هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سفر علمی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۰ دوشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۵
#63

هرماینی گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۷ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۴:۱۲ یکشنبه ۹ دی ۱۳۹۷
از خونمون
گروه:
مـاگـل
پیام: 37
آفلاین
بعد از مدتی که آرسینوس کمی آرام شد دوباره شروع کردند به حرف زدن . همه می خواستن ببینند که چی در پیش رو دارند یا قلعه های آن ها چه شکلی است .
- من می گم قلعه ی بوباتون عین قصره . مگه ندیدین وقتی اومده بودن ، کالسکشون چه قدر خوشگل بود.
- ولی دورمسترانگی ها اصلاً این طوری نیستن.

بعد از ساعت ها:
- پس چرا نمی رسیم؟
- چرا انقدر راهش دوره ؟
- خسته شدم.

آرسینوس گفت :
- یک کلمه دیگه غر بزنین من می دونم و شما تا این جا کم حرف زدین؟

بچه ها کمی ساکت شدند ولی بعد از مدتی دوباره شروع کردند به حرف زدن.
آرسینوس : چرا شما ها ساکت نمی شین ؟ سرم رفت . نکنه می خواین ۵۰ امتیاز از گریفیندور کم کنم ؟

بچه ها که می دانستند آرسینوس شوخی ندارد گفتند : نه !
بعد از مدتی ساکت بودن ، بعضی ها خوابیدند .
بالاخره کالسکه شروع کرد از ارتفاع خود کم کردن تا اینکه به زمین برخورد کرد و گریفیندوری ها به بالا پرتاب شدند.
وقتی از کالسکه پیاده شدند، قلعه ای سفید و زیبا را دیدند.
نوک برج های آن طلایی بود و ظاهر قلعه را خیلی زیبا کرده بود .
هرمیون یکی یکی جن ها را از کالسکه پیاده کرد.
یکی از بچه ها گفت : دیدین گفتم که مثل قصره !

همگی با آرسینوس به طرف قلعه حرکت کردند. بچه های بوباتون و همینطور خانم ماکسیم برای خوش آمد گویی در حیاط جمع شده بودند . هاگرید چه قدر دلش می خواست خانم ماکسیم را ببیند. فلور هم آنجا بود . آن ها با بچه ها وارد قلعه یا به عبارتی قصر شدند . داخل آنجا بسیار زیبا بود و دیوار های داخلش هم مانند بیرون سفید بود . انگار آن اتاق که واردش شدند سالن اجتماعاتشان بود . میز های بزرگی در آنجا قرار داشت که روی آن ها را رومیزی ای ابریشمی به رنگ قرمز پوشانده بود . چیزی که آنجا را بسیار خاص می کرد این بود که آنجا هم مانند هاگوارتز آب و هوا را نشان می داد ولی نه روی سقف بلکه روی زمین . انگار آدم داشت روی آسمان راه می رفت . گریفیندوری ها با تعجب به همه جا نگاه می کردند.
خانم ماکسیم گفت ؛
مهمان های عزیز لطفاً بنشینید . بچه های بوباتون با شما هم هستم . می خوام صحبتی داشته باشم ....






می تونید این رو ادامه بدید که چه اتفاقی میفته و خانم ماکسیم چی می خواد بگه یا اینکه بچه های بوباتون چه رفتاری با گریفیندوری ها دارن یا برعکس !






قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۳:۲۵ دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵
#62

