هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۸:۱۹ جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷
#70

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
صدای غرو لند اسلی ها بلند شد ولی با گفتن ساکت توسط پرفسور اسنیپ قطع شد
-خیلی خوب همگی دنبال من..........
بلیز :مرتیکه ی الدنگ ........ تام:ولش کن درس خوبی براش دارم !!!!! گفتش مسئول غذا ها ما هستیم ها؟
-اره خوب که چی ؟
-میفهمی.......
1ساعت بعد
( ملت اسلی در حال مهیا کردن غذا )
بلیز:ارباب چی کار میکنین
تام:جیششششششششش
بلیز : نه ارباب میفهمه هممونو اخراج میکنه!!!!!
تام:خفه شو تو داری میبینی دارم توی نوشیدنی مورد علاقش ....... اون که نمیبینه تازه ابلیموشم زیاد کردم که بوش بره!!!!!!
بلیز : ولی ارباب .....
تام:ساکت شو بزار کارمو بکنم لیوان مکگونگالم به من بده
(سرمیز شام)
صدای هیاهوی دانش اموزان همه فضای سرسرا را پرکرده بود اخرین گروهی که حاضر شده بود گروه اسلیزرین بود
گروه اسلی خسته بر روی صندلی هایشان نشسته بودند وگردن هایشان بهسمت میز خم شده بود
دامبلدور:امیدوارم خوش گذشته باشه مخصوصا به اسلیها!!!
وجامش را به نشانه ی سلامتی بالا اورد و به ملت اسلی پوز خندی زد وان را یک نفس سر کشید
بلیز که رنگش پریده بود:ارباب فهمید !!!!!!!
تام:خفه شو تابلو نکن!!!!
دامبل :اوممممممممم به به عجب کفی هم داره حیف شد چقد کم بود !!!:pint:
مکگونگال:بیا دامبل نوشیدنی منم مث تو کفش زیاده من دوس ندارم تو بخور
دامبل:ولی........
مک گونگال:بخور پیری تارف نکن بخور.
دامبل:دست درد نکنه بده بیاد
ناگهان صدایی از طرف گریفی ها بلند شد :نه پرفسور......


[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷
#69

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
ساعتي بعد

ملت دستگير شده اسلي جلوي ميز اساتيد صف كشيده اند.بليز و تابلويش جلوتر از همه قرار دارند.اسنيپ و نقاشي هنرمندانه اش درست در كنار بليز ايستاده اند.

دامبلدور با فرياد "سكوووت" دانش آموزان كنجكاو را ساكت كرد.

دامبلدور با خشم نگاهي به اسليترينيها كرد.
-خب...همونطور كه مطمئنم خيلي از شماها ميدونين اين دانش آموزان مرتكب اشتباهات غير قابل گذشتي شدن.اين از اسنيپ كه با تابلوي خالي قصد داشت تو مسابقه شركت كنه.اونم از بليز كه ولدمورت رو....تام تو بايد از خودت خجالت بكشي.

ولدمورت خجالت كشيد.

دامبل با خوشحالي ادامه داد:
خب حالا كه انتقام عقده هاي جوونيمو از تام...چيز..كجا بوديم؟آهان.به عنوان مجازات براي شروع گروه اسليترين از مسابقات حذف ميشه.ريون كه از اول نبود.هافليا هم چون آي كيو هستن يادشون رفته تابلوهاشونو براي ثبت امتيازها تحويل بدن.مسابقه بين گروه گريفيندور و گريفيندور برگزار ميشه.پس گريفيندور قهرمانه.ضمنا همه امتيازات گروه اسليترين پاك ميشه.و چون هري امروز صبح موفق شده به تنهايي مسواك بزنه ششصد امتياز به گريفيندور اضافه ميكنيم.

هياهو و صداي سوت از ميز گريفيندور بلند شد.نگاه چپ چپ اسنيپ براي ملت اسلي به مراتب وحشتناكتر از مجازاتي بود كه انتظارشان را ميكشيد.

مك گونگال به دامبل نزديك شد.
-پروفسور...بازم اسلي ها جلوتر از ما هستن.يه كاري بكنين.

دامبل:من كه همه امتيازاشونو پاك كردم..بازم جلوترن؟

-خب...امتياز اسلي به منفي سيصد تقليل پيدا ميكنه و هر چي از اسلي كم شده به گريف اضافه ميشه.از الانم اعلام ميكنيم كه گريف قهرمانه.بيخودي بقيه خودكشي نكنن.هر چي هم كم بيارن خودم بهشون اضافه ميكنم.بهانه كه زياده.بازي شطرنج رون...موهاي وزوزي هرميون...بي كس و كار بودن هري...

