هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: جام آرزوها
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
#27

سلسیتنا واربکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۷ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۶ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
از قبرستون!
گروه:
مـاگـل
پیام: 125
آفلاین
رودولف که عرق از سر و رویش روانه بود فریاد زد:بلا!کجایی؟
و وقتی دید که بلا در مرکز محاصره 5 گریفی است ترجیح داد ذهنش را روی حریفانش متمرکز کند.
صدای زمزمه ای در گوشش شنید که گفت:رودولف برو.
برگشت و همین باعث شد طلسم صورتی رنگ لیلی از کنار گوشش بگذرد.وقتی آنتونین را دید با حیرت پرسید:چی گفتی؟
آنتونین با یک حرکت دو سه طلسم را به سمت فرستندگانش برگرداند و گفت:بهت میگم برو.تو و بلا و تئو،پاتر رو ببرید چون اون مهمتره.من و سلس هم اینجا میمونیم و سرشون رو گرم میکنیم.زود باش دیگه.
رودولف چشمش به سلستینا افتاد که داشت جای بلاتریکس را میگرفت و حالا شش گریفندوری دورش را گرفته بودند و گفت:دیوونه شدی آنتونین؟اونا حسابتون رو میرسن.
آنتونین با یک حرکت غیر منتظره رودولف را به بیرون از محوطه درگیری پرتاب کرد و گفت:هرچقدر تو اینجا بمونی وضع بلیز و ایوان بدتر میشه.
رودولف دیگر نتوانست بحث کند و به آرامی در حالی که پاتر را میکشید همراه با بلاتریکس و تئودور از معرکه دور شدند.
><><><><><><>
ایوان سعی کرد به سمتی دیگر شیرجه بزند ولی قندیلی که به سمت سر مار در حرکت بود پای ایوان را به زمین دوخت.مار وحشیانه تکان میخورد ولی قطرات خون خبر از آخرین لحظات عمرش میداد.پیچ و تاب خوردن مار تنها درد غیر قابل تحملی را در پای ایوان میدواند.ایوان دیگر نتوانست طاقت بیاورد و شروع کرد به فریاد زدن.بالاخره بدن مار آرام گرفت و ایوان میخکوب بر زمین آهی از ری شادی کشید.حالا باید قندیل طویل را که سر مار را به پای ایوان و پای او را به زمین دوخته بود در میاورد.نگاهی به بلیز انداخت . در دل گفت:فقط به خاطر تو بلیز...
و با یک حرکت ناگهانی قندیل را درآورد.فریاد دردمندانه اش در تالار پیچید و باعث شد چند قندیل دیگر بلغزند و سقوط کنند.
صدای بیروح گفت:تحسین برانگیزه.یک مرحله رو پشت سر گذاشتی.مرحله دوم از همین حالا شروع میشه...
طنابی که چرخ حامل بلیز را به سقف وصل کرده بود جیر جیر خطرناکی کرد و خون در رگ های ایوان منجمد شد...


[url=http://i18.tinypic.com/62gd2fc.gif]عضو تیم پ


Re: جام آرزوها
پیام زده شده در: ۱۰:۵۵ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
#26

