هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بالاتر از توهم !!!
پیام زده شده در: ۷:۰۳ شنبه ۲۲ مهر ۱۳۸۵
#41

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
مـاگـل
پیام: 791
آفلاین
بسم الله تاپیک رو قاعدتا همیشه من می زنم !
-------------------------------
--- پریشب ، ساعت دو نصفه شب ، تالار عمومی ! ---
رومسا : سلام هدویگ ... خوبی ؟ ... این وقت شب سابقه نداشته تو بیدار باشیا ! ... خبری شده ؟!
هدویگ : با بچه ها رفته بودیم هاگزمید عذاداری ! ... گویا سالگرد یکی از نوادگان مرلین بوده ! ... تو اینجا چی کار می کنی این وقت شب ؟
رومسا : فردا یکشنبه است(روز تعطیل) ، منم گفتم استفاده کنم از فرصت و یه خرده به کارای عقب موندم برسم .
رومسا این رو گفت و به کاغذای کاهی که روش شکل جک و جونورای درس زیست شناسی جادویی دیده می شد ، اشاره کرد .

-- دقایقی بعد ---

هدویگ : خب رومسا من دیگه خسته شدم برم بخوابم که فردا هشت صبح امتحان دارم !
رومسا : امتحان چی ؟!
هدویگ : امتحان میان ترم تغییر شکل ... مگی می خواد بگیره !
رومسا : موفق باشی ... پس برو زود بخواب ... شب بخیر !
هدویگ : شب بخیر ... تو هم زود بخواب ... راستی فردا صبح میاین ؟ ... قرار بود با مری ...
رومسا : فکر نکنم من که خیلی خوابم میاد ... باشه برای پس فردا !
هدویگ : باشه ...شب بخیر !
---
و این سر آغاز توهم روز تعطیل بود !
---
--- فردا صبح ، ساعت هفت و نیم ---

- هدویگ پاشو ... هدویگ ... پاشو دیگه اه !
- هاااا ؟ ... چی ؟ .. .چیه ؟ ... چرا نمی زاری بخوابم خب !؟
- مگه امتحان نداری تو ؟ ... پاشو دیگه !
- امتحان ؟ ... هان ؟ ... آهان ! ... مرسی بیدارم کردی لوییس
هدویگ از رختخواب پا شد و به سمت دفتر مگی به راه افتاد .

--- دفتر مگی ---

مگی : هدویگ ... نوبت توئه ... هدویگ ... هدویــــــــــــــــــــگ !
هدویگ ناگهان از خواب پرید .
- ها ؟ ... چی ؟! ... چی شده پرفسور ؟! ... آهان ... می بخشید من یه خرده خسته بودم خوابم برد !
مگی : صفر ... برو بیرون !
هدویگ :
هدویگ دفتر مگی رو با ناراحتی ترک کرد !

--- عصر ، ساعت هفت ---

هدویگ پشت تلفن(استعاره از اینترنت!) نشسته بود و داشت با دوستش حرف می زد ... ولی وسطای حرف زدن خوابش برد و گوشی همینطور روی زمین ولو شد و موند !

--- دو ساعت بعد ---

- هدویگ بلند شو ... چرا گوشی تلفن اینجوریه ؟!
هدویگ : چی می گی ؟... ها ؟ ... تلفن ؟! ... مگه اشغال مونده ؟
لوییس : آره !
هدویگ : خاک بر سرم ! ... دو ساعت همینطور بدون استفاده اشغال بوده ! ... من چرا امروز اینجوری شدم ؟!
هدویگ گوشی تلفن رو برداشت و دوباره به دوستش زنگ زد .

دوستش : سلام هدویگ خوبی ؟
هدویگ : نه اصلا خوب نیستم ... امروز دارم دیوونه می شم ... نمی دونم دور و برم چه خبره ! ... خیلی گیج شدم ... اصلا نمی فهمم دارم چی کار می کنم ! ... الان از دیوونگی می تونم یه هیپوگریفو قورت بدم !
دوستش : حالا تو برو یه خرده بخواب حالت بهتر می شه !
هدویگ : خواب ؟ ... چی ؟! ... چی می گی بابا ! ... از صبح همش خوابیدم ! ... کلی کار دارم ! ... فردا فلیت ویک کلی تکلیف گفته که هیچکدومو انجام ندادم !
دوستش : پس برو اونا رو انجام بده .
هدویگ : نه نمی شه ... خوابم میاد بهتره برم بخوابم ! ... فعلا خداحافظ !
هدویگ گوشی رو قطع کرد و مثل افراد سرگردان شروع به گردش در تالار کرد .

