هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۰:۵۵ شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
#38

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۱:۵۸ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
کریچر با وحشت به اطراف سر می چرخاند. فضای غار سرد و مرطوب و نیمه تاریک بود. لرد لگدی به جن زد که باعث شد با دیوار مقابلش برخورد کند.
نوری نقره ای رنگ از چوبدستی ولدمورت به جن برخورد کرد و خون گرم کریچر بر سنگ سرد غار پاشید.
مرز نورانی درگاه قوسی شکلی بر دیوار پدیدار شد و سنگ خون آلود ناپدید شد.
پشت ورودی جدید تنها سیاهی دیده می شد.
لرد چوبدستیش را به آرامی از روی زخم کریچر گذراند. بریدگی بهبود یافت. لرد موذیانه زمزمه کرد:«هنوز لازمت دارم آشغال!»

کریچر به سختی ایستاد. سرش گیج می رفت و تنش از شدت ضعف و سرما می لرزید.
ولدمورت با لگدی دیگر جن را به داخل تاریکی هدایت کرد و خود از پشت سر وارد شد.

دریاچه ای تیره پیش چشمان کریچر پهنه گسترده بود و مه سبز رنگ غلیظی بر بالای آبهای شومش می درخشید.
ولدمورت در حاشیه ی دریاچه جلو رفت، دستش را در فضای خالی بالا برد و به چیزی نامرئی چنگ انداخت. با نوک چوبدستی به مشتش ضربه ای زد.
زنجیر تابناک سبز رنگی از دریاچه تا دست ولدمورت ظاهر شد. زنجیر به زمین افتاده، به دور خود پیچید و سایه ی سیاهی را از اعماق دریاچه به ساحل کشید.

ولدمورت زیر لب غرید:«سوار شو!»
جن به قایق کوچک نگاه کرد و بی هیچ حرفی سوار آن شد.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲۸ ۱۱:۴۳:۴۸
ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲۸ ۱۴:۱۹:۵۷


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ پنجشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۷
#37

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
مـاگـل
پیام: 296
آفلاین
بلاتریکس شادمان در مقابل لرد زانو زد و قاب آویز را با احترام به او تقدیم کرد.در چشمانش شادمانی موج میزد و با علاقه ای خاص شادی را در صورت اربابش جستجو میکرد. اما چیزی نیافت.ولدمورت پس از بر انداز کردن قاب آویز ، با چشمان به رنگ خونش به بلاتریکس که در مقابلش زانو زده بود نگاه کردو با لحنی خشک به او گفت : سریع ریگولوس را بیار اینجا!
بلاتریکس مایوس و نا امید از جایش برخواست و به دنبال ریگولوس از اتاق خارج شد.

*******
ریگولوس که اضطراب در چشمانش موج میزد به ولدمورت نزدیک شد و در مقابل پای او زانو زد و با صدایی لرزان گفت : با من کاری داشتید ارباب؟
ولدمورت ریگولوس جوان را به سردی بر انداز کرد و گفت : هممم...آره. باید خدمتی برام بکنی ریگولوس.
چشمان ریگولوس از خوشحالی برق زد،خوشحال از اینکه میتواند خدمتی به اربابش بکند، با خوشحالی و هیجان گفت:هرچی شما امر کنید سرورم.
ولدمورت گفت: باید یه جن خونگی برای بیاری.جنی که برای شما کار میکنه...هرچه سریع تر اونو برام بیارش... برای مدت کوتاهی به اون نیاز دارم و بعدش اون رو میتونی برگردونی خونه.
ریگولوس در حالی که به شدت از درخواست ولدمورت تعجب کرده بود ، سرش را به حالت اطاعت پایین آورد .

*******
ریگولوس با هیجان در آشپزخانه به دنبال کریچر میگشت و او را صدا میزد .
کرچر با صدای تق بلندی ظاهر شد!
کریچر در مقابل ریگولوس با متانت تعظیم بلند و بالایی کرد و گفت: بله ارباب؟ با کریچر کاری داشتید؟
ریگولوس گفت : کریچر ! میخوام یک کاری برام انجام بدی ... اوه کریچر این افتخاره بزرگیه که نصیب من و تو شده.
کریچر گفت: کریچر هر کاری رو که ارباب بخواد براش انجام میده.
ریگولوس با شادی هرچه تمام تر گفت : لرد تاریکی نیاز به یک جن داره ...اون تورو انتخاب کرده کریچر! تو باید با اطمینان هر کاری رو که اون بهت دستور میده انجام بدی و ... بعدش میتونی برگردی خونه.
کریچر با وجود ترس و دلهره ای که داشت ،حرف اربابش را پذیرفت .

*******
جن به شدت میلرزید و پشت سر ولدمورت در کنار دریاچه حرکت میکرد.هیجانی در چهره ولدمورت موج میزد .
به دهانه غار رسیدند ، کریچر از ترس در مقابل غار متوقف شد.ولدمورت نگاه تندی به جن انداخت و جن با قدم هایی آهسته وارد شد.