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1506
آفلاین
بلاتریکس در حالی که خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود یکی از پاهای پاتر را گرفت و او را کشان کشان به عقب برد و در کنار بچه های اسلیترین گذاشت.بعد با خشم فریاد زد:نمیذارم چندتا جوجه گریفی کار ما رو به خطر بندازن.
رودولف سری تکان داد و گفت:بلا،به نظرت میتونیم از پس این همه گریفی بربیایم؟حداقل 10-12 نفرن.
سارا که پیشاپیش بقیه گریفیندوری ها بود رو به اعضای اسلیترین فریاد زد:فکر کردین فقط خودتون میتونین با هم ارتباط داشته باشین؟ما هم راه های خودمون رو داریم.پاتر رو ول کنین و گرنه دامبلدور...
سلسیتنا قهقه ای سر داد که باعث تعجب همه شد.او نگاهی به سارا انداخت و گفت:نگران دامبلدور نباش.اون فعلاً در خواب نازه!
سارا چیزی از حرف سلسیتنا متوجه نشد اما میدانست که حتماً اشکای در کار است.وگرنه اسلیترینی ها چطور جرات میکردن در روز روشن اینطوری به پاتر و همراهانش حمله کنند؟
بلاتریکس چوب جادویش را مثل فرفره میان انگشت هایش میچرخاند و گفت:تا کی قراره اینجا وایسیم و به هم نگاه کنیم؟بیاین کار رو یکسره کنیم!
بعد نگاهی به بقیه که پست سرش بودند انداخت و گفت:وقتی من گفتم سه،همه حمله کنین.هرچی طلسم بلدین بگین.فرقی نمیکنه.ما باید اونا را از سر راه برداریم.
آنتونیون که مردد به نظر میرسید گفت:ولی با این کار خودمون رو بدجوری توی دردسر میندازیم.
بلا پوزخندی زد و گفت:ما همین الان وسط دردسر هستیم.
و بعد شمارش را شروع کرد:یک...دو.......سه!
با شماره سه همه بچه ها چوب دستی هاشان را بالا گرفتند و همانند لشکری گلادیاتور شجاع به طرف مرکز اجتماع گریفیندوری ها حجوم بردند.
سارا که از حرکت ناگهانی آنها غافلگیر شده بود فریاد زد:آماده باشین.چوب دستی هاتون رو...
ولی قبل از اینکه جمله اش را تمام کند اسلیترینی ها به آنها رسیدند و طوفانی از طلسم به سمت هر دو گروه روانه شد.
---------------------------------------------------------------------------
ایوان چوب دستی اش را محکم در دست گرفته بود و در همان طور که ایستاده بود رو به مار بزرگ لبخند زد.مار سری تکان داد و گفت:ابله.بهتر بود زندگی رو انتخاب میکردی.
ایوان که چهره اش مصمم بود گفت:برای تو بهتر بود من تسلیم شدن رو انتخاب کنم.چون میخوام بکشمت.
و بعد خنده بلندی سر داد.مار که ایوان برایش یک طعمه کوچک و بی توان بود به صورت ناگهانی به طرفش خیز برداشت تا با آرواره های بزرگ و هراسناکش بدن او را له کند.
ایوان انتظار این حرکت را داشت.به سرعت از جلوی مار کنار رفت و اولین طلسم را به طرف مار روانه کرد.پرتوی سرخ رنگ به قسمت میانی سر مار برخورد کرد و سوختگی نسبتاً شدیدی به جا گذاشت.آن سوختگی برای مار جراحت عمیقی به شمار نمی آمد اما باعث شد که مار را عصبانی کند.مار با تمام نیرو خودش را به طرف ایوان انداخت.
ایوان هم که منتظر همین فرصت بود چوب جادویش را به طرف سقف نشانه گرفت و قندیل های سنگی آن را طلسم کرد.قندیل ها از جا کنده شدند و با سرعت دیوانه واری به سمت مار و همچنین ایوان به پراز در آمدند...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: جام آرزوها
پیام زده شده در: ۰:۰۲ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
#25

سلسیتنا واربکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۷ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۶ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
از قبرستون!
گروه:
مـاگـل
پیام: 125
آفلاین
چشمان مار با وحشت انگیز ترین حالت ممکن او را زیر نظر داشتند.نمیخواست تسلیم شود ولی از طرفی دیگر نمیتوانست به همین راحتی با جان خودش و بلیز بازی کند.تنها امید بلیز برای نجات او بود و باید تسلیم میشد.تسلیم شدن خیلی هم سخت نبود.فقط باید چوبدستیش را مینداخت.دستش شل و شلتر شد.ناگهان تصویری از بلیز که به او لبخند میزد در ذهنش پدیدار شد.ابتدا نمیتوانست بفهمد چه میگوید اما کمی بعد تر پیام بلیز را گرفت:تسلیم شدن برای اسلایترینی اصیل یعنی مرگ...
چشمان ایوان برقی زد و دستش به دور چوبدستی محکم شد...
><><><><><><><>
رودولف داشت دستانش را که جای طناب بر روی آن مانده بود میمالید و سلستینا هم سرش را پایید انداخته بود.گرچه اثر درد هنوز بر چهره اش خودنمایی میکرد ولیکن نمیشد تاثیر خشم و شرم از طلسم شدن به دست ریموس لوپین را پنهان کند.بلاتریکس هم هنوز گیج و منگ بر روی زمین نشسته بود و نمیتوانست مسئله طلسم شدن به دست پاتر را هضم کند و پسر ها با دیدن سلستینا و بلاتریکس که خون خونشان را میخورد نمیتوانستند از نیشخند زدن خود داری کنند.
سر انجام تئودور گفت:خوب شد ما به این فکر افتادیم که ممکنه یه ایل گریفی اینجا باشن و با آنتونی اومدیم و گرنه که اوضاع کیشمیشی میشد.دامبلدور رو هم سپردیم دست بچه ها ولی کار سختیه که نذاریم بیهوش...
آنتونین حرف تئودور را برید:بسه دیگه تئو.این پسره پاتر رو به هوش بیارید و هرچی میخواید ازش بپرسید تا بریم.
سلستینا بالاخره یک نفر را پیدا کرد تا عصبانیتش را سرش خالی کند:اینجا؟نه میخوام بدونم اینجا؟من گاهی وقتا به وجود عقل تو کله تو شک میکنم.
آنتونین اخم هایش را در هم کشید و جواب داد:به!یه چیزی هم بدهکار شدیم.عمه ام بود که حال ریموس رو گرفت تا پدر تو رو در نیاره؟
قبل از جواب دادن سلستینا که از جا پریده بود فریاد تئودور توجه هر 4 اسلایترینی را جلب کرد.
آنتونین در حالی که با چوبدستی کشیده فضای پشت سلستینا،رودولف و بلاتریکس را نشانه رفته بود به شوخی گفت:یه ایل گریفی اینجان که فکر نمیکنم بابت کاری که کردیم بهمون تبریک بگن...
باز هم دردسر به روی آنان آغوش گشوده بود...