با صداي اهم اهم مك گونگال دامبل متوجه شد كه كمي در فاش كردن اسرار مدرسه زياده روي كرده.

-حالا مجازات سوم.من فكر كردم بچه هاي اسليترين بايد معني كمك و همكاري با بقيه رو ياد بگيرن.همونطور كه ميدونين طبق درخواست وزير سحر و جادو چند روز پيش موقتا همه جن هاي هاگوارتز براي بازسازي گرينگاتز مدرسه رو ترك كردن.مدرسه وضعيت خوبي نداره.من ميخوام موقتا اين وظيفه رو به عهده اسليتريني هاي عزيز بذارم.شما به مدت يك هفته وظيفه تميز كردن اتاقهاي اساتيد هاگوارتز و آشپزي رو دارين.اميدوارم مسئوليتتونو به خوبي انجام بدين.

ملت اسلي زير نگاه خيره اسنيپ و خنده هاي تمسخر آميز گروههاي ديگردر حال آب شدن بودند.

-حالا از بچه هاي خوبمون ميخوام براي شروع كار به آشپز خانه برن و كارشونو شروع كنن.فراموش نكنين كه غذاها بايد متنوع و مقوي و سالم باشه.بعد از درست كردن غذا كار تميز كردن اتاق اساتيد رو شروع كنين.

ملت اسلي درحاليكه در ذهن براي هر گروه جداگانه خط و نشان ميكشيدند به آهستگي بطرف آشپزخانه هاگوارتز حركت كردند.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۱۶:۲۲:۳۴



Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۸۷
#68

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
دامبلدور: اکسیو واتچ ساعت پرواز کنان در دستان دامبلدور جای گرفت برو دنبال کارت من هنوز با این اشغالا کار دارم
مرد:چطوری این کارو کردی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نکنه از دوستان دکتر علی اکبری هستی؟
سکتو سمپرا
دامبلدوربا یک چرخش سریع چوبش اورا بروی اشغالها پرت کرد مرد بیچاره بیهوش روی اشغالها افتاد
چراغهای خانه ی روبروی کافه روشن میشود.......
-اون بیرون چه خبره ؟ تویی دامبل احمق؟
دامبلدور:اره منم خانم
زن:بازم اومدی از تو اشغالای مردم چیزی کش بری ؟
دامبلدور :چکار کنم خانم ؟دست خودم نیس غذاهای هاگوارتز بهم نمیسازه
زن:جداااااا چه خوب بیا تو یک کار خوب برات گیر اوردم
دامبل:چی هس؟
زن:این چاه دسشوییمون چند وته گرفته بیا یک دستی بزن هم سرت بند میشه هم میتونی چیزای خوشمزه تری برای خوردن گیر بیاری ول کن اون اشغالارو!!!
دامبل:اخ جون اومدم خانم اومدم........


[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۸۷
#67

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
مـاگـل
پیام: 296
آفلاین
برقی بر چشمان آبی دامبلدور نشست.با خوشحالی ساعت را از دستان پیرمرد بخت برگشته ای که با افسون دامبلدور خشک شده بود، بیرون کشید.
نگاهی بی معنی و نامفهوم به پوست تیره و لباس های پاره و کثیف پیرمرد انداخت. و با عجله به راه افتاد.

دقایقی بعد دامبلدور با قدم هایی بلند از خیابان های خلوت هاگزمید عبور میکرد.با سرعتی مافوق سرعت نور به سمت هاگوارتز در حرکت بود.
بالاخره پا به محوطه هاگوارتز گذاشت.نفس راحتی کشید و به سمت سرسرا به راه افتاد.

سرسرا مملوء از دانش آموز بود و سکوتی خفقان آور در آن حکم فرما بود.نگاه همه دانش آموزان به میز بزرگی که در مقابلشان قرار داشت ، دوخته شده بود.دامبلدور به میز بزرگ داوران نکاه کرد.خودش را در میان سایر داوران دید ، که مشغول نوشتن چیزی ، همراه چهار داور دیگر ، بر روی کاغذ بود.

_ من اینم ، یا این منه ؟

دامبلدور همانطور که در مقابل سرسرا ایستاده بود، با حیرت به خودش نگاه میکرد.استرس سراسر وجودش را فرا گرفته بود.

