هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ شنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۹

فلورین فورتسکوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳ دوشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۰
از بستنی فروشی کوچه دیاگون
گروه:
مـاگـل
پیام: 86
آفلاین
جک با ناراحتی وارد تالار هافل شد و گفت:
-لورا! عزیزم!کجایی؟ یه اتفاق وحشتناک!البوس گفته باید از اینجا برم!

لورا..؟ لورا کجایی؟

هی سلام

هی.. تو دیگه کی هستی؟

من فلورین ام .. خوش بختم خوش تیپ... دنبال لورا میگردی؟

آره جیگر

نیست رفته بیرون دوستش رو ببینه

جک : چـــــــــــــــــــی؟ کدوم دوست؟

فلورین: نمی دونم خوش تیپ .. گفت داره عاشقش میشه

جک: ...

دخترهای تالار:

پسرهای تالار:

فلورین:

جک یک چیزی زیر لب میگه و دست از مو دراز تر از در میره بیرون
در همون لحظه لورا در خوابگاه وارد تالار میشه و میگه: کی اینجا بود؟
فلورین میگه هیچکی اومده بودن واسه سرشماری
لورا : عجب بوی عطری میاد.. عطر کیه؟ خیلی باحاله
فلورین: عطر منه .. خوشت میاد؟ تازه از بازار قرمز ه کوچه پس کوچه های پشت هاگوارتز خریدم
لورا: آره .. بوش من رو یاده جک می ندازه هـی روزگار.. هی جـــــــک .. کجایی که لورات رو ببینی ...راستی جک کجاست؟ چند روزه یه جغد هم برام نفرستاده

فلورین: بابا لورا خارجکی ها رو وللش.. بیا داخلی ها رو بچسب .. ایشالا شاید مرده باشه

لورا: چــــــــــــــــی؟ جیییییییییییییییییییییییـــــ .......

فلورین درجا پرید و لورا رو بغل کرد و لب هاش رو گذاشت و :bigkiss: .......

( از همون پشت صحنه های پیوز اشاره می کنن زیاد شورش نکن .. تازه اومدی .. اما من مجبور شدم به خاطر شکستگی دست راستش به جای انگشت کل دستم رو نشون بدم )

پیوز در همون حال که داشت تو هوا کمربندش رو می بست چشماش گرد شد و چهره ی گل افتاده لورا و نگاه های دلنشین فلورین به لورا رو دید ... نگاه خسمانه ای به فلورین کرد و تو دلش گفت: هرکی با پیوز در افتاد ، بستنی هاش ور افتاد


تصویر کوچک شده

[b][size=medium][


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ جمعه ۲۶ آذر ۱۳۸۹

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 1473
آفلاین
-ببخشید شربت میل دارین؟

جک برگشت و چشمش به لورا افتاد . در هین هنگام پیوز از زیر سینی رد شد و شربت ها ریخت روی سر لورای بیچاره!جک گفت:
- اسکرجیفای!

شربت ها پاک شد و همین طور هونصد قلم آرایش لورا!جک گفت:
- آهان!حالا خوشگلتر شدی!بیا جلو ببینم! آخیش!دوست داری دوست دختر من باشی؟(با عرض پوزش)

لورای بیچاره دست و پاشو گم کرد و با صدای لرزان گفت:
-فکر کنم آقای دامبلدور!

جک گفت:
آقای دامبلدور چیه!به من بگو جک یا جکی!

تمام دختر ها صورتشون قرمز شده بود و خون خونشونو میخورد.سبیل های روفوس دوباره ریخته بود و حاج درک هم در مقابل این صحنه چشاش رو بسته بود و نعوذباالله میگفت.ریتا زودتر از همه به خودش اومد و گفت:
-وای چه صحنه ای!! آقای دامبلدور شما واقعا عاشق لورایین؟لورا تو چی؟

و 3-4 تا عکس گرفت.جک هم دستش رو دور گردن لورا انداخت و گفت:
-مطمئنا!

دختر ها:

سه روز بعد


جک با ناراحتی وارد تالار هافل شد و گفت:
-لورا! عزیزم!کجایی؟ یه اتفاق وحشتناک!البوس گفته باید از اینجا برم!


