هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ماجراهاي اسنيپ و دوستان
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ چهارشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۸

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
مـاگـل
پیام: 539
آفلاین
نارسیسا ،بلاتریکس و مورگانا چند قدم دیگر جلو رفتند.ولی ناگهان با صدای فریاد چند نفر متوقف شدند.

طولی نکشید که توسط عده ای ماگل سیاهپوست که به جای لباس پند شاخ و برگ به بدنشان چسبانده بودند محاصره شدند.
نارسیسا لبخندی زد و به مهاجمان گفت:آروم باشین.ما که کاری با شما نداریم.فقط داشتیم از اینجا رد میشدیم.
ماگلها که ظاهرا چیزی از حرفهای مورگانا متوجه نشده بودند نیزه هایشان را بطرف آنها گرفتند.
بلاتریکس در کیسه بزرگی که به همراه داشت دنبال چوب جادویش میگشت.
مهاجمان لحطه به لحظه نزدیکتر میشدند.طوری که نوک نیزه هایشان به ساحره ها برخورد میکرد.با دستور حمله رئیسشان بقیه به ساحره ها حمله کردند و بعد از گرفتن وسایشان دستهای آنها را با طنابی بستند.
ساحره های وحشتزده قادر به انجام هیچ کاری نبودند.
ماگلهای مهاجم سه ساحره را به محیط بزرگی در وسط جنگل بردند و به تیرکهای چوبی بستند.
بلاتریکس با عصبانیت گفت:شما نمیدونین با کی طرف هستین؟من میتونم با یه حرکت همتونو بکشم.البته،البته اگه قبلش چوبمو بهم بدین.
ماگلها دیگ بزرگی را جلوی تیرکها گذاشتند و آتش روشن کردند.در حالیکه سه ساحره با ترس به آب درون دیگ که در حال جوشیدن بود نگاه میکردند ماگلها مشغول اجرای رقص عجیبی در اطراف دیگها شدند.
نارسیسا سعی کرد طنابها را باز کند ولی موفق نشد.اشک در چشمانش حلقه زده بود.رو به بلاتریکس گفت:بلا اینا واقعا میخوان همون کاری رو بکنن که من فکر میکنم؟
بلا با ناراحتی تایید کرد.

یعنی هیچ راه نجاتی نبود؟



Re: ماجراهاي اسنيپ و دوستان
پیام زده شده در: ۱:۴۳ دوشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
بلا نگاه منزجرانه ای به کاغذ انداخت.
-یا سالازار کبیر...مورگانا اون کاغذ چرب و چیلی چیه گرفتی دستت.ووویی...چقدر کثیفه.

مورگانا لبخندی زد.
-دیگه لازم نیست دنبال خورده بیسکویت بگردیم.نقششون دست ماست.الان میدونیم دقیقا دارن کجا میرن.و یه راست میریم اونجا.


چند کیلومتر جادوگری جلوتر:

لوسیوس ردای سوم سوروس را در آورد.
-چند تا رو هم پوشیدی تو این گرما؟تئودور بگیر جیبای این یکی رو هم بگرد.

تئودور ردای سبز رنگ را گرفت.
-قوطی کبریت-سه قوطی روغن موی اضافه-بی سیم-آرم محفل ققنوس-سه نوع آرم مرگخواری-شامپو؟؟!!

لوسیوس کوله پشتی سوروس را به کنار پرت کرد.
-نیست ،نیست ،نیست.نقشه نیست.ببینم مگه تو زادگاهتو نمیشناسی که از نقشه استفاده میکنی؟

سوروس آهی کشید.
-نه بابا،اونجا رو که میشناسم.موضوع اینه که این دور و برا یه سرزمین خیلی خطرناک هست که هیچ جادوگری تا حالا واردش نشده.میگن اونجا محل زندگی قبایل وحشیه.برای همینه که همه ما برای رسیدن به خونه هامون همیشه از نقشه استفاده میکنیم.اون سرزمین روی نقشه علامتگذاری شده.ولی نگران نباشین.من شماها رو از یه راه مطمئن میبرم.

کیلومتر ها عقبتر:

بلا در بطری آب را باز کرد.
-حتی یه قطره هم نمونده.مورگانا تو مطمئنی که داریم درست میریم؟

مورگانابه نقشه اشاره کرد.
-آره خب.فقط یه جا روی نقشه علامتگذاری شده.ما هم یه راست میریم همونجا و غافلگیرشون میکنیم.

نارسیسابا وحشت به دور و برش نگاه کرد.
-نمیدونم چرا یه حس بدی دارم...احساس میکنم چند تا چشم از لای بوته ها دارن نگاهمون میکنن.




