هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ شنبه ۶ آذر ۱۳۸۹

نیکلاس استبنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۴ سه شنبه ۲ آذر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۶:۰۱ شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۹
از جاهایی که شما نمی دانید!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 52
آفلاین
نیکلاس داشت تالار هافل را زیرو رو می کرد و دنبال جای مخفی می گشت و داشت از این کار لذت می برد.ناگهان چشمش به رز افتاد که رو مبل نشسته و رفت پیشش نشست.

_سلام رز چطوری؟هافل چطوره؟

_اوه سلام نیکلاس استبنز عضو جدید تو هستی؟

_خودمم

نیکلاس و رز گرم صحبت شده بودند و بعد از چند دقیقه در مبل طوری نشسته بودند که درست رو به رو هم بودند.

در این هنگام اسکریم جیور که دنبال اسکورپیوس می گذشت تا حسابش رو برسه و ناگهان چشمش به نیکلاس افتاد........

_پدر سوخته! تازه واردی فکر می کنی هر کاری می تونی بکنی پدر سوخته! حالا بیا بریم بیرون حسابتو برسم. می دهم پدر پدر پدر سوختت رو در بیاورند. زود بیا بیرون.

رز در حالی که از این دعوا خوشحال شده بود گفت:
_آقایاسکریم جیور فکر نکنم چت من و نیکلاس جون به شما ارتباطی داشته باشه.

اسکریم که این شکلیشده بود گفت:
_باشه دوشیزه محترم.
و سرش را به سمت نیکلاس برد و گفت:
_حالا بیا بیرون ببین چه طوری پدر را در میارم پدر سوخته.

اسکریم بیرون رفت. رز رویش را به طرف نیکلاس چرخاند و در حالی که در حیرت مو ها و قیافه زیبای او نیکلاس بود ( ) گفت:
_خب کجا بودیم؟

_فکر کنم من یه کار مهم دارم باید برم خوابگاه.

_خدانگهدار امیدوارم بازم همدیگرو ببینیم.

در این هنگام که آنتونین در تالارپرسه و فصرت خوبی برای صبحبت با رز گیر آورده بود. با خوشحالی به طرفش رفت و گفت:
_سلام بر دختر زیبای فافلپاف....اوای...ببخشید..هافلپاف

_شنیدم تو مرگخواری من با مرگخوار ها صحبت نمی کنم و اگر می خواهی من بهت محل بزارم باید از مرگخواریت بیرون بیاری

آنتونین در تالار خارج شد و در فکر مشغول بود. در این هنگام اسکورپیوس که در جایی پنهان شده بود و به رز زل زده بود و اصلا فکر از سرش پریده بود.

رز کمی به مبل لم داد و در شعله اتیش صورت زیبای نیکلاس را تصور کرد.


هلگا


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ چهارشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۹

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 1473
آفلاین
رز شوکه شده!

روفوس تا ناراحتی رز رو میبینه میگه:

_نگران نباشین دوشیزه ویزلی!من الان حال این پدر سوخته ها رو میگیرم!
پدر سوخته ها مزاحم دوشیزه ویزلی میشین؟بدهم تیکه تیکه تان کنند باهاتون قیمه درست کنند؟بدهم..

رز:
_ آقای اسکریم جیور!اصلا نیازی نیست که ...

روفوس:
بعله؟!به من بگید روفوس دوشیزه ویزلی!

رز:
_ خیلی خوب روفوس !اصلا نیازی نیس که...

در همین موقع اسکورپیوس:
_ روفوس تو خجالت نمیکشی؟!تو مثلا رئیس نظمیه ای!!مزاحم نوامیس مردم میشی؟!

آنتونین که تا حالا ساکت بود میگه:
_ آ« هم چه نوامیسی!!ناموس من!

اسکورپیوس:
_چی گفتی آن؟!

آنتونین همیشه از اسکورپیوس میترسید و میدونست که با وجود روفوس و اسکورپیوس اون -120& هم شانس نداره.پس نا امید وترسان میگه:
_بب..ببخشید جناب آقای دکتر مهندس مالفوی!!منم دیگه رفع زحمت میکنم دوشیزه ویزلی.

ومیره.

روفوس میگه:
_اسمشو به زبون نیار آنتونین!



