زاخي به آهستگي از پله ها پايين رفت و بقيه هم به دنبال او روان شدند . دقيقا مقابل پله ها فضاي بازي قرار داشت . هيچ نوري در آنجا به چشم نمي خورد و سياهي غليظي بر همه جا سايه افكنده بود . همه با تعجب و كنجكاوي به اطراف خود نگاه مي كردند . ولي تلاششان كاملا بيهوده بود . چون فقط مي توانستند سايه هاي مبهمي از خودشان را كه به سختي قابل رؤيت بود ببينند .
هانا با با لحني كه كلافگي در آن موج مي زد گفت : اَه ، چقدر اينجا مرطوبه . تمام لباسهام خيس شده .
در همين موقع ورونيكا به آهستگي پايش را بر روي زمين كشيد و بعد با طمانينه گفت :
بچه ها ، زمين اينجا برخلاف اون راه پله اصلا سفت و سخت نيست . مثل ... مثل اينه كه كف زمين پر از شن و ماسه ست . دقيقا شبيه به كنار دريا ...
با اين حرف ورونيكا آناكين چوب دستي اش را روشن كرد و فورا گفت :
كاملا حق با توئه ورونيكا .
به دنبال اين حرف آناكين فرياد تعجب همه در فضا پيچيد . بقيه بچه ها هم به سرعت چوب دستي هايشان را روشن كردند و با دقت به فضاي روبرويشان خيره شدند .
درست روبروي آنها درياچه ي بي نهايت وسيعي قرار داشت . سطح آب كاملا صاف بود و بر روي آن چهار قايق ديده مي شد .با وجود چوب دستي هاي روشن بچه ها ، تاريكي آن قدر غليظ بود كه حتي نمي شد اندازه تقريبي درياچه را تخمين زد .
همه با نگاه هايي منتظر به آناكين و زاخي ، چشم دوختند . زاخي پرسيد : مي خواهيد ادامه بديم يا نه ؟
ارني : مگه راه ديگه اي هم داريم ؟ اون دريچه كه بسته شده و ما مجبوريم ادامه بديم .
آناكين متفكرانه گفت : مثل اينكه بايد قايقراني هم بكنيم . بعد هم چرخي زد و روبروي بچه ها قرار گرفت و پرسيد : ببينم ، كي مي تونه تند و سريع ، بدون اتلاف وقت پارو بزنه ؟
به جز زاخي ، ادوارد و در كمال تعجب اريكا هم دستشان را بالا بردند .
زاخي در حاليكه ابروهايش را تا آخرين بالا برده بود با تعجب پرسيد : مطمئني كه مي توني از پس اين كار بر بيايي اريكا ؟
اريكا با عزمي راسخ قدمي جلو گذاشت و قاطعانه گفت : امتحانم كن !
بالاخره به هر شكلي بود همه به چهار گروه تقسيم شده و سوار قايق ها شدند . بعد از يك مدت طولاني پارو زدن بي وقفه ، سرانجام آناكين كه قايق جلويي را هدايت مي كرد با صداي بلند اعلام كرد :
بچه ها ، بالاخره رسيديم .
زاخي و اريكا و ادوارد قايق ها را به كناره ي درياچه هدايت كردند و همه پياده شدند .
در اين سمت درياچه راهروهاي پيچ در پيچي به چشم مي خورد كه در ابتداي يك رشته از آنها علامت ها و نوشته هاي نامفهومي به چشم مي خورد .
نيك با صداي بلند پرسيد : كدوم يك از شما ها تاريخ جادوگريش خوبه ؟ اين علامتها نمي تونن بي معني باشن.
هلگا به سمت نوشته حركت كرد .
تيبريوس با تمسخر گفت : آخه تاريخ جادوگري هم شد درس ؟
هپزيبا با عصبانيت گفت : حالا كه مي بيني اينجا به درد خورده .
و به دنبال آن اريكا ادامه داد : ودر هر حال، تو بايد آخر ترم اين درس رو امتحان بدي .
تو همين موقع هلگا به سمت بچه ها برگشت و با لحني عجيب گفت : مطمئنيد كه مي خواهيد مفهوم اين نوشته ها رو بفهميد ؟
همه به نشانه موافقت سر تكان دادند .
هلگا : خب ، مثل اينكه چاره اي نيست . پس خوب گوش بديد .
*****************************************
مي دونم كه اين پست خيلي طولانيه . ولي بايد اين قسمت از داستان پيش مي رفت .
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil52412ebb8020f.gif)