*******


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲۶ ۱۶:۵۸:۴۶
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲۶ ۱۷:۱۰:۳۱

im back... again!


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ پنجشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۷
#36

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۱:۵۸ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
مورفین دستش را به کوبه ی در بزرگ هاگوارتز گرفته بود. اما برای در زدن تردید داشت. با خود اندیشید:«چرا از همون اول به فکرم نرسید؟ چرا قاب آویز رو پیش دامبلدور نیاوردم؟ اینطوری هم جاش امن تر بود و هم... ساموئل پیر الان زنده بود.» بغض بی رحمانه گلویش را فشرد. از خودش بدش آمد. سر به سمت جاده ی منتهی به هاگزمید گرداند.
دانه های یخ زده ی برف به دست بوران سوزناک شبانه در جاده ی سوت و کور می رقصیدند.
تصمیمش را گرفت. باید به مغازه ی ساموئل برمی گشت و قاب آویز اصلی را برای دامبلدور می آورد. شنل کهنه اش را به خود پیچید و در جاده ی هاگزمید سرازیر شد.

***

مرگخواران کم کم آماده ی حرکت می شدند.
بلاتریکس گفت:« برمی گردیم ناکترن! شاید بتونیم اونجا چیزی پیدا کنیم که کمکمون کنه بفهمیم مورفین از اونجا به کجا رفته.»
چشمها با نفرت بلاتریکس را برانداز کردند.

***

آتش شومینه ی مغازه با شعله های سبز زبانه کشید و مورفین از درون شومینه بیرون خزید.
بی معطلی به سمت فرشینه رفت و کنارش زد. آجرهای پشت فرشینه ویران شده بود و اثری از قاب آویز قلابی نبود.

تمام وجود مورفین یخ کرد. نمی توانست باور کند که بلاتریکس با این سرعت رد او را پیدا کرده، قاب آویز را به دست آورده و آنجا را ترک کرده باشد.
آن زن خود شیطان بود.

با ناامیدی دستش را داخل حفره ی دیوار کرد و به جستجو پرداخت. در کمال ناباوری دستش به سطح صیقلی قاب آویز خورد. انگشتانش را به دورش حلقه کرد، با سرعت بیرونش کشید و زیر نور ضعیف چراغی که از بیرون به داخل مغازه می تابید بررسی اش کرد. خودش بود. قاب آویز اصلی بود و چقدر عجیب بود که بلاتریکس به قاب آویز قلابی شک نکرده بود.

شادمان و با عجله به سمت شومینه رفت، اما ناگهان ایستاد. لبخندی که از شادی به دست آوردن قاب آویز بر لبانش نشسته بود محو شد. آهسته برگشت و به جسد بی جان ساموئل خیره شد. به خاطر کشتن پیرمرد، هرگز خود را نمی بخشید.
قاب آویز را به گردنش انداخت. سپس خم شد و جسد ساموئل را به دوش گرفت و آهسته به سمت شومینه حرکت کرد. باید خودش او را به خاک می سپرد، اینگونه شاید عذابش کمتر می شد.

ناگهان در مغازه به شدت گشوده شد. مورفین به سمت در برگشت و شبح شوم بلاتریکس را بر آستانه ی آن دید. آخرین تصاویری که دید چهره ی پیرمردی بود که از دوشش به زمین افتاد و نور سبز و قدرتمندی که بر سینه اش نشست.

***

بلاتریکس به آرامی به دو جسد کنار شومینه نزدیک شد، قاب آویز را از گردن مورفین بیرون کشید و دوباره به سمت در خروجی برگشت.

***

پیشنهاد می کنم ادامه ی داستان رو بر طبق کتاب پیش ببریم، یعنی لرد قاب آویز رو به هورکراکس تبدیل می کنه و به همراه کریچر اون رو در غار جاسازی می کنه و بعد از اون ریگولس بلک به کمک کریچر جای قاب آویز قلابی رو با اصلی جابجا می کنن.

اصیل زادگانی که با این پیشنهاد موافقن لطفا قبل از ادامه دادن داستان حتما و حتما اون قسمت از کتاب هفتم که صحبت هری با کریچر در خانه ی گریمولد هست رو مطالعه کنن تا بتونیم داستان رو به خوبی پیش ببریم.
ممنون.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲۶ ۱۶:۰۴:۳۳


