هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۰:۱۶ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
#39

کلاوس بودلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۹ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۹ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
از یه جای دور...
گروه:
مـاگـل
پیام: 45
آفلاین
گابریل کم مانده بود ویولت را خفه کند:میشه یه بارم که شده قبل از ادامه راه به ما بگی اون عوضی کیه؟محض رضای خدا دو دقیقه وایسا!
ویولت لبخند خفیفی زد:من نیم ساعته وایسادم...
صدای آن مرد سخنش را برید:پس زودتر راه بیفت.من بی صبرانه در انتظار فتح هاگوارتز و به دنبال اون فتح دنیا هستم!
گابریل با لحن تمسخر آمیزی گفت:یه قرون بخور آش!به همین خیال باش جوجو!عمرناش دستت به اون اختراع برسه!
مرد خنده ای کرد.خنده که نه.قهقهه ای وهم آور.
ادوارد با بی حوصلگی روی زمین ولو شد:میاید بریم یا نه؟من بیکار نیستم ها!
کلاوس با خستگی در کنار ادوارد روی زمین نشست:من هم خسته شدم.این ماجرا از اولش بلا بود.ویولت رو داغون کردن.گابریل آسیب دید.به سراف مشکوک شدیم.آنیتادرگیر شد.من دیگه خسته شدم.میخوام تا ابد اینجا بشینم.در آرامش مطلق.
دزیره هم کنار ادوارد و کلاوس نشست:اینا راس میگن.من یکی دیگه خسته ام.این ماجرا جز سختی و بیچارگی برای ما چیزی نداشت.چرا فقط ما باید جوش اون اختراع و مشکلاتش رو بزنیم؟بذار دامبلدور با هری جونش بره دنبال این کوفتی.ما سهممون رو تا اینجا دادیم.
گابریل و باتیلدا هم بدون هیچ حرفی در کنار بقیه نشستند.
ویولت نگاهی مصمم به آنها انداخت:نمیدونم باید بهتون چی بگم.اول اینکه باید بگم ازتون بیشتر انتظار داشتم.نمیخوام شجاعت گریفندوری رو داشته باشید یا سختکوشی هافلپاف رو.ولی انتظار دارم به جای ترسویی اسلایترین کمی هوش ریونکلاوی داشتید.اگه اون اختراع به دست آدمای نادرست بیفته اولین کسی که گیر میفته بچه های رونکلاون.اولین کسی که دچار عذاب وجدان میشه مائیم.من ازتون نمیخوام به خاطر من،دامبلدور،پاداش یا هر جایزه ای این کار رو انجام بدید.من فقط میخواستم به خاطر این که خون ریونکلاو در رگهاتون جریان داره این کارو بکنید و یک دنیا رو مدیون خودتون بکنید.ولی من اشتباه کردم.کاش یه هافلپافی یا یک گریفندوری با من همراه میشد...
سپس سرش را برگرداند تا از غبار خارج شده و به دنبال اختراعش برود.حرف آخرش برای آنیتا خیلی ناگوار بود.
با خشم برخواست:وایسا بچه سوسول!
ویولت برگشت و آنیتا ادامه داد:تو درباره ما چی فکر کردی؟تو فکر کردی ما کی هستیم؟یه مشت اسلایترینی ترسو؟یا یه مشت مرگخوار بی ارزش؟ما فرزند ریونکلاویم.ما اگر باارزش تر از گریفندوریها یا هافلپافی ها نباشیم کمتر از اونا نیستیم.ما غرور داریم.تعصب داریم.غیرت داریم و ما هم آدمیم.پس...
لبخندی بر لب آورد:فکر اینکه از شر من خلاص شی رو از سرت بیرون کن خانومی!.
ویولت لیخندی از سر آسودگی بر لب آورد...


فقط قدرت است که میماند و بس.


