیروزی خاصی از جاش بلند میشه و فریاد میزنه :
همه به پیش !
ملت :
سارا : ما باید سوسکشون کنیم ! میفهمید !؟ باید سوسک بشن !
یکی از امین آبادیا در حین کشیدن دستش به زیر چنه با صدای کشدارش میگه :
آخه ! سارا ...
یهو سارا وقتی اسم خودشو بدون پیشوند پسوند میشنوه یه پس کله ای مینه به یارو و بعد با عصبانیت تام میگه :
سارا چیه !؟ سارا خانم ! ( بر وزن هما خانم خوانده شود ! )
- آها ... ! ولی سارا... خ خانوم ! ...
سارا :
- .. مگه یادتون نیست ما وقتی وارد امین آباد شدیم چوبدستیامون رو گرفتن ! چجوری باید سوسکشون کنیم !؟ معجون دارید که به خوردشون بدیم !؟
سارا : هوووم ! خوشم اومد ! به عنوان اولین سوال .. سوال خوبی بود !
ولی نه ! ای احمق ! منظورم این نیست که سوسکشون کنیم جدی جدی ! فهمیدین ای گروه من !؟
ملت :
سارا : فهمیدین !؟
ملت : :no:
سارا : خوب ... ! انتظاری بیشتر ازین نمیرفت ! الان توضیح میدم !

و بعد با یه حرکت آکروباتی روی یه تیکه سنگی که از ناکجا آباد ظاهر شد یهو وایساد .

سارا : ما میریم مگی رو میدزدیم ! هر طوری که شده باید دزدیده بشه ! حتی اگه تو این راه خیلی از ماها کشته بشیم ! وقتی که اونو دزدیدیم با یه تار موش معجون مرکب درست میکنیم و بعد ... بعد ...من اونو میخورم !

سارا تیکه ی آخر نطقش رو با یه حالت قهرمانانه و فداکارانه ادا کرد . بعد از رو سنگ پرید پایین .

سارا : و بعد من میرم به مقر اونا ! و بعد هم منصرفشون میکنم البته !
ملت امین آبادی اول مثل انسان های منگیده و هنگیده بر و بر همدیگه رو دید زدن و بعد هم دست و جیغ و هورایی به افتخار مخ سارا زدن !


What if you were feeling something you are not able to talk about or you are not allowed to think about ??


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۸:۰۸ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۸

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 3574
آفلاین
هدی از ترس فریاد استر تمام پرهاش ریخت
استر به سرعت مرلینگاه امین آباد رو به سمت دفتر قدیمی خودش در امین آباد ترک میکنه ...

---------

در دفتر ...

بچه ها صدای فریاد استر رو میشنون و به خودشون میان ...
سارا که چماقش رو پایین گرفته بود بالا میاره و میگه:

این مگی مخ میندازه توی آبگوشت ها بزنیمش ؟
همه ی بچه ها که انگار به خودشون اومده بودن به سمت مگی حمله ور شدن ولی مگی که افکار مهربانش تغییر کرده بود و دوباره به فکر خراب کردن امین آباد و تسخیر عروسک 2009 مدیر اونجا افتاد بود (نمیدونست استر مدیره دیگه ) با یک فریاد پاسخ بچه ها رو میده !

_ملت بریزین تو ...

مامورین وزارت خانه ... کاراگاهها ... آبدارچی ... هر چی بگی وارد امین آباد و دفتر مدیریت اونجا شدن ...

ملت از حالت به حالت در میان ...
مگی که خنده ای شیطانی بر لب داشت گفت :

تا فردا صبح اینجا خراب میشه ... میتونین برین دفترچه ی خاطراتتونو باز کنید و صفحه ی آخرش بنویسین با خاک یکسان شد !
استر که مثل جت داشت به سمت دفتر میومد (یک ربعه از مرلینگاه تا دفتر تو راهه ) با فریاد بلندی در دفتر رو کوبوند به هم وارد شد ...

در ابتدا استر :
در اواسط استر :
در اواخر استر :

سارا با دیدن استر که پس از حمله ی نهنگ خوب شده بود در آغوش جسیکا افتاد ( )
ملت:
جسیکا که نمیتونست وزن سارا رو تحمل کنه اول با خودش گفت
اگر به اینیگو نگفتم ... بعد از اون فریاد زد :
استر تو نمیتونی مثل آدم وارد شی ؟
استر اول با دیدن جسی که سارا رو نگه داشته بود تعجب کرد و بعد از اون با دیدن اون همه کاراگاه سوالی براش پیش اومد و گفت:

این همه وزورتی (وزارتی) اینجا چی کار میکنن ...

