(پست پایانی)
-خرد کرده.
مرگخواران به گابریل تیت نگاه کردند.
-کلم ها و کاهوها رو ارباب؟
- خیر... اعصاب ارزنده ما رو.
مرگخواران داشتند به گابریل چشم غره می رفتند که ناگهان متوجه مفهوم حرف لرد سیاه شدند.
اعصابش خرد شده بود!
ساعتی بعد!- ما داریم خشمگین می شیم.
- خوبه ارباب... خوبه. بشین.
- خوبه و مرگ! مگه دکتر نگفت برای سلامتی ما مضره؟
- ارباب... الان دیگه تغییرنکردن برای حیثیت و شرافتتون مضره.
لرد سیاه از دست اسکورپیوس عصبانی شد.
اسکورپیوس بالا و پایین می پرید و سعی در عصبانی کردن لرد سیاه داشت.
که موفق هم شد.
- آروم بگیر! اعصابمان را خرد کردی. تکان نخور!
اسکورپیوس روی هوا ثابت ماند. تکان نخورد. لرد سیاه کمی تعجب کرد.
- الان چطوری روی هوا ثابت موندی؟
- از ترس شما ارباب!
- روی چیزی وایسادی؟
- نه ارباب. با امکانات خودم روی هوا معلق موندم. شما اراده کنین سقوط می کنم.
لرد سیاه متوجه نکته جدیدی شد.
- ما الان درگیر پرواز تو شدیم و عصبانیتمان را فراموش کردیم.
بلاتریکس دو دستی به سر خودش کوبید.
- ارباب... نمی شه. به جان خودم نمی شه. تغییر کنین تا دیر نشده.
لرد خونسرد به نظر می رسید.
مرگخواران دور اتاق جمع شده بودند و با آه و افسوس به خرگوش ملوسی که وسط اتاق نشسته بود نگاه می کردند.
خرگوش، بجز یک جفت چشم سرخ رنگ، شباهتی به اربابشان نداشت.
- اجازه می دین منم ببینم؟
صدای گابریل تیت بود که با دهان پر از پشت مرگخواران حرف می زد.
مرگخواران دیواری انسانی در مقابل او ساخته بودند که مانع دیدش شوند.
- ارباب عوض شین! به دامبلدور فکر کنین... به ریشش... به عشق! به عشق مادر به فرزند. که چقدر نفرت انگیزه. به میوه های آبدار و رنگارنگ.
لرد سیاه داشت عصبانی می شد.
جثه اش کم کم بزرگ تر شد.
نارلک یک نفس راحت کشید.
- خوبه... حداقل این دفعه یه چیز بزرگ می شه. شاید فیل... یا دایناسور. توی یکی از کوچ های قدیمیم دو سه تا دیده بودم.
ولی لرد اندازه فیل نشد. وقتی به اندازه یک انسان بالغ در آمد، متوقف شد. پوستی رنگ پریده... چشمانی قرمز و موهایی که هرگز رشد نکردند...
-ارباب... شما... خودتون شدین!
همین بود. خودش شده بود. مرگخواران خوب می دانستند که باید لرد را به همین حالت نگه دارند.
ایوان روزیه کمی جلو رفت.
- ارباب... راستش... من پیشنهادی دارم. برای حفظ آرامشتون. دیروز در طی گشت و گذار شبانه ام یه وسیله جالب دیدم. برای شما خیلی مناسبه.
لرد سیاه که از "خودش شدن" بسیار راضی بود، برای گابریل تیتی که از پست مرگخواران برای دیدنش سرک می کشید، دست تکان داد.
- چه وسیله ای؟ و کجا دیدیش؟
ایوان کمی من و من کرد.
- خب... راستش... تو مغازه اون دو قلوهای ویزلی... یه آینه اس.
یه آینه نفاق انگیز خاص!
پایان