--- فردا صبح ، ساعت چهار صبح ---

مری و رومسا و هدویگ توی حیاط دور همدیگه جمع شده بودن و روی پروژه ای که اسنیپ بهشون داده بود کار می کردن .
رومسا : هدویگ شنیدم دیروز حالت خیلی بد بود !
هدویگ : بد ؟ ... توهم بود بابا ! ... توهم !
مری : بالاتر از توهم !
هدویگ : ایول هِمزاد تو هم احساس کردی ؟!
مری : !
هدویگ : همش به خاطر کم خوابی بود ! ... خوابیدم خوب شدم ! ... البته نوشتن تکالیف فلیت ویک هم خیلی کمکم کرد ... به کارمون برسیم ! ... بچه ها فردا تعطیله نه ؟!
رومسا : آره فکر کنم !

---
و روز از نو و روزی از نو !
---
تصویری از واقعیت به بیان جادویی ... کاملا مفهومی ... از دادن هرگونه توضیح اضافی معذوریم !




Re: بالاتر از توهم !!!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۳ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
#40

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 3574
آفلاین
به نام دوست

اين تاپيك طبق راي گيري تالار تغيير نام داده شد!!!
در ضمن در اين تاپيك پست هاي تكي و غير ادامه دار زده ميشه ...پست هايي در راستاي توهم...

ارادتمند
ناظران تالار گريفيندور


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: وقتي يه گريف قاطي ميكنه!!!
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۵
#39

کنث تیلورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۵ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ یکشنبه ۲ مهر ۱۳۹۱
از Hogwarts
گروه:
مـاگـل
پیام: 156
آفلاین
خوب باید عرض کنم مثل این که هیچ کس شخصیت ایفای نقش من رو نمیشناسه ..خوب البته حقم دارید چون تو کتاب نیست ولی توی لیست شخصیت ها بود و تازه در موردش توضیحم داده بود حا لا من این پستو زدم که چندین تا دلیل داره:
1_ایفای نقش من یه پسره نه دختر.
2_چه نوع گرینفیندوری هستم.
3_فردو جرج بفهمند که یه دوست دارند (پسر)که اونم منم ..البته تقصیر من نیست ولی خدایی نقش خیلی خوبیه حاضر نیستم جای کس دیگه ای باشم.و این هم داستان من...امیدوارم خوشتون بیاد..