[url=http://i18.tinypic.com/62gd2fc.gif]عضو تیم پ


Re: جام آرزوها
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۸۶
#24

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
صدائی قوی در فضا طنین افکند:
_ایوان...دست و پا زدن بسه...تو الان نقش موش رو داری و منم اون گربه بده هستم!....
ایوان عرق روی پیشانه اش را پاک کرد:تو کی هستی؟منظورت چیه؟
_منظورم اینه که به اینجا میگن برزخ/جائی بین دنیای زندگان و مردگان...من گوی هستم و بهت اخطار میکنم که کار خودت را مشکلتر نکن...تو الان دو انتخاب بیشتر نداری یا همین الان با مرگ روبرو میشی یا به دوستت میپیوندی و منتظر میشی تا ببینی دوستات چند مرده حلاجن...
_دوستام؟منظورت بچه های اسلایترین هست؟یعنی چی که چند مرده حلاجن...یعنی چی که...
_برای این سوالا وقت زیاده...الان فقط ذهنتو رو این قضیه متمرکز کن:یا چوبدستیتو میندازی یا مرگ رو با آغوش باز میپذیری...
مار بزرگ که بی شباهت به اژدها هم نبود...به طرز تهدید آمیزی نیشش را از دهانش بیرون می آورد...
چوبدستی ایوان در دستانش شل شد...
*****************************
بلا جا خالی ماهرانه ای داد...بلافاصله چوبدستیش را روی پاتر زوم کرد و زمزمه کرد:پتریفیکوس توتالو....ولی نتوانست (س) آخرش را بگوید چون طلسم بیهوشی نیمفادورا تانکس مجالی برایش باقی نگذاشت.
نیمفا پیروزمندانه بالای سر بلا قرار گرفت:زنیکه*****فکر کردی میتونی به این راحتی هری رو بدست بیاری؟
سلسیتنا که لحظاتی قبل بهوش آمده بود همچنان وانمود میکرد که بیهوشه...مترصد فرصتی برای وارد عمل شدن بود.
نیمفا رو به هری کرد و گفت:باید بریم کمک بیاریم پامفری احتمالا بتونه اینا رو درمان کنه...رودولف هم فعلا باید این طنابها رو تحمل کنه و نیشخند با منظوری زد...آنها داشتند از آنجا دور میشدند ولی ناگهان سلسیتنا از جایش برخاست و پاتر را بلافاصله بیهوش کرد...نیمفا برگشت تا ببیند قضیه چیه ولی هنوز چشمانش سلسیتنا را تشخیص نداده بودند که بدنش در هم پیچید...کروشیو مانند مجازاتگر بی رحمی در حال مجازاتش بود!
سلسیتنا:حالا باید دید کی به کمک احتیاج داره!
رودولف:به جای این حرفا بیا منو از شر این طنابهای کوفتی راحت کن...سلسیتنا به سمت رودولف قدم برداشت ولی ناگهان روی زمین افتاد و شروع به جیغ زدن کرد...
رودولف که وحشت زده شده بود گفت:این کارا چیه؟تو چرا اینجوری شدی؟
_چون باید بدونه کاری که عوض داره گله نداره!
ریموس لوپیین ضد طلسم کروشیو را روی نیمفا اجرا کرده بود....و داشت به سوی رودولف می آمد...
رودولف:تا اونجائی که یادمه شما بچه مثبتا از طلسمهای نابخشودنی استفاده نمیکنید...
_مطمئن باش اگه به زن من آوداکداورا هم زده بود همونو روش اجرا میکردم....
سلسیتنا در حال دست و پا زدن بود...و نیمفا در اثر شدت شکنجه بیهوش روی زمین افتاده بود....
ریموس رو به رودولف:شما احمقا اشکالاتون اینه که فکر میکنید محفل بیکار میشینه تا هر غلطی خواستید بکنید!
ناگهان شخصی شیشکی کشید...ریموس وحشت زده برگشت...ولی پتریفیکوس توتالوس مجالی برای ابراز وحشتت باقی نگذاشت...شبیهه مجسمه زیبائی شده بود!
آنتونین در حال رفتن به سوی سلسیتنا بود و تئودور نیز به سوی رودولف می آمد...



