ياهو
- هي هگر از اينطرف !!!
هگر در حالي كه نفس نفس ميزد و ميخنديد گفت:
- باب فكر قلب منو بكنين !... من مثل شما نميتونم بدووم!
-Wow...ديگه نشنوم اينو بگيا ؟؟؟
- يــــو هوووو !... بدويين هر كي زودتر به شمشير ادوارد برسه جايزه داره!!
سكوتي آكنده ار تاسف و سوال در تالار حاكم بود ، همگي سر در گريبان فرو برده و به رو به رو خيره شده بودند ، و خاطرات خوب و شيرين گذشته را مانند فيلمي از نظر ميگذراندند.
جسي كه كنج تالار و دورتر از بقيه نشسته بود و در حالي كه سرش را روي زانوهايش گذاشته بود و اشك ميريخت ، ناگهان به خود آمد و با صدايي مملو از اندوه گفت:
- شمشيره شاهزاده ادوارد دست هگريده ؟؟
همگي به چشمان قرمز جسي خيره شدند و اظهار بي اطلاعي خود را با حركت سر تاييد كردند.
پاتريشيا كه زخم روي لبش را ترميم ميكرد گفت:
- درست يادمه وقتي ملحفه رو كنار كشيدم چيزي دست هگريد نبود!
- ولي شمشير ادوارد هيچ وقت از هگريد جدا نميشد.
سارا اين را گفت و به استرجس نگاه كرد.
استرجس پشت چشمي نازك كرد و گفت:
- پس شمشير كجاست؟؟؟... آخرين باري كه ديدم قبل از نزديك شدن به هيولاي آتشين بود .
جسي آهي كشيد و گفت:
- من فكر ميكنم علت حاد شدن بيماري هگريد دوري از شمشير شاهزاره ادوارد باشه !... اونا خيلي به هم وابسته اند ........
دارن دستي به موهاش كشيد و گفت:
- اگه شمشير دست هيولا افتاده باشه چي؟؟؟
با اين حرف دارن اعضاي گروه مانند جن زده ها به هم خيره شدند !
و باز هم سكوت!
با صداي برخاستن استرجس همگي به خود آمدند!
استرجس: خب بهتره براي نجات هگريد دست به كار شيم !... اگه همونطور كه من حدس زدم شمشير دست هيولاي آتشين باشه بايد بريم و اونو از چنگشون در بياريم!
ملت: درســـته !
بدين ترتبيب همگي از جا بلند شدن و به سمت در خروجي حركت كردند ، جسي كه به عنوان آخرين نفر داشت چوبدستي ش رو داخل جيبش ميگذاشت و از در خارج ميشد ، متوجه حضور كسي جز خودش شد!
سرش را بلند كرد و در حالي كه با افكاري مغشوش به اطرافش نگاه ميكرد متوجه استرجس شد كه پشت وي ايستاده است.
- جسي ميتونم خواهش كنم تو نياي؟؟... حالت اصلا خوب نيست!!
جسي به در تكيه داد و گفت:
- احساس گناه ميكنم ، اگه تنهاش نذاشته بودم !... اگه كمكش ميكردم!.... من بايد حواسم رو بيشتر جمع ميكردم .............
استرجس به وي نزديك شد و گفت:
- اوه اين حرف رو نزن!... تو نميتونستي كاري انجام بدي!... ببين خودتم حالت بهتر از اون نيست ، كاملا خودتو باختي!
جسي كه از كوره در رفته بود گفت:
- لازم نيست بهم روحيه بدي!... چرا نبايد با شما بيام؟... فكر ميكني نميتونم مثل سابق باشم؟؟....و سپس دوان دوان به سمت خوابگاه دختران رفت!
پرسي كه متوجه غيبت استرجس شده بود برگشت و گفت:
- مشكلي پيش اومده استر؟؟؟
استر كه هنوز در شوك به سر ميبرد گفت:
- چي؟ نه ؟ بهتره بريم!.. و همراه با پرسي به طور كاملا مخفيانه از هاگوارتز خارج شدند! تا براي يافتن شمشير و نجات هگريد باره ديگر با هيولاي آتشين مبارزه كنند!
*`*`*`*`*`*`*`*`*`*`*`*`*`*`*`*`*`*`*`*
ببخشيد اگه كمي طولاني شد!
از يه جهتي داشت از موضوع اصلي داستان دور ميشد از طرفي خيلي موضوع جنگي شده بود!
راهنما: يه راهنمايي براي اينكه داستان بهتر پيش بره و هيجانش بيشتر باشه اينكه ما گروه ضربت طوري عمل كنه كه خوده هيولاي آتشين شمشير رو به گروه بده! ===>
به طور مثال !!! نقد ميشود ممنون(پادمور)