هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۷
#48

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
مـاگـل
پیام: 296
آفلاین
بلاتریکس با عصبانیت از خانه بیرون آمد.
_ پیر زن خرفت !
سوروس با آرامش در حالیکه پوزخند میزد به سمت بلاتریکس آمد . با صدای آرام و خونسردش گفت :اون رو بهت نداد!درسته؟ حدس میزدم که میبایست این جوری بشه !
بلاتریکس با عصبانیت به سوروس پرید و گفت : اگر میدونستی اسنیپ ، بهتر بود خودت وارد عمل بشی!
اسنیپ بی تفاوت و بی توجه به بلاتریکس ، شروع به دور زدن در اطراف خانه ی هپزیبا کرد و در همین حال گفت : اشتباه کردیم...باید حساب شده عمل میکردیم...حالا که دیگه گذشته و فکر نکنم بتونیم با صحبت کردن اون فنجون رو از چنگش در بیاریم...بهتره راهی برای ورود به خونه گیر بیاریم و اونو بدزدیم!
بلاتریکس با خشونت تمام به اسنیپ گفت : فکر نمیکردم این قدر ساده لوح باشی اسنیپ ! اون الان فهمیده قصد ما چیه و اون فنجان رو در جایی قرار داده که به جز خودش کسی جاشو نمیدونه! ما چه جوری میتونیم بدونه این که بفهمه وارد خونش بشیم ، همه جا رو بگریدم و اون فنجون رو پیدا کنیم؟
بلاتریکس ساکت شد و با رضایت از حرف هایش به اسنیپ نگاه کرد.
اسنیپ با حفظ خونسردی خودش به بلاتریکس خیره شد و گفت : حق با تو یه بلاتریکس ! ولی ما چاره دیگه ای نداریم ! بهتره که امشب دیگه کاری انجام ندیم و فردا صبح وارد عمل بشیم...فکر میکنم من و تو ، بلاتریکس ، باید همه جای خونه رو به دنبال فنجون بگیردیم...و تو سامانتا ، ازت میخوام که یک جوری حواس اون رو پرت کنی ، تا ما بتونیم فنجون رو پیدا کنیم ... اون بلاتریکس رو دیده و فکر نمیکنم به این راحتی ها به یه مرد اعتماد کنه و توی خونش راه بده...بنابر این تنها کسی که میتونه این کار رو انجام بده ، تویی ، سامانتا !
سامانتا با حرکت سر ، موافقت خود را اعلام کرد.
اسنیپ به بلاتریکس خیره شد و منتظر نظر او شد.بلاتریکس به فکر فرو رفته بود و بالاخره پس از مدتی فکر کردن و سنجیدن موقعیت او نیز همانند سامانتا ، موافقت خود را اعلام کرد. اسنیپ لبخندی از روی رضایت زد و سپس در تاریکی شب ، دوباره شروع به دور زدن در اطراف خانه هپزیبا کرد.

*****

ریگولوس همچنان سوار بر قایق ، دریاچه تیره رنگ را پشت سر می گذاشت. غار میانی را رد کرده بود و حالا میتوانست جزیره کوچک و ماسه ای را از دور ببیند.
کریچر کم کم به هوش آمده بود و برای حفظ تعادلش به ریگولوس تکیه داده بود.قایق لحظه به لحظه به جزیره نزدیک تر میشد. کریچر با کمی دلهره به قدح سنگی ای که روی جزیره به چشم میخورد ، نگاه میکرد.
قایق با تکانی مختصر به حرکت خود پایان داد. ریگولوس با چهره ای مصمم و جدی از قایق پیاده شد و آرام به سمت قدح سنگی حرکت کرد.

*****

لوسیوس و آنتونین پشت سر ولدمورت در کنار دریاچه حرکت میکردند.
ولدمورت به غاری که در مقابلش قرار داشت نگاه کرد.لبخندی بر لبان نازکش نقش بست . و با سرعت بیشتری به سمت دهانه غار پیش رفت .


im back... again!


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱:۱۹ سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۷
#47