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۹/۹/۲۶ ۱۷:۰۷:۲۹


ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲:۱۱ جمعه ۲۶ آذر ۱۳۸۹

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
ناگهان راهب چاق پرید داخل تالار و بلند فریاد زد: جک دامبلــــــــــدور، ابر مرد تاریخ جادوگـــــــــــــری، گولاخ گولاخـــــــــان، مردی از تبار گولاخی جهت بازدید از تالار وارد میشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود!

ملت جیغ و هوار کنان این طرف و آن طرف میپریدند و دختر ها سعی میکردند بر مالیده های خود بیفزایند و بی وقفه میمالیدند
راهب چاق: بسه دیگه چه قدر میمالین؟ جناب دامبلدور دارن وارد میشن...
هنوز جمله ی راهب چاق تمام نشده جک دامبلدور در حالی وارد تالار شد که یکی از مبل ها برگشته بود و کلاه گیس کینگزلی از گوشش آویزان بود و سیبیل روفسو در دماغش رفته بود و ریتا رژ لب را تقریبا غورت داده بود و پیوز کاملا بی لباس جلوی همه روی هوا شناور بود

به ناگاه حاچ درک از ناکجا آبادی که به آن جا رفته بود برای چند لحظه برگشت و ورد آسلامیوس را به قوتی اجرا کرد که چند دقیقه همه جا را دود سفید و غلیظی فرا گرفت و پس از از بین رفتن آن همانطور که اثری از حاچی نبود اثری از بیناموسی هم نبود. چادر سر دختر ها شده بود و عبایی دور پیوز را پوشانده بود.

جک دامبلدور: کــــــــی بـــــــــــود؟ چـــــــــــیــــــــــــه؟ چـی شده؟ نشون بده!


داخل خوابگاه مختلط

لورا که بیهوش شده بود بالاخره به هوش آمد و از جا برخواست، یواشکی از سوراخ در نگاه کرد، تا چشمش به جک افتاد نزدیک بود دوباره بیهوش شود اما به زحمت بر خودش مسلط شد و با یک حرکت چوبدستی هفتصد قلم روی تمام بدنش مالید و کلا یک چیز دیگری شد!
معجون عشق را با شربت قاطی کرد و از در خارج شد...


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ پنجشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۹

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
مـاگـل
پیام: 298
آفلاین
در همین لحظه پیوز هراسان از تابلوی ورودی تالار رد شد و گفت : « داره میاد طرف تالار ما ... زود باشین ... »

و با این حرف پیوز هفت نفر از دخترای هافل غش کردند.یک طرف ریش روفوس ریخت پایین ، خشتک همایونی لودو جر خورد و کلا هر اتفاقی که جاش نبود افتاد

ملت همه به جنب و جوش افتاده بودن که ریتا سریع به خوابگاه اومد تا علاوه بر هوشصد قلم آرایشی که قبلا کرده بود، هفت قلم دیگر آرایش کند همونموقع صدای لورا رو از روی تختش شنید: ریتا؟ ملت هافل چرا بازم دارن شلوغ می کنن؟ ایندفه کی از پنجره بی ناموسی خودکشی کرده؟

ریتا در حالی که بشدت سعی می کرد یک جای خالی تو صورتش واسه خط خطی پیدا کنه گفت: چیز مهمی نیست عزیزم..به خوابت برس یه یارویی به اسم جک دامبلدور بنا به گزارشی که همین الان از تو هوا گرفتم تا 5 مین دیه اینجاست!

_اوکی! پس من می خوابم..این جک دامبلدورم...چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــِی؟ جیـــــــــــــــــــــــــــــــــغ!

تق! توق! تیلیق!تالاق(افکت ریخت سقف خوابگاه از شدت صدای لورا)

(از پشت صحنه اشاره میکنن که می شه ما بین پست شمام اشاره کنیم...ولی من ازشون پوزش می خوام چون انگشت وسطمو باندپیچی کردمو نمی تونم نشونشون بدم)

2 مین بعد

لودو: لورا حالا گریه نکن! می دونیم قصد نداشتی سر ریتارو از صد ناحیه بشکنی پاشید ملت با جادوی چسب موقتی سقفو ببریم سر جاش! ریتارم یه جوری راستو ریستش کنید که هم خوب شه هم لورا اینهمه آبغوره نگیره!