اسکورپیوس میگه:
_اصلا تو کی هستی که میگی اسمشو نیاره؟تو چیکاره ی رزی؟

روفوس متوجه نگاه تحسین آمیز رز به اسکورپیوس میشه.پس عقب میکشه و میگه:
_باشه.

روفوس داره میره و اسکور پیوس هم داره به سمت رز میدوه صدای اونو میشنوه که میگه:
_ باشه اسکورپیوس من میرم اما قوی تر و با نقشه های بیش تر برمیگردم.منتظر باش!!


:bat:

بچه ها اینا فقط داستانه.لطفا در مورد من فکر بد نکنین.منم هیچ ربطی به رز توی داستان ندارم. :angel:



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ چهارشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۹

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
سوژه‌ی جديد:

رز ويزلی، عضو جديد هافلپاف روی مبل قرمز رنگِ كنار شومينه‌ی تالار كز كرده بود و مجله‌ای رو جلوی صورتش گرفته بود و می‌خوندش. يه ليوان آب پرتقال رو توی دست ذاستش گرفته بود و اون رو هورت گويان سر می‌كشيد .

بدون اين كه رز خبر داشته باشه، اسكورپيوس پشت تابلوی اعلانات هافلپاف مخفی شده بود و از غيبت طولانی مدت حاج درك ( ) بهره می‌برد و به عمل ناپسند و ضد آسلامی چشم چرانی مشغول بود .

همون موقع، بدون اينكه اسكورپيوس و رز خبر داشته باشن، آنتونين از پشت منوی بزرگ مديريتش، با چشمهايی در ابعاد پرتقال، با التهاب فراوان و در حالی كه صدای تالاپ تولوپ بلندی از سوی قلبش به گوش می‌رسيد، خيره و مبهوت به رز خيره شده بود و زير لب در مدحش شعر می‌خوند:
- ای قشنگ تر از پريا، تنها از هافل نريا، بچه های گريف دزدن... !

ويرايش حاج درك: حيف كه الآن در غيبت طولانی مدتم به سر می‌برم، وقتی كه دوباره ظهور كردم و تالار رو از نور خودم منور ساختم، همه‌ی هافلپافيهای ضد شرع و آسلام رو قصاص می‌كنم، مخصوصا" اسكورپيوس و آنتونين رو !


آنتونين در حالی كه با چشم چپش همچنان به رز خيره بود، با چشم راستش اطراف رو از نظر گذروند و در كمال ناباوری، اسكورپيوس رو ديد كه از پشت تابلوی اعلانات برای يه لحظه هم كه شده از رز چشم بر نمی‌داشت:
- ای اسكورپيوس پدر سوخته! عشق منو قاپ می‌زنی ديگه... وقتی پدر پدر سوخته ات رو درآوردم متوجه ميشی نامرد!

در همين لحظه، روفوس كه پشت آنتونين قايم شده بود و اون هم به رز چشمی داشت ، باتومش رو در آورد و اون رو محكم توی سر آنتونين كوبوند و در حالی كه يكی از ابروهاش رو بالا داده بود و سرش به به طور متوالی و پيوسته تكون می‌داد ، رو به آنتونين بی‌هوش گفت:
- ادای ما را در مياوری پدرسوخته؟ به خانوم رز ويزلی چشم عاشقانه دوخته ای پدرسوخته، در حالی كه ما به عنوان ناظر عاشقش شده ايم... وقتی پدر پدر سوخته ات را در آورديم ياد ميگيری كه نه به مشعوق ما چشم چرانی كنی، نه اين كه ادای ما را در بياوری پدرسوخته!

***

سوژه: روفوس، اسكورپيوس و آنتونين هر سه تايی عاشق رز ويزلی شدن. اين بين اتفاقات جالبی ميتونه بيفته، دعوای بين اين سه نفر، شيطنت كينگزلی و فراخوندن حاج درك برای آرشاد اين ملت ضد آسلام و مسائل ديگه ای كه به شما بستگی داره.

نكته برای تازه وارد ها: حاج درك از اعضای بسيار خوب هافله كه به عنوان مرجع تقليد اين گروه و شخصيت آسلامی هافلپاف به شمار مياد. برای اطلاعات بيشتر می‌تونيد به هافل پديا مراجعه كنيد و به دنبال كلمه‌ی حاج درك بگرديد.



Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۱:۰۰ دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۹

ماتیلدا(طلا.م)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ چهارشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 271
آفلاین
خب منم بعد زا 13648264847 (ببخشید نجومیه!!!)اومدم پست بزنم....قاعدتا زیاد جالب نمیشه....
----------------------------------------------------------------------------
فلش بک:
ملت هافل رحیمو روی دست میبرن بندازنش بیرون...
لورا هنوز داره دماغشو به یاد پتروس فدا کار حفظ میکنه و ریتا هم که کلا هیچی....(برای اطلاعات بیشتر به خود ریتا مراجعه شود!!!)
_مرتیکه ی بوق بوق بوقیییییییی.....(سانسور!!!)برو هر وقت دکترا گرفتی و خوش تیپ شدی بیا خواستگاری دختر من....نا سلامتی دختر من هلگا هافلپافه....خجالت بکش....میگم سالازار بیاد بخورتت ها....برو گمشو....
هلگا در حال دویدن به سمت در اتاقش:
_من دیگه نمیخوام...میرم خودمو میکشم...میرم 10 ویژویژوو با هم میخورم خودمو میکشم...اوهو اوهو اوهو(شفاف میسازیم:صدای گریه ی نن جون!!!)

در همین لحظه لودو میزنه به پیوز اونور دفترچه:
-پیست...الو؟؟؟..اوییی....هوووش....پیشت...عجب بابا...پیوز...؟؟؟؟
پیوز:
-هان هان؟؟
-مگه ویژویژو خوردنیه؟؟؟

لورا:
-لودو...
-جانم؟
-خفو شو!!!
_نمیخوام...
-نمیخوای؟؟؟
-نه...
-تعلیق شدی از تالار....
پیوز از اون ور:
-چقدر حرف میزنی لورا....جو میدی؟؟؟؟حالا تو خفو شو...
لورا:
-

هلگا در حالی که از پنجره داره با حسرت به بیرون نیگا میکنه دهمین ویژویژوو رو هم قورت میده و زیر لبی میگه:
-بای فرار کنم...نمیتونم صبر کنم....نه....نمیتونم صبر کنم تا بچه ها ی خودمو رحیمو ببنیم..(چه جو گیر بود!!!)باور کن بچه هامون خیلی خوگل میشن...
چشماشون به من میره و اون پاهای نازک قلمیشون به باباشون...
ملت:
-موهاشو به میره و هیکل اسپرتشون به باباشون....
ملت:

دماغشون به من میره...

ماتیلدا از وسط جمع داد زد:(باز من عین گلابی پریدم وسط!!)
-اه بابا لودو پازشو بزن حالمو بد شد....
پیوز از بالای دفترچه:
-ماتیلدا؟
-هان؟
-زنده ای تو؟
مگه قرار بود مرده باشم؟؟؟

- ای واییییییی!!!!

-چیه؟
-بابا ما واست مجلس ترحیم گرفته بودیم....
-شما غلط کردین....بابا دگمه ی پازو بزن حالمون بد شد....
در همین حین پیوز طی یک حرکت داغان! بر میگرده به سمت ماتیلدا(مگه بیرون دفترچه نبود؟؟؟)
-ماتیلدا؟
-هان؟
-خفه شو!!!
-بله؟؟؟
-خفه!!!بعد دوسال اومدی توی تالار یه زری زدی...ببند ببند...تا بعد اومدین بالا به خدمتت برسم...وایسا ای سوژه تموم شه...حالتو میگیرم...بعد 10263537 اومده یه پست داده حرفم میزنه....

-...
ماتیلدا تا میاد جی بزنه لورا یک طلسم خفه سیوس(!) نثار مایتلدا میکنه و دهن ماتیلدا رو میبنده....

در همین حین هلگا داره توی چمدونش وسایلش رو میریزه و به سمت پنجره حرکت میکنه....
تا میخواد بپره بیرو پدرش دررو باز میکنه:
-چه غلطی میکنی؟؟!؟!؟!؟!؟
-هیچی!!!
-اون چیه؟؟؟
-هیچی وسایل اضافیه دارم از پنجره میریزم بیرون...
اما دیگه دیر شده بود بابا ی هلگا دکمه ی ر چمدونو فشار میده و یک سری لباس های زیر قرمز میریزه بیرون...
درک:
-استغفرالله.....استغفرالله....
-دختره ی بوقی!میخواستی در بری؟؟؟


ادامه ی داستان.....
--------------------------------------------------------------------------
دوستان جدی نگیرید...من کلانمیدونم چرا فضا سازی نمیشه پستام....همش دیالوگه....جدی نگیرید...


ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۳۱ ۱۲:۳۱:۰۰
ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۳۱ ۱۲:۳۲:۱۲
ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۳۱ ۱۴:۰۱:۲۹
ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۱ ۱۰:۰۷:۴۰


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۳:۴۲ دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۹

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
بلافاصله همه ملت هافل از دفترچه بيرون پريدند و با تعجب دور هم حلقه زدند.
پيوز كه چون روح بود هر بار به جاي ورود به دفترچه از آن عبور ميكرد هنوز بيرون منتظر بود و با ديدن بقيه پرسيد: چه طور بود؟
اما همه به قدري عصبي بودند كه حال جواب دادن به پيوز را نداشتند و مشغول صحبت خودشان شدند.


- رحيم اين بود؟
- من كه باورم نميشه هلگا عاشق اين مشنگ بوق صفت بي ادب شده باشه!
- خيلي عجيبه، آخه توصيفات هلگا زمين تا آسمون با اين فرق داشت!
- لابد اين قدر عاشق شده كه طر رو زيبا ميبينه! شايدم يارو از معجون عشق استفاده كرده.
- بزار همين قسمت كه الان توش بوديم رو بخونم ببينم چه توصيفاتي نوشته.
لورا به سمت دفترچه رفت و شرع به خواندن كرد:

بخش چهارم: خواستگاري (مولتي مديا)

بالاخرهبعد از يك هفته طاقت فرسا كه براي خواستگار هاي هر نوبت بهانه اي مي آوردم تا ردشان كنم روز رحيم رسيد.
آن روز جمعه بود و در نتيجه به جاي دو نوبت هر روز سه نوبت خواستگار داشتم.
خواستگار نوبت اول كه قابل توصيف نبود! (با رفتن به قسمت مولتي مدايا خودتون متوجه ميشيد) توي اين سيصد و چهل تا خواستگاري كه داشتم اين وحشتناك ترينشون بود. حس كردم زودتر بايد به يك نفر جواب بله بدهم چون كم كم داشت خواستگارهاي دكتر و داراي مدال مرلين به خواستگارهاي طويله دار تبديل ميشد چون من هم از آن دختر تپل مپل خوشگل و ناز كم كم داشتم به زني گنده تبديل ميشدم (البته با اين حال هم بين همه همسالانم تك بودم) و خوشبختانه رحيم هم در همين دوران سررسيده بود...


- اين يارو كه رحيم نبوده!
- بپرين تو بروبچ...
همه وارد شدند و ديدند كه دوباره خواستگار بوقي وارد شد.
- اه اين كه از اوله! كسي كنترلشو نداره بزنيم جلو؟
- خفه شو بزار ببينيم. ميخوام بفهمم هلگا چرا براي اين بوس فرستاده...


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۹

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
مـاگـل
پیام: 298
آفلاین
ملت غیور هافل به ابعاد علامت تعجب و به حالت علامت سوال درآمده بودند و به صحنه ی کپه گرد و غبار نگاه می کردند
-فین فیــــــــــــن فیننننننننننننننننننن( افکت بالا کشیدن دماغ و ناگهان پایین کشیدنش)
همه ی هافلی ها برگشتند و به لورا نگاه کردند که در حالی که اشک می ریخت و دستش را تا ته درون یکی از سوراخ های دماغش کرده بود تا مانع از ریختن آب دماغش بشه به صحنه ی کتک خوردن رحیم نگاه می کرد. زاخار کمی سرش را خاراند و گفت: باو لورا! این صحنه الان اکشنه!
ریتا که مثل شیلنگ آب اشک می ریخت به جای لورا جواب داد: باو اون مهم نی! مهم اینکه یه جنتلمنی رو که خیلی هم شبیه بردپیته () دارن می زنن!
ملت هافل اول نگاهی به پیرهن گل منگلی کثیف، یه کت چروکیده و پیژامه راحتی یه گل پژمرده با مقدار زیادی علف ملف رحیم نگاه کردند و چون تا حالا بردپیتو ندیده بودند بی خیال شدند!
ده مین بعد.
40 تا دست همزمان کت رحیمو که البته چیزی به اسم رحیم قبلا توش بوده رو گرفتند و به سمت در حرکت می کردند و چهل تا پا با هم بر باسن مبارکش فرود اومد و از خونه پرتش کردن بیرون.
چیزی به شکل و شمایل رحیم وسط خیابون ولو شد پدر هلگا بی خیال از نعره های دختر غول پیکرش فریاد زد: هوی! یارو! هروقت دکتراتو گرفتی، عشقت به صد در صد رسید، خوشتیب شدی اونوقت حق داری بیای اینجا!
ادامه دارد!



Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۹

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
مـاگـل
پیام: 350
آفلاین
رحیم با یه پیرهن گل منگلی کثیف، یه کت چروکیده و پیژامه راحتی یه گل پژمرده با مقدار زیادی علف ملف و گل رو تو دستش مچاله کرده و همونجا عینهو ابلها داشت به هلگا نگاه می کرد.زاخاریاس از شدت عصبانیت یه حرف بالای 18 سال زد و انگشت بالای 18 سالشو توی یه جای بالای 18 سال رحیم فرو کرد که آخر سر کینگزلی مجبور شد با زور اونو بیرون بکشه!!

ملت همچنان مات و مبهوت به صحنه خیره شده بودن.هلگا با لبخند ملیحی پرید بغل رحیم و در همین حال رحیم یه بادی از یه جاش بیرون اومد!!هلگا بدون هیچ توجهی رحیمو با خودش آورد تو!توی اتاق مملو از فک و فامیلای هلگا بودن که میخواستن این خواستگاری تاریخی رو از نزدیک تماشا کنند.

رحیم لبخند پت و پهنی تحویل مهمونا داد و در همون حال دندونای کثیف و کرم خورده ش زیر تابش نور لامپ نمایان شدن!

ملت هافلی یه گوشه ای جا خوش کرده بودن و این صحنه اکشن رو مشاهده می کردن.

بابای هلگا:بفرمائید بشینید!

رحیم پیژامه شو بالا کشید و در حالی که همه چشم ها به اون دوخته شده بودن نشست.در همین حال مادر هلگا پیش دستی کرد و گفت:«آقا رحیم از خودتون بگید!»

-والله بنده دار و ندارم یه گاوداریه که شبا توش میخوابم و اگه اجازه بدین دخترتونو هم همونجا می برم چون مطمئنم من مرد زندگیشم

(در همین لحظه هلگا برای رحیم بوس میفرسته!!)

پدره سرفه ای کرد و گفت:«برای چی دخترمو میخوای؟ »

رحیم سرفه ای کرد و خلتشو بالا آورد و با دهنش خلتشو در آورد و مالید به مبل!!مادر هلگا که از این حرکت حرصش در اومده بود صورتش به رنگ قرمز در اومد!!

-والله خدمتتون عرض شه که من هلگا رو به خاطر (مشترک گرامی، دسترسی به این قسمت امکان پذیر نمی باشد!لطفاً هر وقت 18 سالتان شد به اینجا مراجعه نمایید!!) دوست دارم نه چیز دیگه!!

در همین حال پدره از شدت عصبانیت بلند شد، آستینشو بالا زد و چماغ صحراییشو برداشت و عربده زنان گفت:«حسابتو می رسم مرتیکه بوقی! آهای ملت!!بیاین ببینین چی داره میگه

در همین حال ملت طی یه صحنه اکشن چماغاشونو بیرون آوردن و آروم آروم به سمت رحیم حمله ور شدن!!!

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»
خیلی وقت بود رول نزده بودم کم و کاستی داشت ببخشین


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۴ ۱۲:۵۹:۵۴

[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ دوشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۹

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
خلاصه سوژه:

مرحوم زاخارياس دفترچه خاطرات دوران عشق و عاشقي هلگا با مردي به نام رحيم رو پيدا ميكنه كه البته بعضي خاطرات اون تصويريه يعني ميشه داخلش شد(مثل خاطرات تام ريدل) . پيوز و لورا به عنوان ناظر ميرن تو دفتر و شروع به خوندن اون ميكنند. از متن دفترچه مشخص ميشه كه هلگا در بيست و دو سالگي و دروران تحصيلش در دانشگاه مشنگي با رحيم آشنا ميشه و رحيم هم پس از مدتي و بعد از يكي از كلاس هاي استاد گريفيندور درخواست ميكنه كه بياد خواستگاري هلگا.
_______________________________________________
ادامه داستان:

پيوز ناگهان دفترچه را بست و گفت: صبر كن لورا!
لورا كه محو داستان شده بود با خشم گفت: چي شده؟
پيوز با لحني شيطاني و كشدار آرام آرام گفت: لـورّا، ميّاي بريم ...
- كجا بريم؟
- ميگم دوتايي بريم ...
- گفتم كجا بريم
- چرا قاطي ميكني عزيزم! بابا من منظورم اينه كه اين خاطرات هويت ملت هافلپافه! بايد بريم بيرون و اين رو براي همه بخونيم، دوتايي!
- موافقم!