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
#35

بلاتريكس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۷
از شیون آوارگان
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 97
آفلاین
صدایش را بلند کرد ،چشمان سیاهی در تاریکی شب می درخشید و با صدای بلند با غرور گفت :می بینید؟مثل همیشه ،لرد سیاه به داشتن مرگخواری مثله من افتخار می کنه،مطمئنم که حالا می فهمه چه احمق هایی رو به گروهش دعوت کرده .فقط من فقط من بودم که اون رو پیدا کردم
سامانتا با عصبانیت گفت :بلاتریکس ،حرف مفت نزن،قاب اویز رو باهم پیدا کردیم اگر من جلوی اون فرشینه وای نیاستاده بودم تو هم نمی تونستی هیچ کاری بکنی
بلاتریکس جیغی کشید و موهای بلند سیاهش را در اطرافش پراکنده ساخت سپس گفت :دهنتو ببند ،اشغال کثیف
آنی گفت :مطمئنی که خودشه بلا؟
دندان قروچه ای کرد و با تاکید گفت :بلاتریکس .
چشمانی که از عصبانیت سرخ شده بود به صورت لاغری دوخت که درمیان موهای اشفته ی انی پنهان شده بود و سپس گفت :خودشه ،می توانم قدرت جادویی اش را حس کنم.
سامانتا روی زمین تف کرد و سپس گفت :بلا ...بلا...کافیه به ارباب بگم که تو اون قاب اویز رو گم کردی ...کارت برای همیشه ساختس !
ناخن های تیزش را در گوشت دستانش فرو کرد و زیر لب گفت :خفه شو اشغال کثیف ،من اون رو برگردوندم و همین برای لرد سیاه کافیه .اوه سرور من خیلی بیشتر از شما احمق ها می فهمه ،خیلی بیشتر .
سامانتا گفت : اوه این قدر هم مطمئن نباش بلا،فکر نمی کنم او به خادمان دست و پا چلفتی اش پاداش دهد.
بلاتریکس با چشمان مرموزش به صورت سرد سامانتا خیره شد و سپس گفت :خفه شو بی خاصیت ،اگر حرفی در مورد قاب اویز به سرورم بزنی ،اگر بهش بگی که چطوری اون رو دزدیدن ...فکر نکنم فراموش کرده باشم که اخرین دفعه توبودی که توی غذای نجینی سم ریختی.
رنگ از رخسار سامنتا پرید و من من کنان گفت :تو یک اشغالی
بلاتریکس پوزخندی زد و گفت :بهتره هرچه سریعتر به سمت عمارت ارباب حرکت کنیم .
سپس روی درروی اتش شومینه ایستاد و فریاد زد :شیون آوارگان
............................
نفسش بند امده بود ،باورش نمی شد که ان مرد را کشته است .کسی که سالیان سال در بدترین لحظات به او کمک می کرد که از چشمان غضبناک پدرش مخفی شود.کسی که بار ها توی زندگی اش کمکمش کرد و حالا به قتل رسیده بود.....
امیدوار بود که قاب اویز اصلی را پیدا نکنند،قاب اویز اصلی در اعماق دیوار مخفی شده بود و قاب اویز بدلی که او در بچگی هایش با ان بازی می کرد و مغازه دار دوست خانوادگیشان به عنوان تولد ان را به او داده بود طوری قرار گرفته بود که اگر اجر را برمی داشتند بیرون می افتاد.حس کرد کارش حماقت بوده است اطمینان داشت که بلاتریکس لسترنج با این حقه ها گول نمی خورد .
نمی دانست به کجا برود .نمی دانست که سرانجام چه خواهد شد ،امیدداشت که قبل از مرگش شاهد این باشد که ان گردنبند دست وزارت خانه بیافتد می دانست که بلاخره بخاطر خیانت خواهد مرد .مثله همه ی کسانی که به او خیانت کردند.
کجا می توانست برود؟ایا به وزارت خانه می رفت و اجازه می داد که دستگیرش کنند و این گونه چند سال در ازکابان می ماند و از لرد سیاه دور می بود؟نه .نمی توانست زیرا اینگونه از سرنوشت قاب اویز با خبر نمی شد.ایا به هاگوارتز می رفت و با دامبلدور صحبت می کرد ؟بـــــــــــــله.این بهترین راه ممکن بود.دامبلدور به او پناه می داد.از این موضوع مطمئن بود.
..............................................................
با انگشت سوم دست راستش که انگشتری سبز رنگ ان را پوشانده بود علامت شوم روی ساعدش را لمس کرد.از لمس ان علامت لذت می برد .انگشتانش را لیسید و طعم علامت شوم بار دیگر احساس خوشی را به او داد .احساس غرور ،خودپسندی و فواداری.
تا دقایقی بعد همه ی مرگخواران گرداگرد بلاتریکس لسترنج ایستاده بودند و او قه قه زنان با وقار و غرور قاب اویز را بالا برده بود .
لوسیوس با چشمان بهت زده به قاب اویز خیره شده بود و زیر لب زمزمه می کرد :فکر نمی کردم به این زودی بتونی ....
بلاتریکس قه قه ی وحشتناکی سر داد و گفت :فکر نمی کردی لوسیوس ؟چطور فکرشو نمی کردی؟ کسی که بهترین و وفادارترین خادم لرد سیاهه نتونه قاب اویز رو پیدا کنه؟ مسخرست.
با غرور به چهره ی مرگخواران خیره شد و گفت :لرد سیاه تا دقایقی دیگر از راه می رسه و همتون می بینید که چطور به من پاداش می دهد.
و بار دیگر با قه قه ای که نشان از خودخواهی و غرورشدیدش بود پاسخگوی نگاه خشمگین ایگور شد.