Re: ماجراهاي اسنيپ و دوستان
پیام زده شده در: ۱:۰۶ یکشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۸

تئودور نات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۷ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۰ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از كنار بر بچ مرگ خوار
گروه:
مـاگـل
پیام: 789
آفلاین
خورشید تا ساعاتی دیگر جایش را به ماه میداد.
اسلیترینی های مذکر همچنان در حال پیاده روی بودند،هر کدام از انها خود را بوسیله ای سرگرم نگه میداشتند!

ایگور داشت بارتی را نصیحت میکرد؛بارتی هم گویا در محضر استاد است با دقت گوش میداد.

ایگور:ببین بارتی برای اینکه بتونی در هاگوارتز معروف بشی لازمه با افراد مشهور بگردی!
بارتی:مثلا کی ؟
ایگور:

کمی انطرف تر بلیز خاطرات گذشته را با لوسیوس مرور میکرد.
-یادته اون زمونها که لرد مو داشت!
لوسیوس:نه اصلا یادم نیست!
بلیز:
لوسیوس:ار باب تازه یادم اومد!

مورگان و دراکو هم داشتند در مورد هری پاتر حرف میزدند.
دراکو:بعدش هری چوبش رو در اورد و خواست یه طلسم بزنه که من قبلش زدمش زمین!
مورگان:
دراکو:تازه اون خون کثیف رو هم جلوی اون مو قرمزی زدمش اما اون ویزلی احمق همینجوری نگام میکرد!

رودولف به تنهایی داشت شعری را که برای بلا سروده بود را تمرین میکرد.:fan:
دکتری و اواداست دوایت
ملکه ای منم گدایت
کروشیو ورد زبانت باشد
اما منم عاشق صدایت
فدایت میشوم هر دم عزیزم
میدانی که منم جان فدایت
رودولفا بی بلا راهیست دشوار
بخورد بر سرم درد و بلایت

مارکوس در حال جستجو درون کیفش بود،از چند دقیقه پیش بیسکوییتهایش تمام شده بود!ضعف و گرسنگی باعث شد با عصبانیت سوروس را اینچنین خطاب کند.
-بوقی پس چی شد این لنگه کفش!من که دیگه از این بیشتر راه نمیام!!

سوروس:بذار یه نگاهی به نقشه بندازم.تو هم تا اون موقع از فضای ازاد لذت ببر!
سوروس دستی به جیبش برد تا نقشه را نگاه کند اما هر چه گشت چیزی را که میخواست پیدا نکرد!کوله پشتی را هم بر روی زمین خالی کرد و درون ان را گشت اما اثری از نقشه نبود که نبود!

با رنگی پریده و صدایی لرزان گفت:نقشه گم شده!!!


به فاصله چند ساعت پیاده روی انطرف تر!

بلا:دیگه اثری از خورده های بیسکویت مارکوس نیست!!!
تمامی ساحره ها از حرکت ایستادند!

-مگه میشه این مارکوس خودشو گرسنه بزاره؟
-بیا این همه پیاده روی اخرشم این!
-انگار فهمیدن تعقیبشون میکنیم!
-....

اما چند دقیقه بعد مورگانا با پوزخند،کاغذی را که در دستش بود را به ساحره ها نشان داد!


ویرایش شده توسط تئودور نات در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۳ ۱:۰۸:۲۸


Re: ماجراهاي اسنيپ و دوستان
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1506
آفلاین
بلیز آستین هایش را بالا زد و با لحن تهدید امیزش گفت:دقیقا گفتی تا اونجا چقدر راهه؟
آب دهان سوروس به شکل گلوله ای از گلویش پایین رفت و صدایی را ایجاد کرد که بارتی را به یاد کارتون تام و جری مشنگ ها می انداخت!

مورگان با عصبانیت کوله پشتی اش را به زمین پرت کرد و گفت:تو گفتی ما قراره بیایم تعطیلات که خستگی از بدنمون در بره.حالا داری میگی برای رسیدن به اونجا باید یه هفته راه بریم؟اینجوری چیزی ازمون میمونه که بخوایم بعدش خستگی در کنیم آی کیو؟!

بارتی دستش را بالا برد و گفت:من به خفه کردن سوروس رای میدم!
بلافاصله زمزمه های تایید امیز از هر سو به گوش رسید!
سوروس با ترس گفت:هی باب چرا یهو قاطی میکنین!خب ببینین قضیه اونقدر که شما فکر میکنین سخت نیست.این راه یه کم متفاوته.یعنی باید یه مقدارش رو پیاده بریم و بعد آپارات کنیم.چون این یه مسیر مقدس باستانیه!