قبل از اینکه مگی جواب بده
جیمز و مونتی استر رو بلند کردن روی دو تا دست و بردن بیرون ...

مگی در آخرین لحظه :

لذت بردیم از امین آباد ...

----

همه دور هم جمع شده بودن تا نقشه ای بکشن تا صبح نشده مگی رو بندازن بیرون و از خراب شدن امین آباد جلوگیری کنن ...


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۹:۳۰ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
مـاگـل
پیام: 1531
آفلاین
- باشه میگم میگم!
ملت امین آباد+ جیمز و مونتی (که با حضور پر شورشان در میان آن جمع صمیمانه، به بند 5 قوانین اصلی این تاپیک: نقل قول:
ناظران گرامي اين تالار فعلا در نقش پرستاران هستند كه بعيد است دوام بياورند
گفتن ذکی! )
رو به مینروا:

مینروا آب دهانشو قورت داد، موهاشو چنگ زد، دوسه بار تبدیل به گربه شد، بعد که آرامششو به دست آورد شروع به اعتراف کرد:

- من بچه همینجا بودم! من تو همین تیمارستان بزرگ شدم، آراگوگ رو هم همینجا بزرگش کردم، ولی بی معرفتی کرد رفت هافلپاف، بشکنه این دست که نمک نداره! هدی نوک طلا منو لو داد، منو از تیمارستان اخراج کردن... استر رو خدا خیرش بده، اون موقع معاون اینجا بود. هر چی گفتم وایسم شکاربان تیمارستان شم، گفت نه انداخت بیرون منو، مرد بزرگیه!

ملت امین آبادی : عرعرعرعرعرعرعر!

مینروا ادامه داد:
خلاصه جونم واستون بگه باس میرفتیم! باس کوله بار خاطراتمونو میذاشتیم و می رفتیم! حالا برگشتم، مگه جرمه؟! هگر کوچولو برگشته خونه ! فک نمیکردم یه جراحی پلاستیک ساده باعث شه دیه منو نشناسین، باس زودتر از اینا خودتون می فهمیدین رفقا!

نزد استرجس:

-اوخ! واخ! نههههه...مممم...*****!
- فحش نده بی تربیت! جا تشکرته؟

استرجس ِ مومیایی شده دوباره ناله کرد و با بیچارگی به هدی نگاه کرد که با نوکش داشت باند پیچی های اسوو رو پاره میکرد و با هر ضربه ...

-آیییییییی!

بلاخره چسب دهان استرجس کنده شد و با تمام وجود فریاد زد!


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲ ۹:۳۸:۱۵
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲ ۹:۴۱:۱۶


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۰:۰۵ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 588
آفلاین
خلاصه:
[spoiler=خلاصه]استر که از کار کردن و سختی کشیدن در این تیمارستان(امین آباد=دیوونه خونه گریف) خسته شده، کار خود را رها کرده و از امین آباد رفت. اعضای امین اباد که همگی از رفتن استر ناراحت شده بودند، تصمیم بر بازگرداندن استر گرفتند. از آن سو،وزارت که از رفتن استر باخبر شده( بی رئیس شدن امین اباد)، تصمیم بر خراب کردن امین آباد، وساختن یک رستوران در آن را دارد. بچهای امین آباد بعد از یک تماس با استر، موضوع را به وی گفتن و استر را به امین آباد برگرداندند. استر بعد از بازگشت خود به امین آباد، جلسه ای برای حل مشکل تشکیل داد. در جلسه، استر به دلایلی!! شدیدا زخمی شد و تمامی بدنش باند پیچی شد. ناگهان، وزیر و نوچهاش وارد امین آباد شدند. امینآبادی ها به مینروا گفتند که استر باند پیچی شده، مجسمه ای گچی میباشد و برای همین، مینرروا که امین آباد را بدون مدیر دید، خود را بعنوان مدیر آنجا معرفی کرد. سپس، در آمفی تئاتر( عجب دیوونه خونه ای ) هدویگ که از ناکجا آباد پیدا شده بود، خبر دیوانه بودن مینروا را به بچها داد.( جمله دقیق هدی از زبان خودش، رول جسی:خبر خبر !! ... يكي از آشناهام تو وزارت خبر داد كه اين خانوم كه اومده اينجا بدون مجوز اومده و ديوونه گيش شديدتر از شماس! ... خلاصه ما هم اومديم گفتيم كه گفته باشيم و اينا ! ... باي باي) بچها که از دست مینروا عصبانی شدند، بسوی دفتر مدیریت حرکت کردند تا وی را نفله کنند....[/spoiler]