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
- حالا کی میره اینا رو پیداکنه؟
-من!
ملت گریف برگشتن. ناگهان دختر کوچکی با موهای نارنجی( به دو طرف بافته شده بود) که چشمانی قهوه ای داشت و صورتش پر از کک مک بود، از وسط جمع بیرون آمد.
- من می رم همه شون رو براتون پیدا می کنم.
- همهمه ای بین اعضا افتاد. همه با دست دخترک را نشان دادند.
- ساکت. اسم تو چیه فرزندم؟!
- من پالی چپمن هستم.
- تو گریفیندوری هستی پس چرا ما ندیدیمت؟
- تو کلاس ماست سال اولیه. انقدم ریزه میزه ست که زیر دست و پا گم می شه.
- فرزندم! تو مطمئنی می خوای این کار رو بکنی .
دخترک مصمم تر از بار قبل.
- بله من این کار ور می کنم.
- آخه ما چطوری می تونیم به دختری به کوچکی تو اعتماد کنیم؟
- یادم میاد یه روزی یکی از اعضای گریفندور به ما یادآوری کرد که سن مهم نیست. مهم داشتن توانایی و نترسیدن از مشکلاتِ.
- خب چاره دیگه ای هم نداریم چون که کس دیگه ای هم نیست که داوطلب باشه. خب دختر کوچولو تو می دونی چه شکلی باید یه تک شاخ یا پر ققنوس گیر آورد گیر آورد؟
دختر با شیطنت جواب داد:
خوبه نیفتادید ریونکلاو. وگرنه همه تون رد می شدید. پرفسور عالی و گران قدرپرفسور دامبلدور یه ققنوس دارنا.
افراد گریف تازه دوزاری شان افتاده بود.
- خب این از این. چاقو چی؟
- بیا اینم از این. این چاقو جهازه مادرمه. اگه بفهمه ورداشتمش پوست از کله م می کنه.
- چرا باید یه دانش آموز سلاح سرد حمل کنه؟
- حالا ولش این داستانش مفصله.
- پس صنوبر چی؟
- خب باید بیرون بریم دنبالش بگردیم.
- ولی ما جادوگریم اون وقت می گیرنمون.
- داداچا.آجیا. آجیتون می تونه نامرئی بشه. چشمم کور میرم براتون پیدا می کنم.
- خب همه چی حله .
- نه یه چی درست نیست.
همه برگشتند و به گوینده این سخن خیره شدند.


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ چهارشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۵
#61

گریگور ویچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۶ دوشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲:۲۵ چهارشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۸
گروه:
مـاگـل
پیام: 10
آفلاین
حرف هرمیون رو آرسینیوس تکمیل کرد:لونه اژدهااااااست!!!😲
باتما م شدن حرف آرسینیوس تمام ملت گریف باسرعت۲۳۵کیلومتر بر ساعت خودشون رو به غاری کاملاٍ خالی از هر موجود زنده رسوندندو مشنگ مذکور را با نفس آتشین اژدها تنها گذاشتند.😈😈😈
هرمیون نعره زد :چه قد ماگیجیم‼😲
چارلی گفت :داستان اژدها ارو می گی؟
-نه نخبه،فقط الیوندر که چوب جادویی درست نمی کنه.مایه چوب دستی ساز داریم.
همه باهم:کییییی؟
هرمیون :معلومه گرگورویچ.
همه با لبخند به گرگوریچ مظلوم نگاه می کردند.
آرسینیوس:گرگورویچ می تونی چوب دستی درست کنی.
گرگورویچ:می تونم ولی سه چیز رو می خوام.۱-یا پر ققنوس یا موی تک شاخ۲-چاقو ۳-چوب صنوبر.
آرسینیوس :این ها رو بهت بدیم حله؟
گرگورویچ:حله



پاسخ به: سفر علمی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۳ چهارشنبه ۹ تیر ۱۳۹۵
#60

نوربرتا old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۴۳ دوشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۵
از فیض آتشین نفسی‌است!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 31
آفلاین
قطار غول‌پیکر پرنده با سرعت به سمت آنها می‌آمد. لحظاتی بعد، با فرودی که دست کمی از سقوط نداشت، بر زمین نشست و پس از طی مسافتی بر روی زمین در مقابل گریفیندوری‌ها ایستاد.

پروفسور دامبلدور برای آن‌که دیالوگ ِ طولانی‌اش خلاصه‌ی سوژه‌ای هم بوده باشد، بار دیگر دلیل این سفر را تکرار کرد:
- پس یادتون نره! شما سه ماه در بوباتون و سه ماه در دورمشترانگ خواهید بود. در طی این شش ماه، مسابقات مختلفی رو پشت سر می‌ذارین. فرزندانم! فقط یادتون نره که من سر ِ گروه گریفیندور شرط بستم، پس هر تبعات هر شکستی مستقیماً به خودتون برمی‌گرده. خب دیگه، به سلامت فرزندانم! برید و عشق‌ورزی رو فراموش نکنید!