_ حالا چه خاکی تو سرم کنم؟ خاک بر سر شدم که ... باید برم...باید فرار کنم...اسنیپ الهی خدا خیرت نده که اینجوری خونه خرابم کردی

دامبلدور با عجله به عقب برگشت تا به گونه ای خود را گم و گور کند.ولی به ناگه نظرش به گونه ای عجیب تغییر کرد.
با اقتدار و عزم ملی { } وارد سرسرا شد و به سمت میز داوران حرکت کرد. و نظر همه حضار را به خود جلب کرد.
دامبلدور نگاه های سنگین حاضرین را بر روی خودش احساس میکرد.اما همچنان به سمت میز داوران در حرکت بود.سرسرا با زمرمه های افراد متعجب پرشده بود و دامبلدور { که به شدت حس هری بودن بهش دست داده بود } هنوز با اراده و عزم راسخش در حرکت بود.
در ذهنش ابهت و شجاعت خود را تحسین میکرد.تا اینکه سر انجام به مقصد رسید.انگشت اشاره اش را به سمت خودش!{ منظور اون یکی دامبلدور } گرفت و با صدایی بلند گفت : ای ولدمورت نامرد! حالا دیگه می آی و خودتو به جای من جا میزنی؟؟
همه افراد حاضر در سرسرا با این حالت ، ، از این دامبلدور به اون یکی دامبلدور نگاه میکردند.
دامبلدور اولی که پشت میز نشسته بود ، گفت : با منی شما؟
دامبلدور دومی که پشت میز ننشسته بود و به شدت کثیف و نامرتب بود ، گفت : آره ! با خود نامردتم !مگه تو نبودی که منو انداختی توی ماشین زباله و موها و ریشهای نازنینم رو کندی و با خوردن معجون مرکب خودتو به شکل من در اوردی؟ تو ای ولدی نامرد ! بی معرفت ! بی انصاف ! بی شعور ! بی ...

در آن طرف سرسرا...میز اسلیترین...صندلی چهارم از سمت راست :

ناگهان تابلوی نقاشی بلیز ، تکان شدیدی خورد.بلیز با تمام توانش تالوی نقاشی اش را ثابت نگه داشت و گفت :
_ ارباب ، آروم باش جون مادرت!
_ چی چیو آروم باش؟ ولم کن بزار ببینم چی مگه این پیر خرفت!یعنی چی؟این داره با آبروی من بازی میکنه! ولم کن! آآآآی نفس کش!
بلیز که از ترس رنگش به شدت پریده بود تابلواش را با قدرت نگه داشت و بی توجه به حرفهای ملت اسلی ، با سرعت از سرسرا بیرون دوید...


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳ ۱۴:۵۸:۱۱

im back... again!


Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۱:۵۵ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۸۷
#66

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
دامبل در حاليكه با نفرت از روي زباله ها و آشغالهاي رنگارنگ عبور ميكرد بطرف محل تخليه زباله هاي امروز نزديك شد.

-اوه خداي من.اينجا چقدر خوشبو شده.من واقعا دارم لذت ميبرم.اوه اوه..اين ديگه چيه؟

مامور تخليه زباله با تعجب به موجود عجيبي كه لباس بلند رنگارنگي به تن داشت خيره شد.طرف كاملا ديوانه به نظر ميرسيد.با دقت به زباله ها خيره شده بود و با خودش حرف ميزد.

-ببخشيد آقا من ميتونم كمكي بكنم؟

دامبل نگاهي به مامور كرد.مامور پيرمردي زشت و كثيف بود و حتي به درد كلاس خصوصي هم نميخورد.
-نخير..خودم حلش ميكنم.
و دوباره سرگرم جستجو شد.
-خب...يه حوله نارنجي كه توش فقط يه جسد موش هست.مطمئنم ميشه بازم ازش استفاده كرد.اين چيه؟يه دستمال آشپزخونه كه نصفش سوخته.مهم نيست.نصف ديگش هنوز سالمه.اينم بذارم تو جيبم.به عنوان كادوي سالگرداولين كلاس خصوصي به پرسي ميدمش.

-ببخشيد.اگه بگين دنبال چي ميگردين.شايد من بتونم كمك كنم.شايد اصلا ديده باشمش.

آلبوس به سرعت سر تكان داد.
-نه...ميدونم هدفت چيه.ولي نميشه.من به سيريوس قول دادم. از من فاصله بگير و بذار به كارم برسم.

-يه كيسه مخصوص حمل جسد...ميتونم ازش به عنوان سفره استفاده كنم.اين ماگلها چقدر اسراف ميكنن.اوه اوه....كمي از بقاياي جسد توش مونده.

