هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۰:۱۴ چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۸
#49

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۵ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 389
آفلاین
چون تاپیک جدیه ، جدی مینویسیم!

سوژه ی جدید که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار:

اعضای ریون زیر نور ماه نشستن و در حال خوردن هندونه هستن. ( یه کوچولو از جدی نویسی پرهیز کردن که عیب نداره ... اممم از پشت صحنه میگن امکان نداره خیله خب جدی مینویسیم! )

اعضای ریون در هوای گرگ و میش شبانه ، زیر تازیانه ی باد نشسته و در حال کشف جرم بودند. در همین حال باران نیز شروع به باریدن کرد و پیکره ی همه ی آن ها آغشته به باران که درون آن رگه های خونی نیز مشاهده میشد کرد.

اما اعضای ریون بدون توجه به این موضوع به کار شبانه ی خود ادامه دادند ... آن ها باید هرچه سریع تر گرگینه را شناسایی می کردند.

فلش بک:

اعضای ریون در زیر نور مهتاب نشسته اند و در فکر راه اندازی دوباره ی باغ وحش هستند.

- به نظرتون چی کارش کنیم؟

- قفسشو درس کنیم!

- حیوون بیاریم!

- بگیم ملت بیان بازدید!

-

ملت:

همه دوباره به فکر فرو رفتند و بالاخره گابریل لب به سخن گشود.

- اینارو همه ی ما میدونیم ، تنها کار اینه که ببینیم بدون بودجه و اینا چه طور میشه این کارو کرد ، باید خودمون دست به کار بشیم! آرنولـ...

ناگهان برقی آسمان را روشن کرد و در دوردست گرگی نمایان شد اما اعضای ریون متوجه این موضوع نشدند.

- آرنولد و آلفرد کجان؟ الان همین جا بودن!

برای یافتن آرنولد و آلفرد از جای برخاستن که ...

در همان لحظه اعضای ریون متوجه گرگ که به سرعت به سمت آن ها می آمد شدند و فریاد آن ها به هوا برخاست.

هر کدام به سویی گریختند اما می دانستند که هیچ راهی برای فرار ندارند. بنابراین به هم چسبیدند و به گرگ که آرام به سمت آنان می آمد ، خیره شده بودند.

دیگر راه فراری نبود ... تا دقایقی دیگر همه ی آن ها تبدیل به گرگینه میشدند.

گرگینه حالت نیم خیز به خود گرفت و آماده ی حمله شد اما در همان لحظه بلافاصله به عقب برگشت. همه ی ریونیا به وضوح سنگی را دیده بودند که به سمت گرگینه پرتاب شد.

گرگینه از آن ها دور شد و به سمت شخصی که صورتش در زیر سایه ی درختان سیاه شده بود و پرتاب کننده ی سنگ بود رفت.

پایان فلش بک

فلش بک دو:

صبح روز بعد ریونیا که به شدت ترسیده بودند و نخوابیده بودند از صبح تا شب بیدار مانده بودند تا بفهمند کدام یک از آن ها گرگینه شده بود. با شنیدن صدای در تالار به خود آمدند.

آلفرد و آرنولد هردو با صورت هایی خش خورده و خونین و لباس هایی پاره وارد تالار شدند ...



Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲ شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۸
#48

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
مـاگـل
پیام: 708
آفلاین
« اگه بلایی سر مری بیاد من خودم رو نمی بخشم. من چند روز پیش باعث شدم از دستم ناراحت بشه و بعد قهر کنه و بذاره بره ! من خودمو نمی بخشم .. »

لیسا با ناراحتی سری برای گابریل تکان داد و سپس با اطمینان گفت :

« نترس ، مشکلی پیش نمیاد . تو قوی تر از این ها هستی که بخاطر گم شدن ِ ساده ی مری خودت رو گم کنی ! من امیدوارم که به زودی پیداش میکنیم . »

اما یاس به وضوح در صدایش موج میزد. هنوز لرزش دستش قطع نشده بود که چوبدستی اش را کشید ، ترس باعث میشد شجاع تر از همیشه باشد . به رهبری از گروه خودشان که شامل سپتیما ، لیلی و بادراد و گابر بود ؛ به حرکت افتاد .