صدای "گرومپ گرومپ" قدمهایشان همجا را فرا گرفته بود. گاهی اوقات، صدای خشمگین غرش فردی تمام فضا را میلرزاند. هرچیزی که زیر پایشان پیدا میشد، سریعا نقش بر زمین میشد.ناگهان، صدای کلیکی شنیده شد و همجا تاریک شد!
مینروا برنامه حیاط وحش تلویزیون را خاموش کرد و همان طور که موهای خود را شانه میکرد، به پنجره خیره شد.
برای چند ثانیه، صدای دویدن فیلهای برنامه "حیاط وحش" مجددا شنیده شد. مینروا روی خود را از پنجره به در کرد و با تعجب به صدا گوشداد. سپس، صدای تق تق در شنیده شد.
- کیه کیه در میزنه؟
- منم منم مادرتون علف اوردم براتون
- گفتم کیه
در بطور وحشیانه ای از چهارچوب خود جدا شد و چهره خشمگین سارا اوانز در چهار چوب در پدیدار شد. چهره مینروا، که حال شباهت زیادی به دونقطه دی داشت، رنگ پریده تر از همیشه بود. مینروا همان طور که با انگشتان خود بازی میکرد، با آرامش ساختگی گفت: کار احمقانه ای کردی امشب به اینجا آمدی،تام...سارا. کارگاه ها به خانه برمیگردند!
سارا لبخند شیطانی زد و گفت: تا آن زمان، تو مرده و من از اینجا رفته ام.
جسیکا با بیحوصلگی گفت: هممون کتاب پنج هری پاترو خوندیم و میدونیم ولدمورت ودامبلدور وجود ندارن، پس شماها نمیخواد مث اونا حرف بزنید.(دامبلدور که کنار جسی بود خودش را جمع و جور کرد)
جسیکا رو به مگی کرد و با لحن خشنی گفت: زود همه چیز رو بگو!


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲ ۰:۳۲:۰۶

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۸

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



همه ي امين آباديها با ديدن يك خانوم باشخصيتِ ژيگول و مو فشن كه شلوارِ برموداي خيلي جيگري پاش بود همراه با كفشِ آل استارِ صورتي و مانتويي به همان رنگ رو ميبينن و كف و خون قاطي ميكنن !!

سخن نويسنده: مينروا مك گونگال كه بعد از مرخص شدن از هاسپيتال و عدم پذيرش توسط وزارت جهت برگشتن به سِمتِ قبلي خويش يعني معاون مدير هاگوارتز ، از سرِ بي پولي و تنهايي مجبور به قبولِ كار در شبكه هاي فشن شو ( ShoOoW ) ميشه اما پس از مدتي دل زده ميشه و در كاملِ داف بودن به سمتِ يارانِ خودش مياد !!! ... به همين سادگي ، به همين خوشمزگي !!!

امين آبادي ها چند دقيقه در حالت خلسه فرو ميرن! مينيروا نگاهي عاقل اندر سفيه بهشون ميندازه و ميگه:
- خب اينجا رئيس نداره ؟!
استر : مممممممممممممن !!!
منيروا كه صداي نامفهومي رو ميشنوه ناگهان با موميايي رو به رو ميشه و جيغِ خفيفي ميكشه و ميگه:
- چهه ! اين چيه ديگه ؟!
مونتي كه در فاصله ي چند اينچي ش واستاده بود، گفت:
- مجسمه س ! بچه ها با كچ ساختن !!
منيروا سريعا" خودش رو روي صندلي سابقِ استر ميندازه و به بيرون نگاه ميكنه و تا چشمش به ماشينِ شاسي بلندِ استرجس ميوفته ميگه:
- Wow !!! اين عروسكه ماله كيه ؟!
جيمز براي خود شيريني ميره گوشه مانتوي مينروا رو ميگيره و ميگه:
- مام بزرگ ... مام بزرگ ! ماشينِ مدير اينجاس ... !
استر : نممممممممم ...
مينروا لبخند زيبايي ميزنه كه باعث ميشه تمام دندونهاي عاريه ش در معرض نمايش در بياد ، ميگه:
- آآوو ! مدير اينجا از الان من هستم ! ... پس ماله منه !
سارا به وضوح شكسته شدن قلبش را احساس كرد! اكنون آرزوي سوار شدنِ عروسك همراه با استر را تباه شده ميدانست!
استر : همممممممم .... !