دقایقی بعد لرد سیاه با وقار وارد شیون اوارگان شد و در حالی که تک تک مرگخواران را از نظر می گذراند گفت :اوه،بلا ،بلا ،باید اون قاب اویز رو پیدا کرده باشی که منو تا اینجا کشوندی وگرنه مجازات سختی را در پی خواهی داشت .
لبخند لبان خوشفرم بلاتریکس را پوشاند و با حالت چربگونانه گفت :ُسرورم این قاب اویز را تقدیمتون می کنم...هرچند باید خیلی زودتر از این اون رو پیدا می کردم .
ولدمورت بی توجه به چرب زبانی بلاتریکس قاب اویز را از دست وی کشید و سپس...

قه قه ی وحشتناک لرد سیاه ساختمان شیون آوارگان را لرزاند
سپس با عصبانیت برگشت و به چشمان بلاتریکس خیره شد :بلا داری با من بازی می کنی؟
_مم...من...سر..سرورم
_خفه شو ،این قاب اویز نیست ،نمی تونم باور کنم که فوادارترین مرگخوارم فرق یک شی اسباب بازی و باستانی را از هم تشخیص نمی دهد.شاید فکر کردی که بازی با لرد سیاه تا ساعاتی برات جذاب است؟
_سرووم ممن نمی دونستم،التماستون می کنم ،من رو ببخشید خواهش می کنم..سرورم
ایگور با چشمان تحسین برانگیزش به لرد سیاه خیره شده بود و لوسیوس از اعماق وجودش احساس شادی می کرد .
ولدمورت فریاد کشدید:بلا ،تو مستحق شکنجه ای ،اگر هم تا فردا قاب اویز را پیدا نکنی چنان بلایی به سرت می اورم که ارزوی مرگ کنی .کریشــــ..
بلاتریکس روی پاهای سرد ولدمورت افتاد و درحالی که اشک می ریخت گفت :نه سرورم،التماستون می کنم ...قاب اویز رو پیدا می کنم
چشمان سرخ ولدمورت در حدقه چرخید و به ارامی گفت :اون که وظیفته ،یک معامله در برابر جونت ،سامانتا چیز هایی به من گفته در مورد این که مورفین قاب اویز رو از تو دزدیده.
بلاتریکس با چشمان اشک الود و سرخش به چهره ی شادان سامانتا خیره شد و گفت :پیداش می کنم قسم می خورم
ولدمورت فریاد کشید :کریشـــــیو
بلاتریکس روی زمین افتاد و ولدمورت ادامه داد :اگر تا فردا قاب اویز را پیدا نکنی بلایی به سرت می ارم که....
سپس ادامه داد :همه ی مرگخواران به سردستگی بلاتریکس که خودش باید این ماجرا رو تموم کنه به دنبال قاب اویز می گردید و از دستورش اطاعت می کنید،اون قاب اویز برای من خیلی مهمه.
سپس اتاق را ترک کرد و بلاتریکس که برای اولین بار در عمرش سر افکنده شده بود تنها گزاشت.با چشمان سرخ اشک الود به مرگخواران خیره شد و گفت :همتون استراحت کنید یک ساعت دیگه حرکت می کنیم
لوسیوس ایگور و سامانتا پوزخندی زدند و اتاق را ترک کردند.

...............................................
نیمه شب :مدرسه ی هاگوارتز
......
......

نقد شود



Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ جمعه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۷
#34