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۶
#38

باتيلدا بگشات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۸ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۰۴ یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۹
از بيمارستان سوانح و بيماري هاي سنت مانگو-طبقه ي اول نه،طب
گروه:
مـاگـل
پیام: 76
آفلاین
چشمان همه گشاد شد. با وحشت به اطراف نگاه مي كردند تا شايد منبع صدا را پيدا كنند اما كسي ديده نمي شد. رنگ ويولت پريده بود و چوبدستي اش را محكم در دست مي فشرد. با صداي لرزاني گفت:
- تو چطور تونستي از ديوار رد بشي؟
آن شخص جواب داد:
- زيادي به خودت اطمينان داري، بچه مدرسه اي! فكر نكردي ممكنه راه ديگه اي هم باشه كه...
لحظه اي مكث كرد و بعد گفت:
- يا حتي مشكل كوچيكي تو ديوارت باشه؟
همه ويولت لرزان را نگاه كردند و تنها سلاحشان يعني چوبدستي ها را محكم بالا گرفتند.
- نمي خواي راه جالب جديدت رو به من بگي؟!
اين را ويولت با اعتماد به نفس بيشتر گفت. آن شخص خنديد:
- خيلي دوست داشتم اين كار را بكنم اما مي دوني كه... بعدا لذتش بيشتره.
با صداي بلندتري تكرار كرد:
- آره، بعدا!
- وقتي كه من رو به اون برسوني و با گفتن حقيقت عذابت بدم!!
كلاوس در گوش ويولت گفت:
- به نظرت نزديكه؟ مي تونه همه ي حركاتمون رو ببينه؟
ويولت دستش را روي سرش گذاشت و آرام گفت:
- نمي دونم... فكر اينجاش رو نكرده بودم...
انگار اين حرف را به خود مي زد نه به كلاوس.

كمي ايستادند و منتظر نظر ويولت شدند. او روي زمين نشسته بود و سرش نزديك زانوهايش بود. به نظر مي آمد غرق در تفكر باشد. روبانش را به سرش بسته بود.
بقيه هم از انتظارخسته شده بودند و ترس از حضور آن مرد لحظه اي رهايشان نمي كرد. بالاخره ويولت ايستاد و به آن ها نگاه كرد. قاطع گفت:
- بايد به راهمون ادامه بديم. اگر برگرديم اوضاع بدتر مي شه. اون فعلا نمي تونه آسيبي به ما برسونه. البته فعلا.
روبان را در جيبش گذاشت و ادامه داد:
- دنبالم بياين. و... آماده ي همه چيز باشين. حتي به كوچكترين صداها هم دقت كنين.


