همه وسایل رو آماده کردید ؟ اون دختره چی ؟! آوردینش ؟! ارباب خوشش نمی آد چیزی کم باشه ...
بچه ها داشتند به صحنه نگاه ميكردن. اونا مري رو از روي زمين بلند كردن.رون به صورت مري نگاه كرد و گفت:
بچه ها انگار مري بيهوش شده!!!
همه ي بچه ها به صورت مري نگاه كردن.....سر مري روي شونش افتاده بود و چشماش بسته بود.
يكي از بچه هاي گروه اسلاترين مري رو به سمت در تالار ميبرد در بين راه سر مري به ديوار خورد ولي آنها كاملا بيخيال بودند.
در اون طرف بچه ها عكس العمل نشون دادند. رون و استرجس هر دو سرشون رو پايين انداختن و آرام آه كشيدند
تدي انگار بهش برق وصل كرده بودن چون همين طوري مجزوم صحنه شده بود
فرانك بي مقدمه گفت:چرا ايستادين حركت كنيد ديگه!!!
بچه ها به سمت در خروجي تالار به راه افتادن...
وقتي همه از در بيرون آمدن در به جاي اولش يعني در ديوار رفت و پنهان شد..
رون به دور و اطراف خود نگاه كرد و گفت:خب حالا چي كار كنيم؟؟
استرجس :
سپس دستشو به سمت فرانك كرد و گفت:تو بگو مگه مدير كتابخانه نيستي!!!؟؟؟
فرانك به استرجس چپ چپ نگاه كرد و گفت:
ميشه بگي چه ربطي داره به كتابخانه مگه العان داخل كتابخانه هستيم؟؟؟
دني كه خسته شده بود و دلش شور ميزد گفت:
بابا جان العان وقت اين صحبتها نيست بايد بريم مري رو نجات بديم !!چون اگه اتفاقي براش بيفته به نفع ما نيست !!من كه ميگم بريم دنبالشون!!!
همه با سر تاييد كردن خواستند كه راه بيفتند كه تدي گفت:
صبر كنيد اون نور چيه اون طرف؟؟؟
بچه ها همه به سمتي كه تدي نشون داده بود نگاه ميكنن و ميبينن كه افراد گروه اسلاترين به همراه مري وارد يك سالن كه نور زيادي ازش بيرون ميومد شدند...
وقتي همه ي آنها وارد سالن پر نور شدند كم كم سالن داشت غيب ميشد..
استرجس در حالي كه رنگش به طور كامل پريده بود گفت:بايد دنبالشون بريم عجله كنيد.
همه در حالي كه به سالن پر نور نگاه ميكردن با سر تاييد كردن و شروع به دويدن كردن....
تدي:عجله كنيد داره غيب ميشه!!!!.....
اول دني
دوم استرجس
سوم تدي
چهارم رون
پنجم فرانك.....
به محض وارد شدن فرانك در سالن بسته شد...
بچه ها داخل گردابي پر از نور پايين و پايين تر ميرفتند سر همشون گيج ميرفت... استرجس كه سرش رو به پايين بود تلاش ميكرد كه صاف بشه ولي موفق نميشد....
بالخره پس از مدتي ...
بومممممممممممممممم
همه ي بچه ها به زمين برخورد ميكنن....
فرانك به زور از جاش بلند ميشه و به اطراف خودش نگاه ميكنه و پس از چند لحظه ميگه:بچه ها شبيه يك خونه هستش!!!!
ساعت ديواري قديمي...... راه پله چوبي ترك خورده......
مبلهايي با پارچه سفيد.....
ادامه دارد.....................
-----------------------------------------------------------------
1.آنها كجا بودن؟؟؟
2.آيا آنها از مدرسه خيلي دور بودن؟؟؟
3.چرا سرنوشته كتابخانه اين طوري بود؟؟؟
براي فهميدن جواب اين سوالات داستان ما را دنبال كنيد