ورونیکا به پشت بوته هایی بلند که هر کدام یکی پس از دیگری در پهنای زمین قد برافراشته بودند، نگاه کرد و سپس در حالی که چوبدستی اش را در دست راستش می فشرد، با دست چپ هپزیبا را بلند کرد. با این حال جاستین هنوز روی زمین افتاده بود و کوچک ترین حرکتی از خود به جا نمی گذاشت.
هپزیبا ناله کنان و بریده بریده گفت: اما... اما جاستین... این جاست !
ورونیکا رویش را به طرف هپزیبا برگرداند و به جاستین که بی جان به نظر می رسید، نگاهی گذرا انداخت. بعد از آن دستش را روی شانه ی هپزیبا قرار داد و با اعتماد به نفس گفت: تو پیش جاستین بمون... من همین الآن میام... فقط جایی نرو و مواظب خودت باش... همین طور جاستین... !
هپزیبا با نگاهی لبریز از تشویش به ورونیکا چشم دوخت، سپس سرش را به علامت تاٌیید تکان داد و رفتن و دور شدن او را مشاهده کرد.
ورونیکا نیز با قدم هایی محتاطانه هر لحظه به بوته ها نزدیک تر می شد... به جایی که دقیقاً آن صداهای مشکوک به گوش رسیده بود... او با دستانی مشت کرده به طرف آن جا گام برمی داشت... قلبش در سینه کوبیده می شد... چهره اش رنگ باخته بود، اما سرانجام هر طور شده بود به آن رسید و در چند قدمی آن ایستاد.
لحظه ای مکث کرد، سپس نفسی عمیق کشید و سرش را به پشتش یعنی دقیقاً جایی که هپزیبا در آن ایستاده بود، چرخاند و با نگاهی معنا دار به او فهماند که نگرانش نباشد... بعد از آن دوباره رویش را به طرف بوته ها کرد و با قدم هایی نابرابر وارد توده ای از برگ های تر شد... !
ابتدا تاریکی مطلق بر همه جا چیره شده بود... هیچ چیزی جز برگ هایی که جلوی دیدرس را مسدود می کردند، دیده نمی شد... ورونیکا با دست برگ های را کنار زد و به محیطی که روبرویش قرار گرفته بود، خیره شد... !
چوبدستی اش را بالاتر گرفت و زیر لب زمزمه کرد: لوموس... !
در همان لحظه توده ای روشن در نوک چوبدستی او ظاهر شد. حالا به کمک آن می توانست کمی از دور و اطراف خود با خبر شود... با روشن شدن چوبدستی محیط نیز قابل تشخیص شد... او می توانست جایی را ببیند که به وسیله ی برگ ها و بوته هایی نامعلوم محصور شده بود... ابتدا هیچ چیز مشکوک به نظر نمی رسید... اما بعد از این که چند قدمی برداشت و همراه با آن برگ ها را به کنار راند متوجه چیزی عجیب و شاید جادویی شد... چیزی که شاید به کمک آن می توانستند کمی از راز آن سرزمین و کلماتی جادویی مطلع شوند... !
در کنار برگ ها چیزی مشاهده می شد که بیش تر به یک کتیبه شباهت داشت... در میان آن کتیبه نیز حروفی عجیب و ناشناخته به چشم می خورد که یکی در میان و به صورت ستونی نوشته شده بودند.
ورونیکا چند قدمی به طرف آن ها برداشت، سپس چهره در هم کشید و چوبدستی اش را به طرف آن دراز کرد... بهتر از گذشته می توانست شاهد حروف نا مشخص آن شود... بعد از دیدن آن با صدایی نجوا مانند گفت: یا ریش مرلین... این دیگه چیه؟! ... باز هم حروفی جادویی... باید به اون کاغذ کاهی مربوط باشه... !
در همان لحظه صدایی از پشت سر ورونیکا به گوش رسید... او با حالتی مضطرب به طرف آن برگشت، اما در کمال تعجب هپزیبا را دید که با ابروهایی کمانی به او نگاه می کرد...
ورونیکا آهی از روی آسودگی کشید و گفت: اوه... فکر کردم یکی دیگست... !
هپزیبا سرش را پایین انداخت و با بی حالی گفت: ببخشید اگه ترسوندمت... نگرانت شدم... جاستین هم به هوش اومده... !
بعد از آن هپزیبا چشمش به آن کتیبه افتاد و با کنجکاوی به طرفش خیز برداشت... از چهره اش مشخص بود که تا حدودی با آن کتیبه آشنایی دارد... ظواهر امر که این طور نشان می داد، باید منتظر شواهد بود... !
-------------------------------------------------
خوشبختانه پست سامانتا هم درست شد!