هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: ماجراهاي اسنيپ و دوستان
پیام زده شده در: ۱۳:۴۷ شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۰

نجینیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۰:۲۲ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 12
آفلاین
لرد سیاه نجینی رو با اخترم تمام از اتاق بیرون کرد و رو به سوروس کرد:
-سوروس لیلی با جیمز ازدواح کرده پس قول ازدواجت بهش واهی و الکی بوده.
-ارباب...شما...شما از کجا...؟

لرد یکی از ابرو هایش را بالا انداخت.
-مثه اینکه فراموش کردی من قهار ترین جادوگر توی ذهن خوانیم نه؟
-نه ارباب من بیجا کنم چنین موضوعی رو فراموش کنم.
-پس فکر اونو از سرت بیرون کن و سعی کن هوای پرنسس من رو داشته باشی.مفهومه؟

سوروس آب دهانش را به سختی قورت داد.
-کاملا سرورم.
-خوبه.برو کارای جشن تولد امشب رو بکن.

سوروس تعضیمی کرد و به سمت در رفت؛اما صدای لرد بار دیگر او را متوقف کرد.
-راستی من تا آخره امسال چهارتا نوه میخوام.
-ارباب مگه مایکروفره؟بچه باید... .
-سوروس به من ربطی نداره.از جلو چشمم دور شو.

سوروس تعضیمی کرد و غرق در افکارش،از اتاق خارج شد.



Re: ماجراهاي اسنيپ و دوستان
پیام زده شده در: ۰:۰۴ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۰

لیلی پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۰۳ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۴:۴۶ پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۵
از هاگزمید
گروه:
مـاگـل
پیام: 111
آفلاین
بلاتریکس: سورس برو پیش ارباب خبر های خوبی داره
سورس: چه خبری بلا
بلا:خودت برو می فهمی
سورس نزدولدمرت رسید زانو زد وشنل ولدمورت رو بوسید
سورس : ارباب بامن کاری داشتن؟
ولدمورت اره توباید امشب با دخترم نجینی ازدواج کنی بلا رو فرستادم عاقد بیاره
سورس: اما ارباب نجینی یک ماره ومن انسان اون منو می کشه
ولدمورت:نترس تو اونو نکشی اون تو رو نمی کشه
سورس زیر لب گفت: می دونستم بلا اخر زهرش رو میریزه می دونستم یک کاری می کنه بدبخت بشم حالا جواب لی لی رو چی بدم من بهش قول دادم فقد با اون ازدواج کنم نه با کسی دیگه
درهمین حین نجینی با لباس عروس وارد شد ونزیک گونه ی سورس شد وصورتش رو زد بهش
نجینی :فس سخ سفخ خسی سییییی(ترجمه وای چه دامادی)
ولدمورت :نجینی خوشت میاد اینم هدیه تولدت(این ها رو به زبون مارها گفت)
سورس دستی کشید روی سر نجینی(البته از ترس جونش) وبعدش بوسش کرد


دانش بهترین هدیه است وشجاعت بهتر


Re: ماجراهاي اسنيپ و دوستان
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
نیو سوژه

یکی بود،یکی نبود تو تالار اسلیترین بجز لرد سیاه هیشکی پادشاه نبود.
لرد با وقار تمام روی تخت پادشاهیش جلوس کرده و غرق تو افکارش بود.بلاتریکس که مثل همیشه دور و بر لرد سیاه میپلکید،با دیدن قیافه ی کمی تا قسمتی()ناراحت اربابش،با قیافه ای عاقل اندر صفیح پرسید:
-ارباب جونـــم؟
-هوم؟
-ارباب جونم؟
-دِ بوگو دیگه.
-چرا ناراحتین؟

ارباب یه آه جیگر سوز کشید و گفت:
-هــــی...دخترم...امشب تولد نجینیه...هیچ کاری واسش نکردم.
-خب سوروس قربونتون بره...بگین اون روغن جامد واسش جشن بگیره دیگه.
-اون که مهم نیس...کادو تولدش رو چی کار کنم؟از وقتی این شیلنگ رو به فرزند خوندگی گرفتم...دارم ورشکست میشم... .