خبری از بقیه نبود . احتمالا" درراهی برای ورود به هر سوراخی در تالار ریونکلاو بودند . بادراد گفت :

- شاید یک راهروی مخفی یا چیزی توی تالار باشه ! شاید یه جایی یا چیزی که فکرش رو نمی کنیم ، وجود داشته باشه و به مری مربوط بشه .

-من گمون نمی کنم هیچ جایی از تالار بتونه چنین چیزی داشته باشه .

- حتی اینجا ؟

صدای تمسخر آمیز لیلی بود . لیلی به دریچه ای اشاره میکرد که نزدیک در اصلی ِ خوابگاه پسران بود . بادراد اعتراف کرد :
- من تا به حال این رو ندیده بودم ...
- به نظرتون اگه یه گشتی اینجا بزنیم...؟

بادراد بدون اینکه منتظر دختر ها باشه ، دریچه رو باز کرد. سپتیما میخواست جلوی او را بگیرد ، اما قبل از آن در به شدت باز شد و نور زیاد و سفید رنگی به بیرون تابید . همه دست هارا سایبان چشمانشان کردند ، و بادراد بدون توجه به فریاد های آنان درون دریچه پرید !

----

موقعیت گروه دوم رو شما مشخص کنید !


[b]دیگه ب


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۱ شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۸
#47

ليسا  تورپين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۷ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۹
از زير بارون...
گروه:
مـاگـل
پیام: 124
آفلاین
سوژه ي جديد***مخصوص ماموريت***


شب سردي بود.باد زوزه كنان مي وزيد.پرده هاي تالار مدام تكان مي خوردند.هيچ كس حرفي نمي زد.سكوتي عظيم تالار را فرا گرفته بود.همه پريشان و ناراحت بودند.

يكي از آنها نبود!يكي از اعضاي ريونكلا نبود!گم شده بود...

و او كسي نبود جز... مري باود!كه دوريش براي همه سخت بود و اين دليل اصلي نگراني اعضاي ريون بود.

در تالار باز شد.گابريل با حالتي گريان وارد تالار گرديد.چشم ها به سويش خيره شدند.همه مي خواستند سوالي بپرسند كه با ديدن حالت چهره ي گابريل منصرف شدند.اما بالاخره كسي از ميان آن جمعيت توانست به خود جرات پرسيدن دهد.ليسا با ناراحتي از گابريل پرسيد:«گابريل؟چي شد؟پيدا شد...؟»


گابريل از شدت ناراحتي نتوانست حرفي بزند و تنها سرش را به نشانه ي «نه» تكان داد.سپس به گوشه اي از تالار رفت و نشست و هق هق گريه سر داد.


اشك در چشمان همه جمع گرديده بود.يعني مري كجا مي توانست باشد؟چرا گم شده بود؟چرا...چرا...؟!
مري تا ديروز در تالار بود.تا ديروز هيچ كس هيچ غمي نداشت...اما به ناگاه او گم شد. خيلي ها دنبالش گشتند اما به طرز عجيبي هيچ كس ردي از او پيدا نكرد. همه ناراحت و گريان بودند.اه...گير چه بدبختي بزرگي افتاده بودند...

ليلي با ناراحتي از جاي بلند شد و با حالتي عصبي گفت:«خوب بسه ديگه...!اه... !نمي تونيم كه فقط يه گوشه بشينيم و گريه كنيم!بايد دست به كار شيم!»

لونا فورا پاسخ داد:«چي چيو دست بكار شيم؟به نظرت ما كاري مي تونيم انجام بديم؟!وقتي خود كاركناي مدرسه همه جا رو گشتن و مري رو پيدا نكردن،ما چطوري مي خوايم پيداش كنيم؟»

ليلي گفت:«انرژي منفي نبايد بدي...»سپس با جديت ادامه داد:«ما مري رو پيدا خواهيم كرد!»