بلاتريكس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۷
از شیون آوارگان
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 97
آفلاین
بلاتریکس به آرامی زمزمه کرد :سامانتا و سوروس خیلی اروم پشت سر من حرکت کنید.می دونید که خانه ی هپزیبا اسمیت بشدت زیر نظره.چون اون وارث ارثیه هافلپافه و وزارت خونه اینو می دونه.پشت سر من حرکت کنید و صداتون در نیاد وگرنه...
سامانتا با لحن تندی گفت :وگرنه چی؟
چشمان مشکی بلاتریکس در اعماق وجود سامانتا نفوذ کرد سپس نجواگونانه گفت :سامانتا....نمی خوای که وقتو هدر بدی هان؟تو که از دستور سرورت اطاعت می کنی مگه نه؟
سامانتا غرولندی کرد و ساکت شد و بلاتریکس به ارامی به طرف در خانه ی اجری حرکت کرد .انگشتان کشیده و باریکش درب را به صدا در اورد و بعد صدای گرم یک پیرزن به گوش رسید :کیه این وقت شب؟اوه من عاشق مهمان ها هستم.
بلاتریکس در جواب کلاهش را تکانی داد و طوری که سوروس بشنود گفت :با سامانتا به طرف پشت ساختمون برید.اوضاع رو زیر نظر داشته باشید .من میرم تو.
سپس به ارامی با لبخندی که لبان باریکش را پوشانده بود وارد اتاقی با شومینه ی زیبای زرد رنگ شد که روی ان گورکن هایی به چشم می خورد.
هپزیبا اسمیت کمی قهوه درست کرد و سپس کنار بلاتریکس نشست و با همان صدای دلنشین اما پیر و خسته گفت :خیلی کم میشه که کسی به خونه ی من بیاد.من عاشق مهمون ها هستم.فقط تامم..بعضی وقت ها به اینجا میاد.شما کی هستید؟
بلاتریکس موهای بلندش را تاب داد و گفت :من بلاتریکس لسترنج هستم .از دوستان تام،خب....!تام جدیدا مشغول جمع اوری یک کلکسیون از عجیب ترین وسایل جادویی دنیاست.او به همه ی کسانی که میشناسد سر زده و ازشون پرسیده که چیز جالبی برای کلکسیونش دارند یا نه.نتونست خودش بیاد منو فرستاد که ببینم چیزی دارید یانه.
از گفتن نام ولدمورت بدنش لرزید اما سعی کرد که در چهره اش نشان ندهد
هپزیبا گفت :اوه بله،یک چیز هست اما نمی دونم که....
بلاتریکس لبخند دلنشینی زد و گفت :به من اعتماد ندارید خانم؟
هپزیبا با نگرانی گفت :چرا..خب..من وارث فنجان هافلپاف هستم.!این تنها ثروت جادویی من است که ممکنه به درد تام بخوره
بلاتریکس گفت :خب.خانم فنجونتون رو بدید من برای تام ببرم.!
هپزیبا گفت :نه.،نمی تونم،از کجا معلوم که شما از وزارت خونه نیومده باشید تا ثروت جادویی منو به موزه جادوگری ببرید؟به تام بگویید من چیزی براش دارم.خودش می تونه بیاد.!
بلاتریکس گفت :اما خانم اسمیت...تام.حالا حالا ها نمی تونه بیاد.
و دستش را به طرف ردایش برد تا چوب دستی اش را بیرون بیاورد.هپزیبا از برق چشمان بلاتریکس فهمید که خطر تهدیدش می کند پس به ارامی گفت :از خونه من برو بیرون.تام هیچ وقت نیم خواست منو بکشه.مطمئن باش اگر منو بکشی هم چیزی نصیبت نمیشه.جای فنجون رو فقط من می دونم.تو هم از طرف تام نیومده چون تام منو دوست داره و به فکر کشتن من نیست
بلاتریکس دندان قرچه ای کرد .شاید اگر هپزیبا را می کشت هرگز نمی توانست به فنجان دست یابد و این مورد خشم لرد بود.!پس بلند شد و با عصبانیت خانه را ترک کرد .!



Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ شنبه ۴ خرداد ۱۳۸۷
#46

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
مـاگـل
پیام: 296
آفلاین
گودریکز هالو :

بلاتریکس سردرگم و آشفته کوچه های گودریکز هالو را میگذراند. هیچ نشانی از خانه ای با دیوار های زرد رنگ وجود نداشت. نا امیدی او را در بر گرفته بود و نمیدانست دیگر چه جایی را میبایست بگردد. با بی حوصگی تمام بر روی زمین نشست . به خانه های اطرافش یک به یک چشم دوخت.مردی سیاه پوش از انتهای کوچه به او نزدیک میشد. مرد در جایی جلوتر از بلاتریکس ایستاد ، و شروع به بررسی خانه های کوچه کرد.
بلاتریکس با دقت حرکات سوروس را زیر نظر داشت . سوروس با آرامشی خاص خانه ها را از نظر میگذراند .
بلاتریکس ، بی توجه به اسنیپ ، بار دیگر شروع به بر انداز کردن خانه ها کرد.خانه های ساخته شده از سنگ ، چوب ، آجر هایی با رنگ های مختلف قرمز ، خاکی ، زرد ...
_ خودشه !
بلاتریکس به سرعت از جای خود بلند شد و به سمت خانه آجری زرد رنگ دوید. در مقابل خانه هپزیبا اسمیت ایستاد . چوب جادویش را به سمت آسمان گرفت ولی...
در این هنگام بلاتریکس جرقه هایی سبز رنگ را در آسمان بالای سرش مشاهده کرد.مطمئن بود که آن جرقه ها از چوب دستی او خارج نشده اند. ناگهان حضور مرد بلند قد و لاغر اندامی را در کنار خود حس کرد .سوروس اسنیپ با پوزخند همیشه اش ، که تنفر بلا را بر می انگیخت ، در مقابل بلاتریکس ایستاده بود . هر دو با چشمان سیاهشان یکدیگر را نگریستند و بعد باهم و پا با پای هم به سمت در زرد رنگ بزرگی که علامتی شبیه گورکن بر روی خود داشت ، حرکت کردند.


