[spoiler=خلاصه سوژه:]
خلاصه :
جادوگران محترم تالار اسلیترین تصمیم گرفتند که به یک مسافرت دست جمعی مذکرانه بروند. ساحره ها که بسیار عصبانی می باشند بعد از حرکت جادوگران مذکر به دنبال ان ها می افتند. سوروس پیشنهاد می کند که به زادگاه او بروند و جادوگران در حال حرکت هستند که متوجه میشوند نقشه گم شده است! و این در حالتی است که نقشه دست ساحره های عزیز است! سوروس اظهار دارد که در نقشه یک جزیره ی خطرناک که در مسیر زادگاه اوست علامت گذاری شده است تا در هنگام حرکت اشتباهی به انجا نروند و به جادوگر ها قول میدهد که انان را بدون نقشه هم از یک راه امن ببرد! اما ساحره ها که فکر می کنند جادوگران در محل علامت گذاری شده نقشه هستند با خوشحالی به طرف جزیره ی خطرناک که جزیره ی آدمخوار هاست حرکت می کنند و در انجا توسط آدم خوار ها محاصره می شوند.
[/spoiler]
---------
نارسیسا:
- بلا تو هم داری به اونی که من فکر میکنم فکر میکنی؟
بلاتریکس متفکرانه به نارسیسا خیره شد. آدمخوار ها به آرامی به آندرومیدا نزدیک شدند و تیرک را شکستند. آندرو با وحشت جیغ کشید:
- هی..دست به چادرم نزنین. عصای من اصلا خوشمزه نیست. بکشین کنار..جی...چیز یعنی..واایییییی.
آدم خوار ها بی توجه به آندرو که سعی می کرد با عصایش بر سرشان بکوبد، او را در دیگ بزرگی که گوشه ی محوطه به چشم می خورد انداختد. آندرومیدا با ناراحتی نالید:
- چقدر اینجا گرمه! ای پختم. وای پام. اخ کمرم.
مورگانا به بلا و نارسیسا نگاهی کرد و بعد در حالی که فکر می کرد این عاقبت همه ی آنان خواهد بود سعی کرد که خوشبین باشد:
- ننه جون، به این فکر کنید که آب جوش چقدر برای پادردتون خوبه.
بلاتریکس با عصبانیت به نارسیسا که برای بارچهارم با دیدن صحنه از هوش رفته بود چشم غره ای رفت و زیر لب زمزمه کرد:
- فکر می کنم که یه فکری به ذهنم رسیده. اما لازمه که آندرومیدا اون دیگ رو روسرشون برگردونه. من به چوبدستیم نیاز دارم.
نارسیسا که با شنیدن راهی برای نجات بهوش آمده بود با ناراحتی نالید:
- آخه کی میتونه این خبر رو به آندرو برسونه؟
مورگانا بار دیگر دیگر اظهار نظر خوشبینانه ای کرد:
- خب می تونیم اینطور فکر کنیم که گوش های ننه آندرو می شنوه که ما داریم چی میگیم و الان متوجه نقشه میشه.
آندرومیدا که به فکر فرو رفته بود در حرکتی ناگهانی عصایش را بیرون کشید و دیگ را هل داد. آب جوش تمام محوطه را پر کرد و آدمخوار ها که غافلگیر شده بودند وحشتزده بالا و پایین می پریدند که نسوزند. بلا، نارسیسا و مورگانا متعجب به آندرو خیره شدند. آندرومیدا نیشخندی زد و عصایش را به علامت پیروزی بالا برد:
- پس چی فکر کردین؟ گوش های من همیشه خوب کار میکنه!
یک ساعت بعد:آندرومیدا با غرور لبخندی زد:
- و من نقشه ی شمارو شنیدم و تصمیم گرفتم که دیگ آبجوش رو روشون خالی کنم...
بلاتریکس با بی حوصلگی به مورگانا و نارسیسا نگاهی کرد و گفت:
- آندرو فکر کنم این رو بیست بار تعریف کردی. لازمه بگم که اصلا احتیاجی نیست که این قدر از شاهکارت تعریف کنی، چون ظاهرا پاهای ما هم کمی تا قسمتی سوخته.
نارسیسا که تازه متوجه پاهایش شده بود جیغ کوتاهی کشید:
- وای پاهام! پاهای نازنینم! ببین چی کار کردی! بلا بزن بکشش.
بلاتریکس به مورگانا که سعی میکرد دلیل خوشبینانه ای برای ماجرا بیاورد نگاهی کرد. سپس با عصبانیت غرید:
- این پاها با یک طلسم ساده خوب میشه! الان وقت کشتن آندرو رو نداریم! باید زودتر راه بیافتیم. اونا نباید خیلی دور شن. مورگانا نقشه رو بیار ببینم.