مامور با لبخند به كارهاي عجيب دامبل نگاه ميكرد.ناگهان به ياد شيء عجيبي كه پيدا كرده بود افتاد.آنرا ار جيبش خارج كرد.بدون شك يك ساعت بود.ولي موفق به فهميدن طرز كارش نشده بود.به محض اينكه ساعت را در دست گرفت برق ساعت توجه پيرمرد ديوانه را جلب كرد.ناگهان دست از جستجو برداشت و بطرف مامور دويد.مامور با وحشت از جا بلند شد.قصد فرار داشت ولي با زمزمه عجيب پيرمرد ناخودآگاه سرجايش متوقف شد.

دامبل به مامور نزديك شد.دستش را باز كرد.خودش بود.ساعت براق و درخشان در دستان مامور قرار داشت.




خلاصه ی داستان
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۷
#65

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۱:۵۸ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
خلاصه ی شماره ی 2
( از پست شماره ی 55 مورگان الکتو تا پست شماره ی 64 بلاتریکس لسترنج)


در آخرین لحظات که همه ی اسلیترینی ها برای شرکت در مراسم داوری آماده می شوند، تابلوی بلیز که تصویری از سالازار اسلیترین است برای سومین بار به دلیل بی احتیاطی بچه های اسلی نابود می شود. به همین خاطر لرد و بلیز طی توافقی محرمانه تصمیم می گیرند که لرد در تابلوی منهدم شده ی بلیز استتار کند تا هم تابلوی بلیز تعمیر شود و هم لرد بتواند در مراسم شرکت کند.

هیئت داوری شامل دامبلدور، مک گونگال، فلیت ویک، اسپراوت و اسلاگهورن است. مراسم داوری آغاز شده و ادامه پیدا می کند. آخرین گروه اسلیترین است. مراسم داوری آثار بچه های اسلی ادامه پیدا می کند تا نوبت به سوروس اسنیپ می رسد.
داوران مسابقه (به جز دامبلدور) نیز گول اسنیپ را می خورند و همگی امتیاز کامل را به او می دهند، دامبلدور به کمک ذهن خوانی با اسنیپ تبانی کرده و او نیز امتیاز کامل به تابلوی بدون نقاشیِ سوروس می دهد.

امتیاز 50 برای اسنیپ اعتراض گریفندوری ها را در پی دارد؛ سیریوس بلک پیشنهاد می کند که برای رفع شبهه ی تقلب، هر یک از داوران به طور جداگانه موضوع نقاشی اسنیپ را بر کاغذی بنویسند.
اسنیپ و داورانی که در واقع چیزی ندیده اند از این پیشنهاد مضطرب می شوند ولی چاره ای جز قبول کردن آن ندارند.
اسنیپ دوباره به کمک ذهن خوانی از دامبلدور در خواست کمک می کند.

دامبلدور برای کمک به اسنیپ ساعت زمان برگردان مک گونگال را قرض می گیرد، از سرسرای اصلی خارج می شود و به ساعت 8 صبح همان روز (2 ساعت قبل از شروع مراسم داوری) برمی گردد.
سپس دامبلدور به میان داوران رفته و به نحوی زیرکانه موضوع نقاشی اسنیپ را با آنان در میان می گذارد تا در 3 ساعت بعدی و در هنگام رفع شبهه ی تقلب همه ی آنها "خاطره ای درون قدح" را بر روی کاغذ شرح دهند.
اما هنگامی که می خواهد به زمان واقعی برگردد متوجه می شود که زمان برگردان را گم کرده است و بعد از جستجو در ساعت 8:08 متوجه میشود که فیلچ آنها را در میان زباله ها به دست ماموران شهرداری سپرده است. دامبلدور در میان زباله های ماشین شهرداری به خارج از هاگوارتز منتقل می شود و تنها 25 دقیقه فرصت دارد که زمان برگردان را پیدا کرده و به هاگوارتز و در نهایت به آینده برگردد.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۶ ۲۲:۵۲:۴۷


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۷
#64

بلاتريكس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۷
از شیون آوارگان
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 97
آفلاین
دامبلدور با وحشت به چهره ی اشفته ی فلیچ نگاه کرد و سپس با عجله به تالار عمومی رفت.مک گونگال با عصبانیت نگاهش می کرد :مگه نگفتی میری نه و نیم میای؟
_خب حالا یک بار هم نه و نیم می ام.این ابنبات رو بگیر تا من برم برگردم!
_:no:
_ چرا ؟ این قدر خوشمزست.طعم پرتقال میده.راستش اون موقع ها که با گریندال می رفتیم ..!
_من البالویی می خوام
_خب پس اینو بده به هوریس تا من بگردم!