لورا در حالی که بطری کوچکی را حمل می کرد از جایش بلند شد و گفت: من اصلا ریتا واسم مهم نیست که...من جکووووووووووووو می خوام..جیــــ!

متاسفانه لورا نتونست کامل جیغ بکشه چون همزمان هفت تا طلسم صدا خفه کن خورد بش!

1مین بعد تو ذهن لورا

حالاخیلی دیر شده که واسه نقشه کشیدن واسه خوروندن معجون عشق به جک( ! ) نقشه بکشم...فیلا اول کاری که می تونم بکنم اینه که این معجونو بریزم تو شربتش! آره!آره باید مسئول شربتارو با خودم همدست کنم!


20 ثانیه بعد

لورا در حالی که با یک دست موهایش را شونه می کرد، با اونیکی دست موهاشو می بافت پیش روفوس رفت که تازه سیبیلاشو از رو زمین پیدا کرده بود گفت: روفوس جونم! بگو بینم کی مسئول درست کردن شربته؟

قبل از این که روفس دهنش رو واسه جواب باز کند، صدایی از پشت سر گفت: عزیزم! من مسئولم!

لورا به سمت صدا برگشت و قیافه ی موزیانه ی پیوز که به کمرش پیشبند بسته بود اون رو ناامید کرد..
چشمای پیوز اون رو به مبارزه دعوت کرد..



Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ پنجشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۹

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
نیمه های شب بود، نور وهم آور مهتاب از درون پنجره مجازی به داخل تالار افتاده بود و صداهای عجیبی از سرزمین بیناموسی ها به گوش می رسید (!) ...

پیوز در میان تاریکی شب در تالار پرسه می زد ...

( از پشت صحنه اشاره میکنن مگه پیوز خواب و زندگی نداره ؟ من تصریح میکنم که پیوز شبا میره از اعمال بیناموسی ملت فیلم میگیره ... بعله ! )

پیوز در میان تاریکی ها، متوجه باریکه نور سوسوزنانی شد، که از میان شکاف در حمام عمومی به داخل تالار می تابید... با خوشحالی به سمت حمام رفت و آرام در را باز کرد، درون حمام لورا را دید که در کمال تاسف و تاثر، لباس کامل پوشیده بود () ... پیوز آرام جلو رفت و پرسید : « لورا چیکار میکنی ؟ »

لورا در حالی که محتویات فیروزه ای رنگ لوله آزمایشی را درون مایع طلایی رنگ درون پاتیل میریخت گفت : « معجون عشق درست میکنم ! »

دنگ ! (افکت برخورد فک پیوز به زمین)

(از پشت صحنه اشاره میکنن مگه فک روح هم به زمین میخوره و صدا میده ؟ ولی من تکذیب میکنم و میگم فک پیوز هرکاری دلش بخواد میکنه !! )

_ ... برای کی درست میکنی ؟

لورا با حالتی رویایی گفت : « جک دامبلدور ! »
سپس دستش را زیر چانه اش زد و به نقطه ای نزدیک سقف خیره شد، بالای سرش در امتداد نگاهش، ابر پنبه ماننده شکل گرفت و تصویر لورا و جک که داشتند همدیگر را می بوسیدند و کارهای بدی میکردند که من از توصیفش معذورم (!) نقش شد ...

شلپ ! (افکت افتادن فک پیوز درون استخر حمام !)

پیوز ابر بالای سر لورا را فوت کرد و ابر مانند ذرات دود پراکنده شد، لورا قیافه ای گرفت و مایع درون پاتیل را چندبار در جهت عقربه های ساعت هم زد، دود قهوه ای رنگی از آن بلند شد و فضای حمام را پر کرد ...

پیوز گفت : « لورا من همیشه میخواستم یه چیزی رو بگم ... من ... من دوستت دارم عزیزم ... همیشه داشتم ... »

لورا در حالی که با دقت به معجون خیره شده بود گفت : « خوب ... ؟ »

سپس چیزی شبیه سنگ را درون پاتیل انداخت ... صدای انفجار کوچکی با نوری شدید همراه شد، لحظاتی بعد صورت لورا کاملا از دود سیاه شده بود و موهایش سیخ بود ...

