هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۹
#31

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
پست اول:

سوروس اسنیپ با ابهتی بی مانند وارد تالار شد.دستهایش را به دو طرف باز کرد.
-من اومدم!


-اومدی که اومدی...

سوروس با عصبانیت بطرف صدا برگشت.
-تو...امتیازی ازت کم نمیکنم اما به عنوان مجازات...ل...ل...لرد سیاه؟

لرد سیاه با اشاره چوب دستی، روغن موی اسنیپ را از جیبش برداشت.
-این برای تقویت مو هم خوبه؟

-نه بابا اینا همش کلاهبرداریه!من که ندیدم از چهارصد سال پیش تا حالا هیچکدوم اثر کنن.


چشمان متعجب اسنیپ به دنبال گوینده جمله گشت و با دیدن سالازار اسلیترین گردتر شد.
-س...سالازار کبیر؟

لرد سیاه روغن موی اسنیپ را به او پس داد.
-خب..میتونی وسایلتو بذاری تو خوابگاه من.فکر میکنم مناسبترین هم اتاقی برای تو ارباب باشه.

سالازار اسلیترین با عصبانیت از جا بلند شد و نگاه تهدید آمیزی به لرد انداخت.
-خب...فکر میکنم لرد فراموش کرده که کی موسس این گروهه.و مسلما مناسبترین جا برای اسنیپ خوابگاه سالازار کبیره.اینطور نیست اسنیپ؟

سوروس زیر چشمی به لرد نگاه کرد...ظاهرا به نظر لرد سیاه اصلا "اینطور" نبود!
-خب...من...من فکر میکنم...


دیگر از ابهتی که هنگام ورود به تالار داشت اثری نبود.سالازار اسلیترین در یک طرف و لرد سیاه در طرف دیگر...نگاههای خیره اعضای تالار او را متوجه این نکته کرده بود که باید هرچه سریعتر انتخاب کند.




Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۸
#30

رودولف لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۹ جمعه ۳ شهریور ۱۳۹۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 72
آفلاین
پست دوم

بلا به آرامي به سوي لوسيوس نزديك شد و رو به او گفت :

-لوسيوس، رودولف رو نديدي؟‌

لوسيوس با شنيدن صداي بلا به آرامي نگاه عاشقانه اش را از نارسيسا به سمت او برگرداند و با نگاهي حاكي از خشم گفت:

-نه، نديدم.

و دوباره با همان حركت سرش را به سمت نارسيسا برگداند و گفت :

- من عاشقتم نارسيسا،‌ بيا بريم حياط قدم بزنيم، اينجا چشمون ميزنن!

گوش هاي بلا با شنيدن اين جمله، امواجي را به سوي مغزش هدايت كردند، كه اين حركت گوشش باعث شد مغزش به حالت هنگي دربيايد كه با تخليه ي الكتريكي توسط موهايش برطرف شد!

در همان حين كه موهايش در حال جرقه زدن بودن رودولف را ديد كه با زمزمه "بلاتريكس دلمو شيكستي، بلاتريكس به روم درو بستي" به سمت اتاق خود در حركت بود و دوباره در همين حين بود كه يك طلسم شكجه گر را باخشونت تمام به سمت او پرتاب كرد كه اين حركت او باعث تخليه ي الكتريكي كامل وي شد.

-دهه! باب مگه لرد نگفته ديگه اون طلسم روي من اجرا نكني ؟! از دستورات لرد سرپيچي ميكني؟

-كروشيو، كروشيو،‌كروشيو! بوقي اون گوشواره هرو برام خريدي؟ يا بزنم شپلخت كنم؟ دستبند هرو كه به مجازاتت اضافه كرده بودم چي؟!

رودولف كه منتظر درخواست بلا بود، صورتش به سرخي گراييد و گفت :

-آره، خريدم برات، يه گردنبند مرواريد هم براي اينكه به حرف لرد گوش كرده بودي و ديگه كروشيوم نميكردي خريدم.

-رودولف ست كامل جواهرات را به سمت بلا گرفت و چشمان بلا به تعداد كثيري افزايش يافت.

بلا كه كاملا در كف به سر ميبرد با اين حالت ( ) به رودولف گفت :

رودولف، اصلا ازت انتظار نداشتم، تو واقعا من رو دوست داشتي، من رو به خاطر اين بداخلاقي هايي كه بعد از تغيير جنسيتت باهات كردم ببخش!

نارسيسا كه تازه از حياط بازگشته بود،‌ با ديدن سرويس كامل جواهرات در دست رودولف و لاوتركوندن هاي ان دو به سمت لوسيوس حمله ور شد و با حركتي بسي خوفناك كه به جفت پا شباهتي بسي زياد داشت وي را پخش زمين كرد.