سپس با عچله پشت میز مدیر ایستاد و شروع به سخنرانی کرد :همه ی دانش اموزان من،مسابقه رو چند دقیقه ای عقب می اندازیم.فعلا همه به خوابگاه هاشون برن تا ساعت 10 و نیم هم کسی بیرون نمی اد!من باید جایی برم!
مک گونگال : فقط می خواد بیشتر بخوابه!

ملت گریفندور :
رون ویزلی با شادی گفت :اوه هری نمی دونی این چه قدر خوبه.من هنوز نقاشی که از چهره ی هرمیون کشیدم تموم نکردم.راستش توی رنگ کردن موهاش اشتباه کردم و اشتباهی طلایی شد
هرمیون گفت :شماها همیشه این قدر طولش می دید
هری با کنجکاوی پرسید :ببینم ،تو چی کشیدی هرمیون؟!
هرمیون با خنده گفت :من عکس یک یونیت دندان پزشکی رو کشیدم!
هری بزور جلوی خنده اش را گرفت و ساکت شد!

ملت اسلیترین :
بلاتریکس در حالی که موهایش را تاب می داد گفت :این مدیر خون لجنی ما،همیشه یک چیزی رو کش می ده!
رودولف گفت :اوه بلا ،نمی دونی چقدر این عکست خوب شده!:
بلا :
ناگهان نفاشی بلیز شروع به لرزیدن کرد و لرد به ارامی گفت :بلیز احمق،داری چه غلطی میکنی؟ نکنه رفتی منو لو بدی ؟!تو نمی دونی شخصیت کمه توی اسلترین؟میری منو لو می دی ها؟!
بلیز در حالی که سعی می کرد لرزش تابلو را متوقف کند گفت :سرورم،بخدا من اینجام .این دامبلدور مارو معطل کرده.!
ولدمورت با صدای بلندی گفت :اوه حدس می زدم.این پیر خرفت همیشه اصیل زادگان رو معطل می کنه!
ناگهان مک گونگال به بلیز نگاه کرد و گفت :چیزی گفتید اقای زابینزی؟
_خیر پرفسور
_اما من صدایی مثل پیر خرفت شنیدم.!
_من نبودم پرفسور
_چرا ،تو بودی !
_نه بخدا!

ناگهان از ان طرف میز اسلترین نارسیسا جیغ کشید :مدیر رفته!
ملت دانش اموز :
مک گونگال :باز رفت بخوابه.

مک گونگال به ارامی گفت :دیدید که پرفسور چی گفت؟ همتون تا ساعت ده و نیم توی اتاقاتون بمونید تا ایشون برگردند و داوری انجام شه.!

هزاران فرسنگ ان طرف تر :در ماشین زباله بری {توجه:ماشین به سمت خارج از شهر می رود تا زباله هارا خالی کند}
دامبلدور در میان انبوهی از زباله ها گیر کرده بود.بوی گوجه های گندیده شده ماشین را برداشته بود و دامبلدور در پشت کیسه های زباله پنهان شده بود که راننده اورا نبیند.!ناگهان احساس کرد ریشش سنگین شده است و بوی بدی می دهد.یک موز به ریشش چسبیده و رنگ ان به ریشش در امده بود.
_اوه نه یا مرلین کبیر! ریش نازنینم.چقدر برای بلند شدنش زحمت کشیدم ! چقدر سعی کردم سفید و تمیز نگهش دارم.چقدر مسواکش زدم تنها برتری من نسبت به تام همین ریشم بود..چقدر به این واون گفتم من ریشمو تو اسیاب سفید نکردم از من عبرت بگیرید و حرفمو گوش کنید.حالا چی؟ یک ریش زرد!
دامبلدور به ارامی بلند شد ولی ریشش زیر پاهایش ماند و دوباره به میان کیسه های زباله پرتاب شد و نصف بیشتر ریشش کنده شد!
_یا مرلین،یا مرلین،این چه عذابیست که برما روا می دارید؟ مگر من در راه پیشرفت آسلام تلاش نکردم؟ مگر من برای پرسی کلاس خصوصی نزاشتم؟ مگر من همیشه برای زیارت شما به مرلینگاه نمی رفتم؟! این چه بلایی است که بر من نازل کردید.یا مرلین کبیر.به دانش اموزان چه بگویم،ریشم کجا رفت ؟ ریش زرد بدست ریش کوتاه جدا..یا مرلین مرا از این عذاب مرلینی دور بگردان !

