ياهو
در راه به مكاني كه در افسانه ها نام آنجا را " جلگه ي عشق " آورده بودند حركت ميكردند.
هگريد كه هنوز احساس بي حالي در وي مشهود بود با كمك دارن جلوتر از همه راه ميرفت.
صداي چهجه پردنگان و كندن درختان توسط داركوب باعث شده بود بچه ها براي مدتي احساس آرامش به آنها دست دهد و به سختي هايي كه پشت سر گذاشته بودند توجهي نكنند و با فراغ بال به راه خود ادامه دهند ، جنگلي پر از درختان سر به فلك كشيده كه تازه جوانه زده بودند و شكوفه هاي كوچك گلهاي پامچال همه چيز را براي زيبايي فراهم كرده بود بخصوص نسيم ملايمي كه در حال وزيدن بود و آسمان آبي آن روز !
همه سكوت را ترجيح ميدادند و با شگفتي به اطراف و بالا رفتن حيوانات از درختان نگاه ميكردند .
بعد از كمي پياده روي ، هگريد نگاهي به نقشه ي قديمي كه در دستش بود انداخت و گفت:
- بهتره از اينجا به بعد احتياط كنيم! اين نقشه داراي ابهام هستش، ولي هر دو در آخر به مكاني ميرسيم كه بايد جاي مورد نظر ما باشه!
همه ي بچه ها با حركت سر موافقت خودشون رو اعلام كردند و به راه افتادند.
گروه هر جلوتر ميرفت شكل درختان دچار تغيير ميشد ، تعدادي در هم تنيده بودند و بقيه داراي نقش ها و اشكالي به شكل قلب تير خورده يا حروف اول اسم ها نوشته شده بود.
همه با كنجكاوي به هگريد نگاه ميكردند و انتظار توضيح از طرف وي را داشتند ، در همين حال هگريد دست دارن را رها كرد و روي تخته سنگي نشست و گفت:
- اين داستان برميگرده با سالها قبل ، درست زماني كه شاهزاده ادوارد در دوران كودكي خودش به سر ميبرد ، ادوارد در دست نوشته هاي خودش به چنين مكاني اشاره كرده و گفته " اينجا يادگار پدربزرگ من است ، عشقي آتشين ولي كوتاه ! " گويا پدربزرگ شاهزاده ادوارد عاشق دختري ميشده ، ازقضا اين دختر يك معشوق ديگر هم داشته! اين دو تصميم ميگيرن با هم دوئل كنند تا هر كدوم كه پيروز شد بره و با دختر مورد علاقش ازدواج كنه! همينطور هم ميشه و بعد از دوئل پدربزرگ شاهزاره پيروز ميشه ، اما وقتي وارد كليسا شدند ، خانواده ي اون پسره كه كشته شد ميان و براي دختر آرزو ميكنن كه دچار جنون و نفرين بشه! در اون روز هيچ كس توجهي نميكنه اما به مرور زمان حال مادربزرگ ادوارد بد و بدتر ميشه! پدربزرگ هر كاري از دستش بر مياد انجام ميده تا عشقش سلامت رواني خودش رو بدست بياره ولي نتيجه اي نميده و در يكي از روزهاي سرد زمستاني جنازه ي مادربزرگ شاهزاده ادوارد كه خودش رو از ساختمان پرت كرده بود پيدا ميشه! از اون روز به بعد پدربزرگ ادوارد همه چيز رو رها ميكنه و به مكاني دوردست مياد و اينجا رو پيدا ميكنه و تا آخرين روزهاي عمرش اينجا زندگي ميكنه! ولي بعد ها فهميد كه يكي از خدمتكارانش ، همسرش رو دچار جنون كرد!
و باز هم سكوت!
پس از چند دقيقه فكر كردن پاتريشيا گفت:
- پس چرا اين مكان اهريمني شده؟؟ مگه نبايد از محبت و عشق لبريز باشه؟؟
هگريد نقشه را تا كرد و گفت:
- اوهوم! ولي همون كسايي كه مادربزرگ ادوارد رو به قتل رسوندند تا اينجا به دنبال همسرش اومدن و با انواع حيله ها توانستند بعد از مرگ پدربزرگ شاهزاده اينجا رو تصرف كنند.
- بسيار خب بهتره بلند شيم براي شادي روح پدربزرگ شاهزاده اين مكان رو از دست شياطين انسان نما پاك كنيم!
همه ي بچه ها با اعتماد به نفسي كه پيدا كرده بودند به راه افتادند.
---*---*---*---
بهتره نفر بعدي جلگه و افرادي كه اونجا هستند رو توصيف كنه!
با تشکر نقد میشود(پادمور)