ليسا كه در حال پاك كردن اشكهايش از چشم هايش بود،سرش را تكان داد و گفت:«ليلي راست مي گه...ما بايد خودمون دنبالش بگرديم!»

گابريل هنوز در حال گريه كردن بود.ليسا از جايش برخاست و به سوي گابريل رفت.كنارش نشست و دستش را بر روي شانه ي او گذاشت.

«گابريل!اينقدر ناراحت نباش!ما مي تونيم پيداش كنيم و پيداش مي كنيم!اينو بهت قول ميدم!»

گابريل سرش را كه روي پاهايش گذاشته بود،بلند كرد و رو به ليسا كرد .سپس لبخندي زد و گفت:«خيلي خوبه...آره ...خودمون بايد پيداش كنيم...ولي من الان نمي تونم باهاتون بيام...»

ليسا چشمكي زد و گفت:«اشكالي نداره!هر وقت حالت خوب شد مي توني بياي!»سپس از جاي بلند شد و بلند به همه اعلام كرد:«من آماده ام!هر كي مي خواد بريم با هم مري رو پيدا كنيم دستش بالا...»

ابتدا فقط ليلي دستش را بلند كرد.اما بعد از مدتي كوتاه دست ها بالا برده شدند...

ليسا شروع به خواندن اسامي افرادي كرد كه دستشان را در آن لحظه بالا برده بودند.

«خوب...سپتيما...ليلي...لونا...بادراد...تري...آرنولد...اوه!گلگومات!تو هم مياي؟!»

گلگومات لبخندي زد و گفت:«گلگومات ماجراجويي دوست...گلگومات مري هم دوست ...!»

ليسا با خوشحالي گفت:«عالي شد!پس بلند شين تا همين حالا شروع كنيم!»

افرادي كه دستشان را بالا برده بودند،به طرف ليسا رفتند.سپس همگي از تالار خارج شدند تا ماجراجويي شان را آغاز نمايند.

ادامه بدهيد...
***
بچه ها!چون فعلا مري نيست ،اون رو انتخاب كردم براي گم شدن...حالا فرقي نمي كنه.نمي دونم حالا اگه نظر ديگه اي دارين ،بگين!

خوب شما مي تونيد جوري اين پستو ادامه بديد كه وقتي بچه ها مي رن دنبال مري مي فهمن كه :
مثلا مري به وسيله ي يك كسي دزديده شده

مري يه جايي رفته بوده بعد حالش بد شده و همونجا مثلا افتاده يا غش كرده!

يكي از اعضاي تالار مقصر بوده.مثلا به مري حسودي مي كرده و اونو يه جايي پنهان مي كنه.

تازه شايدم يكي مري رو كشته باشه! خدا رو چي ديدين!!!!

يا هم اصلا هيچ كدوم از اينا!هرچي خودتون صلاح مي دونيد!!منم هي ميام اينجا پست مي زنم كه باز تاپيك قديمي نشه و توش پست نخوره!

***


ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱ ۱۲:۰۳:۲۸
ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱ ۱۲:۰۴:۵۹

[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۶ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷
#46

ادی ماکایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۲ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
از كوچه پشتي عمه مارج اينا !
گروه:
مـاگـل
پیام: 536
آفلاین
اين تاپيك به عنوان تنها تاپيك جدي نويسي تالار به فعاليت ادامه ميده! به دلايل زير:

-ما در ريون زياد به جدي نوشتن نميپردازيم و كلاً همين يه تاپيك هم از سرمون زياده!
-اين تاپيك محدوديته خاصي نداره و هر سوژه اي رو ميتونين براي نوشتن پستاتون توي اون استفاده كنين!

باز شد!