-دماغ گنده ي زشت، رودولف رو ديدي! يه سرويس كامل جواهر خريده واسه ي بلا! اونوقت تو داري من رو خر ميكني، كه كارخونه اي رو كه بابا بزرگم برام به ارث گذاشته بالا بكشي، كور خوندي، كروشيو!

بلا با ديدن اين صحنه زبانش را به سمت ايوان دراز كرد و گفت يه ماه طلبم!

نارسيسا در حال جر و بحث با لوسيوس بود كه در وردودي خانه به شدت كوبيده شد و مورفين، سيگار به لب وارد خانه شد.

-ژودولف، ژودولف، بيا عكستو تو روزنامه شاپ كردن، به به،‌ چه ريش قژنگي داري،‌ ميگم نامرد همشو كش رفتي؟ يا فقط يه سرويسش رو؟ يه دونه از اون گردنبندارو بده ژه من، برم مواد بخرم! جون تو پول ندارم.

بلا كه تازه عمق فاجعه را درك كرده بود با يك آواداكداورا رودولف را نقش زمين كرد!

پايان


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۴ ۲۲:۲۹:۵۴
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۴ ۲۳:۱۷:۱۰


Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۰:۱۵ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۸۸
#29

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
پست اول:

در یک صبح زیبای بهاری ایوان و بلاتریکس بشدت سرگرم برق انداختن در و دیوار تالار بودند.بلا آخرین نقاشیهای بارتی را از روی دیوار پاک کرد.
-من نمیدونم این جنا به چه دردی میخورن.موجودات کثیف.

ایوان دستمال بزرگی را که دور سرش بسته بود باز کرد.
-آخی...چه رومانتیک!

بلا با تعجب به ایوان نگاه کرد.
-چی؟جنا؟خیلی دلت میخواد جغد یکیشونو برات گیر بیارم!

ایوان به گوشه تالار اشاره کرد.
-نه بابا اون دو تا رومیگم.لوسیوس و نارسیسا.چقدر خوشبختن.ببین چطوری به همدیگه خیره شدن.اصلا ندیدم با هم دعوا کنن.همیشه با احترام حرف میزنن.اونا یه زوج نمونه هستن.

بلا سطل پر از آب را کنار گذاشت.رگه های حسادت را به وضوح میشد در چشمانش دید.
-هوم...کار سختی نیست که.من و رودولفم اگه بخواییم میتونیم اینجوری باشیم.ولی خیلی خسته کنندس.رابطه باید شور و هیجان داشته باشه.تازه نارسیسا و لوسیوس هر روز با هم دعوا میکنن.تو ندیدی.

ایوان لبخندی زد.
-خودتم میدونی که این حقیقت نداره.اونا خیلی همدیگه رو دوست دارن.خب عشق و علاقه بین تو و رودولفم که...

بلا با عصبانیت به ایوان نزدیک شد.
-ببند نیشتو.عشق من و رودولف چی؟فکر کردی نارسیسا و لوسیوس خیلی عاشق همدیگه هستن؟نخیر...بهت ثابت میکنم.حاضری با من شرط ببندی؟

ایوان برای لحظه ای تردید کرد.ولی وقتی چشمش به لوسیوس افتاد که سرگرم فال گرفتن با گلبرگهای گل سرخ بود تردیدش از بین رفت.
-آره.تا فردا...اگه دعوا نکردن یه ماه آینده تنهایی تالارو تمیز میکنی.بعدشم منوی مدیریت منو برق میندازی.قبوله؟

بلا با حرکت سر تایید کرد و با قدمهای مصمم از ایوان دور شد.باید کاری میکرد.نباید شرط را میباخت.

فال گرفتن لوسیوس تمام شده بود و سرگرم کشیدن طرح زیبایی از نارسیسا روی یک رنگین کمان بود.بلا به آرامی به لوسیوس نزدیک شد.




Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۴ شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۸
#28

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1506
آفلاین
بعد از تمام شدن جلسه:

مورگانا با عصبانیت کیفش را به سمت ایوان پرتاب کرد و گفت:به حسابت میرسم!حتی یه کلمه هم بهم نرسوندی.من میدونم و تو!
ایوان خودش را از جلوی کیف مورگانا کنار کشید و فریاد زد:ئه چرا میزنی مورگانا؟تو که دیدی مراقب حتی یه لحظه از جلوی من...

مورگانا کروشیویی به سمت ایوان فرستاد و در حالی که صندلی ها را کنار میزد گفت:تو دروغگویی ایوان.تو قرار بود بهم تقلب برسونی!حالا من امتحان رو خراب کردم و تقصیر توئه.بلایی به سرت بیارم...
-میتونین یه توضیح بدین که دارین دقیقا چیکار میکنین؟

مورگانا به عقب برگشت و با لرد مواجه شد که زیر چشمی به اونها نگاه میکرد.
لرد:کروشیو.این رفتار دوتا اسلیترینی جلوی این همه مشنگ زادس؟اگه مشکلی با هم دارین باید از رسوم کهن اسلیترین استفاده کنین.وگرنه خودم شخصا جفتتون رو ادب میکنم!