بلا که به خاطر دعوای روز پیشش دلش از سوروس پرِ پر بود،خندید.
-خب ارباب یه عاقد بیارین امشب خطبه ی عقدشون رو بخونه...مطمئنن واسه هرجفتشون یه کادوی عالی میشه!!

لرد که باورش نمیشد عقل بلا به اینجاها برسه،لبخندی زد.
-نه...خوبه...بلا به سوروس بگو برنامه ی جشن امشب رو جور کنه،خودتم برو عاقد خبر کن.

لرد با فکر اینکه نجینی از این خبر چقدر خوشحال میشه،و اینکه بلاخره خودشم میتونه نوه دار بشه،لبخندی زد.




Re: ماجراهاي اسنيپ و دوستان
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ دوشنبه ۳ خرداد ۱۳۸۹

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ پنجشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۴:۱۰ شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 91
آفلاین
خلاصه تاپیک ماجراهاي اسنيپ و دوستان(طنز):
سورورس اسنیپ که تبدیل به خون آشام شده، اماده خدمت به تالار اسلیترین و از بین بردن دشمنان تالار میباشه. اسنیپ تا الان هرمیون گرنجر رو زخمی کرده و از اونجایی که میدونه هری بدنبال عاملان زخمی شدن دوستش میگرده، امیدواره که هری پاتر رو هم به خون آشام تبدیل کنه.
__________________________________________________



Re: ماجراهاي اسنيپ و دوستان
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ پنجشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۹

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 177
آفلاین
سرسرای بزرگ

دامبلدور بعد از دیدن هرمیون گرینجر خون آشام متاسفانه سکته نکرد و این عاملی شد تا همچنان عروس سفید رول های سیاه ما باشه.
دامبل آغوششو به روی دانش آموزان باز کرد و با لبخندی صمیمی شروع به سخنرانی کرد:
-عزیزان من. کوچولوهای من. دخترهای خوشگل من. پسرهای خوش تیپ من...

-اهم،اهم!

-هوم. بله!اوه،ما الان در شرایط اضطراری هستیم. دوشیزه گرینجر جوان و جذاب و زیبا و خوش لباس و...

-اهم،اهم!

-بله،داشتم میگفتم.متاسفانه دوشیزه گرینجر به خون آشام تبدیل شده و ما هنوز نتونستیم عامل این قضیه رو پیدا کنیم. پس از همه تون میخوام که شبها تا ساعت 8 به خواب گاه هاتون برگردید و...

تالار عمومی

لرد:

-خب سوروس،دوست دارم از کارات بشنوم.

-ارباب من فعلا" فقط تونستم گرینجر گندزاده رو تبدیل کنم ولی مطمئنا" میشه پاتر و اون یکی دوستانش رو هم تبدیل کرد چون پاتر یه احمق به تمام معناست و حتما" دنبال عامل تبدیل هرمیون میگرده.

-خوبه سوروس، این دفعه افتخار مرگ پاتر رو به تو واگذار میکنم. خسته شدم از بس کشتمش

-بله ارباب

---------------------------------------------------------------
مسخره ترین رولی بود که تا حالا زدم ولی متاسفانه یادم رفته!



Re: ماجراهاي اسنيپ و دوستان
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ سه شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
لرد از سرجايش بلند شد و به سمت شومينه ي تالار رفت ؛ روبه روي شومينه ايستاد و سپس به عكس سالازار كه بر بالاي شومينه نصب شده بود نگاهي كرد و خنده اي شيطاني سر داد .


چند ساعت بعد، راهروهاي هاگوارتز

اسنيپ به همراه چند تن ديگر از اسليترين ها در راهروهاي تاريك روشن مدرسه حركت مي كردند . در آن نور اندك كه از يكي از مشعل هاي راهرو بود ،هركسي مي توانست تشخيص دهد كه صورت اسنيپ از هميشه خونسر تر بوده و رنگش به مانند گچ شده است .

بارتي نگاهي به دور و بر انداخت ، سپس سمت اسنيپ برگشت و گفت :

- خيلي خب سوروس ، فهميدي كه دَدي (Dady) چي گفت ؟

سوروس به آرامي هر چه تمام سرش را به علامت تاييد تكان داد و سپس حركت كرد و در تاريكي راهروهاي هاگوارتز ناپديد شد .