لوسیوس چوب دستی اش را به دماغ سوروس چسباند و گفت:باستانی ماستانی رو بذار کنار.مثل به جادوگر بگو چقدر راه مونده.
سوروس نگاهی به ملت خشمگین کرد و گفت:باید یه روز کامل پیاده روی کنیم.وقتی که به صخره ها رسیدیم میتونیم اپارات کنیم و مقصد برسیم.

رودولف روی نوک پنجه بلند شد تا اطراف را بهتر دید بزند و بعد گفت:چه صحره ای؟
سوروس گفت:یه صخره خیلی بزرگ که شبیه چکمه سالازاره!

بعد به بقیه نگاه کرد و گفت:خب راه نمیوفتین؟آخه هرچی زودتر حرکت کنیم زودتر راه میوفتیم.وقتی برسیم اونجا همه خستگی های عمرتون رو فراموش میکنین.باور کنین.اونجا خیلی قشنگه.

لوسیوس پوزخندی زد و گفت:اگه قشنگ هم نباشه بازم خستگی از تنمون در میره.چون اونجا تنها جاییه که از ساحره ها خبری نیست!
همه خنده کنان به راه افتادن.سوروس هم همراه دیگران لبخند میزد ولی وقتی با نگاه خشمگین بقیه مواجه شد تصمیم گرفت لبخند را فراموش کند و فقط به راهش ادامه دهد!

در آن طرف چهار ساحره در کنار آبشار ظاهر شدند و صدای پاق پاق آپارات کردن فضا را پر کرد!
بلا یکی از کوسن های درون کوله پشتی را که بیرون امده بود به درون کوله فشار داد و بعد گفت:خیلی خب.حالا باید کجا بریم؟اونا ممکنه اپارات کرده باشن و ما نتونیم پیداشون کنیم.

مورگانا که از لحظه اپارات به زمین نگاه میکرد لبخندی زد و گفت:نه بلا اون بوقیا اپارات نکردن.
نارسیسا ابرویش را بالا انداخت و گفت:از کجا میدونی؟
آندرومیدا که متوجه کانون نگاه های مورگانا شده بود در جواب گفت:از روی خورده ریز های کلوچه های شکلاتی مارکوس که روی زمین ریخته!اون مثل آسیاب میمونه!فکش تمام مدت کار میکنه!
بلا لبخند شومی زد و گفت:خیلی خب...پس بیایم بریم دنبالشون ببینینیم این بوقیا چه فکری توی سرشون دارن!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: ماجراهاي اسنيپ و دوستان
پیام زده شده در: ۰:۰۴ جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۸۸

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
مـاگـل
پیام: 705
آفلاین
کمی آنطرف تر- یک ساعت بعد:

مارکوس در حالی که نفس نفس میزد چوب بلندش را به اولین دیواری که به چشم می خورد تکیه داد. سپس با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد و به سوروس که با خونسردی جلو می رفت گفت:
- سو، پس کی می رسیم؟ تو گفتی که خاله مورگانا قبلا این راه رو تضمین کرده که برای من خطر نداره. ولی نیم ساعت پیش یک مورچه خالدار منو گاز گرفت. ببین جاش درد می کنه.

سوروس ایستاد و با پوزخندی به او خیره شد. مارکوس با بغض ادامه داد:
- پس کی می رسیم سو؟ من خسته شدم.

- خیلی نمونده. می رسیم تا چند دقیقه ی دیگه.

کمی بعد کمی بعد، سوروس، لوسیوس، مارکوس، بلیز، ایوان، رودولف، ایگور، اینیگو، آدریان و دراکو دوباره به سمت کوهستان حرکت کردند.

یک ساعت بعد:

رودولف آهی کشید و روی پنجه هایش بلند شد. آدریان کلافه به دراکو نزدیک شد و ایوان کوله پشتی اش را گوشه ای پرتاب کرد. سوروس متعجب سرجایش ایستاد و به سایرین خیره شد. رودولف با ناراحتی به قوزک پایش اشاره کرد که ورم کرده و سرخ شده بود.
- وای اگه بلا اینو ببینه بهم می گه دست و پا چلفتی. اوه بعدش حتما" یک کروشیو و بعدش یک آوادا بهم می زنه.

ایگور عینکش را صاف کرد و با صدای قاطع و محکمی گفت:
- رودولف، تو نباید این قدر حساس باشی. مطمئنا" دست اون ساحره ها به ما نمی رسه و ما با خیال راحت به پیک نیکمون می رسیم و باید از سوروس ممنون باشیم. چون من بعد از این ترم خسته کننده به کمی استراحت نیاز داشتم!