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
مـاگـل
پیام: 296
آفلاین
_از خانه باستانی گانت ها شروع میکنیم!
برای آخرین بار این جمله را با خودش تکرار کرد .
بلا در دلش خطاب به مورفین گفت _ مورفین خائن!سزای این کارتو میبینی...خیانت به لرد سیاه!هرگز!هرگز از گناهت نمیگذرم... پیدات میکنم!و اونوقت میبینی که چجوری تقاص خیانتت رو پس میدی...
بلاتریکس آشفته حال و مضطرب افراد را به سمت خانه گانت ها هدایت میکرد.در راه مشاجره های زیادی با افراد گروه پیدا کرد و هر بار توانسته بود آنها را ساکت کند ولی نمیدانست اگر به نتیجه ای نرسد چگونه میباست جواب آنها را بدهد...برای اولین بار حس حقارت را در خود حس میکرد...نمیخواست به خاطر یک انسان بزدل و ترسو مورد تمسخر قرار بگیرد.نمیبایست این اتفاق می افتاد.
کم کم به خانه گانت ها نزدیک میشدند و اضطراب و دلهره بلاتریکس با هر قدمی که به سمت خانه بر میداشت رفته رفته افزایش میافت.
سر انجام به آنجا رسیدند.
اینیگو _ خیلی خوب بلا...اینم از خانه گانت...تو فکر میکنی مورفین اینجاست؟
بلا _ بهتره ساکت باشی اینیگو! اگر اون اینجا باشه ، نباید صدای ما رو بشنوه...میفهمی احمق؟
بلاتریکس پیش از همه وارد خانه شد . تاریکی و سرما خانه ی متروکه گانت ها را فرا گرفته بود.
بلا _ لوموس!
نور چوب دستی اش تا حدودی فضای خانه را روشن کرد.
بلافاصله پس از ورود بلا بقیه افراد گروه نیز وارد خانه شدند.
هر یک به سمتی برای پیدا کردن مورفین به راه افتادند.
بلاتریکس هم سراسیمه به جستجوی او پرداخت...میخواست خودش اولین کسی باشد که او را میابد.هیجان و امید وجودش را فرا گرفته بود...
ولی پس از مدتی تمام امیدش خاموش شد...آنجا نه اثری از مورفین بود و نه قاب آویز!
حس حقارت در درونش به شدت آزارش میداد...نمیدانست چگونه دهن منتقادنش را ببندد.
ناگهان چیز متحرکی حواسش را به خود جمع کرد.
آنجا زیر میز!
به سمت میز رفت و عکس کهنه و رنگ و رو رفته ای را از زیر میز به بیرون آورد.
در عکس سه نفر دیده میشدند...مورفین گانت نوجوان و پدرش ومردی میانسال با صورتی بیحال و رنگ پریده .
مرد به شدت برایش آشنا مینمود.اما بلا نمیتوانست او را به یاد آورد.
بلا_باید فکر کنی بلا!فکر کن...فکر کن!
و بالاخره او را شناخت!بله خودش بود...باید همان مردی باشد که در کوچه ناکترن مغازه افسون های جادویی داشت.
بلاتریکس _ درسته! باید برم اونجا! اوه...تو معرکه ای بلا!!!
بلاتریکس با صدایی بلند به افراد گروه اعلام کرد که : همگی بیاید اینجا!میریم به کوچه ناکترن!
سامانتا: هی تو مارو ابله فرض کردی بلا؟ما نمیتو...
بلا_ مگه اینطور نیست سامانتا؟
با لبخندی تحقیر آمیز او را از نظر گذراند.
بلا _ بدون هیچ حرفی...حرکت میکنیم...میخوایم غیب و ظاهر بشیم...اینیگو مواظب باش موقع غیب شدن خودتو جا نزاری!
صدای خنده بلاتریکس فضای خانه را پر کرد و بعد...

کوچه ناکترن:

خود را در مقابل مغازه آن مرد یافت...به سمت در مغازه حرکت کرد.همه اعضای گروه بدون آنکه بدانند برای چه آنجا هستند او را دنبال میکردند.
بلا وارد مغازه شد و با پیکر بی جان مرد مواجه شد.حال کاملا از خودش راضی بود.چون مطمئن بود که مورفین در زمانی نه چندان دور آنجا بوده.
به سمت مرد حرکت کرد.با پایش لگدی به او زد تا از مردنش مطمئن شود و هنگامیکه به این اطمینان رسید که او مرده با صدای بلندی گفت:
_ همه جا رو بگردین...قاب آویز باید اینجا باشه!
همگی دست به کار شدند و بلاتریکس آنها را نگاه میکرد.پس از چند لحظه همگی دست از کار کشیدند.
اینیگو _ چیزی اینجا نیست بلا...
_بازم بازیچه دست تو بودیم...دیگه بسه من برمیگردم...
_ منم برمیگرم...
بلا _ سامانتا! پشت سرت!
سامانتا با ترس به پشت سرش نگاهی انداخت و چیزی جز یک فرشینه کهنه و قدیمی نیافت!
سامانتا_این که فقط یه فرشینه است!نکنه این تورو میترسونه بلا؟
بلا_ پشتش! پشتشو بگرد احمق!
سامانتا طبق فرمان بلاتریکس فرشینه را کنار زد...
چشم همه به دستان سامانتا و بعد ار آن به پشت فرشینه دوخته شد. ولی در پشت فرشینه با چیزی به جز یک دیوار آجری روبرو نشدند. نا امیدی بار دیگر وجود همگی را در بر گرفت!
سامانتا_ خیلی خوب...دیگه بسه! اطاعت کردن از تو بی فایده است! بهتره یک نفر دیگه....کسی شایسته تر از تو رهبری رو به عهده بگیره و...
بلا _ دهنتو ببیند آشغال ! استوپیفای !!!!
عکس العمل به جای سامانتا مانع از برخورد جرقه های قرمز رنگ به او شد.
در عوض جرقه های قرمز رنگ به دیوار آجری پشت سرش اصابت کرد و دیوار آجری فرو ریخت!
همگی به چیزی که اصلا انتظارش را نداشتند ، نگاه میکردند.
مخفی گاهی پراز اشیاء قیمتی در مقابلشان،در پشت دیوار آجری قرار داشت!
آثار پیروزی در چهره بلاتریکس به چشم میخورد...با غرور به طرف جاییکه سامانتا ایستاده بود حرکت کرد.
او را کنار زد و به دنبال قاب آویز گشت.
سرانجام آنرا در میان خرده های آجر و اشیای قیمتی دیگر یافت!
آنرا با غرور و رضایت تمام بر بالای دستان خود برد تا همه آنرا ببینندو....

__________________________________
این هم نقد بشه لطفا!


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲۰ ۲۲:۲۸:۵۹

im back... again!