ویرایش شده توسط مری باود در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۹ ۲۱:۰۰:۵۶
ویرایش شده توسط بادراد ريشو در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱ ۱۰:۳۹:۴۳

جي.كي رولينگ نقاش مصري قرن پنجم هجريه


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۹:۰۰ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۸۷
#45

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
مـاگـل
پیام: 708
آفلاین
من داشتم صفحه های اول ِ قدیمی رو میخوندم، به مقدار زیادی جو گیری بهم دست داده و میخوام پست بزنم!

پیش نوشت : این سوژه ی باتیلداسا، فقط با یه ذره تغییر! دیدم اونو کسی ادامه نداده خودم دوباره همونو بنویسم!


----

تالار ریونکلاو در سکوت غرق شده بود. پرنده در تالار پر نمیزد. شخصی از در تالار وارد شد. به دور تا دور تالار نگاهی انداخت و سپس آهی کشید. سرافینا به سمت شومینه رفت و لبخندی بر لبانش نقش بست. یاد گذشته ها افتاده بود، دوستانش خوبش.. دستی بر دیواره ی سنگی و مقاوم شومینه کشید.
- چی کار میکنی؟
صدای فلور بود که سراف را از جاپراند. سرافینا در حالی که بند کیفش را محکم نگه داشته بود، گفت:
-هیچی.. فقط..
اما نتوانست ادامه بدهد. شومینه حرکت کرده بود! درست میدید.. شومینه به سمت عقب رفت و سپس به چپ چرخید و در دیوار کنارش فرو رفت. فلور با وحشت نزدیک شومینه شد. هر دو از شدت تعجب میخکوب شده بودند و هیچ یک حرکت نمیکرد. راهروی طویل و تاریکی پشت شومینه قرار داشت. سراف به عقب بازگشت و به چهره ی متعجب وشگفت زده ی فلور نگاه کرد. فلور نالید:
- این دیگه چیه؟
سرافینا با کنجکاوی قدمی در شومینه گذاشت.
- نه! سراف، تو که نمیدونی پشت اون راهرو ممکنه چه چیزی وجود داشته باشه. بهتره بریم به بچه ها بگیم!

چند ساعت بعد

همه در تالار دور هم جمع شده بودند. آلفرد با اخم کنار شومینه ایستاده بود و تمام حواسش به داخل راهرو معطوف بود. لونا و لیلی با دقت به سرافینا گوش میدادند که توضیح میداد چطور آن را پیدا کرده است. آریانا نیز مثل آلفرد به راهرو خیره شده بود. بعد از تمام شدن حرف سرافینا، گابریل با شادی گفت:
- خب چرا معطل هستید، بریم توی راهرو! ما که میتونیم جادو کنیم. هر چیزی هم که در مقابلمون باشه، میتونیم از بین ببریم!
سرافینا به فلور نگاه کرد.
- راست میگه!
فلور با بدخلقی گفت:
-اگرهم قرار باشه کسی بره داخل اون شومینه، من و سرافینا و راجر و آلفرد میریم.
لیلی گفت:
- آره! به نظرم بهتره شما ها برید.. ما هم میتونیم اگه کمک خواستید بهتون کمک کنیم.. آریانا هم میتونه کشیک بده! چطوره؟
گابریل اعتراض کرد :
- ولی من میخوام ببینم اون تو چه خبره ..! هر چی هست به ریونکلاو مربوط میشه خب منم یه ریونی هستم! کسی هم نمیتونه مانعم بشه !
سراف با صدای بلندی گفت:
- خب! بهتره تا شب نشده بریم .. آریانا و لیلی و لونا ؛ مراقب تالار و ما باشید! بریم بچه ها.
گابریل نیز با خوشحالی بلند شد و به دنبال سایرین وارد راهرو شدند..

----
----
قضیه هم همونیه که باتیلدا گفت. یه سری اشیای شیطانی هست که الان ریونی ها باهاش مواجه میشن و اونا رو به تالار میبرن ! البته اول باید برن به اسلیترین ! ادامه بدین که جدی نویسی امونم خوب بشه!


