گنجینه مدیران پیشین هاگوارتز!!!
_________________________________________________
با دیدن عنوان کتاب کاملا مبهوت شده بودم ...کمی به مغزم فشار آوردم ....من این کتاب را قبلا در جایی دیده بودم اما کجا...!به سرعت خاطرات ذهنم شروع به ورق خوردن خورد!
بله درسته در دفتر دامبلدور ...درست آخرین باری که او مرا به دفترش دعوت کرد...اونجا روی میزش بود....وقتی چشمم به کتاب خورد او فورا آن را پنهان کرد...بله مطمئنا چیزی توی اونه که دامبلدور مایل نبود من ازش سر در بیارم...
این خاطرات چنان سریع از ذهنم گذشت که متوجه صدای فروشنده نشدم.
فروشنده:مرد جوان مشکلی پیش اومده!
فورا به سمت او برگشتم نمی خواستم او بفهمد که به این کتاب علاقه مند شده ام!
به سرعت گفتم :نه...نه...چیز مهمی نیست ...فکر می کنم اونجا کارتون دارن و با دست به پیشخون اشاره کردم.
آنجا دختری به همراه مادر خود برای گرفتن یک کتاب جدید آمده بود!
فروشنده نگاهی به من کرد و گفت:آآآ...خب پس اگه به چیزی احتیاج داشتی خبرم کن!
من گفتم :بله حتما.
و با لبخندی ساختگی او را بدرقه کردم !
حالا او رفته بود و من تنها با آن کتاب.نمی توانستم جلوی خود را بگیرم اما باید صبر می کردم صبر!کاره وحشتناکی که هیچ وقت در زندگیم اونو نشناختم!
صدای فروشنده هنوز به گوش می رسید انگار در مورد قیمت یک کتاب با آن زن به توافق نرسیده بود!
از این فرصت استفاده کردم و آرام به طرف کتاب رفتم ...همین که خواستم دستم را برای برداشتن آن دراز کنم صدای یک نفر از پشت سر مرا بازداشت!
-هی داری چی کار می کنی؟
به طرف صدا برگشتم همان دختر کوچکی را که به همراه مادرش وارد مغازه شدند دیدم...نفس راحتی کشیدم...پشه کوچولوی مزاحم!چه چیز باعث شد که در آن لحظه او را زیر پام له نکنم.!!
دوباره به سمت کتاب برگشتم و با آرامش آن را از قفسه کتاب برداشتم ....!
-اون چیه؟
در حالی که با ولع خاصی به جلد کتاب نگاه می کردم جواب دادم : چیزمهمی نیست فقط یه کتاب در مورد موشای کوچولوی مزاحمه...تا حالا در مورد اونا شنیدی:
سرش را به علامت نه تکان داد...من ادامه دادم: خب بایدم ندونی چون هنوز خیلی کوچولویی!
-دلا بیا اینجا عزیزم باید بریم!...روز بخیر آقای لارنس!
-خداحافظ خانم راید!
دختر نگاهی به من انداخت و به سرعت به سمت مادرش دوید...چند لحظه بعد صدای زنگ در نشان داد که آنها رفته اند!
فروشنده داشت به سمت من می آمد با شتاب خود را به قفسه کتاب های داستانی رساندم و چند کتاب را برداشتم و بر روی کتاب گذاشتم !
فروشنده:اوه...خب می بینم که خیلی به کتاب های داستانی علاقه مندی پس بهتره معطلت نذارم ....و به سمت پیشخون حرکت کرد.
-لطفا چند لحظه صبر کنید!راستش اینا خیلی زیاده و من نمی تونم همشو بخرم...ممکنه از بینشون انتخاب کنم؟
فروشنده نگاهی به من انداخت و لبخند زد و گفت: بله البته!
چند دقیقه صبر کردم ....خودم را مشغول به دیدن کتاب ها نشان می دادم و طوری وانمود می کردم که انگار نظر مرا به خود جلب کرده اند!
-والتر پسرم میرم طبقه بالا یه نوشیدنی بخورم ...اگه مشکلی پیش اومد صدام کن!
-باشه پدر!
با چشم فروشنده را تعقیب کردم او به سرعت از پله ها بالا رفت و در سیاهی پشت راه پله ناپدید شد!
اوه چه شانسی...بهتر از این نمی شه ...من می دونم که سالازار اسلیتیرین در همه جا مواظبه منه!
چند لحظه صبر کردم و بعد به سمت پیشخون رفتم جایی که پسر کوچکی پشت آن نشسته بود...این طور می نمود که باید 2 3 سال از من کوچک تر باشد.!
-ممکنه اینو برام حساب کنی؟
پسر کتاب را از دستم گرفت و به جلد آن نگاه کرد اما چیزی توجه او را به خود جلب نکرد بنابراین در حالی که کتاب را به من بر می گرداند گفت:از کدوم قفسه برداشتی؟
من در حالی که نفس راحتی کشیدم گفتم: گمونم اون قفسه و با دست قفسه کتاب های داستانی را نشان دادم و اضافه کردم: البته عنوانش یه کم گمراه کنندست ولی اون یه داستان در مورد یکی از مدیر های قبلی هاگواتزه که یه در یه تالار مخفی تو هاگوارتزو باز می کنه که توش پراز مجسمه ها و پرنده های خشک شده بوده!آخه میدونی اونا به پرنده ها خیلی علاقه داشتن!
پسر آرام گفت:باید کتاب جالبی باشه!
پول کتاب رو حساب کردم و از مغازه بیرون اومدم !
حالا باید جایی رو پیدا می کردم تا 2 تا از عچیب ترین کتابای دنیای جادوگریمو می خوندم!
__________________________________________________
با تشکر:
سامانتا ولدمورت
خب سامانتا جان !
میتونم بگم به عنوان یک کسی که تازه وارد ایفای نقش شدی کارت واقعا عالی بود . همه چیز به جا بود ولی دو تا مسئله هست که باید بهت بگم :
اول اینکه سعی کن در تاپیک هایی که موضوعشون جدی هست زیاد از طنز و شکلک استفاده نکنی ، بخصوص استفاده از شکلک چون که رولت رو از اون حالت جدی بودن خارج میکنه .
مسئله بعدی که باز باید در رولهات بهش توجه کنی اینه باید سعی کنی تا جایی که میتونی ( در تاپیکهای جدی ) رولهات با رولهای نفر قبلی مطابقت کنه . منظورم این نیست که شما به پست نفر قبلی پایبند نبودید . ولی مثلا شما باید در پست خودتون بیشتر به مغازه بورگین یا ماهیت اصلیه کتاب اشاره میکردید . چرا که این دو سوژه به عنوان دو تا راهنما ، معیار پستهای بعدی رو تعیین میکنه و به همین دلیل نباید در رولها فراموش بشه .
البته پستتون کاملا خوب بودش اما به نظر من بهتر بود که به این دو موضوع هم بیشتر اشاره میکردید . چون ممکنه کسی هم که بعد از شما پست میزنه بخاطر پایبند بودن به پست شما بعضی از مسائل پر اهمیت رو یادش بره و جهت رول زنی تغییر کنه .
البته بازم میگم کارت واقعا عالی بود . اینایی هم که گفتم تنها اشکالات جزئی بودن که باید در تاپیک های جدی رعایتشون کنی .
موفق باشی