Re: جام آرزوها
پیام زده شده در: ۴:۵۸ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
#23

سلسیتنا واربکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۷ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۶ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
از قبرستون!
گروه:
مـاگـل
پیام: 125
آفلاین
رودولف به آرامی از بلاتریکس پرسید:بلا مطمئنی که میخوای هری پاتر رو...
بلاتریکس به تندی گفت:البته که مطمئنم.ما...
ناگهان صدای داد و فریادی از گوشه زمین چمن توجهشان را جلب کرد.آن سه،هری و رون و هرمیون را دیدند که تنها ایستاده و بر سر موضوعی جر و بحث میکردند که ظاهرا پاتر خیلی خیلی عصبانی بود.
_:منظورت چیه که نیست رون؟تو میدونی اون برای من چقدر اهمیت داره؟من رو مسخره کردی؟
هرمیون با نگرانی دستانش را به هم قلاب کرد:هری.هری آروم باش.ما اون رو پیدا...چی میخواید؟
این جمله اخیر را با لحنی غیر دوستانه به بلاتریکس،رودولف و سلستینا گفت و آن سه هم بدون فوت وقت با سه چوبدستی رون و هرمیون را طلسم کردند ولی هری در آخرین لحظه جاخالی داد و به دو طلسم پشت سر هم ابتدا سلستینا را بیهوش و بعد بدن رودولف را قفل کرد.بلاتریکس و هری رو در روی هم ایستادند.نبردی کاملا برابر و البته حیاتی.حیاتی برای نجات بلیز و ایوان و تمام بچه های اسلایترین و اعاده حیثیت...یک در برابر یک...
<><><><><><><><><>
ایوان گویی از از آسمان کمک میطلبد فریاد زد:آخه چطوری نجاتش بدم؟
به سرعت به سمت گودال رفت.فقط باید بلیز را از آن چرخ؟حلقه؟ستاره؟هرچه که بود،نجات دهد.بلا فاصله زیر لب زمزمه کرد اینکارسروس.
طنابی از انتهای چوبدستیش خارج شد ولی چون کسی را نیافت که به او بپیچد ارام بر روی زمین افتاد.ایوان به سرعت به سمت آن خیز برداشت ولی ناگهان...
بوووووم!ماری ده برابر بزرگتر از یک پیتون و صدا برابر وحشتی تر جلوی ایوان ظاهر شد.ایوان با نا امیدی نالید.طناب متصل کنند چرخ و بلیز به سقف به طرز خطرناکی جیر جیر میکرد...