در غار :

ریگولوس همچنان که کریچر را در آغوش گرفته بود به سمت دریاچه تیره ای که در مقابلش قرار داشت حرکت کرد. سعی کرد حرفهای کریچر را به یاد آورد و بعد مطابق آنها عمل کرد.
ریگولوس با آرامی در حاشیه ی دریاچه حرکت کرد ، دستش را در فضای خالی چند بار بالا برد و بالاخره توانست آنرا در دست بگیرد.او به چیزی نامرئی چنگ انداخته بود. با نوک چوبدستی به مشتش ضربه ای زد .
زنجیر تابناک سبز رنگی از دریاچه تا دست او ظاهر شد. زنجیر به زمین افتاده، به دور خود پیچید و سایه ی سیاهی را از اعماق دریاچه به ساحل کشید.به آرامی کریچر را درون قایق گذاشت و خود نیز سوار بر قایق شد و به سمت جزیره ای که کریچر از آن یاد کرده بود به راه افتاد.

____________________
برای اینکه داستان یه شکل بشه کمی از پست مورفین استفاده کردم.

نقد بشه!


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۴ ۱۳:۰۷:۱۳
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۴ ۱۳:۲۷:۱۲

im back... again!


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۸۷
#45

بلاتريكس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۷
از شیون آوارگان
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 97
آفلاین
چوب جادویش را به سمت دستش نشانه گرفت و...
..........................................................
_اه لعنتی.
چوب جادو به طرفی پرت شد و بدون این که ذره ای خراش به دست ریگولاس وارد کند اتش گرفت.ریگولاس در حالی که سعی می کرد خشمش را کنترل کند گفت :ببینم کریچر،تو یادت نمی اد که ولدمورت چجوری خون تورو روی دیوار پاشید؟
کریچر از وحشت لرزید و گفت :ارباب اسم اونو نیارند...من..یادم نمی اد قربان.
ریگولاس به چشمان مهربان خاکستری رنگ جن خیره شد و به آرامی گفت :فکر کن کریچر..خواهش می کنم....
کریچر ملتمسانه به ریگولاس نگاه کرد و گفت:نمی تونم ارباب..نمی تونم.
ریگولاس دندان قرچه ای کرد و در حالی که سعی می کرد لطافت ظاهری اش را حفظ کند گفت :کریچر..باید یادش بیاد..این یک دستوره
ناگهان کریچر به طرز باور نکردنی ای به طرف دیواره ی سنگی غار رفته و سرش را به دیوار کوبید.طوری که سرگیجه بدن ظریف و پاهای سستش را سست تر کرد
ریگولاس به طرف کریچر رفت و درحالی که سعی می کرد اورا از این کار بازدارد گفت :کریچر چرا این طوری می کنی؟
کریچر با لحن خسته و کسل کنند گفت :کریچر خودشو تنبیه کرد..چون نمی تونست فرمان اربابش رو انجام بده.
و محکم تر سرش را به دیواره ی غار کوباند .ریگولاس فریاد کشید :کریچر بس کن..از سرت خون می اد..
قطرات خون از سر باریک و صورت استخوانی جن خانگی بر روی دیواره ی سنگی غار چکید و در یک ثانیه دیوار ناپدید شد.
کریچر بی حال روی زمین افتاد و درحالی که سعی می کرد چشمانش را باز نگه دارد گفت :ارباب من میمیرم..شما باید برید تو...قد..دح.قدح...
و از حال رفت.ریگولاس با شفقت کریچر را که از فرط درد بیهوش شده بود بدوش کشید و وارد سرزمین ساحلی شد .

....

داستان رو خیلی پیش نبردم که نفر بعدی بتونه پست بزنه....



Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۸۷
#44

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
مـاگـل
پیام: 296
آفلاین
سیاهی شب فضا را پر کرده بود . سه مرگخوار به آرامی در میان تاریکی شب گام بر میداشتند. بلاتریکس جلوتر از سامانتا و سوروس حرکت میکرد و رهبری آن گروه سه نفره را بر عهده داشت. هر سه بی هیچ حرفی در کوچه های قدیمی گودریکز هالو حرکت میکردند و خانه هپزیبا اسمیت ، نواده هلگا هافلپاف ،را جستجو میکردند.
بلاتریکس با سر درگمی در میان کوچه ای سنگ فرش شده ایستاد و رو به سوروس کرد و گفت : نمیدونم باید کجا رو بگردیم . لرد سیاه به من گفت خونه هپزیبا یه خونه قدیمی یه که با آجر هایی زرد رنگ ساخته شده! حدود یک ساعت هست که دارم کوچه های مختلف رو میگردیم ولی هنوز پیداش نکردیم ، نظر تو چیه سوروس؟
سوروس با خونسردی تمام برای مدتی به چشمان سیاه بلاتریکس خیره شد و پس از اندکی فکر کردن با صدایی ملایم و بی روح گفت : رئیس تویی و طبق فرمان لرد سیاه من از تو اطاعت میکنم ...
بلاتریکس با غرور سرش را بالا گرفت و با دقت بیشتری به سوروس خیره شد. سوروس پوزخندی به او زد و ادامه داد :البته فقط به خاطر دستور لرد ، بلاتریکس !... نظر من اینه که از همدیگه جدا بشیم و هر کدام جدا گانه به دنبال خونه هپزیبا بگردیم . اینجوری زودتر میتونیم به نتیجه برسیم و هر کدوم تونست اون رو پیدا کنه ، جرقه ای سبز رنگ به آسمون میفرسته تا دو نفر دیگه خودشون رو به اون برسونن .
سوروس حرفش را تمام کرد و با چشمان نافذش نگاه موشکافانه ای به بلاتریکس کرد ، گویی که سعی در خواندن ذهن او داشت .بلاتریکس با خشم به او نگاه کرد و با بی میلی با نظر او موافقت کرد. سرش را به آرامی تکان داد و گفت : پس از هم جدا میشیم ! سامانتا ، تو از سمت چپ برو...من از سمت راست میرم و تو سوروس...
بلاتریکس انگشت سبابه اش را به طرف سوروس گرفت و گفت : تو هم طبق فرمان من به سمت جلو حرکت میکنی .مفهومه؟
سوروس نگاه سردی به بلاتریکس انداخت و با سر موافقت خود را اعلام کرد و بی هیچ حرفی، به راه افتاد . بلافاصله پس از حرکت او بلاتریکس هم به راه افتاد و به سمت راست حرکت کرد. سامانتا با دلهره به اطراف خود نگاهی انداخت ،و با قدم هایی آهسته راه خود را به سمت چپ کج کرد.

در غار :
کریچر با تمام توانش سعی میکرد تا وقایعی را که برایش اتفاق افتاده بود، را به یاد آورد . ریگولوس با مهربانی به او گفت : کریچر ! خواهشا فکر کن! چه اتفاقی افتاد؟ چجوری باید وارد شد؟خواهش میکنم کریچر!
کریچر با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت : به اینجا که رسیدیم ولد...ول..دد..مو..رت بهم لگد زد و کریچر پرتاب شد به طرف اون دیوار،بعد ارباب ول..دمور..ت با چوب جادوش کریچر رو شکنجه کرد و خون کریچر پاشید روی دیوار و بعد دیگه دیوار نبود!
ریگولوس که با دقت به حرف های کریچر گوش میکرد به فکر فرو رفت و با آرامش با خود تکرار کرد : پس برای ورود T به خون لازم داریم؟! خیلی خوب ...! کنار وایسا کریچر!
ریگولوس به سرعت به سمت دیواری که کریچر به آن اشاره کرده بود حرکت کرد . دست خود را جلو برد ، چوب جادویش را به سمت دستش نشانه گرفت و...


im back... again!