کنث اروم و بی حرکت مثل کسی که چیز وحشتناکی دیده باشه روی زمین در حالی که پاهاش رو بقل کرده بود نشسته بود ولی دریغو دردا که اون هیچ چیز وحشتناکی ندیده بود ....بله زندگی اون از این چیزا بدتر بود و احتیاجی نداشت دیگه از چیزی بترسه ...اون توی تاریکی شب در حالی که میخ شده بود و داشت به رو به روش نگاه می کرد جوری شده بود که.... که انگار از این دنیا جداست و یک جای دیگه قرار داره بله اون همیشه توی خودش ولی فقط شب ها که دیگه اون موقع هیچ کس باهاش کاری نداره و میتونه اروم و بی حرکت بره توی وجه ی اصلی خودش نه اون چیزی که همه می دیدن نه اون ادم شوخ و باحتل مدرسه که همه دوستش داشتن ....خود خودش ادمی که خودش فکر می کرد هست اونی که به نظر خودش خیلی ادم تنهاییه و حتی بهترین دوستاش هم هیچ وقت توی زندگی تمی تونن اونو درک بکنند ...بله این بود وجه واقعی زندگی اون و البته انکار ناپذیر ....کنث همون طور داشت فکر می کرد که فهمید یک دفعه روی گونش نم دار شده بله درست مثل همیشه این موقع قطره های انکار ناپذیر اشک نه تنها چشماش بلکه تمام وجودش رو فرا می گرفت ....دستانش رو با توازن خاصی به سمت گونش برد و اون یک قطره اشک نا خواسته رو پاک کرد و توی مغزش صدایی پیچید که بهش می گفت پسر به خودت رحم کن ...حد اقل به چشمات رحم کن تو دیگه گریه ازت گذشته .....و همون طور الی اخر کنث سعی می کرد تمام قوتش رو حتی به کار انداخت تا دیگه این دفعه به این کار ادامه نده ...خشم اون...ناراحتی اون ..و تمام چیزی که ازش باقی مونده بود زندگی گذشتش بود و اون اصلا دلش نمی خواست به این زمان بر گرده با این که می دونست دیگه فرد و جرج باهاش هستند ولی باز هم نمی تونست درک کنه که ایا اونا واقعا از ته قلب با اون دوستن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بله دیگه داشت صبح می شد وقتی سعی کرد از جاش بلند بشه مثل همیشه پاهاش عین یک چوب خشک شده بود ....پا شد رفت به سمت خوابگاه و اروم یک لحظه برگشت و به عقب نگاه کرد با تمام وجودش می خواست که دیگه به عقب برنگرده ولی چه جوری این اتفاق می افتاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بله فقط با کمک دوستاش ...فرد و جرج ...خشمش رو فرو خورد و دوباره به راهش ادامه داد .....
صبح شده بود و شعاع طلایی رنگ افتاب به درون اتاقش راه یافته بود و خبر از زندگی دوباره رو می داد ....فرد با خنده اومد بالای تختش و گفت:هی کنث پاشو با با چه قده می خوابی .
کنث یکی از چشماشو باز کرد و وقتی دید فرده گفت:هی فردی با با ولمون کن حوصله داریا باز دوباره نوبت کیه ..کیو می خوای اذیت کنی که انقدر خوشحالی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟من بنده مرلینو ول کن سر صبحی فقط ..
جرج هم که حالا دیگه به فرد پیوسته بود گفت:آی آی آی دلم لک زده واسه ی این که سه نفری بریم سراغ یه ادم خیلی باحال که حسابی بتونیم بهش حال ..
فرد به حرفای جرج اضافه کرد:آخ آخ آخ راست می گه مرلینی( خدایی)کنث آخه ما هم دل داریم بابا..
کنث که دیگه حالا به زور جفت چشماشو باز نگاه داشته بود تا اون دو تا رو نگاه کنه که بفهمه چه نقشه ای دارن به سمت جلو خیز برداشتو گفت:یو ها ها ها ها من با شما نمیام چون خوابم میاد حالا هم برین سراغ کارتون...و دراز کشید پتو رو هم انداخت رو صورتش...
فرد و جرج که دیدن این جوری نمیشه با همون پتو بلندش کردن و انداختنش وسط خوابگاه که این موقع الان دیگه همه تقریبا بودن ...
کنث که داشت دستو پا می زد با فریاد گفت: های جماعت گریفی به دادم برسین که این دو تا دیگه به منم رحم نمی کنن حالا دیگه چه برسه به شماها ...
بیل ویزلی که وسط سالن واستاده بود با خنده گفت: خوب دیگه اینا هم دوستای خودتن عین تو هستن دیگه..
کنث که فهمیده بود چی شده با حق به جانبی گفت: اصلا کار خوبی کردن خودم بهشون گفتم این کارو بکنن......





فکر می کنم تا حدودی فهمیدید این ادم چه جوریه :کسی که در حالی که ادم خندونو باحالیه ولی می تونه ادم جدی ای هم باشه ...و البته این فقط ایفای نقشه...البته این نقش به خودمم شبیه ولی فقط تا حدودی حالا خودتون می تونید حدس بزنید دیگه


[i


Re: وقتي يه گريف قاطي ميكنه!!!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۵
#38

لاوندر براون !!!


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۵ پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۴۸ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۵
از تو جوب !
گروه:
مـاگـل
پیام: 15
آفلاین
مقدمه : لاوندر خانوم معمولا دختر باادب ، آروم ، مهربون ، باشخصیت هست و هیچ وقت در عمرش به کسی از خر پایین تر نگفته ! هیچ وقت قاطی نمیکنه و همیشه دختر ملایم ، آروم و ساکتی هستش ..ولی این دختر گریفی فقط در یک مورد خاص کمی ملایم برخورد نمیکنه و قاطی میکنه اون هم در مورد ....