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفي؛
و اگرچه


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۵
#37

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1548
آفلاین
این بار نیز ترسی در صورت ویولت پدید نیامد:ای بابا!باز هم که تویی.
همان صدای مردانه گفت:لعنت به تو!چطوری من رو شناختی؟
ویولت با بی تفاوتی بچه ها را از میان مه خارج کرد و جواب او را داد:صدات کاملا معلومه.و در ضمن تو تنها کسی هستی که از لفظ«دختر جون»یا«پسر جون»استفاده میکنی.
در آن سوی آن دیوار عجیب باز هم جنگل ممنوع بود و تاریکی غریبی که همه را در بر گرفته بود.گابریل در میان آن تاریکی به سختی توانست مرد را بشناسد.
_:اه!ادوارد!
ادوارد پوزخندی زد:وای چه خوشامد گویی گرمی!
باتیلدا عصبانی گفت:شانس آوردی طلسمت نکردیم.شاید خیال میکردیم تو از ما نیستی و اون وقت...
ادای طلسم کردن را درآورد.ویولت با دست به ادوارد که میخواست جواب باتیلدا را بده اشاره کرد.
_:هیس.
صدای تق تق ضعیفی شنیده میشد.همه نفس در سینه حبس کرده بودند.صدا به تدریج ضعیف و ضعیف تر شد.
کلاوس زمزمه کرد:چی بود؟
ویولت شانه ای بالا انداخت:من چه میدونم؟احتمالا چند تا سانتور بودند یا یه همچین چیزایی.
گابریل دوباره از دست ویولت عصبانی شده بود:تو هیچی به ما نمیگی.اون اختراع چی هست؟این مه چیه؟اون مرده کی بود؟چرا این همه محافظ گذاشتی که میخواست ما رو بکشه؟مرده چطوری اومده تو هاگوارتز؟ما کجا داریم میریم؟کار اون اختراع چیه؟
نفسی تازه کرد و سپس گفت:آره این همه سوالامه.تو حوصله من رو سر بردی.واقعا موجود خودخواه و کثیفی هستی.میخوای یکه تاز این میدون باشی ولی نمیشه چون ما هم حق داریم از اونی که داشت تالار رو داغون میکرد انتقام بگیریم.
ویولت به آرامی گفت:یکی یکی به سولات تا جایی که میتونم جواب میدم.اون اختراع هرقدرتی رو که دارنده اش بخواد رو بهش میده و هرچی رو که اون بخواد براش میاره.وحشتناکترین کارش رو نمیتونم بگم.
چون قیافه تمسخر آمیز گابریل را دید به سرعت اضافه کرد:این برا خودتونه.چون اگه بدونید خیلی تو خطر میفتید.سوال دومت این بود که این دیوار چیه؟این دیوار یکی دیگه از اختراعات منه و کارش عبور دادن آدمای پاک و خالص و رسوندن اونا به اختراعه.اگه کسی نیت قلبیش استفاده از اون اختراع باشه محو تماشای دیوار میشه و هرگز از جاش تکون نمیخوره.مگر اینکه ضد طلسمش رو بلد باشه.اون مرد یکی از اونایی که به دلیل دهن لقی یک نفر.اون طور به من نگاه نکن چون من هرگز اسمش رو نمیگم.از اختراع من خبر دار شدن و اومدن اون رو بگیرن ولی من بهشون اجازه نمیدم و نخواهم داد.محافظ ها برای این بود که هرکدوم از بچه های مدرسه رو که برحسب تصادف وارد این تونل شدند رو برگردونه.شاید متوجه شده باشید ولی اگه نشدید باید بگم که اگه از برابر هرکدوم از اونا فرار میکردید و عقب میرفتید دیگه کاری به کارتون نداشتند.اون مرد از خبرگان تغییر شکله و به راحتی تونسته وارد هاگوارتز بشه.ما داریم میریم تا اون اختراع رو نابود کنیم که کار واقعا سختیه و تنها افراد شجاع و پاک و شیر دل میتونن این کار رو بکنن.کار اون اختراع هم اطاعت از گفته سرورشه.
سپس مکثی کرد و نگاه عمیقی به چهره تک تک بچه ها انداخت:من نمیخواستم هیچکدوم از شما رو تو خطر بندازم.من برعکس میخواستم شما رو از این قضایا دور نگه دارم.اگه برای شما اتفاقی رخ داد از صمیم قلبم متاسفم.من نخوستم یکه تاز این میدون باشم فقط میخواستم که بدون اطلاع شما این ماجرا رو تموم کنم.
_:پس بیا همین جا همه چی رو تمومش کنیم...
صدایی از روبه روی آنان این را گفت.


But Life has a happy end. :)


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
#36

گابریل دلاکور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۰ شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۹ دی ۱۳۸۶
از هر جا فلور باشه!!!
گروه:
مـاگـل
پیام: 153
آفلاین
ویولت.کلاوس.باتیلدا.آنیتا.گابریل و دزیره قاطعانه قدم برداشتند. اما گابریل آنها را از رفتن باز داشت و گفت:نمی شه همین جوری بچه ها رو به امان خدا ول کنیم!باید با یه طلسم از اونها مراقبت کنیم!اونا بی هوشن و این خطرناکه!
آنیتا به سرعت جلو رفت و گفت:بسپرش به من!
چوبدستیش را بالا آورد و وردی را به آرامی زمزمه کرد.هاله ای یاسی رنگ از نوک چوبدستیش خارج شد و بچه های بی هوش را در بر گرفت.
گابریل با آسودگی گفت:حالا بهتر شد!
سرانجام همگی راه افتادند و پا در دل جنگل تاریک گذاشتند.ترس در وجود همه ی آنها رخنه کرده بود اما کسی حرفی نمی زد.چون به هم دیگر قول داده بودند که تا پایان این کار همه با هم باشند و کسی پا پس نکشد.
پس از نیم ساعت پیاده روی بدون وقفه باتیلدا روی سنگی کنار درخت بزرگی نشست و گفت:ویولت لااقل بگو اونو کجا گذاشتی!واقعا انقدر کارهای امنیتی لازمه؟!
ویولت با تعجب گفت:واقعا فکر می کنی لازم نیست!اون خیلی چیز مهمیه!خیلی!اگه مهم نبود که اون لعنتی دنبالش نبود!
کلاوس متفکرانه پرسید:نفهمیدی کیه؟
ویولت با نفرت گفت:نه صورت کثافتش رو پوشونده بود!چیزی ندیدم!می دونی ف...
آنیتا با ترس به پشت سر آنها اشاره کرد و من من کنان گفت:اون...اون...چیه؟؟!!
او به دیواری بلند از جنسی عجیب که نه مایع و نه گاز بود اشاره می کرد...
بچه ها به سرعت برگشتند و هر کدام چند قدم از آن فاصله گرفتند به غیر از ویولت که با آرامش به سمتش می رفت...
کلاوس فریاد کشید:وای دیوونه شدی بیا عقب ممکنه خطرناک باشه!
خواهرش به آرامی برگشت و گفت:نه کلاوس این طور نیست!اون برای من،یا بهتر بگم ما خطری نداره!
گابریل به سرعت گفت:خواهش می کنم نگو که یکی دیگه از اختراع های وحشتناکته!
ویولت با خنده گفت:اگه ندونی چطوری عمل می کنه وحشتناکه. اما من که
می دونم! پس خطری وجود نداره!
چوبدستیش را داخل دیوار عجیب فرو کرد و حالتهای موجی منظمی را روی آن ایجاد کرد اما دیوار بی هیچ تغییری هنوز سر جایش بود سرانجام جلوی چشمان وحشت زده ی آن پنج نفر کم کم شیاری روی دیوار ایجاد شد و داخل آن نمایان شد ویولت پایش را داخل آن گذاشت بقیه هم پشت سر او وارد شدند.ویولت گفت:این تو دیگه هیچ خطری نیس...
اما صدای شخصی دیگر حرف او را قطع کرد.
-:چرا دختر جون باید بگم خطر زیاده!