10 دقیقه ی بعد ماشین زباله بری در خارج از شهر ایستاد.!و مردی با ریش های کوتاه زرد و عینکی که گوچه به ان چسبیده بود پیاده شد و به سمتی رفت که مرد زباله هارا خالی می کرد! 20 دقیقه از 45 دقیقه مهلتش گذشته بود.قثط 25 دقیقه وقت داشت.و این بدین معنا بود که باید 5 دقیقه ای ساعت را پیدا می کرد وگرنه همه چیز بهم می ریخت!


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۶ ۱۴:۲۱:۲۲


Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۱:۲۴ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۷
#63

کاساندرا تریلانی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۵ یکشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 229
آفلاین
ناگهان چیزی به ذهنش رسید .
به سرعت به سمت سرسرای اصلی حرکت کرد . مطمئن بود که زمان برگردان را آنجا گم کرده . با چند پشتک وارو خود را به در سرسرا رساند و آن را خیلی سریع باز کرد و دانش آموزی از هافلپاف که پشت در ایستاده بود با دیوار پشتی اش یکی شد . سکوت سهمگینی بر فضا حاکم شد و چهره ی پریشان دامبلدور ان را دو چندان می کرد . به سرعت به سمت جایگاه استادان و جایی که غذا خورده بود ، رفت و نگاهی به اطراف انداخت . مک گوناگل که از تعجب شاخ هایش در حال فرو رفتن بود گفت :

- آلبوس ، دیونه شدی ؟ تو گفتی که نه و نیم بر می گردی !

دامبلدور که چشمانش زمان برگردان را جستجو می کرد ، با بی توجه ای به مک گوناگل گفت :

- آه ، مینروا ، مگه چه اشکالی داره ، خب باز هم اومدم ، باشه حالا چون تو دختر خوبی هستی ، یک بار دیگه هم نه نیم می یام ، بیا این شکلات هم جایزه ات !

دامبلدور شکلاتی ظاهر کرد و آن را کف دست مک گوناگل گذاشت .

مک گوناگل گفت :

- خب چرا دوباره اومدی ؟

دامبلدور ناگهان زمان برگردان را در کیسه زباله ای که در دست فلیچ بود ، دید و از خوشحالی بال در آورد و در جواب مک گوناگل گفت :

- هیچی ، اومدم تفاله ی قهوه امی رو که تو فنجونم مونده بود ، نوشن جان کنم ، اشکالی داره

مک گوناگل : + :no:

- خب پس من می رم ، چون خیلی کار دارم .

به سرعت از سرسرا خارج شد و به دنبال فلیچ رفت اما فلیچ ای آنجا نبود . با سرعتی که قبل از این در طول عمرش ندویده بود به سمت در مدرسه حرکت کرد و خود را به آنجا رساند و از دیدن فلیچ بسیار خوشحال شد .

دامبلدور با لبخندی - - رو به فلیچ گفت :

فلیچ ، عزیزم ، من خیلی تو رو دوست دارم ، اون کیسه زباله که دستت بود ، کجاست ؟

فلیچ قیافه ی کجش را کج تر کرد مچ دستش را به دامبلدور نشان داد .

- این چی هست اینجا ؟
- خب ساعت کاسیو
- فکر نمی کنی من همیشه ، دقیق هستم و ساعتم هم به من رفته ؟
- خب بله ، منظور
- خب ساعت ، اه ، یک لحظه صبر کن . هوووم ... یک دو سه ... هشت و نه ، خب این از عقربه کوچیکه ، ولی خوندن عقربه بزرگه سخته . این چند رو نشون میده ؟ .

دامبلدور آهی کشید و گفت :

- 8 دقیقه رو ، منظورت از این حرف ها چیه ؟ فلیچ !

فلیچ زنان گفت :

- جون دلم الان ساعت نه و هشت دقیقه هست . شهرداری لندن کارش خیلی درسته ، هشت دقیقه پیش با ماشین آشغالی اومد زباله ها رو برد .

- نــــــــــــــــــــــه

- بله

دامبلدور در حالی که در آستانه ی غش کردن بود گفت :

- آشغال های صبحونه هم توش بود ؟

فلیچ پیر :


ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۶ ۱:۲۹:۳۳

در دست ساخت ...


Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۷
#62

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۱:۵۸ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
دامبلدور سرش را نزدیک گوش اسلاگهورن برد و زمزمه کرد:«هوریس! روم به دیوار! من یه دو دقیقه میرم مرلینگاه زود برمی گردم. حواست باشه مک گون شلوغ نکنه. »
هوریس سری تکان داد:«فقط زود برگرد چون باید تو هم موضوع نقاشی اسنیپ رو بنویسی و افراد باقیمانده رو امتیاز دهی کنی.»
دامبلدور در حالیکه زمان برگردان را در دستش میفشرد از سرسرا بیرون رفت.