گریفیندوری‌ها که از مشاهده‌ی قطار پرنده کاملا خر کیف و بعضاً گوزن‌کیف شده بودند، بی‌آنکه حتی یک کلمه از حرف‌های پروفسور دامبلدور را شنیده باشند ویبره‌زنان و "عــَـــــااا!"کِشان به سمت قطار هجوم بردند.

- این هیجان و عشق رو در این نونهالانان گریفیندوری می‌بینی مینی؟
- مینروا آلبوس! مینروا!
- «مینروا آلبوس مینروا» دیگه کیه مینی؟

قطار، پیش از آنکه گریفیندوری‌هایی که داشتند از پنجره‌های قطار برای سایر هاگوارتزنیشینان دست تکان می‌دادند، صحنه‌ی تعقیب و گریز پروفسور مک‌گونگال و دامبلدور را ببینند با یک «تیک‌آف»ِ ملایم به آسمان پرید.

در قطار

- د ِ میگم اون صندلی ماله منه لامصب!
- یه طوری میگی مال ِ منه انگار ارثیه باباته! جمع کن خودتو تا اون روی شاخدارم بالا نیومده‌ها!
- هاگرید اومده، بار و بندیلتون رو جمع کنید برید اونور! املا زیر بیست نگرفتم جون تو!
- اژدها! من می‌خوام کنار اژدهائه بشینم!
- نخیر، من میشینم!
- نوچ خودم!
- بــســــــــه دیــــــگـــــــه!

با فریاد آرسینوس، ملت گریفیندوری سر جاهایشان خشکشان زد. آرسینوس ادامه داد:
- واقعاً دارید به کدام سو میرید آخه؟ اینطوری قراره گروهمون رو برنده‌ی مسابقه کنیم و آبروی هاگوارتز رو بخریم؟

ملت که از لحن قاطع آرسینوس شوکه شده بودند، ساکت ماندند و در آرامش تمام روی اولین صندلی نشستند. اما به هرحال، گریفی بودند دیگر! هرکس این ملت را بشناسد می‌داند که آرامش در این گروه دوام چندانی ندارد!


ویرایش شده توسط نوربرتا در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۹ ۱۰:۲۸:۳۶

تصویر کوچک شده
...FOR LOVE! FOR
تصویر کوچک شده

!RYFFINDOR


پاسخ به: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۹۵
#59

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۳ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 83
آفلاین
غریبه ناشناسی که از دو پست قبل در حال صحبت کردن بود، بدون آن که دیده شود، گفت:
_آهای کدومتون بود گفت عاشق جک و جونوراس؟!

از بین گریفندوری ها، یک عدد کله قرمز که ردای سرخ رنگی به مانند شعبده بازان مشنگی پوشیده بود جلو آمد و گفت:
_من! من گفتم!
_عاشق هر جک و جونوری هستی؛ درسته؟
_بله!
_طبق پست قبلی، علل خصوص اژدها ها درسته؟
_ای بابا! چقدر سوال می پرسی! آره! من چارلی ویزلی فرزند آرتور عاشق جک و جونور ها و اژدها ها هستم. البته هر جونوری به جز خزندگان.
_اژدها که وجود نداره.
_چرا باو! وجود داره! خودم تا قبل از اینکه بیایم اینجا تاجر اژدها بودم. اتفاقا یک اژدهای سبز چمن ولزی داشتم اصلا برازنده خودت بود! به جون مادر سیریوس مال یک خانم شفادهنده بوده که باهاش میرفته تا سنت مانگو و بر می گشته! البته فکر نمی کنم سنت مانگو هنوز اختراع شده باشه.
_ اژدها؟ شفادهنده؟ تو جادوگری!؟ ایها الناس جادوگر پیدا کردم!

ملت گریفی:

چارلی گند زده بود. چارلی خراب کرده بود. چارلی متخصص به شهادت رساندن سوژه بوق زدن بود. چارلی از بچگی در این زمینه متخصص بود. یک بار زمانی که بچه بود، وارد دفتر دامبلدور شد. اما از آن جا که کلا گیج بود و سپیدی وجودش هم بسی فعال بود، هنگامی که ققنوس دامبلدور در حال آتش گرفتن بود، ناگهان شمشیر گودریک را از روی دیوار برداشت و سر ققنوس بیچاره را برید! البته پروفسور دامبلدور لطف کرده بود و در حالی که به شدت عشق می ورزید او را بخشیده بود.

