گودريك مانند هميشه هركه را كه سر راهش بود با خشونت كنار زد و خود را به سه چهار متري مرد شنل پوش و آتش عظيم رساند. همه به او زل زده بودند. شعله هاي رقصان و البته سوزان آتش چشمان گودريك را آزار ميداد. اما سماجت همچنان در چهره ى او موج ميزد. تفي بر زمين انداخت، نفس عميقي كشيد و در حالي كه چوبدستي اش را به سمت مرد شنل پوش گرفته بود، گفت:
- هوي بشكه...
مرد شنل پوش با شنيدن واژه ي "بشكه" توجهش بيشتر از قبل به گودريك جلب شد. لي جردن در گوش تدي گفت:
- راست ميگه چه قدرم شبيه بشكه س شيكم گنده!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524137c4f2040.gif)
و يواشكي با هم پوزخند زدند. مرد شنل پوش كه باطنا خونش به جوش آمده بود، قيافه ي خوسنردانه اي به خود گرفت و گفت:
- درست شنيدم؟ تو... تو به من گفتي بشكه؟
گودريك كه كمي پر رو شده بود، گفت:
- آره بشكه! مثل اينكه خيلي خوشت اومده! مگه نه بچه ها؟
گريفي ها نيز خنده اي تصنعي سر دادند كه موجب خشمگين تر شدن مرد شنل پوش شد. او در حالي كه كنترلش را از دست داده بود و دود از گوش هايش به بيرون سرايت ميكرد، ديوانه وار فرياد زد:
- مثل اينكه خيلي بهتون رو دادم!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d4dc4e6ed4.gif)
بازتاب صداي كر كننده ي او چند ثانيه اي فضاي غار را در بر گرفت. سپس غار رو به خاموشي گراييد. خنده ى گريفي ها محو شد. گودريك شجاعتش آب شد رفت زير زمين! صدايي جز ترق و تروق شعله هاي آتش به گوش نميرسيد.
چند ثانيه اي به همين روال گذشت تا اينكه الستور چند قدم جلوتر آمد و غريد:
- تو كي هستي، لعنتي؟ خودتو نشون بده!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d4dc4e6ed4.gif)
مرد شنل پوش كمي مردد ماند اما پس از چند لحظه پوزخندي زد و دستش را آرام آرام بالا برد و سپس كلاه شنلش را از روي سرش برداشت. با نمايان شدن صورت او، تعجب بر چهره ي گريفي ها نقش بست.
آليس با لكنت گفت:
- چي؟ ت... تو؟ س.. سالازار؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d4d805f5f0.gif)
سالازار اسلايترين در حالي كه به چشم هاي آليس زل زده بود، با صداي مرموزي گفت:
- آره لانگ باتم احمق! خودمم! سالازار.. سالازار اسلايترين شكست ناپذير!
گودريك كه گويي شجاعت به جوي رفته ي خود را بازگردانده بود، با صدايي رسا فرياد زد:
- از جون ما چي ميخواي، پير خرفت؟؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d4dc4e6ed4.gif)
سالازار كه اكنون صدايش كمي شيطاني شده بود، گفت:
- ميدوني گودريك؟ سالهاست كه منتظر همچين فرصتي بودم... انتقامم از گريفيندور.. از گذشته.. نميتونم باور كنم.. گريفيندوري ها تو چنگ من!
او چوبدستي اش را از جيبش در آورد و گفت:
- حالا وقتش رسيده كه به آرزوم برسم...
چوبدستي اش را رو به آتش عظيم گرفت و كلماتي را با زبان عجبيب و غريبي به زبان آورد.
در يك لحظه شعله هاي آتش دور تا دور گريفيندوري ها را احاطه كرد. سالازار در حالي كه وحشيانه ميخنديد، گفت:
- اميدوارم از دايره ي آتشين لذت ببريد! ها ها ها!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d4ed2c5fa6.gif)
و به صورت تدريجي محو شد.
گودريك و تدي با هم گفتند:
- اوه نه...
حالا آن ها مانده بودند و دايره اي آتشين كه آن ها را محاصره كرده بود...