***

دامبلدور وارد دفترش شد. زمان برگردان را به گردنش انداخت و آن را 3 دور برگرداند. همه چیز در اطرافش شروع به چرخیدن کرد. خورشید به عقب برگشت و سایه های اجسام داخل اتاق بلندتر شدند. تغییرات به طور ناگهانی متوف شدند. حالا ساعت 8 صبح بود و دامبلدورِ 3 ساعت پیش، در خواب ناز به سر می برد.

دامبلدور بدون اینکه زمان برگردان را از گردنش باز کند از دفترش خارج شد و دوان دوان خود را به سرسرای اصلی رساند.
چهار سر گروه مدرسه در پشت میز اساتید نشسته بودند و صبحانه می خوردند.
دانش آموزان گروه های گریفندور و هافلپاف نیز هر یک بر سر میز خود در حال صرف صبحانه بودند.

دامبلدور به سمت صندلیش در پشت میز اساتید رفت و کنار پرفسور مک گونگال نشست.
مک گونگال نگاهی به دامبلدور انداخت و گفت:«اوه! چه عجب آلبوس! یه روز زود از خواب بیدار شدی. دیشب که گفته بودی تا ساعت نه و نیم به مراسم نمیای! پس چی شد؟»

دامبلدور گفت:«خب. اومدم یه قهوه بخورم. بعدش میرم و دوباره ساعت نه و نیم میام. » سپس نگاهی به اسلاگهورن انداخت و گفت:« هوریس! تا جایی که من یادمه تا دیشب سوروس سرگروه اسلیترین بود، چی شده که دوباره تو پاشدی اومدی بجاش؟ باز هم مرخصی می خواسته؟ نکنه دوباره باباش مرده؟!»

اسلاگهورن سبیلش را که آغشته به زرده ی تخم مرغ شده بود لیسید و گفت:« نه! می خواست تو مسابقه شرکت کنه. به همین خاطر نمی تونست جزو داوران باشه.»

دامبلدور برای خودش قهوه ریخت و دوباره گفت:« اوه! حق با توئه! دیشب خودش بهم گفته بود. فراموش کرده بودم. راستی! میدونی سوروس می خواد چی بکشه هوریس؟»
اسلاگهورن با دهان پر از سوسیس گفت:«نه!»
دامبلدور:« می خواد یه خاطره بکشه!»
توجه دیگر سرگروه ها نیز به بحث جلب شد.
فلیت ویک جیغ زنان پرسید:«خاطره؟!»
دامبلدور جرعه ای از قهوه اش نوشید و پاسخ داد:«آره. خاطره! از همونا که تو قدح منم هست. دیشب سوروس بهم گفت قراره یه جادوی جالب رو هم به نقاشیش اضافه کنه. گفت می خواد با این کارش سطح مسابقات رو بالاتر ببره.»

پرفسور اسپراوت گفت:«هوم! خیلی مشتاقم ببینم سوروس چه جادویی رو به کار برده.»
دامبلدور فنجان قهوه اش را تا ته سر کشید و از جایش بلند شد:«خب دیگه! من باید برم، کار دارم ولی تا ساعت نه ونیم خودمو برای مراسم داوری می رسونم.»

***

دامبلدور خوشحال و خندان از اینکه دیگر داوران را از موضوع نقاشی اسنیپ آگاه کرده، دوباره به دفتر کارش برگشت. دستش را داخل یقه ی ردایش برد تا با زمان برگردان دوباره به آینده برگردد.
اما زمان برگردانی در کار نبود. دامبلدور وحشتزده همه ی جیب های ردایش، لابلای همه ی لباسهایش و درون ریش انبوهش را گشت اما تلاشش بی نتیجه بود.

به یاد آورد:«قبل از اینکه از دفترم برم بیرون تو گردنم بود، ولی حالا نیست. پس حتما تو راه از گردنم باز شده و یه جایی افتاده. »
به ساعت دیواری دفترش نگاه کرد؛ ساعت هشت و نیم صبح بود و تا بیدار شدن خودش تنها 45 دقیقه فرصت داشت.
او می بایست تا ساعت 9:15 دقیقه زمان برگردان را پیدا می کرد و به آینده برمی گشت در غیر اینصرت همه چیز به هم می ریخت.

"این پست چون بیشتر توضیح اتفاقات مهم بود یکمی جدی شد، نفر بعدی ادامه رو به طنز بنویسه بهتره."