( از پشت صحنه اومدن یه چیزی اشاره بکنن ولی من انگشت وسطم رو بهشون نشون دادم ! )

پیوز گفت (انگار نه انگار اتفاقی افتاده!) : « لورا به نظرت بهتر نیست دو تا همگروهی که همدیگه رو به خوبی میشناسن با هم باشن، به جای این عشقای از روی ظاهر بین گروهی ... ؟ »

لورا با حالتی بی تفاوت معجونش را هم زد و گفت : « چرا خوبه ... »

پیوز با ناامیدی گفت : « لورا ... عشق من ... »

_ به نظرت کار میکنه ... ؟

به پیوز خیره شد و به معجون اشاره کرد ...

پیوز :


** ** ** ** ** **

فردا صبح همه در جنب و جوش بودند. کینگزلی فریاد میزد : « لودو لباست از توی شلوارت بیرونه ... آنتونین بیا جورابت رو از توی یخچال بردار ... ریتا درست گردگیری کن ... روفوس به جای شونه زدن سیبیلات بیا جای مبل ها رو درست کن ... لورا ... لورا کجاست ؟ ... لورا ؟ »

در همین لحظه پیوز هراسان از تابلوی ورودی تالار رد شد و گفت : « داره میاد طرف تالار ما ... زود باشین ... »


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۹/۹/۲۵ ۱۵:۱۱:۲۹
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۹/۹/۲۵ ۱۵:۱۴:۵۲

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۹

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 568
آفلاین
نیو سوژه ه ه ه ه

- تازه اومده اینجا!
- فرزند خونده مدیره!
- میگن خیلی باکلاسه!
- چشماش عسلیه!
- خیلی خوشگلو خوش تیپه!
- هیکلش شبیه سالوادوره
- میگن از تام ریدل هم جذاب تره!
- موهاش شبیه دیکاپریوئه!
- صدای جذاب و مردونه!
- همیشه بوی عطر میده!

ریتا که از فرط هیجان عرق کرده بود سعی کرد موهای خیسش رو از تو دماغ و دهنش کنار بزنه و درحالی که سری نوشته هاش رو میخوند گفت: دیگه تو جزئیات نمیخواد برین. اینو هم قبلا نوشتم... همه رو گفتین... فقط اسمش چی شد؟ اسمش!

همه با هم: جک دامبلدور

...

لورا در کنار پنجره مجازی خوابگاه نشسته بود و داشت با حالتی رویایی غروب آفتاب رو نگاه میکرد و سعی میکرد چشمش به آدمای اون طرف پنجره نیوفته! در حالی که یک دستش رو زیر چونه گذاشته بود هر پنج دقیقه یه بار آه سوزناکی میکشید و دوباره به غروب آفتاب خیره میشد.

روفوس و کینگزلی و بقیه بچه ها پشت در خوابگاه ایستاده بودند و داشتند با نگرانی لورا رو میپاییدند. روفوس در حالی که نصف سیبیلاش رو کرده بود تو دهنش با حالتی عصبی گفت: این دختره الان شیش ساعته نشسته پشت این پنجره داره ملت رو دید میزنه! آدم غیرتی میشه دیگه!

کینگزلی: باو به نظرم زیاد حالش خوب نیس! انگارعاشق شده!
لودو: لورا نصف عمرش عاشق بوده! اینکه چیز جدیدی نیس!
کینگزلی: انگار ولی ایندفعه موضوع جدیه. نگاش کن. رنگ صورتش هی از گلبهی به صورتی و بعد به سوسنی تغییر میکنه! کلا هی داره رنگ و وارنگ میشه!

همون لحظه چند تا قلب کوچولو و صورتی از گوشهای لورا زد بیرون!

لودو یه نگاهی به ریتا انداخت که صورتش کبود شده بود و به نظر میومد لحظه به لحظه بیشتر داره باد میکنه! بعد گفت: اینو نگاش کن! فک کنم یه چیزی رو داره مخفی میکنه!

یهو ریتا از جاش دررفت و درحالی که سوت زیری از دهنش خارج میشد، مثل بادکنکی که بازش کرده باشن به درو دیوار میخورد و هی کمونه میگرفت

ریتا با جیغ و فریاد: عاشق جک دامبلدور شده! کمـــــــــــــــک!!

روفوس در حالی که با چشماش ریتا رو دنبال میکرد پرسید: چه جوری اینو بگیریمیش؟! نصف دیوار تالارو خراب کرد!
پیوز: بادش که تموم بشه خودش میوفته زمین!