مارکوس با یک ضربه ی سریع نامه ی استعفای اینیگو را که برای بار هزارم می نوشت و پاک می کرد قاپید و عرق صورتش را پاک کرد. سپس دستانش را قفل کرد و گفت:
- سو، من خسته شدم. نرسیدیم؟

سوروس بی توجه به مارکوس به نرمش کردن مشغول بود تا در هنگام توقف سایرین، بدنش گرم شود.

یک ساعت بعد :

مارکوس:
- رسیدیم؟ من واقعا خسته شدم سوروس.

- ساکت باش و این قدر غر نزن بچه جون! تا چند دقیقه دیگه می رسیم. از هوای آزاد لذت ببر و بگذار اس ام اسی که لیلی با جغد فرستاده بخونم!

دو ساعت بعد:

یک شخص کاملا ناشناخته با ناراحتی روی زمین نشست و دستی به موهایش کشید. سپس در حالی که بغض گلویش را می فشارد گفت:
- رسیدیم؟ من واقعا خسته شدم سوروس.

- ساکت باش و این قدر غر نزن بچه جون! تا چند دقیقه دیگه می رسیم. از هوای آزاد لذت ببر و بگذار از نور آفتاب لذت ببریم!

مارکوس آهی کشید و بلند شد. اینیگو برای بار هزار و یکمین بار متن استعفایش را چک کرد و مورگان دمپایی های کهنه اش را به گوشه ای انداخت و یک جفت دمپایی نو از کوله بارش بیرون آورد. دراکو دستی به موهای طلایی اش کشید:
- فکر می کنم وقت نهار باشه. ماما هیچ وقت نمی ذاره که من تا این ساعت گرسنه بمونم. متوجهید؟ تا من و پاپا یک دوری بزنیم، مورگان و بلیز سوسیس هارو سرخ می کنند. روشن شد؟

سه ساعت بعد :

- کی می رسیم سوروس؟ نکنه رسیدیم؟ من پاهام تاول زدن!

- ساکت باش و این قدر غر نزن بچه! تا چند دقه دیگه می رسیم. از هوای آزاد لذت ببر.

بلیز که از شدت عصبانیت سرخ شده بود مشت هایش را گره کرد و تهدید آمیز تکان داد:
- یعنی چی؟ سوروس، تو الان دقیقا" هشت ساعته که میگی چند دقیقه دیگه می رسیم. آپارات هم که نکردیم! این چه وضعشه؟ تا کی باید راه بریم؟

همه ی چشم های مذکر به سمت سوروس برگشت. سوروس وحشت زده به چهره های خشمگین نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد. سپس فکری کرد و با نیشخندی ساختگی گفت:
- خب می دونین بچه ها...کوهستان نزدیک زادگاه من یه کوچولو دوره. مثلا راهی نزدیک به یک هفته.

اسلی ها:
- ....

کمی آنطرف تر- تالار اسلیترین:

بلاتریکس به آندرو، مورگانا و نارسیسا نگاهی کرد. سپس چوب دستی اش را بیرون کشید و با صدای آرامی زمزمه کرد :
- آپارات می کنیم روبروی اولین آبشار بعد از هاگوارتز!

مورگانا، آندرومیدا و نارسیسا به علامت موافقت سرشان را تکان دادند و چوب دستی هایشان را بیرون کشیدند.


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۱ ۱۳:۴۶:۲۹

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: ماجراهاي اسنيپ و دوستان
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
بلاتریکس کاغذ تکه پاره شده را کنار گذاشت و با گامهای مصمم بطرف آندرومیدا که سرگرم نوشتن نامه بود رفت.
-اهم،اهم...

سکوت!

-اهم اهوم اهیم...

آندرومیدابدون اینکه قلم پرش را از روی کاغذ بردارد چوب جادویش را تکان داد.
-اکسیو لیوان آب گرم.

بلا لیوان را گرفت.
-اهم...یعنی چیزه.من کارت دارم.اگه ممکنه یه لحظه گوش کن.

آندرومیدا پایین کاغذ را امضا کرد.نامه را تا کرد و در جیب ردایش گذاشت.
-خب.تموم شد.چه خبرته هی اهم اوهوم میکنی؟

بلا با هیجان ماجرای رفتن جادوگران اسلیترینی را تعریف کرد.
-ماجرا درست همینطور بود که گفتم.همشون رفتن.
آندرومیدا خمیازه ای کشید.
-خب برن!

-به ما هم چیزی درباره مقصدشون نگفتن.
-خب نگن!

بلا ناباورانه به آندرومیدا خیره شد.
-همشون...رفتن...یه جایی که نمیخواستن ما بدونیم.جالب نیست؟

آندرومیدا با بیحوصلگی از جا بلند شد.
-نه!

بلا به دنبال آندرومیدا رفت.
-همه کوسنا رو هم بردن.

-خب ببرن!