اینبار هم با اینکه گند زده بود، سعی کرد خودش را آرام نشان دهد بنابراین خطاب به فرد ناشناس گفت:
_چی شده؟

ناگهان دو نفر از بین جماعت گریفندوری به سمت چارلی حمله کردند؛ از آنجایی که هردو بزرگوار مهاجم جزو ملت مدیر بودند، دست هایشان را در جیبشان فرو بردند تا با استفاده از منوی شریف مدیریت، چارلی کپی کار را به جزایر بالاک بفرستند.

چارلی گفت:
_اینقدر زحمت نکشین! منو هنوز اختراع نشده.

با گفتن این حرف، دو منو دار مذکور هرآنچه که در توانشان بود، چارلی را کتک زدند تا یاد بگیرد دیگر کپی نکند. بعد از اینکه چارلی به سزای عمل ننگین اش رسید، آرسینوس با حالت " " به سمت ملت گریفی رفت و رودلوف نیز که به دلیل کپی دیالوگش وارد سوژه شده بود، کلا از سوژه بیرون رفت تا شاید در بین سوژه های دیگر به جای فرد کپی کار ، ساحره ای پیدا کند.

ناگهان هرمیون از سوی افقی که در آن محو شده بود فریاد زد:
_ بچه ها؟! اینجا...

و ناگهان صدایش قطع شد!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۰:۳۳ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۹۵
#58

جیمز پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۵ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ جمعه ۱۱ تیر ۱۴۰۰
از تـــــه قلبت بنویس!
گروه:
مـاگـل
پیام: 110
آفلاین
هرمیون رویش برگداند که ببیند کی بود که...

- پس چرا من وارد بحث نشدم؟!

جیمز همینجوری پریده بود وسط ماجرا و خودش هم حقیقت نمی دانست که چی به چی هست و کی به کی و کلا خودش هم در کار خودش مانده بود! گریفندوری ها هم مانده بودند که جواب جیمز را بدهند یا ببینند که کی بود که پرسید کیه که در این کیه کیه ها خیلی به هرمیون فشار آمد و بغضش ترکید و به نشانه اعتراض سوژه را به مقصد افق های دور ترک کرد!

با لفت دادن هرمیون از سوژه آرسینوس که از مدیریت فقط منویش را نداشت - منتهی فقط در اون شرایط بغرنج!!- یکی از آن ژست های مدیریتی اش را گرفت و گفت: دیالوگ ها کم بود به تو نمی رسید.
- خب حالا که هرمیون رفت دیالوگاش رو بدید من بگم!

آرسینوس با اینکه معلوم نبود دارد لبخند شیطانی می زند - از همین هایی که مرگخوارها فقط بلدند - ولی باز هم زد و خواست که کاغذ دیالوگ ها را به جیمز بدهد که لوییس گفت: امم... ببین جیمز مطمئنی دیالوگای هرمیون رو می خوای؟
- لوییس! هیـــــــچ وقت به توانایی های یک پاتر شک نکن! هیـــچ وقت!
- اما...

آرسنیوس اما وسط بحث پرید و گفت: اما و اگر نداره! بیا جیمز مبارکت باشه!

و بعد دوباره یک لبخند خبیثانه زد و اون یارو که از پست قبلی منتظر جواب بود گفت: آقا یکی نیستش آخر بگه شما کی هستید؟
- من آرسینوس جیگرم وزیر سابق سحر و جادو که البته الان هنوز وزارت اختراع نشده!
- من لوییسم و یکی از ویزلیام.
- من چارلی ام و رفیق جونورام علل خصوص اژدها ها!
- بعد این یکی یاروه کیه؟

و سیاهی ای که سوال می پرسید اشاره ای به جیمز کرد و آملیا هم هی به او سقلمه می زد که بگوید و نوبت خودش برسد، جیمز هم ناچار دهن باز کرد:
- منم هرمیونم، عجق رونم و عقل کلم و همه هم خیلی دوشم دارن!

گریفندوری ها یک نگاهی به هم کردند و یک نگاهی به جیمز کردند و...

- راستی جیمز این نقش هرمیون خیلی بهت می آدا!
- آره بابا! اصن خوراک خودته!
- خیلی پـــــــاتری ها! خیلی!