فردا صبح ، دفتر دامبلدور

- بگو ببينم ، ققنوس خوش گيل موش گيل بابا كيه ؟ اوني كه با باسيليسك جنگيد كيه ؟

آلبوس بعد از نوازش صبحگاهي پرنده ي بي ريختش به سمت ميزش رفت و بر صندلي آن تكيه زد ؛سپس با اشاره ي دستي صبحانه اش بر روي ميز ظاهر گشت .

هنوز لقمه ي اول را نخورده بود كه در اتاقش با شدت باز شد و مك گونگال وارد اتاق وي شد .مينروا در حالي كه مشغول نفس نفس زدن بود به سمت دامبلدور آمد و گفت :

- آلبوس ... آلبوس ... وضع بدي تو مد...مدرسه پيش...هه هه...اومده .

دامبلدور از پشت عينك نيم دايره اي اش نگاه نافذي به مينروا انداخت و در حالي كه نوك انگشتهايش را به هم چشبانده بود گفت :

- به خودت مسلط باش ، آروم بهم بگو كه چي شده ؟

مينروا اخمي كرد و در حالي كه به آلبوس چپ چپ نگاه مي كرد گفت :
- نمي خواد... واسه من ...از اين ژس...هه...هه.. هاي...روشنفكري بري...هه...پاشو بيا دنبالم .

-

دامبلدور با شنيدن اين حرف از سرجايش بلند شد ، نگاهي به ظرف صبحانه اش انداخت و سپس هر دو از دفتر خارج شدند .


ویرایش شده توسط سالازار اسليتيرين در تاریخ ۱۳۸۹/۲/۲۱ ۱۹:۳۵:۵۹

" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




Re: ماجراهاي اسنيپ و دوستان
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ سه شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
سوژه جدید

تالار اسلیترین شلوغ تر از همیشه بود. بلیز و مورگان در کنار شومینه مشغول بازی شطرنج بودند. بارتی و لرد در کنار یکدیگر روی مبل نشسته بودند و در مورد موارد نسبتا مهمی صحبت میکردند. بلاتریکس و نجینی نیز در گوشه ای در حال کلنجار رفتن بودند... همه جا به شدت شلوغ به نظر میرسید، اما صدایی شنیده نمیشد. ناگهان در تالار باز شد و پیکره ی سیاه رنگ و بزرگی در آستانه ی در قرار گرفت.

پس از گذشت چندین ثانیه همه ی نگاه ها به سمت مردی که در چهارچوب در ایستاده بود متمرکز شد. صورتش در انبوه تاریکی ای که ایجاد شده بود به سختی دیده میشد... به آرامی سرش را بالا آورد و سپس فریاد لوسیوس سکوت را در هم شکست.

- سورووووووووووووووووووووووس

لوسیوس به سرعت به سمت سوروس دوید و سعی کرد او را در آغوش بگیرد که بوی عجیبی به مشامش رسید. نگاهی به صورت سوروس انداخت و لکه های خون را در اطراف لبانش دید. با ترس رو به دیگر اسلیترینی ها کرد و پرسید:
- این چرا اینجوریه؟ دور و بر لبش پر از خونه. یعنی این چش شده؟


یک ساعت بعد، تالار اسلیترین

لرد دست از چانه اش کشید و با خوشحالی گفت:
- بعد از مدت ها سوروس برگشته و حالا اون یه خون آشامه

ایگور: یا لرد. این که خوب نیست. اون الان هممون رو میخوره و نابود میکنه

لرد که به شدت از اینهمه درکِ ایگور به وجد آمده بود، با خشم نگاهی به ایگور و دیگر اسلیترینی ها که به شدت میترسیدند انداخت. دستش را دوباره به سمت چانه اش برد و پس از چندین دقیقه فکر کردن گفت:
- سوروس میتونه در شکست دادن دشمنانمون به ما کمک کنه. اون میتونه دانش آموزای دیگر گروهها رو طوری بکشه که هیچ کسی متوجه نشه... و اون چون یک خون آشامه، به راحتی میتونه خیلی چیزهایی که شما ابله ها نمیتونین درک کنین رو درک کنه... من یه نقشه ی خیلی عالی دارم

***
میدونم که خیلی خوب نشد. بعد از مدتها گفتم یه رول بزنم :دی



ماجراهاي اسنيپ و دوستان
پیام زده شده در: ۱۰:۳۳ جمعه ۲۲ خرداد ۱۳۸۸

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
مـاگـل
پیام: 788
آفلاین
درون افکار سوروس:

حالا چی کار کنم؟! دیگه پشت دستمو داغ کنم پیشنهاد بدم ! باید از دست اینا خلاص شم ! باید فرار کنم. سر به بیابون بذارم. حالا بیابون کجا بود؟! اینجا که همش دریا و روده ! اشکال نداره، می پرم تو آب ! فوقش اینه که چند دقیقه نفس نکشم دیگه ! مگه آخر رود کجاست؟! میریزه به دریا دیگه ! اونجا هم با جت اسکی میرم ! ایول !

سوروس در افکارش سیر می کرد. ایگور ریش بزی اش را می بافت. مورگان در حال عبادت و راز و نیاز بود و دائما مسیر قبله را تغییر میداد که در نهایت مجبور شد بالای شاخه درخت، در لونه ی کلاغ نماز گذارد تا ارتباطش با پروردگارش و آسمان افزایش گردد. آنی مونی به فکر ناهار و تدارک یک غذای خوب افتاد. از این رو در حالیکه کنار رود نشسته بود، جوراب سوراخ سوراخ و شهیدش را از پا کند و به دستش به درون رودخانه فرو برد.
بعد از دقایقی گازی با هاله های سبز رنگ از درون رودخانه بلند شد و اجساد هزاران ماهی به سه سوت بر سطح رودخانه نمایان شد که یکی یکی به سمت جریان آب در حرکت بودند. آنی مونی با لذت دیگ اش را از میان کوله پشتی اش بیرون کشید و درون آب فرو برد و چند ماهی را درون آن جای داد. بلیز و بارتی مشغول کندن کله ی یک کلاغ بودند.

لوسیوس که کلا به کلاغ عشق می ورزید و حتی در دوران کودکی در رختخوابش با کلاغ می خوابید، گفت:

- چیکار می کنید قاتلا ؟! زورتون به کلاغ رسیده؟! اینا ! آنی مونی کلی ماهی گرفته براتون ! لوسیوس فدای کلاغ بشه الهی !

در این لحظه در کنار رودخانه آنی مونی با لبخندی ماهی را به بارتی نشان میداد که بر اثر گازهای ترشح شده سبز از جوراب آنی مونی، به جای کله اش یک چشم قرمز بزرگ خودنمایی میکرد و جای پولک های تنش، قارچ های رنگارنگ نمایان بود.

بارتی: برو عمو ! رفته بودم دست به آب، کلاغه بالای درخت واستاده بود به من می خندید !
دراکو در حالیکه نمی توانست جلوی خنده ی خودش رو بگیره با تمسخر گفت:
- جدیدا تو دهن کلاغو هم پیدا کردی که تبسم خوشگلشو ببینی؟!

در این لحظه که مورگان تفرقه برادرانش را میدید، در حین تسبیح زدن بود نعره کشید: الله اکبر ! مرلین الصغر !

در این لحظه کلاغ با نوکش لب بارتی را کشید و انگشتان پای کوچکش را درون بینی بلیز فرو نمود و فلنگ رو بست. در سوی دیگر سوروس که فرصت را غنیمت دید، به درون آب رودخانه شیرجه زد و در میان اجساد ماهیان به زیر آب شنا کرد.


دویست متر جلوتر

نارسیسا سیب سبز ترشی را از درون موهایش بیرون کشید و مشغول گاز زدن شد که متوجه شد کرمی به اندازه ملخ از درون سیب بیرون جهید و با تسبمی شیطانی لب قرمز نارسیسا را گاز گرفت. سیسی در حالیکه جیغ می کشید، سیب فوق کرمو را به سمت صورت اندرومیدا پرتاب کرد.

مورگانا جیک جیک کنان یک لشگر جوجه و خروس و مرغ را از میان بیشه ها به شکل قطار گونه دنبال خود را انداخت که در یک حرکت و قر اشتباهی اش کلا همشون پرتاب شدند توی رودخانه.

بلاتریکس مشغول ماهی گیری بود و گویا یک ساندویچ پنیری و چرب که روغن ازش می چکید را درون آب فرو کرده بود. در این لحظه سوروس چشمانش با دیدن روغن ها در زیر آب برق زد. قلاب ماهیگیری بلا تکان شدیدی خورد !


ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۲۲ ۱۱:۱۰:۳۸

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: ماجراهاي اسنيپ و دوستان
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1506
آفلاین
سوروس برای چندمین بار از جلوی تخته سنگ مثلث شکلی رد شد و در حالی که سعی میکرد تعجب خودش را به بقیه نشان ندهد گفت:دیگه چیزی نمونده.ببینین این تخته سنگ مثلثی یه نشونه است.یعنی اینکه ما داریم میرسیم!
بلیز با عصبانیت گفت:نخیر...اینو شونصد ساعت پیشم گفتی!این تخته سنگ فقط این رو نشون میده که ما داریم دور خودمون میچرخیم!

ایگور یقه سوروس را گرفت و گفت:ببین وای به حالت اگه ما گم شده باشیم.چنان پوستی ازت بکنم که آرزو کنی خوراک تسترال ها میشدی!
سوروس با ترس آب دهانش را قورت داد و به چهره همراهانش نگاه کرد.همه خسته اما عصبانی بودند و فقط کافی بود به اصل قضیه که همان گم شدن بود پی ببرند.در این صورت دیگر سوروسی باقی نمیگذاشتند!

برای همین سوروس سعی کرد چهره مصممی به خود بگیرد و بعد گفت:خب الان همه ما خسته شدیم.یه کم همینجا استراحت میکنیم و بعد راه میوفتیم.اینجا رود و آب خنک داره.برای همین...
مرگخواران ناراضی سوروس را به کنار هل دادند و خود را به رود رساندند.
بارتی بعد از اینکه کله اش را دو بار درون آب رود فرو برد گفت:عجب خنکه،فقط نمیدونم چرا حس میکنم بوی پا میده!
آنی مونی سریعا پاهایش را از درون آب بیرون اورد و گفت:بو؟نه اصلا من که چیزی حس نمیکنم!

در سمت دیگر چهار ساحره در حالی که به نقشه خیره شده بودند با تعجب به این فکر میکردند که مرگخوارها چگونه بدون نقشه میخواهند راه خودشان رو در همچین مسیر بوقی ای پیدا کنند!
نارسیسا اهی کشید و گفت:اگه گم بشن چی؟طفلکی دراکو و لوسیوس من.اونا فقط به خوابیدن روی تخت های سلطنتی عادت دارن.اگه مجبور بشن روی زمین بخوابن خودم همه مرگخوارایی که اونا رو گول زدن خفه میکنم!

بلا با خشونت نگاهش را از نقشه برداشت و به نارسیسا گفت:اینقدر ساده نباش.اونا رسما تو رو پیچوندن!تو این وضعیت هم نگرانشون هستی؟
قیافه نارسیسا سریعا برافروخته شد و گفت:منو پیچوندن؟چنان بوقی ازشون در بیارم که اون سرش ناپیدا!فقط وایسا و نگاه کن!

اندرومیدا نقشه را از دستان بلا گرفت و در حالی که ان را تا میکرد و درون جیبش میگذاشت گفت:بسه دیگه.چقدر به این نقشه نگاه میکنین؟بالاخره تصمیم گرفتین از کدوم مسیر برین یا نه!
مورگانا نگاهی به سمت چپ انداخت و گفت:روی نقشه نشون داده که اون سمت یه روخونه هست.شاید بتونیم اونجا یه کم استراحت کنیم تا درباره مسیر حرکت بعدیمون راخت تر تصمیم بگیریم.
همه به نشانه موافقت سرهایشان رو تکان دادند و به سمت رودخانه به راه افتادند!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: ماجراهاي اسنيپ و دوستان
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ جمعه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۸

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
مـاگـل
پیام: 705
آفلاین
[spoiler=خلاصه سوژه:]

خلاصه :

