بي اختيار بر سرعت بچه ها افزوده شد و همگي اندكي بعد بي اختيار شروع به دويدن كردند. هاگريد هم پشت سر گروه با گامهايي بلند شروع به دويدم كرد. هنگامي كه پچه ها به منبع نور رسيدند خود را درون محيطي باز كه با نورهاي رنگارنگ روشن شده بود يافتند و تازه توانستند نگاههاي خود را به ميز عدالت بدوزند. سكوت سنگيني حكمفرما شد و اندكي بعد اين سكوت با صداي جسي شكست:
- واو!
آنگاه توماس همچون ژيمناست هاي حرفه اي به دور خود در هوا چرخيد و فريادي از شادي كشيد. هاگريد لبخندي زد و هدويگ هم دستانش را محكم به هم كوبيد. جسي كه چشمانش از هيجان برق ميزد بدون آنكه نگاهش را از ميز بردارد پرسيد:
- الان بايد بشينيم روي صندلي هامون؟
لوييس كه از فرط هيجان ناخن هايش را ميجويد گفت:
- من دارم صندلي خودم رو ميبينم... يه قو...
و همان لحظه لوييس به قويي زيبا(
) تبديل و در بين نور هاي رنگارنگ زيباييش دو چندان شد. اندكي بعد همه به آنچه كه بايد تبديل شدند. همه روي صندلي هاي مخصوص خود نشستند و هاگريد هم بر بزرگترين صندلي كه در راس مي قرار داشت آرام گرفت. كسي لب به سخن نگشود تا اينكه حجم زيادي از نورهاي زرد در وسط ميز متمركز شدند و اندام تشكيل شده از نور دختر بچه اي كه اگر انسان بود بيشتر از 9 سال نداشت را بوجود آوردند.
اعضاي جديد بهتشان زد و دهانشان از تعجب باز ماند. هاگريد با حالتي مضطرب پرسيد:
- سلام آليسا...لطفا ميگي چطور نيروهاي اهريمني برگشتند؟
آليسا با صدايي دلنشين و سحر كننده گفت:
- كساني خواستند از نيروهاي اهريمني براي منافع خودشون استفاده كنند اما مغر كوچك آنها آنقدر كشش نداشت تا بفهمند باعث بيدار شدن نيروهاي اهريمني ميشوند. نتيجه اين شد كه خشم شياطين رو براي خود خريدند و حالا اين خشم رو به گسترشه و ميتونه دنيا رو متحول كنه.
دارن كه تا آن لحظه با دهان باز به آليسا خيره شده بود گفت:
- اين نيروهاي اهريمني از كجا بوجود اومدن اولين بار؟
آليسا كه در هوا معلق بود رويش را به سمت دارن كرد و گفت:
- تا بحال چيزي را جع به اين اعتقاد قديمي شنيدي كه رنج و عذاب نفرت رو بوجود مياره و او نفرت هم تبديل به نفرين ميشه و ميتونه همه چيزو تغيير بده؟
دارن سرش را به علامت منفي تكان داد و آليسا ادامه داد:
- سالها پيش اين غار محل كشتارهاي جمعي بود. مرد و زن و بچه فرقي نداشتند...خيلي چيزهاي خوب تو اونجا از بين رفت. عاملين اين جنايات در واقع با اين كارشون معصوميت بچه ها رو از اونها ميگرفتن و اين گناه بزرگيه...اونها بذر نفرت تو دل اون بچه ها كاشتن و اون نفرت زبونه كشيد و تبديل به نيرويي اهريمني شد...
همگي خيره به آليسا نگريستند و آليسا ادامه داد:
- حالا اين نيرو ها دوباره بيدار شدن...تاريخ صحنه مبارزه ديگري بين خير و شر شده...فقط اين رو بدونين كه علاوه بر نفرت ، عشق هم وجود داشته...پس بهترين سلاح اينه كه پاكي جدا شده از اون نيرو ها رو پيدا كنين...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هاگريد و همه دوستان اگر خلاف داستان اصليه بگين تا ويرايش كنم...ديگه بهتر از اين نتونستم.
راستي جسي جان در راستاي ابدال و تبديل جوجه اردك زشت كه به قو تبديل ميشه من غاز رو به قو تغيير دادم.
[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