مورگانا کتابش را بست و روی میز گذاشت.
-آندرومیدا،منظور بلا اینه که ما باید دنبالشون بریم و از کارشون سر در بیاریم.

آندرومیدا نامه اش را به پای جغد پیر و ضعیفی بست.
-آهان.خب از اول بگین.باشه بریم.منم حوصلم سر رفته بود.حالا نقشه چیه؟

بلا تکه ای از کاغذ شکنجه شده را برداشت و بعد از ترسیم خطوط عجیب آه بلندی کشید.
-خب.این نقشه ماست.همه کوسن های خوابگاه دخترا رو برمیداریم و تعقیبشون میکنیم.




Re: ماجراهاي اسنيپ و دوستان
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۸

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
مـاگـل
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
سوژۀ جدید

تاپ... تاپ... تاپ...

مورگانا که در تالار روی مبلی لم داده و کتابی را تا نوک بینی اش بالا آورده بود، نگاهی به سقف انداخت و دوباره سرش را در کتاب فرو کرد. بلاتریکس چیزی نشنید چون به شدت در حال ترسیم نوع شکستگی هایی بود که می خواست بر اثر کروشیو روی رودولف به وجود بیاورد. کاغذی که در برابرش قرار داشت، با خشونت تمام تکه تکه شده بود ولی بلا با پشتکار تمام، هنوز گوشه و کناری را از کاغذ پیدا می کرد که سالم مانده باشد و قابل امتحان.

نارسیسا میله های بافتنی را کناری گذاشت و با بی صبری گفت:
- اینا دیگه شورشو درآوردن! معلوم نیست توی خوابگاه پسرونه دارن چیکار می کنن. نمی تونم تمرکز کنم و دونه هایی که برای پلوور دراکو شمردم هی قاطی میشه.

مورگانا سری به علامت همدردی تکان داد:
- آره باب! منم تا حالا یه خط رو ده بار خوندم ولی هنوز هیچی نفهمیدم. یعنی اون بالا چه خبره؟

بلاتریکس با خونسردی جواب بقیه را داد:
- لازم نیست خیلی به مخمون فشار بیاریم. الان میان پایین و از اونجایی که آلو تو دهنشون خیس نمی خوره، خودشون بهمون میگن.

کمی بعد، سوروس، لوسیوس، مارکوس، بلیز، ایوان، رودولف، ایگور، اینیگو، آدریان و دراکو درحالیکه هرکدام یک کوله پستی مخصوص کوه نوردی روی کولشان گذاشته بودند، از در وارد شدند. اناث اسلیترین هرچه منتظر شدند، مذکرات کوچکترین توجهی به آن ها نکردند و از یک طرف تالار به سمت دیگر می رفتند و کوسن های روی مبل ها را در کوله پشتی هایشان جا می دادند. مورگانا طاقت نیاورد و رو به مارکوس کرد:
- مارکوس جونم، عزیز خاله، کجا دارین میرین؟

مارکوس در حالیکه کوسنی که مورگانا به آن لم داده بود را محکم می کشید و سر مورگانا با دستۀ کاناپه برخورد می کرد، خیلی خونسرد جواب داد:
- مردونه س خاله. به خانوما مربوط نیس!

نارسیسا به لوسیوس و دراکو نگاهی انداخت ولی آنها چشمانشان را گرداندند تا وانمود کنند متوجۀ نارسیسا نشده اند. حوصلۀ بلاتریکس سر رفت:
- رودولف یا همین الان میگین کجا دارین می رین یا یکی از آزمایشاتم رو که روی کاغذ جواب گرفتم، روی تو تمرین می کنم.

رودولف با شجاعت تمام به کاغذ نگاه کرد و وقتی تکه پاره های آن را دید، تصمیم عاقلانه ای گرفت:
- می دونی بلا، مسئله کاملا مردونه س (و با نگاهی دوباره به کاغذ افزود:) ولی گمونم یه مرد بتونه به همسرش اعتماد کنه.

سوروس بلافاصله طلسم سکوت را روی رودولف اجرا کرد:
- هممم... می بخشی بلا. ولی اجازه نمیدم عشقولانسی تو و شوهرت برنامۀ مردونۀ ما رو به هم بزنه. دخالت هر موجود مؤنثی توی این برنامه ممنوعه!

سایرین نگاهی دوباره به گوشه و کنار تالار انداختند و چون مطمئن شدند حتی یک کوسن در تالار باقی نمانده است، دسته جمعی خارج شدند.

مورگانا، نارسیسا و بلاتریکس نگاهی به یکدیگر انداختند. در نگاه هرسه تنها یک چیز دیده می شد: ما نمیذاریم اینا قسر در برن!!!