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ جمعه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۷
#33

بلاتريكس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۷
از شیون آوارگان
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 97
آفلاین
فلش بک
_اواکدورا
مرد بی جان روی زمین افتاد .مورفین با عجله و بی توجه به مرد به سمت دیواره ی اجری مغازه حرکت کرد و فرشینه ی بزرگی را که از دیواره ی سمت چپ اویزان بود به کنار زد و بعد تـــــق .یکی از اجر را بلند کرد و قاب اویز را دروون دیوار قرار داد.سپس اجر را سر جایش گزاشت و به فکر فرو رفت .
ایا دیواری که روزی وسایلش را از چشم پدرش مخفی می کرد ،هم اکنون ان قاب اویز را از چشم قویترین و سیاه ترین جادوگر تاریخ پنهان می کند؟ می دانست که سرانجام کشته می شود فقط اگر می توانست یادگار خانوادگیشان را مخفی کند کافی بود.
شنلش را پوشید و به بدن بی جان مردی خیره شد که روزی در پنهان کردن وسایل پدرش به او کمک می کرد. اشک در چشمانش حلقه زد و سپس نگاهش را از او برگرفت و از مغازه خارج شد.

پایان فلش بک.


موهای بلند سیاهش اشفته صورت باریک و بی حالتش را پوشانده بود.در سوز شدید شب بی وقفه مرگخواران را به جلو می راند.بی ان که بداند به کجا می رود،با خود گفت :من ان قاب اویز را به ارباب باز می گردانم،این گونه مقامم از پیش هم بالاتر می رود،می دانم که هم اکنون هم او به این مرگخوار های احمق توجه ای ندارد اما اگر قاب اویز را پیدا نکنم ارزش من از این ها هم پایین تر می اید
سامانتا به بلاتریکس خیره شد و سپس گفت :بلاتریکس ،تو چاره ی دیگه ای نداری،اگر نتونی پیداش کنی بلایی سرت میاره که ارزوی مرگ کنی.
بلاتریکس فریاد زد :خفه شو.
انی که در میان سرمای سوزناک ان شب می لرزید گفت :بلاتریکس ،کجا میریم؟از کجا شروع می کنیم؟؟؟؟
سامانتا گفت :چرا از اون میپرسی؟ واقعا فکر می کنی که اون سردسته ی ماست؟
بلاتریکس گفت:سامانتا ،دهنتو ببند،اگر دوست نداری می تونی نیای ولی وقتی اون قاب اویز رو پیدا کردم ،مطمئن باش اسمی از تو نمی برم
سامانتا غرولندی کرد و ساکت شد .
بلاتریکس اشفته گفت :از خانه ی باستانی گونت ها شروع می کنیم.
نفرت تمام وجودش را پوشانده بود.ارزو می کرد که بعد از پیدا کردن مورفین خودش اورا به قتل برساند.تصور می کرد که لذت کشتن مورفین خیلی بیشتر از شکنجه کردن لانگ باتم ها خواهد بود.ذهنش اشفته بود.مصمم بود نمی گذاشت غرورش لکه دار شود.نمی گزاشت مرگخواران فکرکنند که او یک دست پا چلفتی است که قاب اویز را براحتی از دست داده .نمی گزاشت این همه افتخار و احترام در مقابل ارباب تاریکی در یک لحظه نابود شود.او باید قاب اویز را پیدا می کرد.نفرت شدیدی که از مورفین داشت ذره ذره ی وجودش را می سوزاند ،حس می کرد که پیدا کردن مورفین کار اسانی نباشد اما با خود پیمان بست که هرگز این را به سایر مرگخواران نگوید.فقط زیر لب تکرار کرد :از خانه ی باستانی گونت ها شروع می کنیم

نقد شود لطفا


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲۰ ۱۷:۳۰:۲۳


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ جمعه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۷
#32

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
مـاگـل
پیام: 296
آفلاین
اینیگو به صورت رنگ پریده بلاتریکس و چشمان سیاه نافذش که از شدت خشم گشاد شده و او را با جذبه تر از همیشه نشان میداد نگاه کرد.در مقابل آن چشمان خشمگین چاره ای جز سکوت و تسلیم نداشت!
بنابر این بدون هیچ حرفی آرام به همراه بقیه افراد گروه در تاریکی شب به راه افتاد.
پشت سرش صدای نفسهای خشمگین بلاتریکس را میشنید.
بلاتریکس بی هدف گروه را پیش میراند…
خشم و نفرت از مورفین در درونش شعله میکشید.حس شیرین انتقامی سخت از مورفین او را به حرکت وامیداشت.
تصمیم داشت به هر قیمتی قاب آویز را به اربابش بازگرداند.
اما سوالی سخت ذهنش را مشغول کرده بود....
اکنون مورفین کجاست؟!