لورا و پيوز به سوي در رفتند و رو به ملت مشتاق هافل گفتند: اي مردم! بشتابيد به سوي خاطرات جده تان، هلگاي بزرگ!
و سپس پيوز شروع به خواندن كرد و همه خاطرات را تا همان جا كه خوانده بودند دوباره خواند. سپس آن را به لورا داد تا ادامه دهد:

من به شدت قافلگير شده بودم اما خودم را از تك و تا نينداختم و گفتم: خوب راستش ميتوني دو هفته ديگه بياي ولي مطمئن نيستم مامان و بابام رضايت بدن. اصلا ممكنه تا اون موقع به يكي ديگه از خواستگارا جواب بدن. آخه ميدوني، استاد گيزيفيندور هم قراره فردا بياد خونه مون براي... بسه ديگه! خداحافظ!
زياد داشتم حرف ميزدم! بهتر بود سريع تر بروم و رحيم را تنها بگذارم. اين جوري بهتر بود. نزديك بود همه خواستگار هاي قبلي را لو بدهم!


- چرا قطع كردي لورا؟آخه ميدوني؟ صفحه بعدي كه مجلس خواستگاريه تصويريه!
ملت كه بسيار ذوق زده شده بودند به سمت دفترچه هجوم آوردند و يكي پس از ديگري وارد آن شدند. پيوز و لورا كه خيلي هيجان زده بودند هم دفترچه را روي زمين گذاشتند و با هم به عنوان آخرين هافلپافي ها وارد شدند.
شلوغ ترين مجلس خواستگاري دنيا روبه روي آن ها بود! علاوه بر خانواده ي هلگا چهل هافلپافي هم آنجا بودند.
زنگ در به صدا درآمد و هلگا با ذوق در را باز كرد.
.
.
.


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ پنجشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۸۸

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
مـاگـل
پیام: 689
آفلاین
وقتی سرم رو برگردوندم ، یک لحظه ماتم برد . وای ... خدای من ... چی میدیدم ؟ یه پسر با موهای بلوند و چشمانی سبز به من خیره شده بود و تمام جزواتم رو توی دستاش نگه داشته بود . او به من زل زده بود و چشم از من بر میداشت . من هم به او خیره شده بودم ...
پسر :
من :
او سکوت رو شکست و شروع کرد به صحبت کردن ...
- ببخشید ، اسم شما چیه ؟
- ام ... اسم من ؟ من ... اسم من هلگاست !
- واو ... اسم من هم رحیمه !
همون لحظه دستش رو آورد جلو تا با من دست بده . من هم فکر کردم که اگر چه دوز بیناموسی اش بالا میره ولی بخیال ... و من هم بهش دست دادم و امواج عشقولانه بین من و اون بیشتر میشد ... خلاصه من رفتم سر کلاس و ...


- لورا ، داشتیم میخوندیم ها !
- حرف اضافه موقوف ... بریم روز بعد ... حال و حوصله جریانات دانشگاهش رو ندارم ... بحث اصلی بین رحیم و هلگاس .
و لورا بلافاصله یک صفحه ورق زد و شروع کرد به خواندن ...

باز هم دیر میرسیدم ... کمی که جلوتر رفتم باز هم ... بازهم رحیم را دیدم ... البته اینبار با یه شاخه گل !
- سلام هلی !
من هم اصلا جا نزدم و پاسخ دادم ...
- سلام رحی !
- هلی جون ، مزاحمت نمیشم فقط خواستم یه خبر خوش بهت بدم و برم . امشب میخوایم بیایم خواستگاری ، اگه میشه آدرس خونتون رو بده !
من : خواستگاری ؟؟


ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۸۸/۱۲/۱۳ ۲۲:۰۶:۴۷

خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶ جمعه ۷ اسفند ۱۳۸۸

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
مـاگـل
پیام: 298
آفلاین
پیوز درحالی که سرش را می خاراند گفت:هوممم! من فکر می کردم ننه هلگا رو تو نه سالگی به زور شوور دادن

لورا در حالی که از چشمانش قلب می زد بیرون گفت: این خیلی رمانتیکه! فک کن هلگا و رحیم یه روزی لیلی و مجنون بودند!

