سوژه ي جديد!
به قول ليني: «
سوژه جديد كه مياد به بازار ،كهنه ميشه دل آزار!»
سوژه ي قبلي طولاني و بسيار قديمي شده بود.بنابراين اگه اشكالي نداره سوژه ي جديد رو مي زنم.
---------
همه در تالار گرد آمده بودند.جيمز با چهره اي وحشت زده و سفيد رنگ ، پشت ميزي كه در كنار يكي از پنجره هاي تالار قرار داشت،نشسته بود و از پنجره،با نگراني حياط هاگوارتز را مي نگريست.سپس رو به گريفيندوري ها كرد و ...
دقايقي بعد - جدي مي گم!
- خل شدي!الان ديگه اين چيزا وجود نداره...
- تدي راس مي گه!
- اما...
جيمز با ناراحتي به تمام گريفيندوري هايي كه دورش جمع شده بودند نگاهي كرد و گفت: « خيله خوب...باشه...ممنون از اينكه واقعا باهام همدردي كردين...»
گرابلي بلافاصله با تعجب گفت: « ببخشيد؟! همدردي كنيم؟! نه عزيز ما توهم نداريم.»
جيمز نگاه قهر آميزي به گرابلي كرد و از تالار بيرون رفت.
استر سرش را خاراند و گفت:« متاسفانه همه دارن ديوانه مي شن!هوووف...»
- مي شه يكي بگه دقيقا قضيه چيه؟
ليني در حالي كه با تعجب به گريفي ها مي نگريست همراه سلسيتنا و لايرا وارد تالار شد.تايبريوس شروع به توضيح دادن كرد:« خوب... مي دونيد جيمز به تازگي دچار توهم شده!مي گه شبا از توي اتاقش تو خوابگاه صداهاي عجيبي از بيرون مي شنوه.البته هيچ كدوم از ما نمي تونيم اين صدا رو بشنويم.»
ادامه داد:
- اون مي گه احساس خيلي بدي داره...مي گه اين صداها باعث نگراني و دلهره و وحشتش شدن.اون مي خواد يه گروه درست كنه با اونا بره براي تحقيق و بررسي و اينا!»
سلسيتنا با تعجب پرسيد:« واي ! جداً ؟ خوب شماها چي گفتين؟»
گرابلي خنده اي كرد و گفت:« باو اون توهم داره.فكر كنم به يه روانشناس ماگلي احتياج داريم!»
تايبريوس با ناراحتي به گرابلي نگاه كرد و گفت:« درست نيس اين جوري درباره ي جيمز حرف بزني...اون يكي از بهترين دوستامونه...»
لايرا به طرف مبلي كه در سمت راستش قرار داشت رفت .ابتدا مي خواست روي آن بنشيند اما نظرش عوض شد و دوباره به طرف دو دوستش برگشت.
- هممم من ميگم جيمز راس ميگه ...بايد واقعا اين موضوع رو پيگيري كنيم...
ليني سرش را به نشانه ي موافقت تكان داد و رو به لايرا و سلسيتنا گفت:« خوب اينا كه دست بكار نمي شن. بياين خودمون بريم جيمز رو پيدا كنيم و ازش بخوايم توضيح بده كاملا چي شده و اينا!»
سپس هر سه قبول كردند و بدون توجه به گريفي ها به طرف درب خروجي تالار رفتند.
در همان حال مونتگومري پوزخندي زد و گفت:«هه! اينا رو ! تازه اومدن گريف جوگير شدن...نگران نباشين شما هم توهم فانتزي مي گيرين!»
اما هم اكنون سه دختر از تالار خارج شده بودند.
دقايقي بعد،در حياط هاگوارتز - جيمز !
جيمز !
جيمز مانند مجسمه اي سر جاي خود ايستاده بود و به روبرويش خيره شده بود.چهره اش هر لحظه سفيد تر مي شد...
-جيمز!
انگار متوجه اطرافش نبود.هيچ چيز را نمي فهميد و نمي شنيد...
***
توضيحات:
نيروهاي اهريمني اينجا،نيرو ي اهريمني اونجا، نيروي اهريمني همه جا!
همانطور كه خونديد جيمز به تازگي چيزهاي سياه و صداهاي عجيبي رو مي بينه و مي شنوه كه بسيار آزار دهنده ن و جيمز فكر مي كنه اين هانشونه ي يه اتفاق و خطر بزرگه.
اما هر چي مي خواد هم گروهياش رو متقاعد كنه ،جز چند نفري حرفش رو باور نمي كنن.در اين ميان اون سه تا دختر!! ميرن اين موضوع رو از زبون جيمز بپرسن كه متوجه ميشن كه جيمز همون موقع داره يا صداها رو مي شنوه يا با نيروهاي نامرئي اهريمني مواجه شده.
بقيه اش با خودتون!منم زياد ميام اين وسط مي پستم!
مغسي !