[b]دیگه ب


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ جمعه ۳۰ شهریور ۱۳۸۶
#44



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۴ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۵۰ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
از لندن(نزدیک وزارت سحر و جادو)
گروه:
مـاگـل
پیام: 25
آفلاین
اما هیچ کس از راهنمایی ها ی فیلیت ویک چیزی سر در نمی آورد.سالن نزدیک 20 دقیقه در خاموشی فرورفت
و ناگهان چو گفت:فهمیدم!اون دری که همیشه ی خدا بسته بوده پس در اون راه مخفی است.اما کلیدش کجاست؟فیلیت ویک گفت؟اینجاست و کلید را از زیر رداش در آورد و به دست آنتونی داد و گفت در را باز کن.
وقتی که آنتونی در را باز کرد راهروی باریکی را دید که بسیار تاریک بود.
آنتونی گفت:پروفسور کیا میرن؟
فیلیت ویک که داشت عرق پیشانیش را پاک می کرد گفت:بزار ببینم:گلدشتاین،دیویس،چانگ،و.بودلر،ک.بودلر، بگشات.شما ها از الان مسئول نابودی آن طلسم ها هستید.فقط باید مواظب باشید و با عجله کار نکنید.مواظب خودتونم باشید.الان دیر وقته فردا شما 6 نفر اجازه دارید زمان کلاس من غیبت کنید و به تحقیق و سر زدن به خوابگاه اسلیترین کنید و از محل آن با خبر شوید.
-----------------------------------------------------
بقیشو ملت بنویسن
ONLY RAVEN!


اونوقت الان این چیه ؟ روله ؟ چی هست ؟ یکی به من بگه این چیه این وسط خورده ؟


ویرایش شده توسط پروفسور بینز در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۱ ۱۷:۱۳:۴۵

به ریونکلاو سلام خواهم گفت
--------------------


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۶
#43

باتيلدا بگشات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۸ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۰۴ یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۹
از بيمارستان سوانح و بيماري هاي سنت مانگو-طبقه ي اول نه،طب
گروه:
مـاگـل
پیام: 76
آفلاین
من می خوام سوژه ی جدید شروع کنم. بگید که بهتره داستان قبلی کاملا تموم بشه یا نه.
به امید پست های شما!!
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

باتیلدا که لحظه ای سرش رو از روی کتابش بلند نمی کرد () وارد تالار شد. همهمه ی عجیبی شنیده می شد. پس سرش را بلند کرد و بقیه را دید که دور چیزی جمع شده بودند. کتاب را بست و با کنجکاوی به سمت آن ها حرکت کرد. همه خوشحال بودند و به هم تبریک می گفتند. در این بین، رزی متوجه حضور او شد و با خوشحالی گفت:
- ببین چه چیزی اینجاست! قرار شد یه مدت دست ما باشه و یه مدت دست اونا!
- اول آوردینش اینجا! بذار ببینمش.
وینکی برگشت و جام طلایی رنگ کوییدیچ در دستانش می درخشیدند. کریچرهم داشت آن را برق می انداخت! باتیلدا کتاب را به گوشه ای پرت کرد و به جمع خوشحال ریونکلایی ها پیوست.

کمی بعد اختلاف نظر در مورد مکان قرار دادن جام شروع شد! بعد آراگوگ برای سامان دادن به اوضاع جلو آمد و نظری داد:
- بهتر نیست کاپیتان یعنی کورن جاش رو مشخص کنه؟!
ویولت هم موافقت کرد و گفت:
- آره، این طوری بهتره!
پس کورن جام را گرفت و به دقت به اطراف خیره شد. کمی فکر کرد و به سمت شومینه حرکت کرد.