جادوگران محترم تالار اسلیترین تصمیم گرفتند که به یک مسافرت دست جمعی مذکرانه بروند. ساحره ها که بسیار عصبانی می باشند بعد از حرکت جادوگران مذکر به دنبال ان ها می افتند. سوروس پیشنهاد می کند که به زادگاه او بروند و جادوگران در حال حرکت هستند که متوجه میشوند نقشه گم شده است! و این در حالتی است که نقشه دست ساحره های عزیز است! سوروس اظهار دارد که در نقشه یک جزیره ی خطرناک که در مسیر زادگاه اوست علامت گذاری شده است تا در هنگام حرکت اشتباهی به انجا نروند و به جادوگر ها قول میدهد که انان را بدون نقشه هم از یک راه امن ببرد! اما ساحره ها که فکر می کنند جادوگران در محل علامت گذاری شده نقشه هستند با خوشحالی به طرف جزیره ی خطرناک که جزیره ی آدمخوار هاست حرکت می کنند و در انجا توسط آدم خوار ها محاصره می شوند.
[/spoiler]
---------

نارسیسا:
- بلا تو هم داری به اونی که من فکر میکنم فکر میکنی؟

بلاتریکس متفکرانه به نارسیسا خیره شد. آدمخوار ها به آرامی به آندرومیدا نزدیک شدند و تیرک را شکستند. آندرو با وحشت جیغ کشید:
- هی..دست به چادرم نزنین. عصای من اصلا خوشمزه نیست. بکشین کنار..جی...چیز یعنی..واایییییی.

آدم خوار ها بی توجه به آندرو که سعی می کرد با عصایش بر سرشان بکوبد، او را در دیگ بزرگی که گوشه ی محوطه به چشم می خورد انداختد. آندرومیدا با ناراحتی نالید:
- چقدر اینجا گرمه! ای پختم. وای پام. اخ کمرم.

مورگانا به بلا و نارسیسا نگاهی کرد و بعد در حالی که فکر می کرد این عاقبت همه ی آنان خواهد بود سعی کرد که خوشبین باشد:
- ننه جون، به این فکر کنید که آب جوش چقدر برای پادردتون خوبه.

بلاتریکس با عصبانیت به نارسیسا که برای بارچهارم با دیدن صحنه از هوش رفته بود چشم غره ای رفت و زیر لب زمزمه کرد:
- فکر می کنم که یه فکری به ذهنم رسیده. اما لازمه که آندرومیدا اون دیگ رو روسرشون برگردونه. من به چوبدستیم نیاز دارم.

نارسیسا که با شنیدن راهی برای نجات بهوش آمده بود با ناراحتی نالید:
- آخه کی میتونه این خبر رو به آندرو برسونه؟

مورگانا بار دیگر دیگر اظهار نظر خوشبینانه ای کرد:
- خب می تونیم اینطور فکر کنیم که گوش های ننه آندرو می شنوه که ما داریم چی میگیم و الان متوجه نقشه میشه.

آندرومیدا که به فکر فرو رفته بود در حرکتی ناگهانی عصایش را بیرون کشید و دیگ را هل داد. آب جوش تمام محوطه را پر کرد و آدمخوار ها که غافلگیر شده بودند وحشتزده بالا و پایین می پریدند که نسوزند. بلا، نارسیسا و مورگانا متعجب به آندرو خیره شدند. آندرومیدا نیشخندی زد و عصایش را به علامت پیروزی بالا برد:
- پس چی فکر کردین؟ گوش های من همیشه خوب کار میکنه!

یک ساعت بعد:


آندرومیدا با غرور لبخندی زد:
- و من نقشه ی شمارو شنیدم و تصمیم گرفتم که دیگ آبجوش رو روشون خالی کنم...

بلاتریکس با بی حوصلگی به مورگانا و نارسیسا نگاهی کرد و گفت:
- آندرو فکر کنم این رو بیست بار تعریف کردی. لازمه بگم که اصلا احتیاجی نیست که این قدر از شاهکارت تعریف کنی، چون ظاهرا پاهای ما هم کمی تا قسمتی سوخته.

نارسیسا که تازه متوجه پاهایش شده بود جیغ کوتاهی کشید:
- وای پاهام! پاهای نازنینم! ببین چی کار کردی! بلا بزن بکشش.

بلاتریکس به مورگانا که سعی میکرد دلیل خوشبینانه ای برای ماجرا بیاورد نگاهی کرد. سپس با عصبانیت غرید:
- این پاها با یک طلسم ساده خوب میشه! الان وقت کشتن آندرو رو نداریم! باید زودتر راه بیافتیم. اونا نباید خیلی دور شن. مورگانا نقشه رو بیار ببینم.


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.