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۷
#43

بلاتريكس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۷
از شیون آوارگان
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 97
آفلاین
پرده ی شب اسمان مخوف شیون آوارگان را پوشانده بود.بلاتریکس لسترنج خادم وفادار لرد سیاه به آرامی صحبت می کرد و لرزه بر دل مرگخوارانی می انداخت که زیر پرده ی پر ستاره ی شب با دقت به حرف هایش گوش می کردند :لرد سیاه..در جستجوی فنجان هافلپاف است و این فنجان ارثیه ی هپزیبا اسمیت در دره ی گودریگ هالوزاست.دو نفر از شما به انتخاب خودتون با من حرکت می کنید...انتخاب رو می زارم گردن خودتون چو نمی تونم بگم کدومتون از دیگری بهتره..همتون عین همید.
سپس پوزخندی زد و به اسمان تاریک شب خیره شد.به ستارگانی که از اعماق اسمان از شدت شوکت تصمیم لرد سیاه سوسو می زدند.پیدا کردن وسیله ای که جاودانه شود کار آسانی نبود.
سامانتا با چهره ای که دلهره در ان موج می زد جلو رفت و خیره به سایر مرگخواران ایستاد.
بلاتریکس به سامانتا نگاه کرد...و لبخندی زد :سامانتا...می دونی که اگر با من همراه شی باید به تمام دستوراتم عمل کنی؟
سامانتا دندان قروچه ای کرد و زیر لب گفت :بله.
بلاتریکس قه قه زد و سپس زیر لب گفت :نفر بعدی چه کسی است؟کسی جراتشو نداره ؟نارسیسا تو بیا اینجا.
چهره ی سفید و لرزان نارسیسا به بلاتریکس خیره شد و با نگاه ملتمسانه ای گفت :دراکو به من احتیاج داره بلا...لوسیوس هم داره میره،اگر نتونیم فنجان را پیدا کنیم لرد سیاه مارو می کشه....و دراکو..اون چه بلایی سرش می اد؟
بلاتریکس به چهره ی سرد و نگران خواهرش خیره شد.در دل به خود نفرین می فرستاد که نمی تواند در مقابل احساسات ظریف خواهرانه مقاومت کند.کسی که هزاران نفر را شکنجه و کشته بود در مقابل خواهش ملتمسانه ی خواهرش دوام نیاورد.زیر لب گفت:نارسیسا..این یک افتخاره.
نارسیسا تکرار کرد :اما بلا..تو خاله ی دراکو هستی..اگر من کشته شوم...دراکو نابود میشه.
بلاتریکس نگاه خیره اش را از چشمان پراشک نارسیسا برگرفت و نجواگونانه گفت :خب...خودم بگم یا داوطلب می شید؟
پاهای کشیده که در تاریکی شب پنهان شده بود جلو امد و به آرامی گفت :من....باهاتون میام.
بلاتریکس لبخندی زد و گفت :بقیه برید تو...باید حرکت کنیم..مواظب باشید...بلایی سرخودتون نیارید.
سپس پوزخندی زد و همراه با سامانتا و سوروس پشت به بقیه ی مرگخواران در تاریکی شب پیش رفت..........
.....................................................................
ریگولوس به ارامی حرکت می کرد.قندیل های اویزان شده در غار تاریک بچشم نمی اد و کریچر بیچاره با یاداوری خاطره ی تلخی که از ان مکان داشت به خود لرزید.غار بشدت سرد بود و ریگولوس از شدت سرما به خود می لرزید..ایا کریچر بیاد داشت که راه ورودی غار کجاست؟ایا می توانست کمکی به او بکند؟؟؟؟
.....................................................................
لرد سیاه به لوسیوس و انتونین دستور داد که تمام وسایل لازم را جمع کرده و تا شب حرکت کنند.لوسیوس پرسید :سرورم،به دنبال چه چیزی می ریم؟
لبخندی صورت سرد ولدمورت را پوشاند و پاسخ داد :نباید می پرسیدی لوسیوس...این کاملا مشخصه..خودت به زودی می فهمی.فقط بهتر بود بپرسی چه کسی.
انتونین مصمم شد و پرسید :سرورم..کی حرکت می کنیم؟
ولدمورت پاسخ داد :تا شب حرکت می کنیم..اون شخص.نمی تونه خیلی دور شه...
................

نقد شود



Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ سه شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
#42

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
مـاگـل
پیام: 296
آفلاین
کنار دریاچه
ریگولوس با بی قراری در کنار دریاچه حرکت میکرد و به دنبال دهانه ورودی غار میگشت. پس از مدتی بلاخره توانست آن را پیدا کند . با عجله به سمت دهانه ورودی غار رفت و سعی کرد داخل غار ، جاییکه کریچر تعریف کرده بود ، شود. با وجود تلاش زیادی که برای ورود به کار برد موفق نشد ، با عصبانیت لگدی به دیوار غار زد . سعی داشت به هر طریقی که شده قاب آویز را پیدا کند اما چطور؟چگونه میتوانست وارد غار شود؟ تنها دو نفر این را میدانستند! نفر اول لرد سیاه که حتما تا کنون از نقشه ریگولوس با خبر شده و تشنه به خون اوست و نفر دومی کسی است که اکنون در خانه ، بر روی تخت خواب اتاقش ،خوابیده است. کریچر !!