راه حلی که به نظرشان رسید، همدست شدن و تشکیل گروه بانوان بود. پس باید حمایت آندرومیدا را نیز به دست می آوردند.

**********

توضیح سوژه:

آقایون اسلیترین یه برنامۀ تفریحی مردونه دارن و خانوما می خوان ازش سر در بیارن. این برنامه به پیشنهاد سوروس انجام شده و می خوان برن به کوهستانی که نزدیک زادگاه سوروس اسنیپ هست.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۵ ۱۳:۳۸:۵۷
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۵ ۱۴:۱۵:۰۵


Re: ماجراهاي اسنيپ و دوستان
پیام زده شده در: ۱۰:۰۰ دوشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۸

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
مـاگـل
پیام: 705
آفلاین
[spoiler=خلاصه ی سوژه تا پست شماره ی 120 از نارسیسا مالفوی.]

خلاصه ماجرا تا پست شماره ی 120 از نارسیسا مالفوی:

سوروس به علت جدایی از لیلی اوانز( عشق دیرینه اش) به شدت افسرده شده! از طرفی ملت اسلیترین تصمیم میگیرند برای بیرون آوردن سوروس از این حالت برای او زن بگیرند تا زن سوروس هم تالار را تمیز کند و کار های ملت اسلی را انجام دهد و هم سوروس از افسردگی خارج شود و لیلی را فراموش کنند. از این رو تصمیم میگیرند به خواستگاری جینی ویزلی بروند که به خاطرم وضعیت خانوادگی اش کار کردن را خوب بلد است و از طرفی موهای سرخش باعث می شود سوروس لیلی را فراموش کند! (موهای لیلی هم قرمز بود!) بنا بر پیشگویی سبیل تریلاینی لرد هم باید با ان ها همراه میشد...!

اما! اما جینی در امتحان عملی سوروس شکست می خوره و نمی تونه موهای سوروس رو درست حسابی روغن بزنه.

بعد از جینی، نارسیسا پیشنهادی میده که همه رو به فکر فرو می بره! این پیشنهاد برای بلا خیلی خوب بوده چون بعد از مزدوج شدن فرد مورد نظر لرد دیگه بیخیال دختره می شده و از طرفی سوروس هم زن میگرفته! فرد مورد نظر: انیتا دامبلدور!


ملت اسلیترین برای خواستگاری از انیتا به سمت محفل ققنوس اپارات می کنند! در طی صحبتی که سوروس و انیتا برای ازدواج با هم داشتند انیتا متوجه منظور سوروس(یعنی ازدواج) میشه و با ملاقه به سر سوروس می کوبه!

در نتیجه ملت اسلیترین بار دیگر به طرف تالارشون آپارات می کنند! این بار بلیز چوچانگ رو پیشنهاد میکنه و قرار بر این میشه که ملت اسلیترین برای خواستگاری از چوچانگ به تالار ریونکلاو بروند. اما سوروس مخالفت می کنه چون معتقده که با رفتن به ریون یاد عشق فلور دلاکور و خاطراتی که با او داشته می افته و این حرفش باعث میشه که ملاقه ی محکمی از نارسیسا بخوره!

درنتیجه ملت اسلیترین به طرف تالار ریونکلاو آپارات می کنند تا چوچانگ را خواستگاری کنند! همینطور که بلا و نارسیسا در حال برانداز کردن چوچانگ هستند سوروس نی اش را در می آورد و دوباره آهنگ عشق و عاشقی میزنه! به نظر می رسه که برای هزارمین بار عاشق شده ...!

[/spoiler]

---------------------

بلاترکیس با تردید به چوچانگ نگاه کرد و در گوش نارسیسا زمزمه کرد:
- سیسی، این دختره که چشماش اصلا نمی بینه! چشماش بستست. چه طوری می خواد تالارو برامون تمیز کنه؟

نارسیسا به بلا نگاه کرد و لبخندی زد.
- بلا، این دختره ژاپنیه. برای همین چشماش اینطوریه.

بلا، با نارضایتی به چو نگاه کرد و سرش را تکان داد. چو تره ای از موهای سیاه و براقش را کنار زد و با صدای زیری گفت:
- چنگ چونگ چینگ.

سوروس با گیجی به چو نگاه کرد و بعد به نی زدنش ادامه داد. مورگان نیشخندی زد و ابلهانه پرسید:
- این دختره چی گفت؟

بارتی ترجمه کرد:
- هیچی، گفتش که من ژاپنی هستم

در همین لحظه مری در حالی که دمباله ی پیراهنش روی زمین کشیده میشد دست در دست بادراد وارد سالن پذیرایی شد. مورگانا بلافاصله صورتش را برگرداند و نارسیسا چشمانش را بست. بلا با ناراحتی به آن دو نگاه کرد و گفت:
- خب می دونین که برای چی اینجا اومدیم! کروشیو بادراد. دست از سر اون ریشا بردار تا حرفمو بزنم.