حدود ساعت 9 شب، در تالار باز شد و پروفسور فلیت ویک وارد شد. خسته به نظر می رسید و مدام عرق پیشانی اش را پاک می کرد. بینز که سرگرم حرف زدن با راجر بود، او را ندید و از پروفسور بیچاره رد شد! ادوارد به کمک شتافت و فلیت ویک را روی مبلی نشاند.
- ببخشید پروفسور!
بینز این را گفت و با دستپاچگی به دنبال بقیه ی بچه ها رفت تا در کنار شومینه جمع شوند.
بعد از این که همه آمدند، فلیت ویک روی مبل ایستاد. سرفه ای کرد وآماده ی گفتن خبر مهمش شد.
- ام... الکسا می شه یه لیوان آب برام بیاری؟
همه با بی صبری الکسا را دنبال کردند و بعد مشتاقانه منتظر حرف رئیس گروهشان شدند.
یک دقیق ی بعد فلیت ویک آماده بود تا چیزی را که مدت ها برای گفتنش صبر کرده بود، افشا سازد!
- بچه ها، من مدتیه که منتظر این لحظه بودم. مراقبتون بودم تا ببینم آمادگیش رو دارید یا نه. و فکر می کنم که همین حالا بهترین لحظه است.
------------------------------------------------------------------------
موضوع اینه که تالار ریونکلا به جاهایی مثل تالار اسلیترین راه داره! راونا ریونکلا فکر کرده که ریونی ها می تونن مانع بعضی اتفاق های ناگوار بشن که امکانشون هست. چون بنیانگذار اسلیترین و و چند اسلیترینی دیگه چیزهایی در تالار باقی گذاشتن که به جادوی سیاه مربوط هستن وباید نابود بشن یا راه ورود بهشون بسته بشه.
فلیت ویک راهنماییشون می کنه تا راه ورود به اون جاها رو پیدا کنن. اما فقط راهنمایی می کنه.

پست ها بهتره مثل قبل بلند نباشن تا داستان بهتر پیش بره. (البته اگه پيش بره!!!)


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفي؛
و اگرچه


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶
#42

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1548
آفلاین
دو روز ما نبودیم ها! چطور دلتون اومد این تاپیک های جدی رو اینطوری اوت کنید؟باتیلدا کجایی که تاپیکت رو کشتن!
_________________________________________________
با هر قدمی که بر میداشتند،ترس بیشتر در دلهایشان رخنه میکرد ولی آنچه آنان را به پیش میبرد تنها هوش و قدرت ریونکلاوی بود.گابریل دیگر دست از غر زدن بر سر ویولت کشیده بود و به حای آن حواسش به اطراف بود.دو سه بار مجبور شدند همگی به درون بوته ای شیرجه بروند تا سانتور خشمگینی که از کنارشان میگذشت متوجه آنها نشود.جنگل تاریک و تاریکتر میشد و نور امید ریونکلاوی ها کمرنگ و کمرنگ تر.ویولت هم گویا نامردی نکرده بود و اختراع را در انتهای جنگل پنهان نموده بود.همانجایی که نه تنها پای انسان بلکه پای هیچکدام از موجودات جنگلی هم به آن نرسیده بود.کنام جادوهای سیاه که حتی بوی خطر هم به شدت از آن به مشام میرسید.
ریشه های برآمده درختان چنان در هم فرو رفته بودند که عبور از روی هرکدام از آنها به سان عبور از روی تپه ای بلند بود.
یک لحظه دزیره محکم به بازوی گابریل که نزدیکترین فرد به او بود چنگ انداخت:اون..اون درخته تکون خورد...
همه از جا پریدند و با چوبدستی های کشیده اطراف را از نظر گذراندند.
کلاوس عینکش را روی بینیش جا به جا کرد و نجوا کنان گفت:امیدوارم اونی که فکر میکنم نباشه.
آنیتا در حالی که چهره شفیدش مانند فانوسی در آن تاریکی میدرخشید به سمت او برگشت:اون چیه؟اون چیه کلاوس؟
کللاوس با وحشت گفت:نوعی درخت خاص.درختی که حایی رشد میکنه که آدمیزاد نباشه و یا خیلی کم باشه.این درختا ریشه های متحرک دارن و میتونن حرکت کنن.اونا خیلی خطرناک نیستن فقط...خیلی از این که کسی ارامششون رو به هم بزنه متنفرن.اگه کسی این کار رو بکنه میره توی تنه شون و دیگه بیرونن نمیاد.
ویولت نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش را شجاع نشان دهد.به زحمت لبخندی زد و به دوستان وفادارش گفت:خب.این مشکل بزرگیه.ولی میتونم یه خبر خوب بهتون بدم.ما به اختراعم رسیدیم.
همه با چشمانی گشاد شده به شمت جایی برگشتند که ویولت رو به آن ایستاده بود.فضایی وسیع و عاری از درخت که به نظر میرسید در میان آن موجودی در حال نفس کشیدن و مسموم کردن هوای اطراف است.ولی فضا خالی بود تا این که ویولت چوبدستیش را بالا کشید و وری را زمزمه کرد.همین لحظه چیزی در هوا برق زد و چیزی مانند شمشیر ولیکن ده ها برابر بزرگتر پدیدار شد.در اطراف آن چنان حس خطرناکی پراکنده بود که همه بی احتیار یک قدم عقب رفتند.
ویولت در حالی که به ارامی سخن میگفت به سمت دستگاه عظیم و الچثه رفت:این شما و این شمشیر نابودگر.اون میتونه از همینجا،هرکسی رو که انتخاب کنید تو هر نقطه ای از فضای حتی خارج از اینجا نابود کنه.بدون این که اثری برجا بذاره یا شما رو به زحمت بندازه.فقط کافیه اسم اون شخص رو با جادو روی دسته شمشیر حک کنید.
_:این کاریه که ما خیلی علاقه داریم الان بکنیم...
=============
چون میخواستم سوژه رو به آخرش نزدیک کنم طولانی شد.ببخشید!