_______________________________________
کوچه ناکترن:

مورفین مضطرب و آشفته وسط مغازه ایستاده بود و به مردی که در حال بررسی کمدی قدیمی و خاک گرفته بود نگاه میکرد.
پس از چند ثانیه مرد متوجه حضور او شد.به او نگاه کرد و بلافاصله او را شناخت.
-اوه...آقای گانت…شما رو خوب به خاطر دارم…چند سال پیش همراه پدرتو….
مورفین _ کمکم کن!
مرد با تعجب به او نگاه کرد.
مرد _ ببخشید؟!
مورفین _ کمکم کن!خواهش میکنم!
مرد او را به چشم دیوانه ای نگریست.
مورفین قاب آویز را به دست او داد.مرد با دقت تمام قاب آویز را بررسی کرد.
مرد _ این چیه؟
مورفین _ این…این تنها شی با ارزشیه که دارم…تو باید اینو برای من در جای امنی نگه داری…جایی که…
مورفین به مرد نزدیکتر شد و با صدای زمزمه مانندی گفت :
_ جاییکه به دست ولدمورت نرسه!
مورفین منقبظ شدن صورت او را حتی در نور کم اتاق تشخیص داد.
مرد به سرعت قاب آویز را به مورفین باز گرداند.آثار ترس در همه وجوه صورتش خودنمایی میکرد.با صدایی لرزان مورفین را مورد خطاب قرار دادو گفت:
_ خیلی متاستفم…بهتره هرچه زود تر از اینجا بری…تا …
مورفین _ نه!نه!خواهش میکنم…تو باید کمک کنی…تو نمیتونی... نه…باید اینکارو برام بکنی…باید!
مورفین چوب جادویش را به طرف مرد نشانه گرفت. با چشمان خشمگین و مار مانندش او را از نظر گذراند و….

_________________________
فکر کنم این اولین داستان بلندو جدی ای باشه که کلا از لحظه ورودم توی این سایت نوشتم!!!!!
لطفا نقد بشه.


im back... again!


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
#31

بلاتريكس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۷
از شیون آوارگان
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 97
آفلاین
شعله ی سبز در مقابل چشمانش زبانه کشید .
.......................................................................
با صدای لرزان فریاد کشید :کوچـــه ی ناکترن

در میان تونل های پیچیده ی مسیر حرکت می کرد.احساس می کرد شامی که با ولع و سرعت خورده است در میان معده و روده اش شناور است.بشدت سرگیجه داشت ،باید هرچه سریعتر گردنبند را مخفی می کرد در غیر این صورت تنها یادگار خانوادگیشان نابــود می شد.

نمی دانست که ان قاب اویز چقدر برای لرد مهم است.فقط این را خوب می فهمید که اگر چیز مهمی نبود هرگز به دست بلاتریکس سپرده نمی شد.چشمانش را بست و از تونل های پی در پی آتش جادویی به سمت کوچه ی ناکترن پیش رفت.

ذهنش در هم بود.نمی دانست که برای چی ان منطقه را انتخاب کرده است ،فقط می دانست که شاید بودنش در این کوچه کمتر شک مرگخواران را برانگیزد.هرچند که تردید داشت تا بحال متوجه غیبتش نشده باشند.

ازمیان شومینه ی مغازه ی افسون های جادویی بر روی تکه فرشی خاک خورده برنگ سبز که با مار های یشمی تزئین شده بود پرتاب شد .بوی قدیمی گرد فرش اورا بیاد زمانی انداخت که با پدرش برای تهیه ی افسون جادوویی نتنو به انجا امده بودند.

لبش را گزید و ارام ارام به سمت مغازه دار حرکت کرد.شاید پنهان کردن ارثیه ی سالازار اسلیترین در ان مغازه عاقلانه ترین فکری بود که در ان لحظه به ذهنش خطور کرد .

تالار اسلیترین

نیمه شب بود .تاریکی بر همه جا سایه افکنده بود.بلاتریکس با حالت خودپسندانه ای سایر مرگخواران را راهی می کرد .

سایه ی درختان بلند کاج برروی سقف کوتاه و بلند تالار اسلیترین منظره ی وحشتناکی را ایجاد کرده بود .گویی هزاران هزار مار از خشم ولدمورت نیرو گرفته و قصد بلعیدن قلعه را دارند.

بلاتریکس خیلی ارام لباس های اضافی را دست ایگور داد ونجواکنان گفت : امیدوارم که این بار ناامیدم نکنید .لرد سیاه خیلی خشمگینه.
ایگور با چهره ای سرد به صورت بی حالت بلاتریکس که ذره ای اضطراب در ان موج می زد خیره ماند و سپس گفت :بهتره به فکر خودت باشی.اگر اون بفهمه که تو ارثیه رو ...جای امنی..
بلاتریکس با عصبانیت به چهره ی ایگور خیره شد و فریاد کنان گفت :بهتره حرکت کنید.با همتون هستم!
..............
این اولین پست من توی تالار باشکوه اسلیترین بود .
نقد شود لطفا
ببخشید اگر بد شده .


