ياهو
خورشيد رفته رفته از پشت كوهها سر بلند كرده بود. رنگ هاي تركيبي در آسمان توانسته بود اندكي از استرسِ تازه واردين به گروه ضربت را بكاهد.
هاگريد كه به يك سگِ شكاريه بزرگ تبديل شده بود و با پوزه هاي قدرتمندش سعي داشت مانند علاجِ قبل از حادثه عمل كند. همراه با چيتاي جوان - جسي - به هر سو روانه ميشدند تا اطراف را پوشش دهند.
لارتن كه به ققنوسي نارنجي رنگ در آمده بود و بالاي سر بچه ها پرواز ميكرد به محض ديدن چهره ي ليني گفت:
- دوشيزه ي جوان! ... بهتر نبود در انتخابِ هويتِ جنگيتون دقتِ بيشتري به خرج ميدادين ؟! ... پانداها اونقدرها هم سريع نيستن !!! ... اميدوارم هيچ وقت نياز نباشه كه بخوايم بدويم و فرار كنيم.
پروفسور لارتن اينها را از سر دلسوزي گفت و رفت، ليني كه از خجالت سرخ شده بود، ساكت شد و با چشمانِ بزرگش به اطراف خيره شد.
" دالاني شگرف، محلِ عبورِ موجوداتي كريه و نجس! ... ديوارهاي آهكي كه ماده هاي چسبناكي از آن به بيرون جريان داشت ! و زميني كه همچون محلِ تخيله ي فاضلاب بوي بسيار ناخوشايندي ميداد. هيچ اثري از نور نبود! رفتن به فايرلند هيچ وقت آرزوي كسي نبود! "جيمز همچون گرگينه اي زخمي فرياد ميكشيد ! ... شيطان او را فرا خوانده بود.
هاگريد روي دو تا ايست ميكنه و نقشه اي رو از كيفِ كوچكي كه در گردنش بود بيرون مياره. همگي اعضا با حيرت به نقشه اي كه تنها به چند نقطه ي كم نور و دو نقطه ي نوراني ختم ميشد نگاه ميكردند.
جسي روي تخته سنگي نشست و گفت:
- اين نقشه رو خوب يادمه ! ... ببينيد بچه ها اينهايي كه پرنور هستن جاهايي هستش كه ما در گذشته از اهريمن اونها رو پاك سازي كرديم و كاملا" امن هستن ... سپس غرشي كرد و ادامه داد:
- اون نقطه هاي باريك نمادِ مكانهاي اهريمني هستش! ... اين مثلِ يه بازي ميمونه ! ... مرحله به مرحله جلو بريم ! ... چشمانِ جسي روي جيمز متوقف شد و گفت:
- هي جيمز ! يادته بهت چي گفتم ؟! ... گوشه گيري نكن! ... تو هيچ خطري براي ما نداري پسر ! ... اما هر وقت خواستي بري شكاره يه موجودي سياه سفيد به منم بگو ! ...خوشمزه به نظر مياد !
صداي خنده ي بچه ها و همچنين جيمز بلند شد، ليني لبخند محوي زد، اما ميشد به وضوح ترس را در چشمانش ديد.
" اما شادي و نيروي اراده بزرگترين سلاحِ آنها بود! "پس از صد متر دیگر راه رفتن، کاملاً میتوانست روشناییِ میان درختانِ روبرويمان را ديد. نوري که به جاي سبز، زرد بود. لارتن و هگريد همراه جسي از ديگران پيشي گرفتند. با هر قدم اشتیاقِ ديگر اعضا بیشتر میشد.
همگي به لبه ي سرچشمه ي نور رسیدند و از آخرین حاشیه سرخس، گويا به دوستداشتني ترین جایی که تا به حال دیده بودند، قدم گذاشته اند. چمنزار کوچکی بود، کاملاً گرد، و پر از گلهاي وحشی بنفش، زرد و سفید ملایم. جایی در همان نزدیکی، می شد شر شر موسیقی آبِ جاري را شنيد. خورشید دقیقاً بالاي سرمان، دایره را با ابري از آفتاب طلایی پر کرده بود. آرام و حیرتزده از میان چمن نرم، گلهاي رقصان و هواي گرمِ طلایی قدم زديم.
لابرا كه از شدتِ هيجان بالا و پايين ميپريد گفت:
- واي خداي من ...اينجا مثلِ يه بهشت ميمونه ، اون دالانِ لعنتي واقعا" به اينجا ختم ميشد ؟!
هگريد با احتياط چيزي را در گوشِ لارتن زمزمه كرد و پس از تاييد لارتن او به سمتِ آسمان اوج گرفت!
ناگهان زمين شروع به لرزيدن كرد! ...زلزله ي شديدي در حالِ وقوع بود!
سلستينا يكي از گلهاي وحشي را چيده بود !!![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524139159d745.gif)