But Life has a happy end. :)


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
#41

گابریل دلاکور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۰ شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۹ دی ۱۳۸۶
از هر جا فلور باشه!!!
گروه:
مـاگـل
پیام: 153
آفلاین
مرد قهقهه زنان گفت:تک تک تسلیم میشید!
بچه ها در یک لحظه به سمت مرد حمله بردند مرد لحظه ای تعادلش را از دست داد همین کافی بود تا درد طاقت فرسای ویولت کمتر شود باتیلدا و گابریل به سمت ویولت دویدند...در آن طرف میدان کلاوس و ادوارد مشغول کلنجار رفتن با غریبه بودند...
هیچ کدام چوبدستی به همراه نداشنتد هر سه چوبدستیهایشان را در آن تاریکی و هین دعوا گم کرده بودند...
مرد مشتی به صورت کلاوس حواله کرد و عینکش را شکست!فریاد کلاوس بلند شد و با چهره ای پر از خون بر زمین افتاد ...در حالی که کلاوس ناله می کرد،ویولت کم کم به حال آمد و با درد چشمانش را باز کرد و ناگهان دهانش از تعجب باز ماند...آنیتا آرام آرام به پشت مرد که در حال نبرد با ادوارد بود نزدیک شد...چهره اش پر از خشم بود...چوبدستی اش را بالا آورد و وردی را فریاد کشید...مرد لحظه ای خشکش زد و بر روی ادوارد افتاد!ادوارد با کراهت او را از روی خود کنار کشید و با خنده گفت:چقدر سنگینم هست لامصب!!
با حرف ادوارد لبخندی بر روی چهره ی بچه ها نقش بست خیال همه تا حدودی راحت شده بود...
کلاه مرد کنار رفته بود و چهره اش نمایان شده بود هیچ کدام تا به حال او را ندیده بودند،شاید وقتی او را به قلعه ببرند کسی بتواند او را شناسایی کند.
ادوارد به سمت کلاوس رفت و با ضربه ای زخمش را التیام بخشید و عینکش را سالم تر از روز اولش کرد!
ویولت به آرامی از جایش بلند شد و با ناراحتی گفت:بچه ها من واقعا ازتون معذرت می خوام واقعا فکر اینجاشو نمی کردم!
آنیتا لبخندی زد و به آرامی پشت ویولت را نوازش کرد و گفت:اوه...وای بس کن همه چی به خیری گذشت بیا به گذشته فکر نکنیم الان مهم اختراعه!
بقیه بچه ها که برای مدتی اختراع را فراموش کرده بودند دوباره به تب و تاب این افتادند که هرچه زودتر اختراع را ببیند.
ویولت نفس عمیقی کشید و گفت:باشه...