[url=http://i18.tinypic.com/62gd2fc.gif]عضو تیم پ


Re: جام آرزوها
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۶
#22

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1506
آفلاین
دامبلدور در حالی که از خشم سرخ شده بود با صدای بلند گفت:خیلی خوب بچه ها...مسخره بازی دیگه تموم شد.بگین شمشیر گودریک گریفیندور کجا است.
بچه ها با ترس نگاهی بهم انداختند.در لحظه ای بسیار حساس قرار داشتند.آنها وقت بسیاری نداشتند تا جان بلیز و ایوان را نجات دهند.تنها سه روز.نمیتوانستند فرصت را برای راضی کردن دامبلدور برای کار هایی که انجام دادند تلف کنند.
بلا نگاهی به دامبلدور انداخت و بعد چند قدم به جلو رفت.دامبلدور مستقیماً به او خیری شده بود.بلا زمانی که در چند قدمی دامبلدور رسید توقف کرد و مستقیماً به چشمان او نگاه کرد.
دامبلدور که هنوز عصبانی بود گفت:من منتظر توضیحتون هستم دوشیزه لسترنج.
بلا که چهره اش در هم رفته بود بدون آنکه چشم هایش را از دامبلدور بردارد گفت:ما فرصت نداریم پروفسور.خواهش میکنم از سر راه ما برین کنار.
دامبلدور با تعجب نگاهی به بلا انداخت و گفت:یعنی چی که فرصت ندارین؟قضیه چیه؟دوباره میخواین چه خرابکاری راه بندازین؟
بلا که چهره اش از خشم در هم رفته بود فریاد زد:برین کنار....
در یک لحظه همه شئی سیاه رنگی را دیدند که مستقیما به سمت دامبلدور روانه شد.دامبلدور سریع عکس العمل نشان داد تا آن شئی را منفجر کند،اما قبل از اینکه بتواند به چوب دستی اش دست بزند شئی به او برخورد کرد و دامبلدور محکم به دیوار تالار برخورد کرد.
نفس همه در سینه شان حبس شده بود.بلاتریکس سرش را به سمت رودولف برگرداند و گفت:چه عجب یکی پیغام من رو گرفت.خیلی سعی کردم ذهنم رو ببندم تا دامبلدور متوجه نشه.
رودولف لبخندی زد و به گوی سنگی مشکی رنگی اشاره کرد که در کنار دامبلدور روی زمین افتاده بود و بعد فت:همیشه فکر میکردم این سر ستون ها باید به یه دردی بخورن!
سلسیتنا در حالی که به ساعت نگاه می کرد گفت:بچه ها ما باید بریم.شما تا وقتی برمیگردیم یه جوری دامبلدور رو بیهوش نگه دارین....
---------------------------------------------------------------------------
ایوان چشم هایش را به زور باز کرد.همه جا تاریک بود.دهانش کاملاً خشک شده بود و رمقی برایش نمانده بود.سرش را برگرداند تا شاید بتواند چیزی ببیند.هیچ چیز.همه جا تاریک بود.
ایوان ناگهان به یاد بلیز افتاد که.او همراهش بود،یعنی تا آخرین جایی که به یاد می آورد.با دست هایش روی زمین به دنبال بلیز گشت اما هیچ خبری از او نبود.
ایوان با صدای بلند فریاد زد:بلییییز
اما تنها انعکاس صدای خودش بود ک در تالار میپیچید.ایوان نمیتوانست تسلیم شود.باید بلیز را پیدا میکرد.در همین لحظه در گوشه ای نوری زرد رنگ به درون تالار تاریک تابید.نور همانند یک استوانه دراز به نظر میرسید.ایوان بدون آنکه فرصت را هدر بدهد به سمت نور دوید.زمانی که به نور رسید دریافت که آن نور از دری نیمه باز می تابد.ایوان با ترس به در نزدیک شد و بعد از باز کردن کامل آن وارد اتاق بعدی شد.درخشش نور لحظه ای چشمان ایوان را کور کرد.زمانی که چشمان ایوان به نور عادت کرد آرام آرام چشم هایش را باز کرد و از دیدن چیزی که در برابر بود بر خود لرزید.
بلیز در بالای گودالی از آتش به چرخ آهنی بزرگی که به ستاره شیطان شباهت داشت بسته شده بود.بلیز و چرخ آهنی به طنابی متصل شده بودند که که از سقف بسیار بلند تالار آویزان شده بود.بلیز با چشمانی وحشت شده به ایوان خیره شده بود ولی نمیتوانست فریاد بزند.شاید صدایش از ترس بند آمده بود.ایوان نمیداانست چطور، اما مطمئن بود زمان زیادی برای نجات بلیز ندارد.باید دست به کار میشد...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: جام آرزوها
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۸۶
#21