ایوان با ترس به لرد نگاه کرد و بعد از اینکه از انجا دور شد از مورگانا پرسید:منظور ارباب از رسوم قدیمی چی بود؟
مورگانا لبخند شومی زد و گفت:یادت رفته؟وقتی دوتا اسلیترینی با هم دعواشون میشه بر اساس رسوم قدیمی نصفه شب میرن تو تالار افتخارات و زیر شنل نامرئی دوئل میکنن.

ایوان آب دهانش را قورت داد و گفت:مورگانا احتیاجی به این رسوم نیستا!من قول میدم توی امتحان فردا برای یه تقلب...
مورگانا چوب جادویش را به طرف ایوان گرفت و گفت:لازم نکرده.تنها کاری که میتونی بکنی اینه که راس نیمه شب بیای تالار افتخارات.شنل نامرئیت رو هم بیار!
و ایوان با ناباوری به مورگانا نگاه کرد که ارام از تالار امتحانات سمج خارج میشد...

نیمه شب:

ایوان با ناراحتی وارد تالار شد.چند دقیقه زودتر رسیده بود چون هنوز از مورگانا خبری نبود.ایوان شنل را به کناری انداخت و کف زمین نشست.کارش اشتباه بود.نباید به اینجا می امد اما میدانست که مورگانا او را رها نخواهد کرد.

چاره ای نبود.به هر حال هر چه بود تموم میشد.صدایی از گوشه تالار به گوش رسید.ایوان از روی زمین بلند شد و با صدای ارامی گفت:اومدی مورگانا؟
مورگانا از درون سایه بیرون امد و با لبخند شومی گفت: سلام ایوان.

ایوان به شنل اشاره کرد و گفت:من شنل رو اوردم.بیا زودتر تمومش کنیم!
مورگانا سرش را تکان داد و گفت:آره ولی شاید بد نباشه قبلش یه کم دست گرمی تمرین کنیم.
و بعد از تمام شدن جمله اش بالافاصله چوب دستی را به طرف ایوان گرفت و طلسم خاکستری رنگی را به طرف ایوان فرستاد.

ایوان انتظار این طلسم را نداشت.سعی کرد چوب دستی اش را بیرون بکشد اما دیر شده بود.طلسم به ایوان برخورد کرد و ایوان محکم به عقب پرتاب شد.
مورگانا خندید و گفت:اصلا اماده نیستی ایوان

ولی لبخندش بر روی لبانش خشک شد.ایوان هنوز به عقب پرتاب میشد.ناگهان سر ایوان با سرعت به شیشه جام گروه برنده هاگوارتز در سال قبل یعنی اسلیترین برخورد کرد و بعد از شکستنش بدون حرکت بر روی زمین افتاد!
مورگانا با ترس گفت:چی شده ایوان؟سالمی؟
وقتی جوابی به گوش نرسید مورگانا با سرعت آنجا را به قصد اوردن کمک از تالار اسلیترین ترک کرد.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۱ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
#27

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
مـاگـل
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
پست اول

سالن امتحانات سمج شلوغتر از همیشه بود. ایوان مثل همیشه سرش را در یکی از کتاب ها فرو برده بود و کلیۀ خرت و پرت های درون آن را می بلعید. در یک لحظه، حس بدی به او دست داد. تحت نظر بودن توسط یک شخص خاص!!!

سرش را بالا برد:
- هممممم... چیزه... تویی مورگانا؟ چه عجب از اینورا؟

مورگانا با نگاهی خشمگین به او زل زده بود:
- چه عجب؟ چــــه... عجب؟؟؟ یعنی تو نمی دونی من از 7 صبح تا حالا دارم دنبالت می گردم؟ کو اون ورقۀ تقلبی که قرار بود برام بنویسی؟

ایوان آهی کشید. نخیر! این دختره آدم بشو نیست. هیچ وقت نمی خواد درس بخونه و درست و حسابی امتحان بده.

- خوب، می دونی چیه... من اونقدر سرم توی کتاب بود که یادم رفت بنویسمش.

- من نتونستم و وقت نکردم و یادم رفت و اینا حالیم نیس. حالا که ننوشتیشون باید سر جلسه بهم برسونی جوابا رو.

- ولی مورگانا! تو اسمت با L شروع میشه و من با R! یعنی به اندازۀ تمام سالن از هم فاصله داریم!!! من چطوری می تونم جوابا رو بهت برسونم؟

- اولا نحوۀ چیدمان صندلیا فرق کرده. چون من صندلیا رو از قبل طلسم کردم و صندلی تو خود به خود میاد کنار صندلی من. بعدشم... حتی اگرم اینی که میگی درست بود، مشکل تو بود، نه من. بهت بگم ها! یا جوابا رو بهم می رسونی یا هرچی دیدی از چش خودت دیدی!