لورا که اسم جک به گوشش خورده بود با حالتی رویایی و مسخره برگشت و پرسید: کسی گفت جک؟

ریتا: یکی منو بگیره! جیـــــــــــــــغ!
...

شب شده بود. تالار عمومی هافلپاف در سکوت سنگینی فرو رفته بود و فقط هرچند وقت یک بار صدای خش خش ملافه یا خروپف پسرها سکوت خوابگاه مختلط رو میشکست. همه خواب بودند الا لورا که توی تختش دراز کشیده بود و به سقف زرد رنگ خوابگاه خیره شده بود. ناگهان صدای قژقژ در تالار سکوت رو شکست. سپس قدم هایی رو قالیچه وسط تالار و بعد کاغذ پوستی که لوله ی آن را باز میکردند... چند لحظه سکوت و دوباره صدای قژقژ در تالار عمومی نشان از این میداد که در بسته شده!

لورا که کنجکاو شده بود از تختش پایین اومد و با احتیاط از خوابگاه خارج شد. همه چیز به نظر عادی بود. شعله های آتش شومینه به انتها رسیده بودند و سایه های کشیده ای درست کرده بودند. لورا با بی حوصلگی خمیازه ای کشید و خواست برگردد که اعلامیه بزرگی توجهش رو جلب کرد:

با سلام.
به اطلاع ساکنان برج هافلپاف میرسانیم که فردا، پسر خوانده ی مدیر محترم هاگوارتز - جناب جک دامبلدور- همونی که خیلی نایسه، عمرا سر کوچه وایسه و اینا، برای سرکشی به تالار و آشنایی بیشتر با دانش آموزان هاگوارتز به تمام گروه ها سرکشی خواهند کرد.
از شما اعضای ارزشی هافل خواهش داریم مودب باشید و لباس های مرتب بپوشید!
با تشکر
معاون مدرسه!


لورا: جک


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ چهارشنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۹

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
مـاگـل
پیام: 298
آفلاین
نیکلاس و رز به یکدیگر خیره شده بودند و هیچ حرفی نمیزدند . از زمان آشناییشان تا به حال سابقه نداشته بود که چنین نگاه های عاشقانه ای میان یکدیگر رد و بدل کنند .
پس از چندی نیکلاس سکوت را شکست و شروع کرد به صحبت کردن ...

- عزیزم ، میخوام یه قول بهم بدی ...
- چه قولی ؟

نیکلاس به سختی آب دهانش را قورت داد ... چشم هایش را بست و به آرامی جملاتی را بر زبان آورد ...

- میخوام بهم قول بدی که هیچ وقت منو ترک نکنی ! بهم قول بده .

رز هیچ جوابی به او نداد فقط قدری صورتش را جلو آورد و نیکلاس هم در جواب به حرکت رز ، صورتش را جلو آورد . صورت ها به یکدیگر نزدیک شده بودند که ...

پق !

ناگهان ضربه ای محکم به وسیله ی یک کیف دستی چرم ، به سر نیکلاس برخورد کرد. نیکلاس به سختی گردنش را برگرداند و با یک زن و بچه روبه رو شد !

- چشمم روشن ! شلوارت دوتا شده نامرد ... اگه به فکر من نبودی لااقل به فکر این بچه میبودی !

- چی میگی خانم ؟ من اصن شما رو نمیشناسم ! مزاحم نشید لطفا .

- من رو نمیشناسی نامرد ؟ اونموقع که بهم می گفتی قناری عاشق ؛ نکنه حالا اسمم از یادت رفته ؟

نیکلاس نگاهی ملتمسانه به رز انداخت و گفت : عزیزم ، تو که حرفای این زنیکه رو باور نمیکنی ؟

در همین لحظه زن از درون کیفش چند عدد عکس درآورد و آنان را در مقابل چشمان رز و نیکلاس گرفت .

با دیدن عکس ها ، شک رز به یقین تبدیل شد و رز که هرگز فکر نمیکرد که نیکلاس یک زن دیگر داشته باشد ، با بغضی که در گلو داشت ، گفت : نیک ، تو با احساسات من بازی کردی . دیگه نمیخوام ببینمت .

و بلافاصله پس از بیان جمله ی آخرش ، بغضش ترکید و آنجا را ترک کرد

پایان سوژه .