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

بچه ها توی تالار گریف نشسته بودند و داشتند با هم گپ میزدند ...
آتش ملایمی در شومینه می سوخت ...ساعت نزدیک 10 شب بود ...
استر که ظاهرا از همه شاد تر بود یه مشت چرت و پرت میگفت و برای خودش میخندید اما کسی توجه نمیکرد ...
فرد و جرج با یکدیگر مشغول گپ زدن بودند ، جسی و مری هم داشتند قهوه میخوردند و داستان وحشتناک برای همیدیگه تعریف میکردند ..فرانک داشت زمینو طی میکشید و هی برای خودش میخندید ...همه منتظر شروع شدن نرگس بودند و سعی میکردند تا ساعت یه رب به 11 خودشونو یه جوری سرگرم کنن ...
مری : وای بچه ها خداکنه این نرگس یخورده زودترشروع شه ..باز این لاوی میاد گیر میده قاطی میکنه هاااا ...
فرانک هنوز مشغول طی کشیدن سالن تالار بود با بی حوصلگی میپرسه : واااا ...مثلا میخواد چیکار کنه ؟
جسی : فرانک مثنکه تو نمیدونی اون چقدر ....

******************
رمز عبور لطفا !
لاوندر : هومممم ...هااا ..یادم اومد پوره سیب زمینی ...
بانوی چاق : این رمز مال زمان جد بزرگ پدر پدربزرگ دختر خونده ی پسرخاله ی بابای منه ولی خب حالا چون تویی بیا برو تو ...در ضمن اگه یخورده دیر تر میومدی من نبودم اینجا چون میخواستم برم .....
بانوی چاق دستشو میگیره جلوی دهنش و از ادامه ی صحبتش خودداری میکنه .....
لاوی نگاه خوفی به بانوی چاق میندازه که باعث میشه موهای تنش سیخ بشه ، بعد میره تو ...( آخی ، بیچاره بانوی چاق اصلا تنش مو نداره که ! )

قیژژژژژژژژ ....
ملت : کیه ؟!
لاوندر : منم ! اعتراضی هست ؟
ملت : نچ
جسی در گوش مری میگه : نرگس بی نرگس .. خانوم تشریف آوردن !
لاوندرخودشو میزنه به اون راهو میگه : خب...چیکار مکینید ؟ ظاهرا منتظر چیزی هستید نه ؟
ملت : نه !!! ( به حالت شیرفرهادی ! )
لاوی : که اینطور ! خب پس . من میرم بخوابم ...
فرانک : قربونت ..شب بخیر ...
لاوی خوشحال بود که امشب کسی دس رو نقطه ضعفش نذاشته و داشت میرفت به سمت خوابگاه که یهو ....
در باز میشه و هدویگ میاد تو ..و نفس نفس زنان میگه :
بچه ها ! الان داشتیم کوله پشتی میدیدم نوشت سریال نرگس امشب به علت نمیدونم چی چی ساعت 10 و ربع شروع میشه ..بعدش رومسا گفت خانوم پامفری اجازه نداده که بیاد گفته باید تا ساعت 11 استراحت کنه گفت شما قشنگ ببینید براش تعریف کنید ....... ( در حالی که خون جلوی چشمامو گرفته بود .....از نوشتن این تیکه ی مطلب خودداری میکنم چون بد آموزی داشته و در روحیتون تاثیر غیر مثبت میذاره و باعث میشه روح لطیفتون کثیف بشه و به تدریج به آدم خشنی تبدیل بشید و ..... )

10 دقیقه بعد ......
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_

آی کمرم ...آی بالم ...آی پام ....آی مردم .....آی نوکم ....آآآآآی نوکم کوفته شد .....آخ آخ ....
هدویگ که تقریبا دیگه چیزی ازش نمونده بود ، روی پای جسی نشسته بود و در حال ناله بود که یهو ...
دین دین دین دین ...
یه عقربه ساعت میچرخه مینویسیه : حسن پورشیرازی .....
در همین لحظه :
لاوی با صورتی قرمز رنگ لبو وارد تالار میشه ...
بعد میاد و با یک حرکت انتحاری تلویزو از برق میکشه بغل میکنه بعدش نمیدونم چه اتفاقی رخ میده !!!