آخرین جملاتش را مثل پتک بر سر ایوان کوبید و رفت. ایوان آهی کشید و شنل نامرئیش را که زیر ردایش پنهان کرده بود، در دست فشرد. شاید بعد از امتحان برای فرار از دست مورگانا به آن نیاز پیدا می کرد.

نیم ساعت بعد، درست وسط امتحان جانورشناسی

مورگانا (پچ پچ کنان):
- هی ایوان. اون کدوم جونوره که دمش مث عقربه و بدنش مث شیر؟

ایوان دهانش را باز و بسته کرد، بدون اینکه صدایی از آن خارج شود. مراقب نگاهی به سمت آن دو انداخت و ایوان به سرعت، مشغول نوشتن شد و اشارات خشونت آمیز مورگانا را ندید.

یک ساعت بعد، درست وسط امتحان معجون سازی

مورگانا (همچنان پچ پچ کنان):
- هی ایوان. معجونی که تغییر شکل گرگینه ها رو با درد کمتری همراه می کرد اسمش چی بود؟

ایوان سرش را بلند کرد و نگاهی شیفته وار به مراقب جذابی که از کنارش رد میشد انداخت و دوباره سرش را پایین برد. جوابی از او به دست نرسید.

مورگانا:

.............. ادامه با ایوان. خودش کار رو به دوئل بکشونه.



Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۶:۰۶ یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۷
#26

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
پست دوم

دامبلدور با تردید راه افتاد.سعی میکرد چند قدم عقبتر از سوروس حرکت کند.سالها بود که قدم به تالار خصوصی اسلیترین نگذاشته بود.حتی فکر آنجا هم باعث میشد شبها دچار کابوسهای وحشتناکی بشود.در تمام این سالها به کسی نگفته بود که بوگارت در مواجهه با او بلافاصله به شکل تالار اسلیترین در میاید!

بعد از طی مسافتی سوروس در مقابل درتالار ایستاد.
-به کوری چشم دامبل درو باز کن.

در تالار در مقابل چشمان خشمگین دامبل باز شد و دامبلدور قدم به تالار سبز اسلیترین گذاشت.برخلاف تصورش تالار کاملا تمیز و مرتب و خالی از هرگونه خزنده بود.دامبلدور لبخندی زد و دستهایش را باز کرد.
-فرزندان من،دعوتتونو با کمال میل پذیرفتم.بیایین به آغوش مدیر.

ملت اسلی لبخندهای معصومانه ای زدند.لبخندهایی که با بسته شدن در تالار ناگهان معصومیتش را از دست داد.

-خوب تو تله افتادی پیر مرد...

صدای آشنای تام ریدل از حفره عجیبی که روی دیوار تالار قرار داشت به گوش میرسید.دامبلدور ناخودآگاه به این موضوع فکر کرد که بهتر است در اولین فرصت این حفره را پر کند.
درحفره شرارت به کمک یک قطره از خون سوروس اسنیپ باز شد و لرد سیاه به همراه مرگخوارانش و سالازار اسلیترین از درون حفره خارج شدند.دامبل نگاه وحشتزده اش را به سوروس دوخت.
-تو؟؟؟تو قول داده بودی...گفتی اونا اینجا نیستن.تو طرف ما بودی...مگه نگفتی عاشق لیلی هستی و میخوای برگردی طرف ما؟

سوروس لبخندی زد.
-لیلی؟اونو خیلی وقته فراموش کردم.عشق جدید من آنیتاست...

دامبلدور توسط لرد و مرگخوارانش محاصره شده بود.دایره محاصره به تدریج تنگتر میشد.

-پس اومدی تولد دامبل...هان؟
-برای جناب مدیر نوشیدنی بیارین...
-حتما کیکم میخوای بخوری دیگه؟

بلاتریکس بعد از گفتن این جمله کیک سبز رنگی را بطرف دامبلدور گرفت.دامبل در اوج وحشت متوجه حفره های چندش آوری روی کیک شد که مارهای زنده در آنها میلولیدند.

لرد سیاه به اشیای داخل تالار اشاره کرد.
-میبینی دامبل؟همه اینا رو هورکراکس کردم.همشو.اون قوطی کبریتو روی میز میبینی؟همه کبریتای توش هورکراکسن.

دامبلدور سرش را درمیان دستانش گرفت.ناگهان چیزی را بخاطر آورد.
-سوروس...تو به من گفتی تام بعد از مبارزه با پاتر نابود شد.پس من؟؟منباید یک سال قبل...