شیون آوارگان
بلاتریکس در مدت زمانی اندک گروهش را برای انجام دستور ولدمورت آماده ساخته بود و با غرور و ابهت برای اعضای گروهش برنامه حرکتشان و هدف و مسیر سفر را برای آنها بازگو میکرد:
خوب گوش کنید!همون طور که میدونید لرد سیاه بار دیگر من رو برای فرماندهی و سرپرستی گروه انتخاب کرده، هممون باید با همدیگه متحد بشیم تا بتونیم طبق خواسته لرد عمل کنیم و فنجان باستانی هفلپاف رو که اهمیت زیادی برای لرد داره پیدا کنیم و به ارباب تقدیم کنیم. فنجان طبق گفته ارباب در خانه هپزیبا اسمیت که نواده هلگا هافلپاف هست قرار داره! ما باید به اونجا بریم و هر چه سریع تر فنجان رو برای لرد بیاریم...امیدوارم این بار مثل قبل کسی وجود نداشته باشه که بخواد با من در بیفته...چون اینبار دیگه مثل دفعه قبل نیست!
بلاتریکس با تهدید نگاهش را به سامانتا دوخت و چشم غره ای را نثار او کرد و با صدای بلند ادامه داد :خیلی خوب...همگی متوجه شدید که هدف ما چی هست...خانه هپزیبا باید جایی در دهکده گودریکز هالو باشه!...پس همگی با فرمان من ، حرکت میکنیم!
مرگخواران پشت سر بلاتریکس یک به یک غیب شدند و در طی چند ثانیه همگی به ردیف در پشت سر بلاتریکس در گودریکز هالو ظاهر شدند و جستجوی خود را برای یافتن خانه هپزیبا و فنجان ارثیه اش شروع کردند.

در خانه بلک ها
ریگولوس با آرامش طوری که کریچر را نترساند او را صدا میزد.چند دقیقه ای طول کشید تا کریچر به خود بیاید و ریگولوس بتواند به او بفهماند که در امان است و دیگر از ولدمورت خبری نیست .
کریچر با لرزش خفیفی در مقابل ریگولوس تعظیم کرد و ایستاد.ریگولوس از او خواست تا او را با خود به غار ، به جاییکه ولدمورت قاب آویز را پنهان کرده بود ، ببرد. و اینبار ،بر خلاف بار قبل، کریچر به خاطر اطمینان و علاقه ای که به ریگولوس ، ارباب جوانش ،داشت با علاقه پذیرفت تا او را در این سفر همراهی و راهنمایی کند...


im back... again!


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
#41

بلاتريكس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۷
از شیون آوارگان
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 97
آفلاین
کریچر با بدنی لرزان در میان ماسه های ساحل رها شده بود.چشمان خاکستری رنگش از شدت نور افتاب می سوخت و تمام بدنش درد می کرد.احساس می کرد که ذهنش خالی از هرگونه ارزو و امیدی شده و نمی دانست که این پایان راه نخواهد بود.زیرا دقایقی بعد کریچر با حالت بیمارگونه روی ماسه ها به خواب نرفته بود.بلکه ریگولوس اورا احضار کرد.

در خانه :

عکس بزرگی از همه ی افراد خانواده ی بلک روی دیوار اویزان شده بود و فرشینه ی خانوادگی بلک درست روبروی اتاق ریگولوس روی میز بلندی که افتخارات خانواده ی بلک را شامل می شد گزاشته بودند.ریگولوس با چهره ای وحشت زده به چشمان خاکستری رنگ جن خانگی خیره شد و با صدای ارام گفت :اون ..ازت چی خواست کریچر؟
_س...سرورم....یک نوشیدنی....ی..یه..یک.نوش.
ریگولوس با مهربانی گفت :اوه کریچر،تو نیاز به استراحت داری.درموردش فکر نکن.لازم نیست حرفتو تکرار کنی...به اتاق بالایی برو....یادت نیست که از کجا وارد اون ساحل شدید؟
کریچر با لرزش گفت :از ...غار میانی .
ریگولوس وحشت زده تکرار کرد:ازت ممنونم ...حالا میتونی به اتاق بالایی بری..
_اما قربان..
_این یک دستوره کریچر
دقایقی بعد کریچر با حالتی بیمار گونه سالن خانه ی باستانی بلک را ترک کرد.ریگولوس زیر لب غرید : جادوگر ..احمق.....
سپس طوری که صدایش به گوش کریچر برسد گفت:من برای مدتی خانه را ترک می کنم.
هیچ پاسخی نشنید زیرا ان چشمان خاکستری رنگ به خوابی فرو رفته بود که اندکی از لرزش بی وقفه ی بدنش می کاهید.

شیون آوارگان
ولدمورت با شادی به مرگخواران خیره شده بود.دلش می خواست فریاد بکشد ولی بروز احساسات شادمانه در مقابل خدمت گزارانش درست نبود .با همان صدای سرد همیشگی گفت :مرگخواران من....قاب آشویز جاودانه شد و حالا بدنبال شی هستم که ان هم برایم مهم است..بسیار مهم ،عده ای از شما به دنبال یافتن میرید.بلاتریکس ،سریعتر گروهتو انتخاب کن..سه نفر به دنبال یافتن این شی اسرار امیز حرکت می کنند و ....
انگشتان بلند سفیدش را روی ساعد دستانش کشید و گفت :ریگولوس بلک.
خبری نبود...دقایقی گذشت ولی ریگولوس نیامد.با چشمان سرخرنگش به دیوار خیره شد و گفت :می دونستم...بلاخره کار خودشو کرد.
سپس ادامه داد :لوسیوس و انتونین هم با من میان...باید دوست عزیزمون ریگولوس رو پیدا کنیم
لحن سردش لرزه به دل همه ی مرگخواران انداخت و درحالی که نفرت همیشگی در صدایش موج می زد گفت :ان شی ....فنجانیست که روی دسته اش یک گورکن قرار دارد...فنجان هافپاف.