_______________________
خب ...من از نرگس متنفرم !
لپ کلا م : نفرت لاوندر از نرگس ، عصبانیت یک گریفی !


ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۱۴:۵۹:۵۶

شناسه قبلی من
************

[b][co


Re: وقتي يه گريف قاطي ميكنه!!!
پیام زده شده در: ۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۵
#37

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۵ پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۶ دی ۱۴۰۰
از Hogwarts
گروه:
مـاگـل
پیام: 320
آفلاین
گودریگ گریفندور از بانوی چاق رد شد.
ناگهان با چهرا های متعجب زده بسیاری از بچه ها مواجه شد.
رومسا:این پسر خوش تیپه کیه استر؟
استر:نمی دونم.بچه ها شما میدونید؟
ملت:نه!!!!!!!!!!!!
گودریگ گریفیندور:خب خب مثل اینکه باید خودمو معرفی کنم.من گوریگ گریفیندور هستم.راستی اون سوسکه چیه رو موهای رومسا.
رومسا تا اینو شنید جیغ بلندی زد و با دستاش مشغول تکوندن موهایش شد.
گودریگ:بابا شوخی کردم چرا جدی گرفتین.ههههههههههههه...
ملت تا اینو شنیدن با صدای بلندی شروع به خندیدن کردند.
رومسا با قیافه ای عصبانی گفت:خیلی بی مزه ای.
رومسا اینو گفت و پشتشو کرد به گودریگ.
گودریگ:عیب نداره بابا بزرگ میشی یادت میره.ههههههههههههههه...
ملت دو باره با شنیدن این جمله با صدای بلندی خندیدند.


آخرین دشمنی که نابود میشود مرگ است


Re: وقتي يه گريف قاطي ميكنه!!!
پیام زده شده در: ۸:۵۷ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۵
#36

نویل لانگ باتومold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۴ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۰۷ چهارشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۸
از سنـــــــت..مانگــــــــــو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 235
آفلاین
با سلام..
منم يه پست ميزنم كه قدرت يه گريفي رو تعريف ميكنه..


--
همه ي گريفي ها نشسته بودن كه يه موش 90 سانتي از جلوي رومسا رد شد..
رومسا:آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآي
استر:نگران نباشيد..خودم ويرايشش مي كنم..
استر به درون اتاقي رفت كه موشه چند لحظه پيش درون آن بود..
***10 ديقه بعد***
استر:آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآي
جسي:چي شده؟
استر:خيلي وحشتناك بود..من ديگه عمراّ برم اون تو..يه مش خيلي بزرگ اونجاست..
***10 دقيقه بعد***
غيرژژژژژژژژ غيرژژژژژژژژژژژ
فرانك از بانوي چاق رد شد و به طرف تالار روانه شد..
استر:به به..خدا ميرسونه..فرانك هم كه اومد..
فرانك:چه خبره؟
استر:يه كار دارم واست فرانك كه مخصوصه خودته..
فرانك:بگو ببينم چيه؟
استر:اين ديگه تو حيطه كار تو هست..يه موش تو اون اتاق هست.
فرانك:اوكي..الان ميگيرمش..ميگم چرا اين قيافه دختراي تالار زرد شده..موش ديدن..
استر:فري جون عجله كن..
فرانك به درون اتاق رفت..
***30 ساعت بعد***
فرانك:بياين،اينم از موش..
رومسا:ايش..فري زود اين كثافتو از تالار بنداز بيرون..
فري:بچه ها،الان چند وقته كه ما دست و حسابي نخنديديم؟
استر:هر چقدر باشه،چطور؟
فري:من ميخوام يه ذره حال بدم..
فرانك موش را گرفت و به سوي رومسا رفت..
رومسا:فرانك جلو نيا..جون مامانت نيا..خدااااااا..ميدم بلاكت كننا..
فرانك همانطور به جلو ميرفت..
رومسا:گمشو..برو بيرون..
فرانك موش را روي پاي رومسا انداخت..
رومسا:آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآي..ايش..آآآآآآآآآآآآآآآآي..خدايا كمك كن..
ملت:يوهاهاهاهاهاهاهاهاها
رومسا:فرانك جون مامانت اينو بگير..
فرانك:چون تويي باشه..ور ميدارم..
فرانك موش را برداشت و به رومسا گفت:خب رومساي عزيز،كيا داشتن به تو ميخنديدن؟
رومسا همه كسايي را كه اورا مسخره ميكردند به فرانك گفت..
فرانك همه آنها را حسابي ترساند و به بچه ها يه حالي داد..
فري:حالا نوبت استر هست..
استر:نه..فري..اين كارو نكن..
فري:چرا..مي كنم..
فرانك خاست موش را به جان استر بندازد كه يه صدايي آمد..
غيرژژژژژژژژژژژژ غيرژژژژژژژژژژژ
فرانك:همه فرار كنين..مك گونگال اومد..
همه در عرض 3 ثانيه جيم زدن..
---
تمام شد..
اگه ميشه نقدش كنيد..
من مي خوام سطح طنز نويسم را مطلع شوم..