ویرایش شده توسط لورا مدلی در تاریخ ۱۳۸۹/۹/۲۴ ۱۹:۵۸:۲۱
ویرایش شده توسط لورا مدلی در تاریخ ۱۳۸۹/۹/۲۴ ۲۰:۰۵:۱۵


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ سه شنبه ۹ آذر ۱۳۸۹

اسکورپیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۴ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۳:۳۷ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
از بی شخصیت ها متنفرم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 157
آفلاین
سه عاشق ناکام در حالی که خون در رگ هایشان قل قل می کرد، دور هم یه جلسه ی فوق العاده تشکیل داده بودند.

اسکورپیوس در حالی که از روی اضطراب شدید هی قدم می زد اینگونه شروع کرد:بچه ها ببینید این راه ها روی این یارو نیکل سازگار نیست باید یه کار دیگه بکنیم.

روفوس در حالی که دست در جای سیبیل های از ته تراشیده ی خود می کرد گفت:بله موافقم باید حال این پدر سوخته رو بگیریم.

آنتونین در حالی که گیج و منگ بود گفت:اما چگونه؟

-هان این سوال خیلی خوبیه!

صدایی آشنا بود.کینگزلی از در اتاق به درون جلسه آمد و گفت: ببینید دوستان شما همه یه نفر رو می خواید اما رز فقط یکی رو می خواد.بگین خب!

ملت:خب!

-باید رقیب اصلی یه جوری از رده خارج کنین!خب شاید این سوال به نظرتو ن برسه که چجوری باید این کار رو بکنین!الان بهتون می گم که باید چی کار کنین شما بگین خب!

ملت:خب!

-خب والا خیلی ساده اس باید براش پاپوش بدوزین اما باید یه پاپوش حرفه ای بدوزین!بگین خب!

ملت:خب!

-خب باید یه همچین کاری بکنین ...

بعد از چند دقیقه

ملت:

اسکورپیوس رو به کینگزلی کرد و گفت:خب تو چرا خودت به ما کمک می کنی؟

کینگزلی به آنها جواب داد:خب مشخصه چون سنم رفته بالا و باید دیگه زن بگیرم و بچه های قد و نیم قد دورم رو بگیرن!در این بین چه زنی بهتر از یه هافلی اصیل!

اسکورپیوس:پس تو منظورت رو بگو!

ملت:

کینگزلی در حالی که مشت های گره شده و چشم های هجوم آور را دید،گفت:بچه ها ما الان یه دشمن واحد داریم بعد از زمین زدن اون به سراغ هم دیگه می ریم!

ملت:


هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ سه شنبه ۹ آذر ۱۳۸۹

نیکلاس استبنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۴ سه شنبه ۲ آذر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۶:۰۱ شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۹
از جاهایی که شما نمی دانید!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 52
آفلاین
آنتونین جون کینگزلی عاشق رز نبود و هیچ کس اینو نگفته.
پس دوئل ها اینگونه خواهند بود.
روفوس با نیکلاس
آنتونین با اسکورپیوس
----------------------------
تمام هافلی ها جمع شده بودند.(البته چهار نفر عاشق بودند و یکی دختر هم معشوق و فقط چند نفر تماشاگر بودند.)

_1...2...3..

روفوس طلسمی به طرف نیکلاس که خشکش زده بود فرستاد. در همین لحظه رز دوید و جلوی نیکلاس ایستاد و طلسم بهش برخورد کرد و به بغل نیکلاس افتاد.

جمعیت:

درمونگاه
روفوس:پدر سوخته

اسکورپیوس:به کی داری میگی؟

آنتونین:راس می گه به کی میگی؟

روفوس:دارم به تازه وارد میگم که چند روز نشده برامون شاخ شد. پدر سوخته

نیکلاس:خب من چی کار کنم که رز منو خیلی دوست داره

رز در حال به هوش اومدن بود. هر چهار پسر به طرفش هجوم بردن.

رز: :نیکل........

روفوس:دیدین داره منو میگیه. نیکل

آنتونین:مگه اسم تو نیکله؟

روفوس:آره اسم مستعارمه.

اسکورپیوس:برو بابا از کی تا حالا تو اسم مستعار داری؟ اون داره منو صدا میزنه. میگه نیکلسکورپیوس

آنتونین:برو بابا تو چی میگی بچه اون مقصودش منم.