==================

یکی اون طرف دیواره یعنی جایی که بچه ها وایسادن اون یارو طرز کار اختراع رو بلد نیست یعنی اصلا نمی دونه چه جوری باید به دستش بیاره(یه چیزی تو مایه های آینه ی نفاق انگیز که سنگ جادو رو پنهان کرده بود این اختراعه هم یه همچین چیزاییه!)


احساس می کنم
درهر کنار و گوشه ی این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین

باغ آیینه
احمد شاملو

only Raven


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱:۳۴ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
#35

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1548
آفلاین
آنیتا صبر نکرد و بلافاصله طلسم انهدام را به سمتی که از آن طلسم خارج شده بود فرستاد.فریادی شنیده شد و صدای تاپ مبهمی که حکایت از به زمین افتادن کسی داشت.بلافاصله طلسم بیهوشی به سمت آنیتا آمد و پس از منحذف شدن توسط آنیتا به دیوار برخورد کرد.آنیتا پنج طلسم پی در پی بیهوشی فرستاد و به دنبال آن 4 فریاد آشنا شنیده شد.آنیتا احساس میکرد این صدا برایش آشناست اما فرصت فکر کردن نداشت چون دوباره چند طلسم پی در پی به سمتش آمد و او جاخالی داد.ویولت در تمام این مدت با اخم های در هم رفته زیر لب میگفت:
_:پس چرا این دیوار واکنش نشون میده؟اون که اینطوری نبود...
ناگهان صدای فریاد کلاوس را شنید.
_:این لعنتی دیگه چه کوفتیه؟
فریاد دخترانه دیگری را شنید که او را به یاد گابریل انداخت:
_:از اختراعات خواهر جان شماست.
ویولت تمام ماجرا را فهمید.از این سوی دیوار فریاد زد:
_:کلاوس!گابریل!ما این ور دیواریم.شما دارید به ما طلسمهاتون رو میزنید.
صدای داد و فریاد قطع شد و سپس کلاوس با تردید پرسید:ویولت؟
ویولت لبخندی زد و به سمت دیوار وردی را خواند.دیوار به آرامی بالا رفت و آن نه نفر که برای پیدا کردن اختراع آمده بودند ویولت و آنیتای حیرتزده را دیدند.اما..نه.بعضی بیهوش بودند.اسکاور در گوشه ای بیهوش افتاده بود.فلور.الکسا.راجر و چو هم در گوشه بیهوش افتاده بودند.آنیتا نالید:
_:من چیکار کردم خدایا؟وای.فلور؟چو؟الکسا؟خداوندا...
دوان دوان به سوی آنها رفت.چشمان ویولت و کلاوس پر از اشک شد.میخواستند با هم حرف بزنند.خیلی چیز ها بود که باید به یکدیگر میگفتند.معذرت خواهی میکردند و...همدیگر را میدیدند.
ویولت با چشمانی پر اشک گفت:اوه کلاوس.
خواهر و برادر همدیگر را در آغوش گرفتند.
کلاوس هق هق کنان گفت:ویولت میبخشید که اون موقع میخواستم...
ویولت گفت:هیس!اونچه که گذشت مهم نیست.مهم اون چیزیه که پیش رو داریم.
گابریل که از دست ویولت به شدت دلخور بود سرفه ای کرد:اهم.میبخشید این صحنه رمانتیک رو قطع میکنم ولی به نظرتون ما اینایی رو که بیهوش شدند رو چیکار کنیم؟
باتیلدا لبخند زنان گفت:بسپرش به من.
سپس با افسونی مخصوص حبابی بر روی آنها گذاشت.سپس توضیح داد:
_:این یه افسون خاصه.اونا بیهوش میمونن و آب هوا و غذا شون خود به خود تامین میشه تا وقتی که برگردیم و برشون داریم.الان مساله مهمتر گرفتن اون اختراعه...
ویولت.کلاوس.باتیلدا.آنیتا.گابریل و دزیره قاطعانه قدم برداشتند.
**************************************************
آقا اینجا دیگه از این دالون خارج میشن و برای آورد اختراع وارد جنگل میشن.و بچه ها هم هرچی ویولت رو سوال پیچ میکنن چیزی در مورد اختراعش نمیگه.