شناسه جدیدم..::وینسنت کراب::..


Re: وقتي يه گريف قاطي ميكنه!!!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۵
#35

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 3574
آفلاین
اينم از اين داستان ما
اون دفعه توماس بود اين دفعه هاگريده....


هاگريد داشت توي كلبه ي خودش چيزي رو جست و جو ميكرد و برشداره و بيارتش توي تالار ... همه ي بچه ها تالار داشتن اونو نگاه ميكردن...
يكي: مثل اينكه چيزي رو كه ميخواست پيدا كرد
اون درست ميگفت چون هاگريد داشت به سمت قلعه حركت ميكرد....
بچه ها تالار همه با همديگر نقشه هايي انگار كشيده بودن چون يكي پنجره ي تالار رو باز كرد و يك عدد بسته ي چوب كوچولو اما سنگين ول كرد زمين ....
هاگريد جا خورد...
به بالاي سرش نگاه كرد همه ي ملت :
هاگريد خواست بازم بياد توي قلعه يكي تخم مرغ ول كرد پايين...افتاد روي كفشش ...هاگريد ديگه قاطي كرده بود ولي ميخواست بياد بالا بايد از بمب باران تخم مرغ رد ميشد...
ملت در بالا:
هاگريد در پايين:
هاگريد شروع كرد به دويدن البته در حين دويدن زلزله اي كوچك به راه افتاده بود بچه ها هدف گيريشون به هم ريخته بود ولي بازم پرتابهاشون رو انجام ميدادن...
هاگريد با سرعتي شگرف زده از بين تخم مرغ هاي پرنده جا خالي داد....و به بالاي قلعه پشت درب تالار رسيد....
اون خواست وارد بشه ولي نشد ...
چون بچه ها از پشت هر چي توي تالار بود گذاشته بودن پشت در !!!
هاگريد ميخواست با لگد بره توي در ولي نميشد ... چون در داغون ميشد....
خيلي با خودش كلنجار رفت ولي آخر سر با سر رفت توي در
ملت روي زمين ولو شدن و اين طوري شدن
هاگريد بلند شد و شروع كرد به تكوندن خاك هاي لباسش ... وقتي به رو به روش نگاه كرد استر و رومسا رو ديد كه اين طوري ايستادن
_تالار رو خراب ميكني؟
هاگريد: آخه ...
استر:آخه نداره برو درستش كن

*5 مين بعد *

هاگريد چكش به دست داره كار ميكنه
(نكته: )


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: وقتي يه گريف قاطي ميكنه!!!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۵
#34