لرد سیاه جمله دامبل را تمام کرد.
-مرده باشی...آره دامبل.تو مردی.تو یه شبحی.شبح مدیریت.باید از این به بعد با پیوز پرواز کنی و از سوراخ کلید روی بچه ها آب بپاشی.وظیفه تو اینه!

چهره مرگخوارانی که به دور دامبلدور میچرخیدند کم کم کج و کوله شده بود.

-دامبلدور؟پروفسور؟؟

با صدای سوروس اسنیپ از خواب پرید.

-خوابتون برده بود؟به این سرعت؟اشکالی نداره.پیریه دیگه.نگفتین که بالاخره به جشن تولد میایین یا نه؟

دامبلدور با قاطعیت سرش را تکان داد.
-من....هرگز...پامو...اونجا...نمیذارم! :no:

پایان.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۰ ۶:۰۹:۲۶



Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ سه شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۷
#25

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۱:۵۸ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
پست اول (هیچکس تنها نیست!)

- دامبلدور بیا بریم، بچه ها منتظرن.
- نمیام سوروس.
- دِ همین اداها رو درمیاری، میگن طرفدار گریفندوری دیگه. جون من بیا. روی منو زمین ننداز. این تن بمیره...
- ولمون کن بابا. نمی خوام.

سوروس اسنیپ آهی کشید و روی صندلی جلوی میز دامبلدور ولو شد:

- پرفسور عزیز! بچه های اسلیترین بعد از سال و ماهی اومدن سالروز تولد سالازار اسلیترین رو جشن بگیرن. حداقل توقعی که دارن اینه که مدیر هاگوارتز در این جشن شرکت کنه. من رو هم به عنوان سرگروهشون با دعوتنامه ی رسمی فرستادن دنبالت. دیگه چی می خوای؟ فرش قرمز پهن کنیم برات؟
- من... اس... لی... رو... دوس... نَ... دا... رم! روشنه؟
- آخه چرا؟
- نمی دونم. تاریکه... توش پر ماره... بچه هاش بدن...
- اولا که مار نداره. مگه گریفندور پر شیره یا هافلپاف پر گورکنه که اسلی پر مار باشه؟ ثانیا بچه هاش خیلی هم خوبن. دراکو از اون هری...ایششش... چندش! که بهتره! ثالثا؛ مردک مگه برج پیش یقه ی منو نگرفته بودی که نصف پول قبض نفت هاگوارتز رو باید اسلی پرداخت کنه چون از همه بیشتر مشعل روشن می کنه! حالا میگی تاریکه؟
-
- بیا بریم! واست بد میشه ها. بچه ها ببینن باهاشون لجی، تحصن می کنن، اعتصاب غذا می کنن، شعارهای بد بد میدن، قضیه سیاسی میشه، اونوقت وزارت برکنارت می کنه ها.
- راستش رو بخوای، می ترسم سوری جون!
- سوری چیه پیرمرد جلف؟ پرفسور سوروس اسنیپ!... از چی میترسی عزیز دلم؟

دامبلدور که پشت میزش ایستاده و با نگرانی از پشت عینک نیمدایره ایش به اسنیپ خیره شده بود، پاهایش سست شد و ناگهان روی صندلی اش افتاد و...

فرررررررچچچچ!

- اوا خاک عالم! ققم ترکید.
- چی؟
- فوکس بابا! چرا نگفتی رو صندلیه سوروس؟
- ندیدمش خب...
- ولش کن. تو این هفته دوازدهمین باره. دیگه یاد گرفته چجوری تو چهار ثانیه از خاکستر متولد شه.
- ایول! کرنومتر زدی؟
- آره. با ساعت شنی!
- باریکلا...اه! بحث رو منحرف نکن دامبلدور! از چی میترسی؟
- میگن تام تو اسلیه!
- چی؟ لرد سیاه؟ تو اسلی؟ لرد سیاه!... تو اسلیترین!... هرهرهر...
- بوق! نخند! نه تنها تام، که میگن حتی نارسیسا و لوسیوس مالفوی و بلاتریکس و رودلف لسترنج و ایگور کارکاروف و حتی مورفین گانت و سالازار اسلیترین هم اونجان.
- ... وای خدا! مردم... بابا مورفین و سالازار که تا حالا چل تا کفن پوسوندن. لرد سیاه هم بعد از مبارزه با پاتر نابود شد. لسترنج ها تو آزکابانن و مالفوی ها تو خونشون. ایگور هم مدیر دورمشترانگه... پیری زده به سرت، توهم زدیا. بیا بریم، بچه نشو!
- قول میدی همه ی اینا دروغ باشه؟
- آره عزیز دل برادر! الان دراکو و کراب و گویل و بقیه ی دانش آموزای اسلیترین منتظر تشریف فرمایی جناب مدیرن.
- باشه، بریم.