But Life has a happy end. :)


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱:۲۹ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
#34

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1548
آفلاین
آنیتا صبر نکرد و بلافاصله طلسم انهدام را به سمتی که از آن طلسم خارج شده بود فرستاد.فریادی شنیده شد و صدای تاپ مبهمی که حکایت از به زمین افتادن کسی داشت.بلافاصله طلسم بیهوشی به سمت آنیتا آمد و پس از منحذف شدن توسط آنیتا به دیوار برخورد کرد.آنیتا پنج طلسم پی در پی بیهوشی فرستاد و به دنبال آن 4 فریاد آشنا شنیده شد.آنیتا احساس میکرد این صدا برایش آشناست اما فرصت فکر کردن نداشت چون دوباره چند طلسم پی در پی به سمتش آمد و او جاخالی داد.ویولت در تمام این مدت با اخم های در هم رفته زیر لب میگفت:
_:پس چرا این دیوار واکنش نشون میده؟اون که اینطوری نبود...
ناگهان صدای فریاد کلاوس را شنید.
_:این لعنتی دیگه چه کوفتیه؟
فریاد دخترانه دیگری را شنید که او را به یاد گابریل انداخت:
_:از اختراعات خواهر جان شماست.
ویولت تمام ماجرا را فهمید.از این سوی دیوار فریاد زد:
_:کلاوس!گابریل!ما این ور دیواریم.شما دارید به ما طلسمهاتون رو میزنید.
صدای داد و فریاد قطع شد و سپس کلاوس با تردید پرسید:ویولت؟
ویولت لبخندی زد و به سمت دیوار وردی را خواند.دیوار به آرامی بالا رفت و آن نه نفر که برای پیدا کردن اختراع آمده بودند ویولت و آنیتای حیرتزده را دیدند.اما..نه.بعضی بیهوش بودند.اسکاور در گوشه ای بیهوش افتاده بود.فلور.الکسا.راجر و چو هم در گوشه بیهوش افتاده بودند.آنیتا نالید:
_:من چیکار کردم خدایا؟وای.فلور؟چو؟الکسا؟خداوندا...
دوان دوان به سوی آنها رفت.چشمان ویولت و کلاوس پر از اشک شد.میخواستند با هم حرف بزنند.خیلی چیز ها بود که باید به یکدیگر میگفتند.معذرت خواهی میکردند و...همدیگر را میدیدند.
ویولت با چشمانی پر اشک گفت:اوه کلاوس.
خواهر و برادر همدیگر را در آغوش گرفتند.
کلاوس هق هق کنان گفت:ویولت میبخشید که اون موقع میخواستم...
ویولت گفت:هیس!اونچه که گذشت مهم نیست.مهم اون چیزیه که پیش رو داریم.
گابریل که از دست ویولت به شدت دلخور بود سرفه ای کرد:اهم.میبخشید این صحنه رمانتیک رو قطع میکنم ولی به نظرتون ما اینایی رو که بیهوش شدند رو چیکار کنیم؟
باتیلدا لبخند زنان گفت:بسپرش به من.
سپس با افسونی مخصوص حبابی بر روی آنها گذاشت.سپس توضیح داد:
_:این یه افسون خاصه.اونا بیهوش میمونن و آب هوا و غذا شون خود به خود تامین میشه تا وقتی که برگردیم و برشون داریم.الان مساله مهمتر گرفتن اون اختراعه...
ویولت.کلاوس.باتیلدا.آنیتا.گابریل و دزیره قاطعانه قدم برداشتند.
**************************************************
آقا اینجا دیگه از این دالون خارج میشن و برای آورد اختراع وارد جنگل میشن.و بچه ها هم هرچی ویولت رو سوال پیچ میکنن چیزی در مورد اختراعش نمیگه.