===============
چون گفتی زودتر تمومش کنین سر و تهشو هم آوردما!


احساس می کنم
درهر کنار و گوشه ی این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین

باغ آیینه
احمد شاملو

only Raven


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۲:۳۳ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
#40

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1548
آفلاین
کلاوس به طور ناگهانی انرژی مضاعفی گرفت و از جا پرید:وایسا بینم!تو فکر کردی من اونقدر بی غیرتم که آبجیم رو ول میکنم با یه مرتیکه بی نام و نشون مواجه بشه؟زهی خیال باطل!چنین بودلر ب غیرتی از مادر زاییده نشده و نخواهد شد!
باتیلدا هم از جایش برخواست:واقعا شما در مورد من چه فکری کردید؟من اونقدرهام بی معرفت نیستم که وسط راه ول کنم برم.من هم تا آخر خط باهاتم ویولت.
گابری از جا پرید:آسه آسه!منم میام.هرچی باشه خیر سرم عضو ریونم!من هم باید باشم.من همراتم ویولت.
بعد با عجله اضافه کرد:هرچند از دستت خیلی عصبانی هستم!
این غرور بچگانه همه را به خند انداخت.دزیره هم بدون درنگ از جا برخواست.
_:منم یه نایت الفم!مگه میشه چند تا بچه آدم تنها تنها پاشن برن ماجراجویی و یه الف رو قال بذارن؟همشهری از تو بعید بود!
و چشمکی حواله آنیتا کرد.همه به ادوارد خیره شدند و او با تعجب گفت:چیه؟چرا به من اینطوری نگاه میکنید؟حرفشم نزنید!من عمرا جونم رو به خطر بندازم.هنوز اونقدر حماقتم گل نکرده!
ویولت شانه ای بالا انداخت:میل خودته!بریم بچه ها.
ادوارد مانند فشنگ از جا پرید:وایسید ببینم!من رو اینجا تنها نذارید!
همه خندیدند و از مه خارج شدند.ناگهان خنده بر لبانشان خشکید.جنگل ممنوع تاریک و وحشتناک بود.
باتیلدا به آرامی گفت:چرا اینجا ویولت؟جا قحطی بود؟چرا اینقدر ساکته؟
ویولت با دستش اشاره ای به باتیلدا کرد:ساکت.صدای پایی نمیشنوید؟
قبل از آن که هرکدام از بچه ها حرفی بزنند یا صدایی برآید مردی با شنل مشکی از میان خار و خاشاک بیرون پرید.دست باتیلدا را گرفت و چوبدستیش را به شقیقه او چسباند.
مرد لبخندی زد و گفت:حالا خانوم کوچولو من رو میبری پیش اون ماسماسک یا نه؟
ویولت با نفرت به او خیره شد:هرگز!
مرد باتیلدا را به گوشه ای هل داد و رو به ویولت فریاد زد:کروشیو.
ویولت فریاد زنان روی زمین افتاد و بچه ها هاج و واج به این منظره خیره شدند.
مرد قهقهه زنان گفت:تک تک تسلیم میشید!
بچه ها در یک لحظه به سمت مرد حمله بردند...
====
بچه ها یارو رو ناک اوت کنید بریم سراغ اختراع و اون رو هم داغون کنم بریم یه سوژه جدید


But Life has a happy end. :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.