دامبلدور چیزی را از روی صندلی برداشت و همراه با اسنیپ از دفترش خارج شدند. دو دقیقه ی بعد در دفتر باز شد و جنازه ی ققنوسی به داخل پرتاب شد و در دوباره بسته شد.
فریاد خشمگین سوروس از پشت دربه گوش می رسید:
- این لاشه رو واسه چی با خودت میاری آخه؟ ولش کن بذار بمونه درست شه دیگه طفلکی! راه بیفت...


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۴ ۲۰:۳۲:۴۰


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ شنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۷
#24

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
مـاگـل
پیام: 392
آفلاین
با باز شدن در ، بلا رخ به رخ چشمان یاقوتی لرد سیاه قرار گرفت و با پرت شدن لرد سیاه به روی بلا ، هردو محکم به زمین کوبیده شدند :
- اوه ، سرورم ، نمی دونستم چنین احساسات شدیدی دارین

کمی بعد :

- سرورم ؟؟؟؟؟ ارباب ؟؟؟؟؟ لرد عزیزم ؟؟؟؟؟ گرانقدر ؟؟؟؟؟ جیگر ؟؟؟؟؟ جیـــــــــــــــــــــــــــــــغ

با صدای جیغ بلا ، تمام بروبکس هاگوارتز جلوی در تالار اسلیترین جمع شدند :

- کی بود جیغ زد ؟
- بلاتریکس
- بلاتریکس چیکار کرد ؟
- جیغ زد !
- بلاتریکس چشه ؟
- جیغ می زنه !
- کی چشه ؟
- بلاتریکس !

جمیعا :
- آهــــــــــــــــــــــــــان ! پس اتفاق مهمی نیفتاده !

و همه به خوابگاه های خود برگشتند .

بلاتریکس که سر لرد را روی زانوی خود گذاشته بود و بعد از شوک اولیه حتی جیک هم نزده بود ، وقتی تنها ماند زار زار شروع به گریه کرد :
- ارباب جونم ! چه خاکی تو سرم بریزم ؟ اون از رودلف که ولم کرده و حالام که شما تنهام گذاشتین ! عههههههه ... !

آناکین که برای رسیدن به تالار اسلی و تماشای فوتبال مشنگی بیتاب بود ، سر راه به بلاتریکس برخورد کرد :
- باز چت شده داری آبغوره می گیری سیسی ؟ اوا سیسی چرا موهاتو مشکی کردی ؟

و بدون اینکه منتظر جواب شود ، به راهش ادامه داد . کمی بعد بلیز درحالیکه سرش را در ژورنال مانکن های 2010 فرو برده بود بی اعتنا از کنار بلاتریکس و لرد گذشت و فقط با احساس برجستگی غیرعادی در زیر پایش کمی سرش را بالا آورد :
- همممم ... این چی بود ؟ اوا دست لرده ! لرد جون مریضی مگه ، خوب دستتو بردار از سر راه !

و رفت .

بلاتریکس طاقت نیاورد و از زیر ردایش موبایل مشنگی اش را بیرون کشید :
- نه ، سه ، دو ، گوشاتو درویش کن یارو ! می خوای شماره مو کش بری ؟ الو ... سوروس هستی خونه ؟ کدوم خونه ؟ یعنی چی که واسه خودت خونه خالی کرایه کردی ؟ یه راس پامیشی میای اینجا . سر رات اون مورگانم بیار با خودت . مثلا ناظر مردمی هستینا ! زودی بیاین لرد جونم یه خورده مرده

و گوشی را قطع کرد .

نیم دور ساعت شنی بعد

بیبو ... بیبو ... بیبو ... ( آژیر ماشین مخصوص حمل جنازه )

بلیز درحالیکه سرش را در کتاب مقدس ماگل های مسیحی فرو برده :
- از خاک به خاک ... از خاکستر به خاکستر ... هم اکنون عزیز از دست رفته خود را به خاک می سپاریم و یادش را تا ابد در دل زنده نگه میداریم ...

با خوردن ضربه یک گوی به سرش ، کتاب مقدس را به زمین انداخت :
- کاسی مارمولک ، اینجا جای فوتبال مشنگی بازی کردنه ؟

کاساندرا همچنان که به دنبال گوی می دوید :
- معلومه که واسه شما شیش تائیا ، بازی وقت و ساعت داره ! ولی ما همیشه می بریم !

بلیز :
- خیال کردی بازنده ! حالتو می گیرم . اگه مردی وایسا یارکشی کنیم !

کاساندرا :
- منو از یارگیری می ترسونی ؟ من همون مورگان بسمه و سوروس ، برو هرکیو می خوای بردار بیار .

بلیز :
- منم با اینیگو و مورفین ( با نگاهی به مورفین که دستش را با بیحالی و به علامت نه تکان می دهد ) نه ... چیزه ... آنی مونی میایم سوراخ سوراختون می کنیم !

و شش نفری دنبال گوی دویدند .