سلسیتنا واربکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۷ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۶ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
از قبرستون!
گروه:
مـاگـل
پیام: 125
آفلاین
بلیز وحشت زده به هوش آمد.سرش به شدت درد میکرد و بدنش...گویی بند بند بدنش داشتند از هم جدا میشدند.دردی غیر قابل تحمل وجودش را فرا گرفت.اینجا کجا بود؟نمیدانست.فقط میخواست از آن درد وحشتناک خلاص شود.به دنبال چوبدستیش گشت تا خود را راحت کند ولی ناگهان دستش به دستان سرد انسان برخورد کرد.هراسان از جا پرید و با وجود دردی زائدالوصف صورتی ایوان را در نور چوبدستی شناخت.او نمیتوانست ایوان را رها کند...
صدایی سرد و بیروح که تا عمق وجود نفوذ میکرد گفت:5 مرحله.فقط 5 مرحله و بعدش اگه موفق شدید آزادید...
اگر؟نه آنها حتما موفق میشدند...
/././././././././././././././././././././././././
آرامیس با حیرت پرسید:چی؟کدوم نقشه؟ایگور فقط گفت که پاتر و رفقاش میدونن.
مده آ به آرامی پنداری از باور آنچه میگوید میهراسد گفت:منظور ایگور اینه که پاتر رو بدزدیم و ازش رمز رو بپرسیم.
آنتونین با چشمانی گرد شده از فرط حیرت گفت:چی؟شوخیتون گرفته؟اونوقت با لشکر دخترهای کشته مرده اش چیکار کنیم که همه اش دور و ورشن؟
بلا دیگر تاب شنیدن حرف های احمقانه را نیاورد:بس کنید دیگه!در حالی که شما دارید اینجا بحث فلسفی میکنید بلیز و ایوان دارن با مرگ دست و پنجه نرم میکنند.من میرم پاتر احمق رو بیارم.دو نفر دیگه میخوام که حساب اون گندزاده و اون ویزلی رو برسن.
سلستینا بلافاصله از جا بلند شد:من میام بلا.حوصله ام از توی تالار نشستن و شنیدن صدای افتضاحم سر رفته.
رودولف هم به سرعت داوطلب شد:من هم میام.یه حسابایی بین من و ویزلی هست که باید تصفیه بشه.
بلا بدون توجه به چهره حیرت زده بقیه اعضای تالار به همراه سلستینا و رودولف بیرون رفت.همین که بلا و سلستینا بیرون رفتند،قبل از اینکه رابستن بپرسد حالا چیکار کنیم؟یا ایگور با اعتراض بگوید مثلا نقشه من بود در باز شد و دامبلدور با چهره ای که خشم از آن میبارید وارد شد.دیدن چهره عصبانی دامبلدور نبود که اعضای اسلایترین را هراسان کرد.بلکه چیزی بود که در دست راست او قرار داشت.شیئ نارنجی رنگ و زشت به نام کلاه خاندان زابینی...


ویرایش شده توسط سلسیتنا واربک در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۵ ۱۳:۵۶:۱۱

[url=http://i18.tinypic.com/62gd2fc.gif]عضو تیم پ


Re: جام آرزوها
پیام زده شده در: ۹:۴۰ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۸۶
#20

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1506
آفلاین
ایوان هیچ جایی را نمیتوانست ببیند.احساس میکرد ضربان قلبش لحظه به لحظه بیشتر میشود.نمیتوانست بلیز ررا روی زمین بگذارد.شاید مجبور میشد برای نجات زندگی خودشان بودو.به آرامی به عقب برگشت تا دری را که لحظه ای پیش از آن وارد شده بود پیدا کند.اما آنجا هیچ چیز نبود.
هیچ چیز...
ایوان چوب دستی اش را بالا گرفت و به آرامی گفت لوموس.چوب دستی روشن شد و قلب ایوان در سینه اش فرو ریخت.نور چوب دستی همانند سوزنی در یک جنگل تاریک بود.آن طور که به نظر می آمد آنجا باید بیش از حد بزرگ باشد.ایوان با صدایی که لرزشش به راحتی احساس میشد گفت:کی اینجاست؟
صدا پاسخ داد:اینجا اسم های زیادی داره،ولی من بهش میگم آخرین خانه تو.
ایوان با وحشت به اطراف نگریست.نمیتوانست تشخیص دهد صدا از کدام سمت می آید.در آن فضا جهت صدا قابل تشخیص نبود.
ایوان میخواست برگردد که ناگهان دست بزرگ و سوزانی را بر روی شانه اش احساس کرد.دست او و بلیز را بلند کرد بود.ایوان دیگر تحمل نداشت،با آخرین توانی که داشت فریاد کشید اما قبل از آنکه صدایش بلند شود جیران هوای غلیظی را در جلوی بینی اش احساس کرد و بعد بیهوش شد...