_ببینم لورا، این لیلی و جنون که می گی همون پدر و پسری نیستند که پدره پسرشو توی جنگ می کشه بعد سیم کارتی که قبلا بسته بوده به موبایل پسره رو می بینه بعد میفهمه پسرش عاشقه ژولیته؟*
_ ببینم تو مگه اون روز به من نگفتی تو همه ی کتاب های عاشقانه اینا رو خوندی و کلی رمانتیکی؟
_
ده مین بعد.
لورا به پیوز که تمام بدنش باند پیچی شده نگاه غضب آلود دیگری انداخت.سپس دفترچه خاطرات را باز کرد. در صفحه اول دفترچه، هلگا با دست خط تحریری نوشته بود
یاد آن روز که در عرصه ی شطرنج دلت، شاه عشق بودم و با کیش رخت مات شدم! سلام به دفترچه خاطرات عزیزم. دلم می خواهد بدانی که من چون زیادی گولاخم بعضی خاطرات این دفترچه لمسیه!یعنی با جادو یه کاریش کردم که اگه به ورقه هاش دست بزنی می ری تو خاطره و از نزدیک می بینی اون خاطره رو!
لورا با سرعت به خاطره ی اول رفت:آشنایی من و رحیم. ولی هر چه دست زد هیچ اتفاقی نیفتاد.آهی کشید و گفت: اه! انگار این خاطره فقط خوندنیه. سپس با صدای بلند شروع به خواندن کرد:

دفترچه خاطرات عزیزم:
هوای بهاری، بهترین چیزی بود که از پنجره ی باز اتاقم وارد می شد.بالاخره کتاب جادوگران عاشق می شوند ، به نوشته ی ج. جادوگرپور( )رو تموم کردم. کم کم داشتم فکر می کردم چه می شد اگر من هم مردی را پیدا می کردم که مرا دوست داشته باشد. ناگهان یادم افتاد که باید سریعا به دانشگاه بروم. من آن موقع تنها 20 سالم بود و سال اولی بودم. بین خودمان بماند ولی خودت می دانی که من 2 سال پشت کنکور مانده ام. بالاخره بعد از دو ساعت به دانشگاه رسیدم. می دانستم که اواسط کلاس می رسیدم و استاد گودریگ گریفیندور حتما مرا دعوا خواهد کرد.پس با سرعت هرچه تمام تر در راهرو می دویدم که ناگهان نمی دانم چه شد که به او برخورد کردم. تمام جزواتم که در دستم بود، بر روی زمین ریخت.با عصبانیت گفتم: مواظب خودت باش آقا. چشمانم را بسته بودم تا وقتی آن را باز میکنم پسری مو طلایی جلوی چشمانم ببینم . از آن پسر خوشگلا که با چشمان آبی خود به تو نگاه می کنند و همیشه در فیلم ها هستند! بالاخره چشمانم را بازکردم و ناگهان جیغی از وحشت کشیدم. فراش دانشگاه، درحالی که با آن جوش های چرکین به اندازه ی کف دست به من نگاه می کرد گفت:می خواین کمکتون کنم خانم هافلپاف؟ سرم را با ناامیدی پایین انداختم که ناگهان صدای دلنواری از پشت گفت: من کمکشون می کنم..


ناگهان پیوز دفترچه ی خاطرات را با وحشت بست و گفت: تو چرا اینقدر چشمات باد کرده لورا؟
_فیـــن(افکت گرفتن دماغ) بوقی چرا تو این جای حساس کتابو بستی؟ خیلی تا الانش عاشقانه بود برای همین گریم گرفته...اوععه!اوعهه!
پیوز نگاهی به لورا انداخت و گفت: تا الان به نکات جالبی رسیدیم.1- هلگا اینقدر سختکوش بوده که فقط 2 سال پشت کنکور مونده. 2- گودریک گریفیندور استاد دانشگاهی مشنگا بوده..
_خب که چی؟ میزاری بقیه شو بخونیم یا نه؟ بوق!

ادامه دارد!


ویرایش شده توسط لورا مدلی در تاریخ ۱۳۸۸/۱۲/۷ ۱۵:۴۱:۱۶







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.