هواي مه آلود و صداي آواي پرندگان جنگلي هيچ تناقضي با اتفاقي كه براي آنها افتاده بود نداشت.اريكا در هواي مه آلود در حالي كه پاهايش بشدت مي لرزيد به آرامي در خلاف جهت آن شكاف ها شروع به حركت كرد.صداي ناله اي آشنا به گوش مي رسيد.صدا از جايي به گوش مي رسيد كه درختان انبوه جلوي ديد را گرفته بودند.اريكا به آرامي يكي از شاخه ها را كنار زد و دنيس را ديد كه پايش در يك تله (به نظر خرس)گير كرده و از سرش خون مي رفت.اريكا به هر صورتي كه بود.از ميان شاخه ها گذشت و خود را به دنيس رساند:حالت خوبه؟؟
دنيس كه انگار اصلآ صداي اريكا را نمي شنويد گفت:كمكم كن.
پاي دنيس به حدي مجروح بود كه اريكا دانست كه او تا مدتها قادر به راه رفتن نخواهد بود،اما خونسرديش را حفظ كرد و آرام گفت:ن..نگران نباش من وردشو بلدم.ا..از مادام پافري ياد گرفتم.چوب...چوبدستي ام؟!؟گمش كردم!!!
اريكا با نگراني به چهره ي دنيس كه حالا فرياد مي زد نگاه كرد و گفت:چوبدستيتو بده به من.
اما دنيس فقط فرياد مي كشيد و خوني كه از سرش پايين مي امد را پاك مي كرد.اريكا كمي جيب هاي او را گشت اما او به طرزي بر روي زمين افتاده بود كه نمي شد جيب هايش را گشت.اريكا از جا بلند شد و به سمت شكاف ها دويد.مدتي به دنبال چوبدستي اش گشت اما آن را پيدا نكرد.در همين احوالات بود كه دوباره صدايي آشنا را شنيد:اريكا...فكر مي كنم دستم شكسته.
اريكا به سرعت به سمت صدا چرخيد.ارني پشت سر او با لباسهايي سراسر خاكي ايستاده بود.اريكا به سرعت به سمت او رفت و چوبدستيش را از دستش قاپيد و به سمت جايي كه دنيس به خود مي پيچيد دويد.آن وقت زير لب وردي را خواند:بازبيوسكي.
تله فورآ باز شد و دنيس كمي آرام گرفت.اريكا لبانش را تر كرد و فورآ با اجراي طلسمي جلوي خونريزي را گرفت،اما پس از چند ثانيه دوباره خونريزي شروع شد.اريكا عصباني گفت:چرا نميشه؟؟؟؟
دنيس شانه ي او را گرفت و به زحمت گفت:من خوبم.تو و بقيه چي؟؟؟؟
اريكا كه سعي مي كرد آرام باشد گفت:من خوبم.ارني هم انگار دستش شكسته.اما بقيه را پيدا نكرديم و من اصلآ نمي دونم ما اينجا چيكار مي كنيم.من نيكلاس را اونطرف شكاف ديدم.ما از هم جدا شديم.
دنيس با كمك ارني از جا بلند شد و گفت:ن...نگران نباش.ما همديگه را پيدا مي كنيم.
اما قبل از اينكه دنيس چيز ديگري بگويد صداي جيغ بلندي شنيده شد. و بچه ها با هم به سمت صدا دويدند.ارني كه جلوتر از همه بود فرياد زد:يكي تو گودال افتاده.
دنيس كه از همه ديرتر رسيده بود گفت:كيه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اريكا فرياد زد:هانا.
حدود پنج دقيقه را صرف بيرون كشيدن هانا از گودال كردند.بغض گلوي هانا را گرفت:ما اينجا چيكار مي كنيم؟؟؟
دنيس در حالي كه خون پيشانيشو پاك مي كرد گفت:با اين همه تله اي كه ما ديديم فكر كنم يك حيوني چيزي اينجا باشه.
هنوز حرف دنيس تموم نشده بود كه صدايي شبيه به صداي سوت موشك به گوش رسيد و بعد *بنگ*!!
و ادوارد از يه جاي نا معلوم با صورت پخش زمين شد.
دنيس زمزمه كرد: ا...اين صحنه چقدر آشنا بود!!!
اريكا به سمت ادوارد رفت و او را در بلند كردن كمك كرد....
ادوارد با درماندگي گفت:چرا هميشه اينجور بلاهاي آسموني سر من مياد؟؟!؟؟
هانا با تعجب گفت:تو كجا بودي ادوارد جك؟؟
ادوارد:از درخت آويزون بودم....
ملت به دنيس كه مثل هميشه داشت پوزخند مي زد نگاهي كردند:
ارني با عصبانيت گفت:من كه نفهميدم ما چطوري از اون تالار اومديم اينجا...پس اون نامه و اون چيزايي كه زاخارت ميگفت،چي شد؟؟؟
اريكا گفت:همه چيز عجيب و جادويي است.به طوري كه اگه من يك در ديگه ببينم،روش شرط مي بندم كه از قطب سر در بياريم....
قله هاي نوك تيزي كه از دور ديده ميشد نشان از اين بود كه آنها در محاصره ي كوهها قرار دارند.كوههايي كه سر به فلك كشيده و رودهايي پر آب از فراز آن جاري بودند....و....و....
تنها خدا مي دانست كه آمدن آنها به اينجا چه ربطي به آن مرد سياه پوش دارد.
______________________________________________________
ببخشيد اگه كمه