.........
نظر من :بنظرم بهتره توی این داستان نحوه ی این که یکی یکی جانپیچ ها رو پیدا می کنه لرد سیاه صحبت کنیم .پستمو طولانی نکردم که خیلی جلو نره داستان تا نفر بعدی بتونه پست بزنه

نقد شود


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲۹ ۱۵:۲۷:۱۸


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۷:۰۵ یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
#40

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
مـاگـل
پیام: 296
آفلاین
_داریم میرسیم.خودتو آماده کن موجود کثیف!
کریچر که هنوزخیره به منظره پشت سرش بود به خود آمد و متوجه محیط اطرافش شد.آنها در غار دیگری قرار داشتند . تاریکی فضای اطرافشان را فرا گرفته بود.کریچر با چشمان خاکستری درشتش به سختی در میان تاریکی دریاچه ای بزرگ و سیاه را در مقابلش تشخیص داد.کمی جلوتر ، در میان آبهای تیره ، جزیره ای کوچک خودنمایی میکرد.جن به چهره ولدمورت نگاهی انداخت ، چشمان قرمز و آتشینش مملوء از هیجان و شادی بود و کریچر به هیچ وجه نمیتوانست دلیل شادی اربابش را درک کند.کریچر با بی قراری نگاه دیگری به غار انداخت.تاریکی ، سکوت و سرما،همه و همه او را میترساندند.در دلش آرزو میکرد که اربابش ،ریگولوس،به نجاتش بیاید.بدنش به شدن میلرزید و حتی خود نیز نمیدانس که لرزش بدنش به خاطر سرماست یا ترس!

قایق با لرزش خفیفی از حرکت ایستاد.ولدمورت با چشمان بی روحش نگاهی به جن انداخت . دستان سفید و استخوانیش را به سمت کریچر دراز کرد ،گردن کوچک و باریک جن را گرفت و او را به سمت خشکی پرتاب کرد.کریچر به شدت به ستون کوتاهی برخورد کرد.درد را در تمام بدنش حس میکرد،اما از ترس سریعا بلند شد و در کنار ستون ایستاد.
ولدمورت پوزخندی را نثار جن کرد و از قایق پیاده شد،با هیجان به سمت ستونی که کریچر در کنارش ایستاده بود حرکت کرد. چشمانش بر روی جسمی ثابت مانده بود ، کریچر نگاه او را دنبال کرد و چشمش به چیزی شبیه به یک قدح که پر از معجونی سیاه رنگ بود افتاد . ولدمورت در کنار کریچر ایستاد و به مایع تیره رنگ درون قدح چشم دوخت .سپس نگاه بیرحمانه ای به کریچر انداخت و با لحنی آمرانه خطاب به او گفت : بخورش!
کریچر با نگرانی به مایع درون قدح نگاه کرد.هیچ علاقه ای به انجام دستور ولدمورت نداشت.ولدمورت چوب جاویش را به سمت جن نشانه گرفت و با صدای بلندی فریاد زد : گفتمم بخور!
کریچر با ناامیدی نگاهی به چهره ولدمورت که از خشم به بر افروخته شده بود،انداخت. سلانه سلانه به قدح نزدیک تر شد و با بی میلی شروع به خوردن کرد. با خوردن اولین جرعه سوزشی شدید را در درونش حس کرد ... تمام وجودش را در حال شعله ور شدن میدید . اما به خوردن ادامه داد تا...

« خود را در قبرستانی باستانی یافت . ده ها چهره سیاه پوش دور تا دورش را احاطه کرده بودند.کریچر با تعجب به آنها چشم دوخته بود.چشمان درشتش با سرعت در حدقه میچرخیدند،صدای هیس هیس بلندی را در نزدیکیش میشنید،سعی کرد تا خود را غیب کند اما نمیتوانست! برخورد چیزی لزج را بر مچ پایش حس کرد که به سرعت از روی بدنش به بالا می آمد. نگاهی هراسان به جسم مشکوکی که لحظه به لحظه به سمت گردنش نزدیک تر میشد ، انداخت. مار عظیم الجثه خود را به گردن او رساند. نگاه سرد و بی حالت خود را بر روی پوست خاکستری رنگ کریچر ثابت نگاه داشت و بعد از لحظه ای با بی رحمی تمام نیش زهر آلود و تیز خود را در گوشت نرم کریچر فرو کرد و...»