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۱۸ ۲۰:۵۴:۲۰


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۶
#30

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۱:۵۸ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
چون قراره این تاپیک سوژه های جدی داشته باشه، منم ادامه ی سوژه ی جدید رو جدی می نویسم.
***
مورفین گانت به سرعت در میان کوچه های لیتل هنگلتون می دوید.سردی هوا بازدمی را که از دهان و بینی سرخ شده اش بیرون می زد به بخاری سفید تبدیل می کرد.وزن اندک و خنکای گاه گاه قاب آویز برسینه اش به او اطمینان خاطر می داد که هنوز یادگار اسلایترین را در اختیار دارد. . لحظه ای از سرعتش کاست،پایش اندکی لغزید، به کوچه ی سمت چپ پیچید و دوباره سرعت گرفت.
خورشید بی رمق زمستان آخرین پرتوهای نورش را از آسمان جمع کرده بود.با اینکه هنوز ابتدای شب بود ولی کوچه های یخ زده ی دهکده در قرق سرمایی سوزان و سکوتی سنگین بود.
مورفین بار دیگر به یاد وقایع بعد از ظهر افتاد:

لرد ولدمورت زنجیر طلایی قاب آویز را دور انگشتان سفید و بلندش پیچیده بود و جلوی صورتش نگه داشته بود.در حالی که نگاه پر اشتیاقش را از قاب آویز برنمی داشت شمرده و طوری که مرگخواران تک تک واژه هایش را بشنوند گفت:
با طلوع خورشید فردا این قاب آویز جاودانه می شه به شرطی که امشب بتونم اونو بکشم.
و موذیانه لبخند زد.
مرگخواران با اینکه چیزی نفهمیده بودند،اما برای تایید اربابشان آنها نیز به آرامی سری تکان دادند.
تنها مورفین بود که خشکش زده بود ولی کسی متوجه این بهت زدگی ظاهرا بیجا نشد.

اندکی بعد لرد قاب آویز را به بلاتریکس سپرد و خودش خانه را ترک کرد.

مورفین با اینکه نمی دانست هدف لرد چیست اما احساسی به او می گفت که قاب آویز در خطر است.
باید تنها یادگار سالازار اسلایترین وپدرش را پنهان می کرد.به همین خاطر در فرصتی مناسب بدون جلب توجه دیگران قاب آویز را برداشت و حالا دوان دوان در مسیر خانه ی پدری اش بود.احتمالا حالا دیگر مرگخواران از غیبت او و قاب آویز آگاه شده بودند.
مورفین به خانه رسید و به سرعت وارد شد.بی توجه به وسایل شکسته و خاک گرفته ی منزل به سمت شومینه ی بزرگ اتاق رفت.
با چوبدستی اش آتشی روشن کرد و مشتی پودر درخشان از جیبش بیرون آورد و درون آتش ریخت.
آتش سبز در مقابلش زبانه کشید.



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۲:۴۷ جمعه ۱۹ بهمن ۱۳۸۶
#29

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
سوژه جديد


بلاتريكس درون سالن طويلي به سرعت راه مي رفت و هر از گاهي به مرگخواران دور و اطراف خود نگاه مي كرد .
اسليتريني ها كه نمي داسنتند چه كنند فقط و فقط به وي نگاه مي كردند ولي باز هم جرأت نگاه كردن به چشمانش را نداشتند .

بالاخره بلا پس از دقايق زيادي ايستاد و دوباره شروع به راه رفتن كرد و به سمت صندلي بزرگي كه در انتهاب ميز بود رفت و نشست .

- ببينين ... ما بايد زودتر اونو پيدا كنيم . وگرنه سر و كارمون با لرده . خودتونم مي دونين كه لرد آدم سختگيريه .
- آره !
- حرف نباشه ! بذارين حرفمو بزنم ... هر جور شده شما بايد پيداش كنين ! به سه گروه تقسيم مي شين و ... و خودم مي گم كه سه گروه كيان ! فعلا شام بخورين !

آني موني در حاليكه وارد سالن مي شد چشمانش به دنبال لرد همه جا را گشت ولي اثري از او نيافت . سيني هاي غذا را روي ميز گذاشت و با صداي نكره ي خود پرسيد :
- لرد كجاس ؟
- لرد فعلا نيست ... كار داشت رفت ! به منم غذا بده !

بارتي در حاليكه اين جملات را بر زبان آورد از جايش بلند شد و به سمت آني موني رفت و يه سيني غذا برداشت و به سمت جاي خود رفته و شروع به خوردن كرد !

... اسليتريني ها همچون هميشه با ولع مشغول خوردن بودند و هيچ اثري از غذا روي ميز باقي نمي گذاشتند كه بالاخره همگي سير شدند و دست از هيچي برداشتن .
بلا كه خيلي وقت پيش غذايش را تمام كرده بود با اين حالت به آنها نگاه مي كرد و لب به سخن گشود :
- خب ... بليز , بارتي , مروپ و سلسي با هم مي رين . ايگور , ياكسلي , توبياس و آميكوس شما هم با هم مي رين . من و اينيگو و آني موني و سامانتا هم با هم مي ريم ... بقيه هم بايد بمونن و تالار رو زنده نگه دارن ...








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.