But Life has a happy end. :)


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۵
#33

باتيلدا بگشات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۸ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۰۴ یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۹
از بيمارستان سوانح و بيماري هاي سنت مانگو-طبقه ي اول نه،طب
گروه:
مـاگـل
پیام: 76
آفلاین
- ما كجا ايستاديم؟!
آنيتا با تعجب به ويولت و زير پايش نگاه كرد. منتظر جواب او شد. شكم و بازوانش را مي ماليد. هرگز فكر نمي كرد چنين دردي وجودش را فرا بگيرد.
ويولت زمين زير پايش را با كف كفشش ماليد. خسته بود و تمام بدنش مي لرزيد. مدتي كه طلسم شكنجه گر بر رويش اجرا شده بود، كم نبود. پس روي زمين نشست تا كمي استراحت كند و قدرتش را به دست آورد.
يك دقيقه بعد بلند شد و دنبال چوبدستي اش گشت. چه كار خوبي كرده بود كه آن را از خود دور نكرد و حتي موقع خوابيدن هم در جيبش نگه داشته بود. لحظه اي فكرد كرد و نفس عميقي كشيد. بعد دست به كار شد. چوبدستي را به طرف زمين كنار درخت بزرگي گرفت و چيزي را زير لب زمزمه كرد.
آنيتا مشتاقانه به ويولت و زمين نگاه مي كرد. نمي توانست حدس بزند چه اتفاقي خواهد افتاد.

ويولت سريع گفت:
- مواظب باش. اين تيكه اش اصلا جالب نيست.
آنيتا پرسيد:
- زير لب چي مي گفتي؟
- چند تا ورد رو مي خوندم. بايد با هم گفته بشن و هر كدوم يك قسمت از كار رو انجام مي دن.
مي خواست اضافه كند كه حالا وقتش است اما زمين به او مهلت نداد و زودتر كار خود را شروع كرد. از طرف درخت شكافي به طرفشان ايجاد شد و بعد همه چيز خيلي سريع رخ داد: شكاف عميق تر شد و زميني كه رويش ايستاده بودند مانند صفحه اي به داخل برگشت!
آنيتا جيغ كشيد و يك ثانيه بعد... روي زمين سنگي پرت شدند. محكم به آن برخورند و اين دفعه واقعا همه جاي بدنشان درد مي كرد. ويولت ناله اي كرد و گفت:
- گفتم جالب نيست!
و آنيتا هم اضافه كرد
- آره، سقوطمون كه محشر بود.

ابتدا همه جا تاريك بود اما با كمك چوبدستي هايشان و عادت كردن به نور كم، توانستند اطرافشان را ببينند. آنيتا به بالاي سرش نگاه كرد و ديد كه سقف آن مكان تونل مانند هيچ تركي ندارد. مثل اين كه تا به حال باز نشده!
به دنبال ويولت راه افتاد. به نظر مي آمد ويولت مي داند كجا مي رود. آنيتا هم ديوارها و اطراف را نگاه مي كرد تا مطمئن شود در امنيت هستند.
كمي بعد ويولت گفت كه بهتر است نور چوبدستي ها را خاموش كنند اما علتش را نگفت.
به دوراهي رسيدند و صداهايي شنيدند. صداها در هم مي پيچيدند وعجيب شنيده مي شدند. با احتياط و آرام راه سمت را در پيش گرفتند. گوش هايشان را تيز كرده بودند تا صداها را تشخيص دهند.
ناگهان نور قرمز رنگي به سمتشان آمد و درست از كنار كمر ويولت عبور كرد. آن دو خود را به ديوار چسباندند. صورت هايشان سفيد شده بود.
صداي فرياد مي آمد....