مری با چشم غره ای بادراد را متوجه خود کرد. بادراد مگس های دور ریشش را بلعید و اخم هایش را در ه کشید. بلا به نارسیسا نگاهی کرد ولی نارسیسا بی توجه همچنان چشمانش را بسته بود. آهی کشید و ادامه داد:
- بدون حرف اضافه، ما اومدیم چوچانگ رو خواستگاری کنیم ببریم!

مری پاهایش را روی هم انداخت و با عشوه لبخندی زد:
- خب می دونین که چوچانگ دختره منه. من هم براش شرایط دار...

بارتی گلدان آبی رنگی که روی میز کوچکی کنار صندلی اش قرار داشت برداشت و گل صورتی اش را بیرون کشید و پر پر کرد.
- ولی خاله، زن عمو که دختر مری نیست...مری خودش چند وقت پیش گفت که ویکتوریا دخترشه.

مری با شنیدن این حرف تکانی خورد و تند تند پاسخ داد:
- خب همه دخترای ریون دختر منن! من مادر تمام ریونی ها هستم.

بلا که خیلی از این وضعیت راضی نبود به خاطر شنیدن کلمه ی "زن عمو" به بارتی چشم غره ای رفت و ساکت شد. مری سرش را تکان داد و لبخندی زد:
- خب البته من فکر می کنم بهتره این دوتا جوون برن با هم کمی حرف بزنن. بعدا شرطمو می گم.

چو بلافاصه بلند شد و سوروس در حالی که همچنان نی می زد همراهی اش کرد.

نیم ساعت بعد:


سوروس همچنان که دست چو را در دست داشت میان جمع بازگشت. بلاتریکس با رضایت به سوروس نگاه کرد و خواست حرفی بزند که نارسیسا گفت:
- خب ما با این خانواده به نتیجه نرسیدیم سوروس! امیدوارم که با چو به نتیجه ای نرسیده باشی. آپارات می کنیم به سمت تالار اسلیترین.

مری بی توجه به نارسیسا لبخندی زد.
- ببینم چی گفتین؟ چی شد؟

چو:
- سوروس درمورد مضایا و فواید هنر نی زنی و ساز های دمی برام توضیح داد. چنگ چونگ چینگ، و گفت که اگه چانگ چونگ باشم در اینده بهم چاونیگ!

مری با گیجی به چو نگاه کرد و در حالی که سعی می کرد آرام باشد گفت:
- ولی من منظورم اینه که درمورد خواستگاری چی گفت؟

چو:
- خواستگاری؟

سوروس:
- خواستگاری؟

مورگانا که به خاطر سنش علاقه زیادی به این مسایل داشت مداخله کرد:
- مگه شما عاشق چوچانگ نشده بودید؟ مگه آهنگ عاشقی نمی زدین؟

بلا و نارسیسا مشکوکانه به سوروس خیره شدند. سوروس سرش را تکان داد و بی توجه به مری که هرلحظه سرخ تر می شد گفت:
- نه! خواستگاری چیه؟ من عشق اول و آخرم لیلیه. درضمن من اصلا زبون چو رو نمی فهمم!... این آهنگ ها هم برای تمرین کلاس نی اَمه! فهمیدین؟

نارسیسا با عصبانیت به سوروس نگاه کرد. بلا هم برای این که خوشحالی اش دیده نشود کروشیویی به طرف سوروس فرستاد که این قدر آن هارا معطل کرده است. چو بی خبر از همه جا دوباره به طرف آشپزخانه رفت و بعد در حالی که مری گریه می کرد اسلیترینی ها به طرف تالار خودشون آپارات کردند.

-------

پایان سوژه.


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۳ ۱۰:۲۶:۴۷

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: ماجراهاي اسنيپ و دوستان
پیام زده شده در: ۱:۱۰ شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۸

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 177
آفلاین
ساعت بعد جلوی تالار ریون کلاو


بلاتریکس:
-سوروس اگه یه بار دیگه فرار کنی اونقدر کروشیوت می کنم که از صرافت عشق بیفتی.
سوروس در حالی که هنوز امیدوار بود بتواند از دستان رودلف فرار کن رو به نارسیسا کرد وگفت:

-نارسیسا تو رو جون دراکو بیا و بیخیال شو.

نارسیسا که با نگاه خشمگین بلاتریکس روبرو بود گفت:

-ام,به نظر من تو چاره ی دیگه ای نداری.
-هیچی?
-نه سو

و در همین هنگام در تالار وا شد و با لونا لاوگود روبرو شدند.