.:. نيم ساعت بعد .:.
سرانِ امين آباد + بقيه ي بچه ها در جمع دوستان اي كه در سالن آمفي تئاتر امين آباد برگزار شده بود شركت كردند!
تدي : اون يارو چاقه كجاس كه اين اومده؟! هان هان ؟!
لابرا كه داشت نوكِ مداد رنگيش رو تفي ميكرد تا شدت اثر پذيريش بيشتر بشه گفت:
- جون ميده واسه كوبيسم !!
جسي كه داشت به جيمز در مسواك كردنِ نهنگِ استر كمك ميكرد، گفت:
- همينطوري كله شو انداخته صاحب شده ! ... خـاك! ... با اون كلاهِ بوقيش ! ... ايششش ...
جيمز : به مام بزرگِ من فوش دادي ؟!
جسي نگاهي اينطوري به جيمز ميكنه و ميخواد حرفي بزنه كه ييهو جغدي سفيد رنگ به اسمِ هديويگ ظاهر ميشه و ميگه:
- خبر خبر !! ... يكي از آشناهام تو وزارت خبر داد كه اين خانوم كه اومده اينجا بدون مجوز اومده و ديوونه گيش شديدتر از شماس! ... خلاصه ما هم اومديم گفتيم كه گفته باشيم و اينا ! ... باي باي
هدويگ اين خبر را داد و بال بال زنان از محوطه خارج شد !

سارا كه از شدت خشم صداش دو رگه شده بود جهت خونخواهي استر سريعا" آماده رزم ميشه !!!

.:. دفتر مدير .:.
مينروا در حالِ اتو كردن موهاش بود ، غافل از اينكه سارا تا چند مين ديگه گيس هايش را خواهد چيد.





Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۸

لایرا مونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۴:۱۳ پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۹
از روزایی که دیگه بر نمیگردن ! از اون روزای خوب :|
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 39
آفلاین
استر در ادامه گفت:و لطفا برای لحظه ای هم که شده " آدم " باشین!

سارا:این یارو بمون گفت حیوون!

گرابلی:الف دالیون حمله به سمت استر.

.: و برای بار دوم استر باندپیچی شده روی کاناپه ای که لباس پوشیده بود نشسته بود:.

استر که فقط دو تا چشماش از زیر باندپیچی ها پیدا بود گفت:فکری به ذهنتون رسید؟

جسیکا دستانش را به هم مالید و گفت:من یه فکری دارم!

استر مشتاقانه چشمانش را در حدقه چرخاند.

سپس جسیکا گفت:چطوره وقتی وزیر و نوچه هاش وارد شدن اونا رو زندانی کنیم؟

- فکر خوبیه همین کارو میکنمیم ، استرو ببرین مرلینگاه امین آباد یه وخ شک نکنن.

به این ترتیب چند نفر داوطلب شدن و استر باندپیچی شده رو برد تو مرلینگاه. و اون موقع بود که تقه ای به در وارد شد.

هاگرید که به سمت در امین آباد میرفت گفت:من تلفنو برمیدارم.

و سپس در را از جا کند و گفت:الو؟

هیکل مکگونگال در آستانه ی در پدیدار شد:اینجا امین آباده؟
- نه اینجا دفتر ناظرین شهر لندنه امرتون؟

مینروا بدون اجازه وارد شد و گفت:برو بوقی ... من خودم یه عمری اینجا واسه خودم یه پا دیوونه شدم.


خواستیم و نخواستند بعضیا ...
[i][col


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 588
آفلاین
تمام جمعیت امین آباد بصورت اسلوموشن از ساختمان خارج شده و با آغوش باز، بسوی استر و عروسکش حمله ور شدند. استر نیز از عروسک پیاده شد و بسوی گریفیها دوید که ناگهان، همه گریفیها وی را ول کرده و بجای استر، ماشین را در اغوش گرفتند.
استر که بصورت درامده بود، خود را به گریفیها رساند و آنان را بزور داخل ساختمان برد.

داخل ساختمان

صدای خش خش آتش شومینه در اتاق زنین میانداخت. همه امین آبادی ها دورتادور میز بلند و طویلی گردهم آمده بودند. تنها یک صندلی خالی بود، و ان هم صندلی جیمز بود. در اتاق باز شد و چهره کوچک جیمز در چهارچوب در نمایان شد. جیمز که تازه از مسافرت بازگشته بود، کیسه بزرگی را در دست داشت. وی چند یویو از داخل کیسه دراورد و آن را بین همگی_بجز استر _ پخش نمود.
- اینم سوغاتیتون.
اما کیشه همچنان بزرگ بود. جیمز نگاهی به اسر نمود و بعد، به زور چیزی را از داخل کیسه دراود و روی استر انداخت.
-اینم مال تو
قبل از این که فریاد استر از گلویش خارج شدو، نهنگ خشمگین بر روی وی افتاد و وی را نقش بر زمین کرد.