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفي؛
و اگرچه


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۵
#32

کلاوس بودلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۹ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۹ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
از یه جای دور...
گروه:
مـاگـل
پیام: 45
آفلاین
آنیتا مرد را فراموش کرد و دوان دوان به سمت ویولت رفت.خوشبختانه او بیهوش نبود فقط بدنش به شدت درد میکرد.
آنیتا با ناراحتی پرسید:حالت خوبه؟
ویولت با ضعف سرش را تکان داد:آره من خوبم.بقیه کجان؟
آنیتا به سرعت توضیح داد:کلاوس و دزیره و دلاکور ها و باتی و راجر و اسکی و چو الک رفتن دنبال اختراع تو توی یه راهرو و من...
ویولت فریاد زد:چی؟اونا راهرو رو پیدا کردند؟
آنیتا وحشتزده عقب پرید:زهره ام ترکید!خوب آره.مگه چیه؟
ویولت با عصبانیت سرش را میان دستانش گرفت:نه!نه!نه!من احمق!من روانی!چه طور به خودم اجازه همچین جنایتی رو دادم؟
آنیتا با حیرت پرسید:چیه مگه؟اونا فقط رفتند دنبال اختراع تو.
ویولت با عصبانیت فگت:موضوع فقط همین نیست!من واسه اختراعم محافظ گذاشتم.
و سپس محافظان اختراعش را برای آنیتا بازگو کرد.
آنیتا با درماندگی گفت:اما...ما نمیتونیم اینجا منتظر بمونیم!
ویولت گفت:ما نباید به هاگوارتز برگردیم.باید از همین جا وارد اون دالون بشیم و محافظ ها رو از کار بندازیم.
آنیتا در حالی که قلبش به شدت میتپید پرسید:مگه راه دیگه ای هم هست؟
ویولت سرش را تکان داد:من این رو تازه فهمیدم ولی ما در واقع روی راه ورودی دوم ایستادیم...
=====================================
من میگم که ویولت و آنیتا وارد دالون بشن و اونجا بچه ها به اشتباه او ها رو هدف طلسم ها شون قرار بدن و اون دو تا هم ناچار به دفاع بشن.تو این درگیری چند نفر(اونایی که پست نمیزنن)حذف میشن وبقیه همراه ویولت و آنیتا وارد جنگل ممنوعه بشن تا به اون اختراع برسن.


فقط قدرت است که میماند و بس.


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۵
#31

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1548
آفلاین
گابریل پرسید:کلاوس گفته بودی چند تا مانع هستش؟
کلاوس با انگشتانش شمرد:اون سگی که پاچه مارو میگرفت در برابر اون موجود عجیب.اون تله مخصوص ویولت در برابر پیچک وحشی.اون پسره که نگهبانی میداد در برابر...برابر...
چو بشکنی زد:دقیقا!الان نوبت نگهبانه.
فلور با تعجب به دیوار داغ دست زد:اما این دیگه چه جور نگهبانیه؟از جاش تکون نمیخوره و ما راحت میتونیم اون رو داغون کنیم.
اسکاور با تردید گفت:زیاد مطمئن نباش.از این وروجکی که من میشناسم هر کاری برمیاد.هرچی باشه اون یه مخترعه.
گابریل با اطمینان بقیه را کنار زد:برید اون ور ببینم.من یه طلسم بلدم که دیوار رو خورد میکنه.
رو به دیوار زمزمه کرد:فیاتامساروس.
پرتو صورتی ولی بدرنگی از چوبدستی گابریل خارج شد.همزمان با آن اتفاق عجیبی افتاد.پرتویی دیگر به همان رنگ از دیوار خارج شد.اگر باتیلدا و سرعت عملش نبود.پرتو که حالا با برخورد با دیواری آن را با صدای بلند منهدم کرده بود گابریل را به کام مرگ میکشید.
گابریل وحشت زده پرسید:این دیگه چی بود؟
اسکاور عصبانی به او تشر زد:گفتم که ویولت یه مخترعه.تو جونت رو مدیون باتیلدا هستی.
کلاوس به آرامی گفت:قبل از ادامه پیدا کردن دعواهاتون باید بهتون هشدار یه خطر جدی رو بدم...
***
آنیتا به آرامی زمزمه کرد:ویولته!
بدون شک ویولت هم آنیتا را دید چون لحظه ای چشمانش گشاد شد و بعد با مخالفت و به تندی سرش را به چپ و راست حرکت داد.خوشبختانه آن مرد حرکت ویولت و حالت چشمانش را ندید.زیرا در حال لذت بردن از درد و رنجی بود که ایجاد کرده بود.
_:تو نمیفهمی.هیچکدوم از بچه ها نمیفهمن.ولی من میدونم چه طوری از اون استفاده کنم.اون رو به من بده.
ویولت به آرامی گفت:هرگز نه تو و نه هیچ بنی بشره دستش به اون نمیرسه.
مرد فریاد زد:برای یه بار دیگه.کروشیو...
اما طلسم به ویولت نخورد.چرا که مرد با احساس خطر ناگهانی برگشت و با منحرف شدن طلسم آن را بر روی آنیتا اعمال کرد.آنیتا فریاد زنان بر روی زمین افتاد و ویولت با غنیمت شمردن وقت خود را به روی مرد پرتاب کرد.با از بین رفتن تمرکز مرد اثر طلسم شکنجه گر از میان رفت.آنیتا از جا برخواست و چوبدستیش را متمرکز کرد.اما هدف قرار دادن مرد غیر ممکن بود.او با ویولت درگیر بود امکان برخورد هر طلسمی با ویولت وجود داشت.در یک لحظه مرد با قدرت ویولت را به سمتی پرتاب کرد و او بعد از برخورد با درختی بی حرکت بر روی زمین افتاد.مرد عصبانی به دنبال چوبدستیش گشت ولی چون آن را نیافت نگاهی سرشار از نفرت بر آنیتا انداخت و در یک آن ناپدید شد.