بله کلاه خیلی گشادی به سر جیمز رفته بود، اما مهمتر از آن وضعی بود که چند متر دورتر داشت برای هرمیون واقعی رخ می داد...


دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۰:۲۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۵
#57

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
ملت گریف همان جا ایستاده بودند.بدون این که از آتش گرفتن بترسند با نگاهی عمیق به آتش سوزان هیزم ها خیره شده بودند.در یک لحظه هرمیون که انگار به خودش آمده باشد نعره زد:

- منتظر چی هستید؟فرار کنید.

بقیه هم به خودشان آمدند و دوان دوان شروع به فرار کردند.همتنطور که میدویدند چارلی پرسید:

- میگم هرمیون...چوبدستی برای اولین بار کجا اختراع شد؟

هرمیون هم نفس نفس زنان پاسخ داد:

- تو همین روستا...تو یه کارگاه چوب بری اولین چوبدستی ساخته شد.

لوئیس هم وارد بحث در حال دویدن شد و گفت:

- آخه مگه ما بلدیم چوبدستی بسازیم؟مگه ما اولیوندریم؟!

چارلی هم در جواب به لوئیس گفت:

- اگه مغز چوبدستی پیدا کنیم بقیه شو ماستمالی میکنیم میره پی کارش برادرزاده!

آرسینوس هم وارد بحث شد (تعداد همینطوری داره میره بالا ) و در حالی که صدایش از پشت نقاب مسخره شده بود گفت:

- بی خیال چوبدستی!منوی مدیریت کجا اخترع شد؟

ملت گریف:

غار نمناک و گرم - 5 دقیقه بعد

آملیا که هنوز در حال نفس نفس زدن بود پرسید:

- هرمیون.جون هرکی دوست داری بگو اولین موجودات جادویی هم همین اطراف هستن!

- آره.خوشبختانه اینجا پر موجودات نیمه جادویی.مثلاً اژدها از مارمولک میاد.آکرومانتیولا هم از عنکبوت معمولی...

ناگهان صدای بمی نعره زد:

- شماها کی هستین؟!





پاسخ به: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ یکشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۵
#56

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۳ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 83
آفلاین
سوژه جدید:

جنجال عجیبی در تالار گریفندور بر پا شده بود. عده ای جیغ زنان از این سوی تالار به آن سوی تالار می دویدند، گروهی نیز با حیوانات وحشی درگیر بودند، عده دیگری نیز بین کاناپه ها، میز ها و حتی داخل شومینه پنهان شده بودند.
در این میان، پسری با مو های قرمز، شنل و ردای بلند قرمز به همراه عنکبوتی که بر روی شانه اش به منظره نگاه می کرد.

-بوق بهت چارلی مادر سیریوس!
-خودتون گفتین راحت باش!
-گفتیم راحت باش! نگفتیم که از توی کلاهت انواع و اقسام موجودات رو در بیار. کشتی نوح هم اینقدر حیوان نداشت!
-البته انواع و اقسام حیوانات نیستن ها! من از خزندگان میترسم!

چارلی به سرعت سرش را دزدید تا از اثابت گلدانی که از سوی رون پرتاب شده بود، جلوگیری کند.

در این میان ناگهان فردی با شنل سیاه و نقاب مرگخواری با فرمت وارد کادر شد. ابتدا نگاهی به اطرافش کرد، سپس دستش را در جیبش فرو برد و یک عدد منوی مدیریت نورانی و مقدس از آن بیرون آورد؛ دکمه ای از آن را فشرد. بلافاصله سر و صداها خوابید و حیوانات ناپدید شدند.
-عه...چیکارشون کردی؟
-فرستادمشون توی کلاهت.

چارلی به سمت کلاه بلند و قرمزش رفت و آن را روی سرش گذاشت.
ملت گریفندوری نیز از مخفیگاه خود بیرون آمدند. چهره هایشان همچون لشگر شکسته خورده ای بود که گویی بعد از یک جنگ سخت، از دست یک گله گرگ فرار کرده اند! البته بین حیوانات چارلی گرگ نیز وجود داشت!
آرسینوس گفت:
-کسی صدمه ندیده؟

مرلین چوبدستی بلند و قدیمی اش را بالا آورد و پاسخ داد:
-چوبدستیم شکسته.