رز: چی میگن من دارم میگم (نیکلاس)

همه به عقب چرخیدن و نیکلاس را دیدند که داشت نخودی می خندید.:lol2:

روفوس،اسکورپیوس و آنتونین با نا امیدی از درمونگاه خارج شدند و دو تا عضو عاشق تازه وارد قناری رو تنها گذاشتن.

نامه سه پسر ناکام به نیکلاس

نقل قول:
روفوس:نیکلاس انگار نمی دونی من ناظرم. حالا ببین چه بلایی به سرت می یاورم پدر سوخته
اسکورپیوس:به پدرم می گم که با پدرت کاری بکنه که نتونن پول تو جیبی تو رو هم بدن حالا ببین
آنتونین:مرخصی من که به درد نخورد ولی یه فکر دیگه ای دارم.


نیکلاس و رز که زیر یک دخت زیبا نشته بودند واین نامه را می خواندند.
رز و نیکلاس:


هلگا


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱:۲۶ سه شنبه ۹ آذر ۱۳۸۹

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
بســــــوزه پــــــدر عشـــق!

روفوس، کینگزلی، اسکورپیوس، نیکلاس و آنتونین همگی با هم مانند نَدید بَدیدها عاشق رز ویزلی شده بودند. رز، دختر هرمیون و رون بود. او هوش فراوان، استعداد ناب و رفتار محترمانه را از مادرش و موهای قرمز و صورت کک مکی اش را از پدرش به ارث برده بود.

در حال حاضر قرعه شانس به نام نیکلاس بود و او توانسته بود با رز خلوت و مصاحبت کند. اما بقیه در فکر بودند و میخواستند کاری کنند که رز از آنها خوشش بیاید.

روفوس سبیلش را از ته زده بود، موهایش را تیغ تیغی کرده بود و یک شلوار شش جیب پوشیده بود.

کینگزلی یک کلاه گیس گذاشته بود.

اسکورپیوس که بواسطه پولدار بودن پدرش (دراکو مالفوی) وضع مالی خوبی داشت، کلی جواهرات جادویی برای رز خریده بود و داشت آن ها را کادو میکرد.

آنتونین بفکر فرو رفته بود و داشت شرط رز را بالا و پایین میکرد. او با خودش فکر کرد: "اگه از مرگخوارا بیام بیرون لرد میده نجینی بخورتم، اگه از مرگخوارا نیام بیرون رز رو از دست میدم. هووم باید از لرد یه مرخصی بگیرم و یه مدت از مرگخوارا بیام بیرون. آره یه هفته بعد مرخصی میگیرم."

با وجود همه این کارها رز باز هم به آنها توجه نکرد و سرگرم مصاحبت با نیکلاس بود. آن ها باین نتیجه رسیدند که بهترین کار انجام دوئل بین عاشقان رز است تا از این طریق برنده مشخص شود و بتواند رز را مال خود کند.

آن ها به پیش رز رفتند و پیشنهاد خود را طرح کردند، رز هم استقبال کرد و گفت که به مردی که اینقد شجاعت داشته باشد که برای بودن با او حاضر به خطر انداختن جانش شود عشق خواهد ورزید. اما نیکلاس استقبال نکرد که البته روفوس اشاره کرد که "بیاین این پدرسوووخته رو ببرید" و دو نفر در حالی که زیر بغل نیکلاس را گرفته بودند و یک جسم سخت بر سرش کوبیدند او را به بیرون بردند.

راند اول دوئل بین کینگزلی و نیکلاس بود. آن ها روبروی هم قرار گرفتند. نیکلاس هنوز کمی سرگیجه داشت. کینگزلی که بهترین کارآگاه حال حاضر بود و مهارت فراوانی در اجرای طلسم ها داشت به نیکلاس گفت: "اشهدتو بخون!"

نیکلاس هم که ترسیده بود بعد از خواندن شهادتین، رو به رز کرد و گفت: "اگر بار گران بودیــــــــم رفتیــــــــم، اگر نـــــــــــامهربان بدیم ..."

روفوس: بسه دیگه پدرسوخته، مظلوم نمایی نکن. تا سه شماره دیگه دوئل را شروع میکنیم: سه، دو ...








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.