بلاتریکس تنها و غمگین برفراز قبر لرد عزیزش ایستاده بود .

پایان پست
--------------
اگه دوسش نداشتین ، بی رودرواسی ندیده بگیرینش

لطفا نقد شود


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۸ ۱۶:۰۰:۴۳
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۸ ۲۰:۲۵:۳۵
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۹ ۰:۱۷:۴۸


Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۸۷
#23

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۱:۵۸ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
پست اول

- حالا! خود کاسی! کاناپه ی سبزرنگ رو به زیبایی جا میذاره، از روی منقل مورفین میپره و تک به تک با دروازه بان و این ضربه ی سرکششششش...

کاساندرا چهارمین گوی پیشگویی اش را با قدرت به سمت در ورودی خوابگاه شوت کرد. شوت کاساندرا همان و ورود لرد سیاه به خوابگاه همان!

جررررررررییننننگگگ!

- ششششش...که با برخورد به کله ی کچل مدافع حریف به فنا میره.لعنتی!... اوه! خدای من! اونجا رو ببینید. مدافع حریف بیهوش روی زمین افتاده.

کاساندرا در حالیکه از خودش صدای "بیبو! بیبو!" درمی آورد خود را با سرعت بالای سر لرد رساند.

- کادر پزشکی هم اکنون خودشون رو بالای سر بازیکن آسیب دیده رسوندن. بازی متوقف شده. امیدواریم که برای این بازیکن خوب کشورمون! مشکلی پیش نیومده باشه.


کاساندرا لرد را که به صورت روی زمین افتاده بود،برگرداند و آینه ای جلوی دو تا سوراخ مثلا دماغ! لرد گرفت! آینه یخ زد و شکست.

- ایول! چه نفسی داره این بازیکن!دمت سرد!

کاساندرا چوبدستیش را به سمت دماغ لرد گرفت: بگرمیوس!
شعله های عظیم آتش از چوبدستی بیرون زد و کله ی سفید لرد جزغاله شد!

- اوه! چه بد شد. یادم رفت درجه اش رو تنظیم کنم. اشکالی نداره. مهم اینه که قلبش بزنه.

کاساندرا گوشش را روی سینه ی لرد؛ جایی که فکر می کرد قلب باشد گذاشت. دو دقیقه گذشت.

- هیچ صدایی شنیده نمیشه! کادر پزشکی به شدت نگران شدن. من اونجا رئیس این کادر رو می بینم که ظاهرا داره به دستیاراش اشاره می کنه به مصدوم شوک بدن.


کاساندرا از جایش بلند شد. به حمام اسلیترین رفت. تخته پرش را آورد و از روی دایو، جفت پا روی قفسه ی سینه ی لرد پرید. لرد تقریبا نصف شد!
کاساندرا گوشه ای ایستاد و معصومانه به جسد درب و داغون لرد خیره شد:

- خب! داور در این لحظه اشاره می کنه که بیش از این نمیشه وقت بازی رو تلف کرد و ادامه ی مداوا باید در خارج از زمین انجام بشه.

کاساندرا جسد لرد را از خوابگاه خارج کرد و از پله ها پایین انداخت. خودش نیز پنجمین گوی را از جیبش خارج کرده، به خوابگاه برگشت.

در همان لحظه بلاتریکس لسترنج غرق در افکارش به پشت در ورودی تالار اسلی رسید:

- وای! این کلاسای هاگوارتز چقدر طولانیه! الان یک ساعته که روی ماه ارباب رو ندیدم، گلبولهای سیاه خونم به شدت افت کرده! راستی رمز ورود چی بود؟ خودم اسنیپ رو مجبور کردم این اسم رو بذاره ها!... آهان! یادم اومد. چشم های یاقوتی لرد سیاه!


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۷ ۲۰:۰۵:۳۰


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
#22

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
دالاهوف دست اسنیپ را گرفت و او را از انبوه گل ولای بیرون آورد لحظه ای بدون هیچ حرفی گذشت .
آنها درون سرسرای بزرگی افتاده بودند که بی شباهت به محل مبارزه ی گلادیاتورها نبود با این تفاوت که سقف مخروطی شکلی بالای سرشان را گرفته بود و زیر پایشان اشکال شیر و خورشید طلایی رنگی را گرفته بود.

چشمان اسنیپ سریعتر از قبل به اینطرف و آنطرف می چرخید و محل را با دقت وارسی میکرد ناگهان نگاهش بر روی اهرمی ثابت شد سپس با پوزخندی به سمت آن حرکت کرد .

-باید همین باشه ... اسنیپ این را گفت و اهرم فلزی زنگ زده ای که استخوان دست مرده ای به آن چسبیده بود را پایین کشید.

دالاهوف با تعجب به او نگاه می کرد و از اینکه او این چیزها را نمیدانست کفری شده بود .

-سوروس سکه را از جیبش در آورد.