چند دقیقه بعد

استر همان طور که تمامی بدنش باند پیچی شده بود، رو به دیکران گفت:خب! الان که من برگشتم! ما باید دنبال راهی باشیم که وزارتیها دیگه اینجارو برای رستوران، خونه سالمندان و... نخوان بسازن. همگی باهم باید فکر کنیم و یک راه حل خوب براش پیدا کنیم.
- من میدونم من میدونم!من دیروز خودم پیداش کردم
همه سرها بسوی تدی چرخیدند.
- زیر بالش خودم بود.
استر آهی کشید و گفت: منظورم اون جوری پیدا کردن نیست.منظورم اینه که فکر کنیم و یک راح حل خوب پیدا کنیم.


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



... همگام با استر ...
- بوووووق ! ... بووووووق بـــــــــــــــوووقققققق ! ... بـــــووووووووووووووووووووق ...
- هوووي گاراژي! آدم با اين عروسك اينطوري رفتار ميكنه ؟! ...
استر كه هيچ گاه در زندگي پربارش!! زير بار حرفِ زور نرفته بود؛ و با خود به جديد ترين اس ام اسش كه بود " ميدوني فرق بين سكوت علامت رضايت " و " جواب ابلهان خاموشي " فكر ميكرد ! براي رهايي از ترافيك سنگين جاده دستي عروسك رو ميكشه و ميزنه تو خاطي و همچون رانندگان مسابقات كوير شروع به حركت ميكنه!

" عكس العمل راننده ي خاطي:
- باووو اين يارو يابو سواره ذاتا ! ... عروسكو با پيكان اشتباه گرفته!! "


... نتيجه ي كار بد ...
بچه هاي امين آباد كه به دليل دروغ گفتنِ آبر داشتن اون رو مورد بازجويي قرار ميدادن، خسته از شكنجه ي آبر، در حالي كه خسته شده بودن جنازه ي نيمه جونش رو كه به روشهاي گوناگوني با طناب بسته بودن به اتاق زير شيربوني پشت بوم منتقل، و كنار وسايل كهنه و قديمي پرت ميكنن !
آبر تنها و درمانده و بيچاره در حالت هيستريايي پيدا كرده بود و الكي فحش ميداد با ديدن ان محيط ترسناك و اينكه چطور به خاطر يه دروغ دهنش اينطوري سرويس شده ؛ ساكت ميشه و به عنكبوت سياه رنگي كه گوشه ي ديوار دنبال طعمه ميگشت خيره شد !
عنكبوتِ : ! بيا گاز گاز بازي... چيزه :* بازي !!
آبر كه عرق رو پيشونيش نشسته بود :

* - نتيجه ي اخلاقي اين قسمت : دروغ خيلي بد و جيزه !!! ... ميگي نه ؟! چار روز ديگه فيلم آبر و عنكبوتِ بلوتوث شد بهتون ميگم ! -


... ارازل امين آبادي ...
گولاخ هاي تيمارستان هر كدوم يه جا لم داده بودن و براي ديدن استر لحظه شماري ميكردن! در همين حال صداي گوشي مونتي بلند ميشه :
- ويژژژژ ... ويژژژژ ... الو سلام آقاي ساسي مانكن ؟!
مونتي : نه عزيزم من مدير عامل بانكم !!
- چههه ! خل و ديوونه منم بارتي ...
مونتي: بوووه ! مشترك مورد نظر در شبكه موجود نمي باشد !!
- الوووو ؟!؟


... نيم ساعت بعد ...
- من ميگم بابد مقاومت كنيم!
اينيگو : بله عزيزم ! مثه من كه دارم در برابر تو مقاومت ميكنم!
جيمز كه تنگِ ماهي استر رو محكم بغل كرده بود گفت:
- عمه عمه ! اگه اسووو تا چند روز ديگه نياد من اين نهنگِ نازم ميريم دنبالش !!!


... شيش ساعت بعد ...- بوووووق ! ... بووووووق بـــــــــــــــوووقققققق ! ... بـــــووووووووووووووووووووق ...
سارا به محضِ شنيدن صداي بوق سريعا" خودشو به پنجره ميرسونه و فرياد ميزنه:
-واااوويي خداي من صداي بوقِ عروسكه استرجسه !!!





ویرایش شده توسط [fa]جسیکا پاتر[/fa][en]JΣδδ¡СД[/en] در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۵ ۲۳:۰۲:۰۲







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.