ولدمورت با دقت به کریچر که هنوز در حال خوردند معجون بود نگاه میکرد.شادی در تمام وجوه صورتش نمایان بود و با هر ناله و فریاد رقت بار جن ، صدای خنده ء گوش خراشش فضا را پر میکرد.

کریچر با صدایی بلند ارباب خود ، ریگولوس ، را صدا میزد و او را برای کمک فرا میخواند.افکار وحشتناک و دلهره آوری او را به شدت آزار میداد. تصمیم گرفت ، دست از خوردن بکشد ولی با سقلمه ولدمورت ،دوباره شروع به خوردن کرد. خورد و خورد تا قدح از معجون خالی شد.کریچر خود را بر روی زمین انداخت.درونش به شدت میسوخت و با التماس از ولدمورت درخواست جرعه ای آب کرد.
ولدمورت با بی تفاوتی قاب آویز را از درون ردایش بیرون آورد و آن را در قدح خالی انداخت.چوب جادویش را به سمت قدح گرفت آرام زیر لب وردی را زمزمه کرد و قدح بار دیگر از معجون سیاه رنگ پر شد.
ولدمورت بی توجه به جن به سمت قایق رفت و سوار بر قایق شد.چشمان آتشینش بدون کوچکترین تاسفی بر روی جن ثابت شده بودند.قایق به راه افتاد و صورت سفید و مار مانند ولدمورت به تدریج در تاریکی ناپدید شد.

_________________________
با تشکر از نقد های قبلی من تمام سعی خودم رو کردم تا به راهنمایی های شما عمل کنم برای دیدن بازده کارم ازتون درخواست نقد این پست رو هم دارم.
در مورد فونت ایتالیک هم که فرمودید متاستفانه نتونستم پیداش کنم.میشه اسم فونت رو بگید؟
بینهایت مرسی!


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲۹ ۷:۴۳:۲۳
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲۹ ۱۰:۵۲:۴۷
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲۹ ۱۱:۱۵:۱۷

im back... again!


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
#39

بلاتريكس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۷
از شیون آوارگان
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 97
آفلاین
بدن کریچر می لرزید.تصور شکنجه شدنش هم اورا به لرزه می انداخت.احساس خوبی نداشت.اگر ریگولاس از او نخواسته بود...هیچ وقت مجبور به انجام ان کار نمی شد.
ولدمورت به چشمان خاکستری رنگ کریچر خیره شد و زیر لب گفت :جن کثیف؛ نگران نباش ....فعلا باتو کاری ندارم..نه تا وقتی که اون کار را انجام نداده ای ...
ذهن کوچک کریچر سرشار از افکاری شد که به شدت ازارش می داد چه کاری ؟او باید چه کاری را انجام می داد و بعد از ان چه بلایی به سرش می امد؟ایا ریگولاس ارباب اصیلش اورا از چنگال ولدمورت رهایی می داد؟

قندیل های بلند از دیواره های غار تاریکی که یک قایق کوچک چوبی از ان عبور می کرد اویزان شده بودند و صدای تق تق حیوانات روی دیواره ی غار ها که سنگ هارا با دندان هایشان خورد می کردند کریچر را ازار می داد.ولدمورت با چشمان سرخش به دیواره های غار چشم دوخته بود و احساس میکرد که انشب بهترین دوره ی زندگی اش است.پیدا کردن اولین جانپیچ کار ساده ای نبود.ان هم ارثیه ی سالازار اسلیترین .

بعد از عبور از مجراهای زیر زمینی قایق به شدت شروع به لرزیدن کرد و ولدمورت قه قه ای سر داد .کریچر می لرزید اما دقایقی بعد همه چیز تغییر کرد.

کریچر ارام ارام چشمانش را باز کرد.نور خیره کننده ی خورشید چشمان خاکستری رنگش را ازرد.بعد از ساعت ها شناور بودن در ان غار تاریک وجود خورشید موهبتی بود.

گل های سفید رنگ سطح زمین را پوشانده بود انسوتر غاری دیگر دیده می شد که صنوبر ها و بلوط ها از سه جهت احاطه اش کرده بودند.روی دیواره های بیرونی غار پوشیده از خزه و علف های هرز بود ودر ضلع شرقی ان یک ردیف درخت گیلاس شکوفه داده بود.راه باریکه های داخل غار هنوز پابرجا بودند و ردیقی از بوته های گل سرخ از میان ان ها می گذشتند و اما فضای بیرون پربود از نرگس های زرد و سفیدی که عطر دل انگیزشان د ر هوا اکنده بود و همراه با چمن های سبز با هر وزش باد به رقص در میامدند.

کریچر به زیبایی هایی خیره شد که روبرویش به تصویر کشیده شده بود ولی دقایقی بیش نگذشت که صدای سرد و بیروح لرد تاریکی اورا بخود اورد.

نقد شود.

با تشکر








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.