همه جا به شدت میلرزید و خاک از سقف فرو می ریخت. کف سنگی در مرکز سرسرا که راس شمشیر را نشان میداد از دو طرف باز شد و مجسمه ی کوروش کبیر بالا آمد .

دالاهوف با احتیاط دور آن چرخی زد .

سوروس: قدرت مندترین پادشاه جهان ، اون توی زمان خودش دنیا رو تسخیر کرده بوده سپس لبخندی زد و رو به آنتونین گفت: ولی راز قدرتش داشتن اون کنترل گر بوده آنتونین .

آنتونین با شنیدن کنترل گر که بارها از دهان اسنیپ بیرون می آمد حالش به هم میخورد و سعی داشت هر چه سریعتر از آن جهنم بیرون بیاید.

-بس کن اسنیپ ، تو منو دنبال خودت کشوندی که به من درس تاریخ و باستان شناسی بدی ؟

اسنیپ حرفهای آنتونین را اصلا نمیشنید و بادقت به مجسمه ی بزرگ سنگی نگاه میکرد.

مجسمه ی خاک گرفنه ای که کلاه چین داری روی سرش بود و دست راستش مشت شده بود و پشتکمرش چسبیده بود .

سوروس اسنیپ خود را از مجسمه بالا کشید ، نور چوبدستی اش چهره ی خندان مجسمه را روشن کرد . سوروس چشمهایش را باریک کرده بود و به آن نگاه میکرد.

دالاهوف در پیین مجسمه ایستاده بود و به این طرف و آن طرف نگاه میکرد.

-سوروس چی کار میکنی ؟ بیا پایین یک صداهایی دارم میشنوم.

سوروس سکه را با سرعت درون مردمک چشم مجسمه قرار داد ، مجسمه تکانی خورد و صدایی از پشت مجسمه به گوش رسید دالاهوف خود را به پشت مجسمه رساند و شیئی را که از دست مشت شده ی مجسمه افتاده بود را برداشت و با خوشحالی فریاد زد:خودشه....اااااااااااه...


-آنتونین ، نه نباید بهش دست میزدی ، لعنتی...

آنتونین در حالیکه ماه فلزی ای را در دستش گرفته بود خشک شده بود و تکان نمیخورد .
اسنیپ آرام به او نزدیک شد ، صداها بیشتر از قبل شده بود شنها ی روان بازگشته بودند و و با سرعت به سمت او میغلتیدند.

سوروس به چشمان باز آنتونین خیره شده بود.

-متاسفم آنتونین تو همیشه عجول بودی سپس دستش را بر روی چشمان باز آنتونین کشید ، با اولین تماس دستش با پلکهای او ، جسدآنتونین دالاهوف یار با وفای او به خاک تبدیل شد و جلوی پای سوروس اسنیپ فروریخت .

سوروس این بار ترسیده بود ، خاطرات گذشته اش با آنتونین را باسرعت زیادی در ذهن خود مرور می کرد صدای آنتونین در ذهنش میپیچید . چشمانش را بست .
سفیدی همه جارا گرفت تنها صدایی که شنیده میشد صدای شنهایی بود که دور پای او میپیچیدند.

نوری از سمت ماه فلزی ای که چند لحظه قبل در دستان آنتونین بود ساتع شد با چشمان بسته ماه را به وضوح می دید شیئ را با دلهره از روی لباسهای آنتونین برداشت لحظه ای با چشمان بسته صبر کرد ، هیچ اتفاقی نیفتاد . سکوت همه جا را گرفته بود دیگر صدای حرکت شنها به گوش نمیرسید .

درون فضای بیکرانی معلق و رها شده بود ، احساس بیوزنی تمام وجودش را فراگرفته بودو از اسارت جاذبه در آمده بود و به سمت بالا حرکت می کرد .

ناگهان تمام بدنش با فشار زیادی به سمتی منحرف شد لحظه ای فکر کرد دنده اش از این فشار شکسته است .

-چشماتو باز کن اسنیپ...

لرد ولدمورت با سرعت سرسام آوری درون ابرها حرکت میکرد و اسنیپ را در آغوش گرفته بود . اسنیپ به چهره ی سرد و سفید ولدمورت نگاهی انداخت.

ازشدت باد ی که به صورتش می خورد به سختی چشمانش را باز نگاه داشته بود .روی ماه را به سختی خواند :

گاهی اوقات باچشمان بسته بهتر میتوان دید.

ولدمورت ماه را از او گرفت و فریاد زد:

کوروش از قسمت روشن ماه استفاده کرد تو هم داشتی همین کارو میکردی وقتشه از قسمت تاریکش استفاده کنم . کنترل گر افکار اسنیپ ،کنترلگر افکار . هاهاهاهاهاهاهاها......




پایان


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۶ ۱۴:۰۱:۲۳

[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.