بلاتریکس در حالی که پشت چشمی نازک کرده بود رو به نارسیسا گفت:

-ببینم این دختر همون خنگه زینولاس نیستی؟

نارسیسا بی توجه به سرخ شدن لونا گفت:

-وای بلا همونو می گی که خیلی هم بی کلاسه؟
-آره سیسی یادت می یاد تو عروسی اون نیمه گرگینه هه و اون دختره دلاکور چی پوشیده بود؟!
-آره راست می گی من واقعا حالم به هم خورد با اینکه در لباس مرگخوارها بودیم ولی...

رودلف با قیافه ای کلافه گفت:

خانوما انگار یادتون رفته واسه چی اومدیم!


چند دقیقه بعد در سالن:
نارسیسا:
-پس عروس خانوم کوشن
لونا:
-عروس رفته گل بچینه
بلا رو به نارسیسا:
-ببینم همه ی ریون کلاوی ها احمقن؟

اما نارسیسا فرصتی برای پاسخگویی نیافت چون در همین هنگام چو وارد شد بود و همه ی حواس ها به سوی او معطوف شده بود.

نارسیسا:
-چه باکلاسه!
بلاتریکس:
-فکر کنم بتونه غذاهای خوبی برامون بپزه.

هر کدام در حال نظر دادن بودن و در این هنگام سوروس که برای هزارمین بار عاشق شده بود دوباره نی خود را درآورده و شروع به نواختن کرده بود.



Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۱۳:۴۲ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۷

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
مـاگـل
پیام: 296
آفلاین
نارسیسا در مقابل چشمان بهت زده ی اسلیترینی ها دست لیزا را کشید و به طرف اتاقش رفت.بلاتریکس متعجب از رفتار نارسیسا به اتاقش رفت تا اماده شود.

دقایقی بعد نارسیسا از اتاق بیرون امد و به مورگان که در گوشه ای نشسته بود و با خود حرف میزد گفت :
_لیزی رو نگاه کن چقدر نازنین شده.

بلاتریکس با اکراه به ربان صورتی رنگی که موهای مشکی الیزا را پوشانده بود نگاه کرد و گفت :نارسیسا بهتر نیست به جای این کار هازودتر راه بیافتیم؟می دونی که هرلحظه ممکنه لرد با چو مخالفت کنه و در این صورت من با شما هیچ جا نمی ام.

بارتی با ناراحتی لگوهایش را از روی زمین جمع کرد و به بلاتریکس گفت :
_بلا خاله ،میشه منو هم با خودتون ببرین؟

بلاتریکس اخمی کرد و با خونسردی گفت :نه بارتی ما تورو با خودمون هیچ جا نمیبریم ،حتی الیز..
_بلا بچرو چی کارش داری؟بارتی بدو برو اماده شو خاله.

بلاتریکس با عصبانیت چشم غره ای به بارتی رفت و بعد به رودولف نگاهی کرد.نارسیسا که متوجه کلافگی بلا شه بود خیلی سریع گفت :
_خب اصیل زاده ها باید بریم محفل ققنوس خواستگاری چوچانگ..

بلاتریکس که از شدت عصبانیت سرخ شده بود به سوروس که در گوشه ای نشسته بود و به یاد انیتا نی می نواخت نگاهی کرد و گفت :
_نه،ما به محفل ققنوس نمیریم.ما میریم به تالار ریونکلاو نارسیسا.باشه عزیزم؟

سوروس که درگوشه ای نشسته بود و نی می نواخت با عجله گفت :نه تالار ریون نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه.
_چرا؟ خب چوچانگ اونجاست.ما که نمی خوایم دوباره با دار و دسته ی محفل طرف بشیم سوروس.بهتره رو حرف بلا حرف نزنی چون به نظر نمی اد که خیلی راضی باشه.
_نــــــه من به ریون نمی ام.اخه چیزه بلا اگه نگام نکنی خیلی راحترم.

بلاتریکس بی حوصله سرش را برگرداند و سوروس ادامه داد :اخه فلور دلاکور اونجاست و من نمی تونم باهاش روبرو بشم.

نارسیسا که جوش اورده بود در حالی که ناخوداگاه موهای دراکو را می کند گفت :
_چرا نمی تونی؟
_چون یاد روزای خوشی می افتم که باهاش داشتم.این خیلی بده.

ملت اسلی: !!!!!!!!!
بلاتریکس: ما همین الان به طرف تالار ریونکلاو حرکت می کنیم.سوروس صداتو نشنوم.کسی مخالفه؟


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۸ ۱۴:۴۶:۲۴

im back... again!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.