مرگخوار نقاب دار به طرف مرلین رفت و چند دکمه از منویش را فشرد.
هیچ اتفاقی نیفتاد. آرسینوس دکمه را دوباره فشرد. هیچ اتفاقی نیفتاد. آرسینوس دکمه را سه باره فشرد. هیچ اتفاقی نیفتاد. آرسینوس دکمه را چهار باره فشرد. هیچ اتفاقی نیفتاد. آرسینوس دکمه را پنج باره فشرد. هیچ اتفاقی نیفتاد. آرسینوس موفق نشد. آرسینوس حتی عدد پی، عدد فی، کتانژانت نود درجه، صفر مطلق، صفر کلوین، عدد آووگادرو، خارج قسمت تقسیم عدد56700 بر 1/0089 را نیز امتحان کرد. اما...هیچ اتفاقی نیفتاد!

ملت گریفندوری:

آرسینوس عصبانی شد، آرسینوس داشت نابود می شد، آرسینوس به منو عشق می ورزید و معتقد بود منو میتواند دریا را بشکافد و حال آنکه منو نتوانسته بود یک چوبدستی را تعمیر کند!
آرسینوس عصبانی شده بود اما مثل همیشه خود را آرام و خونسرد نشان داد. چوبدستی مرلین را گرفت و آن را روی منو قرار داد و دکمه را برای هزارمین بار فشرد. اما...اتفاق افتاد!
چوبدستی مرلین در حال درخشیدن بود ابتدا نور آبی رنگی از خود نشان داد سپس رنگش طلایی شد و در یک لحظه، ملت گریفی غیب شدند!

هرچند هیچ خبری از ملت گریفی در دست نیست و معلوم نیست کجا رفته اند؛ اما چوبدستی مرلین تعمیر شد و آرسینوس همچنان معتقد بود که منو، زندگی است!


جایی نامعلوم، زمانی نامعلوم


ملت گریفی با سر به زمین داغ خوردند؛ البته نه این که کسی آنها را نفرین کند، بلکه زمین واقعا داغ بود! چارلی گفت:
-ما کجاییم؟
-روی زمین.
-عه...جدی؟
-مرگ تو!
-چه جالب!

گریفندوری ها به اطرافشان خیره شدند: آنها دریافتند که در یک روستای کوچک هستند که بیشتر شبیه شهر های جن زده در فیلم های ترسناک مشنگی بود و سکوت عجیب و مرگباری کل روستا را فرا گرفته بود.
ناگهان آملیا گفت:
-اونجا رو ببینید!

همه به سمت جایی که آملیا اشاره کرده بود نگاه کردند و دیدند که گروه زیادی از مردم، دورتادور یک میدان حلقه زده بودند.
نوادگان گریفندور، به سمت میدان رفتند و با دیدن چیزی که وسط میدان بود از ترس خشکشان زد:
یک کپه هیزم روی هم ریخته بود و درست در وسط آن دختر قد بلندی با مو های مشکی بلند و دست هایی از پشت بسته شده ایستاده بود.

ناگهان فردی مشعل به دست وارد شد و تمام هیزم ها را آتش زد!
لویئس وحشت زده فریاد زد:
-چی شد؟

در پاسخ به سوال لوییس، یک عدد هرمیون گرنجر با چهره ای آرام و مو های وزوزی از بین ملت گریف بیرون آمد و گفت:

-ما الان صدها سال از زمان تاسیس هاگوارتز عقب تر رفتیم. ما در دورانی هستیم که مشنگ ها جادوگران رو آتیش می زدن. چوبدستی هاتون رو بیرون نیارین چون کار نمی کنن! آخه چوبدستی هنوز اختراع نشده!

هرمیون صحبت هایش را با لبخند ملیحی پایان داد و دوباره بین جمعیت گریفندوری ها ناپدید شد.
ملت گریفندوری وحشت زده ابتدا به یکدیگر، سپس به چوبدستی و بعد به آتش نگاه کردند.

-وحشتناکه!
-یعنی دیگه نمی تونیم جادو کنیم؟!
-ما میمیریم!
-یعنی الان حیوونای من هم داخل کلاهم نیستن؟!
-بوقی اگه بفهمن ما جادوگریم زنده زنده کباب میشیم، اونوقت تو نگران حیواناتت هستی؟!
-بله!
-

البته آرسینوس اصلا نگران نبود. دستی به جیبش کشید و منوی مدیریتش را لمس کرد. آرسینوس لبخند زد.
-آی آرسینوس!
-کی هستی؟
-من وجدانت بیدم!
-چی میخوای؟
-هیچی...خواستم بگم منو در این زمان هنوز اختراع نشده ها!