But Life has a happy end. :)


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۸۵
#30

گابریل دلاکور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۰ شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۹ دی ۱۳۸۶
از هر جا فلور باشه!!!
گروه:
مـاگـل
پیام: 153
آفلاین
الکسا که به هن و هن افتاده بود گفت:اینجا چرا سربالایی شد یهو!!!
گابریل هم گفت:و هوا هم خیلی گرم شد!
راجر با خشم گفت:با شما دوتا وروجکم! بس کنین دیگه! از همون اول دارین غر غر می کنین!!
الکسا و گابریل چپ چپ به راجر نگاه کردند و با زحمت به راهشان ادامه دادند.گابریل به آرامی گفت:ولی واقعا گرمه!...
اسکاور که در طول سفر خیلی ساکت بود گفت:این دیوارها چرا انقدر داغن؟
گابریل با خوشحالی گفت:بفرمایین نگفتم!
فلور و کلاوس هم دستشان را روی دیوار کشیدند او راست می گفت دیوارها به طرز عجیبی داغ بودند!
الکسا گفت:یعنی چی می تونه باشه؟!
گابریل به طعنه گفت:خب معلومه یکی دیگه از اختراعات مرگبار ویولت خانم!
کلاوس و راجر باهم چشم غره ای به گابریل زدند اما چیزی نگفتند...
فلور با ترس گفت:من اصلا احساس خوبی ندارم به نظرم خطر داره به ما نزدیکتر می شه!بیاین ادامه بدیم تا دست اون لعنتی به اختراع نرسیده!ما باید...آآخ!!
راجر با وحشت گفت چی شد فلور؟!!
فلور در حالی که سرش را می مالید گفت:بن بسته!
...


***

آنیتا به آرامی جلو می رفت،می توانست از آن فاصله ی دور بدن موجودی را ببیند،انسان بود یا حیوان؟کمی جلوتر رفت...آن موجود یک مرد بود که روی چیزی خم شده بود...و آن چیز...
آنیتا به آرامی زمزمه کرد:ویولته!



=====================


1-بچه ها رسیدن به آخر تونل باید یه راهی پیدا کنن تا دیوارو خراب کنن و از اونجا خارج بشن.
2-ویولت و اون مرده هم اون لحظه درست بالای سر بچه ها تو تونل بودن به خاطر همون دیوارها داغ بودن.اگه ویولت و اون مرده از در دیگه ی تونل وارد بشن درست هم زمان با بچه ها به اختراع می رسن.


احساس می کنم
درهر کنار و گوشه ی این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین

باغ آیینه
احمد شاملو

only Raven







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.