در تالار اسلیترین همه مشغول جنب و جوش بودند.بلا و چند نفر دیگه مشغول بررسی نقشه بودند.بلا با عصبانیت چوب دستی اش را به روی نقشه کوبید و گفت:پس این لعنتی چطوری کار میکنه.
سلسیتنا موهایش را عقب زد و گفت:یادم نیست،شنیده بودم پاتر هر وقت میخواست ازش استفاده کنه یه جمله ای رو میگفت ولی هیچ وقت برام مهم نبود ببینم چه چرت و پرتی میگه.
رودولف که کلافه شده بود رو به بقیه فریاد زد:آهای،کسی نمیدونه این نقشه خراب شده چطوری کار میکنه؟ما زیاد وقت نداریم.
همه سرشان را تکان دادند.هیچ کس نمیدانست که نقشه چطور کار میکند.
ایگور که حسابی مشغول تفکر بود با صدایی آرام گفت:ما نمیدونیم چطوری کار میکنه،ولی پاتر و رفقاش که میدونن.
همه ساکت شدند و به هم نگاه کردند.سلسیتنا با حالتی تردید آمیز گفت:چطوری ازشون بپرسیم؟تازه اونا حتماً فهمیدن که نقشه گم شده و دنبالش میگردن.
بلا با دستش بازویش را گرفت و گفت:نمیدونم این کار عملیه یا نه.فقط میدونم که ما زیاد فرصت نداریم.بنابراین رای میکنیم.کی با نقشه ایگور موافقه؟...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: جام آرزوها
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۸۶
#19

سلسیتنا واربکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۷ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۶ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
از قبرستون!
گروه:
مـاگـل
پیام: 125
آفلاین
سکوت رذیلانه بر تالار اسلایترین پنجه انداخت.هیچکس جرات نداشت پاسخ سوال بلا را بدهد.گرچه نیازی نبود.پاسخ بی رحمانه در اندیشه تک تک فرزندان اسلایترین موج میزد.هیچکدام باور نداشتند که این بار جان دو تن از یارانشان بازیچه جام شده بود.جام آرزوها!چه اسم.پژواک این نام گویی آنان را به سخره میگرفت.عاقبت بلا از جا برخواست و لبخندی تلخ بر لب آورد:خب بچه ها دست به کار شید.باید اون دو تا رو پیدا کنیم.
رابستن که با دهان باز او را مینگریست از رودولف پرسید:به نظرت زده به سرش؟
از شانس بدش بلا شنید:نه رابستن به سرم نزده ولی تو فکر بهتری داری؟ما تنها کاری که میتونیم بکنیم برای کمک به بلیز و ایوان نگاه کردن به نقشه اس و فکر کردن.نه این که اینجا بشینیم و زانوی غم بغل بگیریم.ما باید برای این مبارزه روحیه داشته باشیم!
صدای سلستینا از ضبط صوتی جادویی در تالار طنین افکند.سلستینا با لبخندی دلگرم کننده گفت:این از روحیه!خب حالا کی جرات داره که بگه روحیه نداره؟
همه با خنده ای بشاش از جا برخواستند.حالا وقت عمل بود...
===========
ایوان دوان دوان در حالی که بدن نیمه جان بلیز بر شانه اش سنگینی میکرد دنبال درمانگاه میگشت.زیر لب غرید:نه بلیز.تو باید زنده بمونی.تو نمیتونی تو این وضعیت خودت رو خلاص کنی.نمیتونی.
مسخره بود.در این وضعیت بحرانی ذهنش هم به او پشت کرد بود.نمیتوانست درمانگاه را بیابد.چشمش به دری بر روی دیوار خورد که با دست خطی افسون کننده بر روی آن نوشته شده بود:درمانگاه جدید هاگوارتز.
ایوان اخم کرد.چطور تا به حال چیزی در مورد آن نشنیده بود؟تنفس نامنظم بلیز که لحظه به لحظه کند تر میشد به او یادآوری کرد که اکنون زمان سوال و جواب نیست.خودش را به سرعت به داخل درمانگاه پرت کرد:من به کمک احتیاج دار...
درون درمانگاه تنها سیاهی بود و سیاهی و صدایی که پلیدی در آن موج میزد گفت:پس بد جایی رو انتخاب کردی پسر جون...


[url=http://i18.tinypic.com/62gd2fc.gif]عضو تیم پ


Re: جام آرزوها
پیام زده شده در: ۹:۵۲ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۸۶
#18