پاتريشيا استيمپسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۲ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۸۷
از there isn't any answer
گروه:
مـاگـل
پیام: 157
آفلاین
تازه همه ي درس ها يم را تمام كرده بودم مي خواستم برم بخوابم حتي به تخت خواب هم رفته بودم كه متوجه شدم هيچ كسي روي تختش نيست هيچ كس فكر كردم شايد امروز تولد كسي باشه بعد گفتم اگه تولد كسي باشه اون منم چون همه رفتن و فقط من موندم خوب امروزم تولد من نيست كه واگه تولد كسه ديگه اي هم باشه خوب چرا به من نگفتن كه باهاشون باشم بلاخره تصميم گرفتم برم به تالار گريفيندور اما حتي قو هم اونجا پر نميزد مي ترسيدم ولي پامو از تالار بيرون گذاشتم و رفتم به قسمت اصلي هاگوارتز اونجا هم كسي نبود همه ي كلاسا رو گشتم همه طبقه ها حتي توالتا رو ولي هيچ كس نبود خوستم در اصلي رو باز كنم و برم به محوته باز هاگوارتز كه يه صدايي شنيدم فوري برگشتم به عقب اما چيزي اونجا نبود چند قدم رفتم رو به جلو مي خواستم بپرسم كسي اونجاست كه ديدم در بسته شد خواستم رو به عقب برگردم كه ديدم يكي از زره ها داره براي خودش ميره يكي ديگشون هم داشت به طرف من مي اومد ديگه تحمل نداشتم و متاسفانه قش كردم وقتي بيدار شدم ديدم سر جاي قبلي ام هستم اما يكي ديگه هم در جلويم ايستاده بود او كسي نبو جز خود من من كم كم داشتم سكته ميكردم ولي اين دفعه فرار را بر قرار ترجيح دادم رفتم طبقه بالا همين طور ميرفتم چپ راست جلو ولي يك جا توقف كردم خواستم نفسي تازه كنم كه متوجه شدم عدهاي مي خندند انگار كه در آنجا مهموني گرفته بودند اما نه آنها داشتن گريه مي كردن چنان گريه مي كردن كه دل آدم به حال آنها كباب مي شد ولي دوباره داشتن مي خنديدن با خودم گفتم تا ديوانه نشدم برم ببينم اين صدا از كجا مي ْآيد بله درسته از يه آينه در آن آينه تصويري از يك ضيافت بود و همه شاد بودن ولي يه دفعه اي تصوير جشن به عزا تبديل شد و همان آدم ها بر سر تابوتي نشسته بودند و گريو زاري مي كردند به تابوت نگاه كردم و اين دفعه هم خودمو ديدم كه مردم ديگه نتونستم اين فشار بزرگ رو مثل اون دفعه هضم كنم پس قش كردم وقتي به هوش اومدم ديگه اونجا نبودم بلكه توي يه گور بودم و همون آدمها كه بيشتر شبيه شاگردان هاگوارتز بودند سر گورم ايستاده بودند و رويم خاك مي ريختن هر چه شيون زدم گفتم نكنيد من زندم مگه كسي فهميد تا ديگه گور پر از خاك شد ديگه حس مي كردم نمي تونم نفس بكشم يه دفعه تاريكي اونجا تاريك تر شد ومن در بالاي گور ظاهر شدم درست در پشت جمعيت دستمو به پشته كسي زدم و پرسيدم داريد چه كار مي كنيد برگشت و گفت داريم شر يه آدم مردرو كم مي كنيم و دوباره زد زير گريه بهش گفتم اون منم من نمردم مي بيني كه زندم چرا گريه مي كني گفت وقتش كه برسد مي فهمي به ذهنم رسيد كه بهش دست بزنم ولي دستم از او عبور كرد و يه دفعه اي پودر شد بقيه هم همزمان با او پودر شدن فري بر سر گور رفتم و سعي كردم خاك ها رو پس بزنم اما هر دفعه دسم از گور رد مي شد با خودم گفتم حتما مردم و يه روح شدم سر گور نشستم به اين خيال كه ببرنم به اون دنيا چند ساعتي نشستم به خيلي چيزا فكر كردم به اينكه چرا زود مردم اصلا چرا مردم و خيلي چيزهاي ديگه يه صدايي اومد رفتم جلو يك آدم بود بهش گفتم من آمادم بريم گفت يعني چي من آمادم كجا بريم گفتم بريم ديگه اون دنيا مگه تو مسول بردن من نيستي؟ خنديد هي مي خنديد اصلا نمي تونست جلوي خودشو بگيره يه صدايي از پشت درختا شنيدم اونا منو صدا مي كردند سرم برگردوندم طرف اونا دوباره سرم به طرف قبل برگردوندم اما انو ديگه نبود نا گهان خيس شدم همه جونم يخ كرد چشامو باز كردم ديدم رو تختمم همه ي دخترا هم دور م جمع شدن دوستم بهم گفت هيچ معلومه چته 2 ساعته دارم صدات مي كنم ديگه داشتيم فكر مي كرديم مردي مي خواستيم بگيم پروفسور مك گوناگل بياد چرا بيدار نمي شدي گفتم : نمي دونم ولي فكر مي كنم خوابم خيلي سنگين بود بعد از روي تخت پريدم و مثل ديونه ها گفتم من نمردم من نمردم هورا هورا همه ي بچه ها داشتن شاخ در ميو وردن اين بود حكايتي از وقتي يه گريفيندوري قاطي مي كنه