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۷
#61

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
مـاگـل
پیام: 296
آفلاین
اسنیپ با ترس و دلهره به داوران نگاه کرد.آثار ترس را در چهره همه آنها به جز دامبلدور میدید.دامبلدور با آرامش و خونسردی نگاهش را به انگشتانش دوخته بود و با آنها بازی میکرد.اسنیپ با عصبانیت در ذهنش به او گفت :
<< عجب بیخیالی هستی تو ها! نمیبینی آبروی من داره میره؟>>
دامبلدور با خونسردی عجیبش جواب داد :
<< به من چه؟ این مشکل تو هست>>
اسنیپ با اندکی التماس گفت:
<< دامبل جون...قربون اون ریش درازت ، قربونه اون مخت که همه جا کار میکنه ...جون مادرت یه کاری واسه من بکن>>
دامبدور همانطور که با انگشتانش بازی میکرد در ذهنش خطاب به اسنیپ گفت :
<< این سزای کسی یه که دورغ بگه...شانس اوردی خدا سنگت نکرد! >>
اسنیپ با تحمل عصبانیت خود گفت :
<< ترجیح میدم سنگ بشم تا اینکه این سیریش { منظور سیریوس } روی منو کم کنه...میگم اگه...اگه کمکم نکنی منم...>>
دامبلدور با لبخندی کمرنگ به اسنیپ گفت :{ البته تو همون ذهنش }
<<خوب ؟! چی کار میکنی مثلا ؟ >>
اسنیپ با حالت قهر گفت :
<< باهات قهر میکنم...میرم با این ولدی کچله که معرفتش از تو بیشتره...بعد بهش میگم که جاسوس تو بودم....بعد اونم منو کروشیو میکنه...بعد منو از مرگخوارا اخراج میکنه ...منم غمگین میشم...سرخرده میشم...میرم معتاد میشم... ...بعدش که دیگه توی این منجلاب فساد می افتم ، زندگی برام غیز قابل تحمل میشه ، میرم و خودمو میکشم ... بعد تو رو به جرم قتل من می اندازن آزکابان...اونجا اونقدر میمونی تا ، بپوسی و بعدش بمیری یا اینکه از عذاب وجدان دق میکنی . >>
دامبلدور چشمان آبی اش را که مملوء از اشک شده بود به چشمان سیاه و خالی از احساس اسنیپ دوخت و گفت :
<< چه داستان تاثیر گذاری بود اسنیپ! همممم....بزار ببینم چی کار میتونم بکنم...>>
{ باید بگم تمام این حرفو حدیث ها در مدت 2 دقیقه اتفاق افتاده بود! }

دامبلدور مدتی در سکوت فرو رفت و ناگهان مانند برقی از جا پرید . به سمن پروفسور مک گوناگال رفت و در کنار او با بی تفاوتی ایستد و جوری که دیگران متوجه نشوند در گوش او زمزمه کرد : مینروا تو هنوز اون ساعت زمان بر گردون رو داری؟
مینروا در حالیکه لبهایش را بر اثر اضطراب جمع میکرد گفت : ن..نه...اونو...که تحویل....دادم به....
دامبلدور به وسط حرف او پرید و گفت : ای بابا... حالا زورت میاد دو دقیقه به من قرضش بدی؟
مینروا با صورتی گل انداخته ساعت را آرام از گردنش در آورد و به دامبلدور داد.دامبلدور آرام به سر جای خودش بازگشت .و با صدای بلند ، طوری که همه افراد سالن بشنوند ، گفت : خیلی خوب...بنابر اعتراض گریفیندوری ها ، هر کدوم از ما چیزی رو که از نقاشی اسنیپ فهمیدیم بر روی کاغذ مینوسیم. به داوران ده دقیقه وقت داده میشه تا در این مدت چیزی رو که در نقاشی دیدند به طور کامل توضیح بدند.تا اینجوری دیگه سوء تفاهمی پیش نیاد.
سپس دامبلدور بر روی صندلیش نشست.ترس و دلهره ، در چهره تک تک داوران نمایان بود.اسنیپ با ظاهری خونسرد ولی باطنی آشفته به فکر راه فرار بود. ولی هیچ راهی نبود ، جز اینکه همانجا بایستد و منتظر نتیجه ای شود که توسط داوران برایش رقم خواهد خورد.......

______________
به نظرتون دامبلدور میخواست چه کاری با ساعت زمان برگردان انجام بده؟!؟!


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۳ ۲۱:۲۳:۱۵

im back... again!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.