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1506
آفلاین
ایوان و بلا هر دو با هم فریاد زدند:بلیز...
آنها به سمت بلیز که غرق در خون روی زمین افتاده بود دویدند.سلسیتنا در حالی که رنگش سفید شده بود گفت:ما نمیدونیم چی شد.وقتی اون دوتا گریفیندوری احمق اومدن به سمت تالار بلیز میخواست به شما اخطار بده ولی یهو یه چیزی درست جلوش منفجر شد.نمیدونیم چی بود.
ایوان دستش را زیر سر بلیز گذاشت و در حالی که با عصبانیت به بقیه نگاه میکرد گفت:پس چرا معطلین؟بیاین کمک کنین ببریمش درمانگاه.
مارکوس در حالی که من من میکرد گفت:اگه ازمون بپرسن چرا اینطوری شد چی بگیم؟
بلا هم که عصبانی شده بود فریاد زد:چه میدونم،میگیم یکی از گریفیندوری ها طلسمش کرده.شما چه مرگتون شده؟
ایوان که دید بحث کردن فایده ای نداره بلیز رو از روی زمین بلند و دستش را روی شانه خودش قلاب کرد و به سمت در خروجی تالار رفت.
بلا با تاسف نگاهی به بقیه انداخت و گفت:کمک نمیخوای؟
ایوان بدون اینکه حرفی بزند سرش را به علامت منفی تکان داد و از در خارج شد.وقتی که انتهای شنل ایوان و بلیز از در خارج شد بلا با عصبانیت به سمت بقیه برگشت.
هیچ کدام به صورت او نگاه نمیکردند.ایگور که میخواست سکوت را بشکند با کمی خجالت گفت:تونستین نقشه رو گیر بیارین؟
بلا دستش را در جیب ردایش کرد و نقشه از درونش در آورد و روی میز انداخت.همه از اینکه حداقل کار تمام شده بود و نقشه را پیدا کرده بودند نفس راحتی کشیدند.بلا آرام به سمت یکی از صندلی ها رفت و روی آن نشست.در حالی که هنوز عصبانی بود گفت:هیچ کس نمیدونه چی شد؟اون انفجار چی بود؟یه طلسم شوم؟
ایگور سرش رو تکان داد و گفت:هیچ کس نمیدونه.ما فقط دیدیم که یهو یه یه چیزی منفجر شد.شدتش به حدی زیاد بود که همه رو پرتاب کرد.
بلا دستی به چانه اش کشید و گفت:که هیچ کس نمیدونه هان؟ولی من یه نفر رو میشناسم که خوب میدونه اینجا چه خبره.
همه با تعجب به بلا نگاه کردند.بلا از روی صندلی بلند شد و به سمت کمد ها رفت.در کنار آخرین کمد ایستاد و چشم هایش را بست.
سلسیتنا به بلا گفت:اون جام که الان ظاهر نمیشه بلا،هنوز نیمه شب نشده...
قبل از اینکه جمله سلسیتنا تمام بشود دیواری که باید کمد در آنجا قرار میگرفت شروع به درخشیدن کرد و چند لحظه بعد کمد ظاهر شد.بلا با عصبانیت رو به جام فریاد زد:بگو اینجا چه خبره.ما هر کاری گفتی کردیم.شمشیر رو پیدا کردیم.نقشه رو از پاتر دزدیدیم.بگو چه بلایی سر بلیز آوردی.
همه که از حرف های بلا تعجب کرده بودند دور او جمع شدند.جام بعد از چند لحظه مکث شعله ور شد و بعد تکهکاغذی پوستی به بیرون پرتاب کرد.
ایگور کاغذ را روی هوا قاپید و با صدای بلند برای همه خواند:

خوبه.فکر نمیکردم تا این حد باهوش باشین.شما دو تا ماموریت رو انجام دادین.حدستون درست بود.اون بلا رو من سر اون پسر آوردم.نه برای اینکه کار شما رو سخت کنم.برای اینکه ماموریت سوم شما آغاز بشه.شما از الان دقیقاً سه روز فرصت دارین که با استفاده از شمشیر گودریک گریفیندور و نقشه غارتگر اون دوتا پسر اسلیترینی رو پیدا کنین.اون ها در جایی قرار گفتند که بیرون اومدن از اونجا بدون کمک شما غیر ممکنه.بعد از اینکه اونها رو پیدا کردین باید دو تا یاقوتی که اونها پیش خودشون دارن برای من بیارین.عجله کنین چون بعد از سه روز دیگه هیچ وقت نمیتونین دوستانتون رو ببینین و خودتون هم دچار نفرین ابدی میشین.پس دست به کار بشین.تا سه روز دیگه،همین موقع خداحافظ.

ایگور در حالی که دستش میلرزید نگاهی به بقیه کرد.بلا هم در حالی که از شدت تعجب نمیتوانست خوب صحبت کند رو به بقیه گفت:منظورش بلیز و ایوان بود؟...

---------------------------------------------------------------------------
ببخشید طولانی شد.گفتم یه ماموریت جدید رو شروع کنم که به ماموریت های قبلی هم ربط داشته باشه.امیدوارم خوب از آب درش آورده باشم!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.