بودن يا نبودن مسئله اينست. آيا شرافتمندانه تر است كه ضمير انسان تير طالع شوم ر


Re: وقتي يه گريف قاطي ميكنه!!!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۵
#33

ادگار بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۵ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۵ چهارشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۷
از خونه
گروه:
مـاگـل
پیام: 5
آفلاین
از يه ديوونه مي پرسن چرا ديوونه شدي ؟
مي گه : من يه زن گرفتم که يه دختر 18 ساله داشت. دختر زنم با بابام ازدواج کرد در نتيجه زن من مادر شوهر ، پدر شوهرش شد.
از طرفي دختر زن من که زن بابام بود پسرس زاييد که مي شد برادر من و نوه ي زنم. پس نوه ي منم مي شد. در نتيجه من پدر بزرگ برادر خوني خودم بودم. چند روز بعد زن من پسري زاييد که
در نتيجه پسرم برادر مادربزرگ خودش مي شد.!! از طرفي مادر فعلي من که دختر زنم بود خواهر پسرم هم بود



من فكر نميكنم اين تاپيك محل جوك گفتن باشه...اون يارو هم گريفيندور نبوده مطمئنا...شما قبلا يك تاپيك با اين محتوا زده بودي من پاكش كردم....لطفا اول قوانين ايفاي نقش رو بخونين و بعد قسمت تازه واردها رو در تالار....در صورت تكرار شديدا برخورد خواهد شد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۹ ۱۴:۱۷:۲۴

غصه مي خوردم کفش ندارم.....يکي را ديدم پا نداشت...


Re: وقتي يه گريف قاطي ميكنه!!!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۴ جمعه ۶ مرداد ۱۳۸۵
#32

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 3574
آفلاین
ملت توي تالار نشسته بودن و داشتند با همديگر صحبت ميكردن....
استرجس و بيل همزمان وارد تالار ميشن....البته اول بيل وارد ميشه بعد استرجس
ملت تا ميبينن اين دو تا با اين همه عظمت وارد ميشن كف ميكنن و فقط اين دو تا رو نگاه ميكنن...
بيل مياد جلو و ميگه:
چيه دارين فيلم سينمايي 80 روز دور دنيا رو نگاه ميكنيد...پاشين برين بخوابين ديگه...
ملت:
بيل دستشو ميبره سمت منوي مديريت....
ملت :
همه ظرف يك دقيقه پراكنده ميشن...ولي يك نفر وسط سالن ايستاده و داره با پاش ور ميره...
بيل ميره نزديك ميبينه توماس نشسته داره پاشو از زير مبل ميكشه بيرون...
بيل: پات اون زير چي كار ميكنه؟
توماس نيشش تا بنا گوشش باز ميشه و ميگه:
هيچي برادر بيل ميخواستم به يكي لگد بزنم شما دستت رفت طرف منوي مديريت طرف زد زير ميز در رفت...منم پام گير كرد
بيل:
استرجس مياد ميگه:بيل اجازه ميدي حلش كنم؟
بيل:بفرماييد
استرجس ميره بالاي سر توماس واي ميسه و ميگه اين به يك دو تا چيز حساسيت داره ... يكيش پس گردنيه يكيشم يك بنده ي خداس اسم نميبرم....
بيل: خب كه چي؟
استرجس شق ميخوابونه پس گردن توماس ولي اون فقط داد ميزنه و تكون نميخوره...
استر يكي ديگه هم ميخوابونه ولي....
بيل و توماس:
استرجس:
توماس ميگه: يك كاري بكن بابا
استرجس كمي راه ميره و ميگه:
فكر كنم راهي به جز اولي باقي نميمونه...
اون چوب دستيشو در مياره و ميگيره سمت توماس....
توماس از جا كنده ميشه و ميگه:
من برم بيرون كمي قدم بزنم....
بيل:
استرجس:
توماس با خيالي راحت از تالار بيرون ميره....بيل بر ميگرده سمت استر و ميگه:
چي كار كردي؟
استرجس:هيچي گفتم به يكي حساسه ياداون انداختمش از جا پريد...رفت به اون فكر كنه...
بيل:

*1 ساعت بعد*

توماس در حالي كه قاطي كرده بود با چماقيوس وارد شد...
استرجس:دستت به من بخوره از تالار ميندازمت بيرون
توماس: من فقط ميخواستم نازت كنم

===========
داستان قاطي كردن توماس بود.....


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.