کلمات وجدان همچون فرود آمدن پتک، وجود آرسینوس را تخریب کرد...!





ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۱۶ ۱۹:۴۶:۲۴
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۱۶ ۱۹:۴۹:۵۲

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ یکشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۵
#55

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1513 | خلاصه ها: 1
آفلاین
پست پایانی:

به محض اینکه سالازار گفتن حقیقت را از اول آغاز کرد، هر چهار نفر پلکی زدند و زمانی که دوباره چشمانشان را باز کردند، به فرمت :maa: در آمدند. گودریک به سختی موفق به جمع کردن فک خود شد، سپس گفت:
- آقا ببخشید، شما؟
- عه شماها زنده اید؟!

گودریک با دیدن دانش آموز که ردا درید و به جنگل ممنوعه سر گذاشت، با تعجب گفت:
- روونا... تو چیزی فهمیدی؟
- بله... طبق محاسبات من، ما حدود دو هزار سال رو اینجا خوابیدیم.
- اونوقت با فهمیدن همچین حقیقتی کاملا هستی؟
- حالت با کلاسیه راستشو بخوای.

سه موسس دیگر:

هلگا سری تکان داد و گفت:
- من که فکر میکنم شوخیه همش... غیر ممکنه همچین چیزی آخه!

گودریک از جا بلند شده، سری تکان داد و رو به یکی از دانش آموزان گفت:
- دفتر مدیریت کجاست؟

دانش آموز مذکور ابتدا به سر و وضع گودریک گریفیندور، که کاملا خاک گرفته و تار عنکبوت بسته شده بود، نگاهی کرد، سپس در حالی که با حالت متفکرانه ای چانه اش، که حاوی مقدار زیادی ریش بود را میخاراند، گفت:
- والا طبقه هفتمه... بغل اون ناودون کله اژدریه... رمزشم فکر کنم گذاشتن پشمک آلبالویی حاج مرلین.

گودریک سری تکان داد و برگشت پیش سه رفیقش:
-پاشید جمع کنید بریم دفتر مدیریت، اونجا ببینیم چه کود اژدهایی به سر کنیم!

دقایقی بعد:

چهار موسس هاگوارتز، با رداهای قدیمی و کثیفشان درست رو به روی زنی با موهای بسیار وز وزی، که روی صندلی شیکی نشسته بود و پاهایش را هم روی میز مقابلش گذاشته بود، نشستند.
- اینجا کجاست؟ ما کجاییم؟
- کی به تو اجازه داد صحبت کنی پیرمرد؟

سالازار شاید برای اولین بار کم آورد. به دنبال سالازار، بقیه موسسین نیز خیلی آرام صندلی هایشان را عقب کشیدند. فاصله بیشتر از بلاتریکس لسترنج برای سلامتی خودشان هم خوب بود!

- خب الان بیدار شدید از خواب دو هزار سالتون یعنی؟ برید سر زندگیتون پس.

چهار موسس که بسی از تاریکی های جهل و نومیدی خارج گشته بودند و به نور فهم و دانش وارد شده بودند، با مدیر مدرسه بای بای کردند، یک شکلات به فیلچ دادند و سپس مستقیم رفتند سر خانه و زندگی خودشان. به این صورت که سالازار بلند شد رفت پیش نوه اش، مرگخوار شد. گودریک ماند در تالار گریفیندور و هنر های رزمی به دانش آموزانش یاد داد، روونا نیز رفت تالار خودش تا به دانش آموزان کم هوشش سرکوفت بزند و هلگا هم که از فعال بودن زیاد خسته شده بود، رفت جزایر بالاک تا حمام آفتاب بگیرد، برنزه شود، چاق شود، بعدش بیاید تستراله بخورتش!



