یاهو
سوژه:مهمان ناخوانده!!!خورشید دیگر طاقت ماندن نداشت ، بعد از ترکیب رنگهای زیبایش اجازه ی رفتن را از ماه گرفت و به پشت کوههای مشرف به هاگوارتز رفت تا جای خود را به شبی مهتابی دهد.
دختری جوان در حالی که یکی از دستانش را زیر چانه اش و دیگری را روی کتابی نگه داشته بود آرام زیر لب زمزمه کرد:
- شاهزاده رویاهای من چه زود جا زده ای!!...چه راحت تنهایم میگذاری!... و چه سهل از کنارم می گذری!... که من دیگر رویایی بدون تو نمی بینم....اما تو لحظه به لحظه و قدم به قدم خود را آهسته آهسته از رویای تازه پا گرفته ام بیرون می کشی...از چه می ترسی؟!.. با چی در جنگی؟!...از چه می گریزی؟!...چطور است که در شیرین زبانی کردن دلبری می کنی...!! اما از شریک شدن در رویاهایم فراری هستی....نمی فهمم تو را؟؟؟؟
ماه مانند قرصی نورانی در آسمان شب میدرخشید، و به وضوح از پنجره ی کتابخانه دیده میشد ، نسیم ملایمی در حال وزیدن بود و باعث میشد موهای بلند و مجعد دختر به رقص درآیند.
دختر با نگاهی آکنده از غم با بیرون خیره شد، ناگاه اشک در چشمانش تیله ای و زیبایش حلقه زد و سرش را روی کتاب گذاشت و آرام گریست.
---+---+---+---
خوابگاه خصوصی گریف*
باز شدن ناگهانی پنجره و وزش باد سوزناکی باعث شد تا افرادی که در خوابگاه و کنار شومینه ی نیمه روشن خوابیده بودند و خواب های قشنگ قشنگ و عاطفی میدیدند!
-
!
-
!
-
!
- :banana: !
و...!
کم کم همگی از خواب بیدار شدند و خودشان را برای رفتن به سرسرای اصلی و خوردن صبحانه آماده کردند ،چهره های خنداد و خواب آلود!
بعد زا خوردن صبحانه ، گروهی از بچه ها ی گریفی که هنوز دوره میز نشسته بودند با صدای رومسا به خود آمده و گوش تیز کرده تا صدای وی را که آرام و سنجیده بود بشنوند!
رومسا کمی جابه جا شد تا خود را به استرجس برساند ، وی کتابهایش را از روی پاهایش روی میز گذاشت و گفت:
- ببین استر ، باید یه چیزی رو بهت بگم!
استر که داشت آب کدو حلوایی ش رو سر میکشید سرش را به علامت تایید تکان داد و منتظر شنیدن حرفهای رومسا شد.
رومسا: جدیدا یکی از بچه ها هر شب به کتابخونه میره و دیر وقت برمگرده !... هنوز نتونستم بهفمم که کیه!... احتمالا تغییر شکل انجام میده یا از شنل نامرئی استفاده میکنه !
استر:
!
ملت : آآآآ وووو
!!
در همین حال سارا نگاهی با اطراف انداخت و گفت:
- خب حالا میخوای من برم کشیک بدم؟؟
-wOW... اصلا چطور ممکنه تا نیمه های شب در کتابخونه باز باشه؟
استر دستی به چونش کشید و گفت:
- ولی من هر شب چک میکنم ، مطمئنم که در رو قفل میکنم! ... هر کی هست قبل از خاموشی در تالار وارد کتابخونه میشه!
- هی دخترا ، کلاسا داره شروع میشه ، بجنبین باب!
این صدای پر طنین مریدانوس بود که به گوش میرسید!
رومسا به سرعت کتابهایش را به دست گرفت و گفت:
- شب در موردش حرف میزنیم!
~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~
خب ما توی این داستان باید پیدا کنیم که:
اون دختر چطوری از کتابخونه رفت و آمد میکنه ( هر چیزی یا کسی به جز روح ، روح نباشه !) ؟؟
هدف دختر از اومدن به اونجا چیه و چرا همیشه اون کتاب (همونی که متنش را زدم ) رو میخونه؟؟؟
گریفی ها چطوری میتونن اون رو پیدا کنن؟!؟
پی نوشت: فراموش نکنین ، اون یک دختر معمولی نیست !!!
موفق باشین!