پاسخ به: سفر علمی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
#54

دومینیک ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۰ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۵
از خوابگاه گریفیندور
گروه:
مـاگـل
پیام: 22
آفلاین
دومینیک در حالی که روی چمدان به هم ریخته و در هم برهمش خم شده بود، گفت:"به نظر من که اشتباه محضه!"
صدای هرمیون از تخت بالایی شنیده شد:"نه،اشتباه نیست.اگر بتونیم دامبلدور رو راضی کنیم که جن های خونگی هاگوارتز رو با خودمون ببریم،با یه تیر دو نشون زدیم! جن ها میتونن تحت نظرات من و بقیه ی اعضای ت.ه.و.ع تقریبا آزاد باشن.ما ازشون میخوایم که برامون غذاهایی درست کنن که بتونیم بخوریم در عوض ما هم بهشون پول میدیم."
دومینیک که به سختی در چمدان را فشار میداد تا بسته شود،گفت:"ولی با اینکار باید مسئولیت یک سری موجودات اضافی را هم قبول کنی،تازه برای دستمزد میخواهی چی بهشون بدی؟!"
-"خوب معلومه دیگه!پول."
دومینیک که حالا برای بسته شدن در چمدانش روی آن می نشست جواب داد:"جدی؟ خوب این پول را از کجا می آوری؟"
-"من به اندازه ی کافی پول دارم."
-"من اگر جای تو بودم پولم را صرف چنین کارهای بی مصرفی نمیکردم.از حالا بهت میگم که من تو این کارها کمکت نمیکنم.نمیدونم این ایده های عجیب و غریب از کجا به ذهنت میرسن!"
******************

صبح روز بعد همه ی بچه های گریفیندور با چمدان در حیاط هاگوارتز ایستاده بودند.
بچه های روونکلاو و هافل پاف برای روحیه دادن به آنها برایشان دست تکان می دادند و آرزوی موفقیت میکردند.
چند تا از اسلایترینی ها هم همراه با پروفسور اسنیپ آنجا ایستاده بودند و تا حواس اسنیپ و مک گونگال پرت می شد،شروع به نیش و کنایه و متلک گفتن میکردند.
لوئیس ویزلی به یکی از اسلایترینی هایی که به او نزدیک تر بود گفت:"وقتی که برنده شدیم و برگشتیم..."
با دیدن دامبلدور که همان لحظه همراه پنج جن خانگی ناگهان مقابلشان ظاهر شده بود،حرفش را خورد.
دامبلدور با صدای بلند گفت:"گریفیندوری های عزیز! امروز شما رو راهی مسابقات می کنیم،یادتون باشه آبروی هاگوارتز امسال در دستان شماست.
برای اینکه بتونید با غذاهای اونجا کنار بیاین به پیشنهاد خانم گرنجر این جن های خونگی رو هم با خودمونن می بریم."
یکی از اسلایترینی ها نالید:"این بی انصافیه،ما مجبور بودیم غذاهای عجیب و غریب اونجا رو تحمل کنیم."
رون ویزلی جواب داد:"خوب تقصیر خودتونه دیگه!اگه یه خرده هوش و ذکاوت داشتین شما این پیشنهادو میدادین..."
-"ببین کی داره این حرفو میزنه،استاد علم و دانش!"
مک گونگال گفت:"ساکت!با هردوتونم.به دلیل به هم ریختن جمع از هردو گروه،ده امتیاز کم میشه.راستی در زمانی که شما در مدارس دیگه هستین هنوز هم کارهاتون و فعالیت هاتون زیر نظره و امتیازاتون حساب میشن،یعنی فک نکنین چون تو هاگوارتز نیستین امسال نمیتونین جام رو ببرین!"
چند دقیقه بعد دومینیک گفت:"اونجا رو!"
همه ی بچه ها سرشون رو به طرفی که دومینیک اشاره میکرد ،برگرداندند.یک قطار غول پیکر پرنده-کمی کوچکتر از قطار ایستگاه سه چهارم-به سمتشان پرواز میکرد.به نظر می آمد به جز بچه های گریفیندور بقیه ی بچه ها آن را نمی دیدند،همانطور که در سالهای قبل وقتی گروه های دیگر به سفر می رفتند،گریفیندوری ها آن را نمی دیدند.
مک گونگال با صدای بلندی که به زور از لابه لای سوت قطار که حالا خیلی به آنها نزدیک شده بود به آنها می رسید،گفت:"آماده این؟! میخوایم حرکت کنیم!"


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.