صبح روز بعدپسرا در گوشه اي از تالار نشسته بودند و دنيس داشت قضيه ي ديشب رو براشون تعريف ميكرد...
لودو: ايول، بازم مخ اريكا! دنيس تو كه از خداييش خيلي خنگي...!
دنيس: لودو ميزنم لهت ميكنم ها، هنوز زير چشت از سري قبل كبوده... ديديم نقشه قبليتو...!
زاخي: ميگم خدا كنه حالا بتونه بزنش...
دنيس: چي ميگي! يعني اريكا كتك ميخوره!
زاخي: ها؟؟ نه! گفتم يعني اون بهانه دستش بياد كه بزنتش!
دنيس: نه خير، خاطرت جمع، به اريكا گفتم اونم كمربند مشكلي داره... گفتم خيلي حرفييه... خودش ميدونه چجوري بزنتش...
لودو: خوب بابا، حالا جو نگيرتت...
ارني: بچه ها، مثل اين كه شروع شد...
كوين: آخجون من هم برم دعوا، ما تو تيمارستانمون هر روز دعوا ميكرديم... بلدم ها...
لودو كوين رو كه قصد داشت تكون بخوره سر جاش نشوند و گفت: بشين سرجات. ساكت باشيد ببينيم چي دارن ميگن...
اريكا خيلي جدي در حالي كه دفتري در دست داشت اخم كرده بود و تو صورت اوريك زل زده بود...
- چرا دفتر منو اينجوري كردي؟
- اريكا جون من كه نميفهمم چي ميگي؟!
- ميگم چرا دفتر منو خط خطي كردي؟
- اريكا جون، من نكردم كه!!!
- چي؟!!! چي گفتي؟!!!
***شپلخ***عصر همان روز...- هوو هوو هوو هوو، هوو هوو هوو هوو... (صداي گريه ي يك جن خانگي!!!) هوو هوو هوو هوو... فخخخخخخخخخخخخ! (
)
لودو: اوريك، اوريك بيا بيرون... بابا چيزي نشده كه... بيا بيرون...
دنيس: چي چي رو چيزي نشده لودو جون، اريكا زده لت و پارش كرده...
در اين لحظه گريه ي اوريك شدت بيشتري ميگيره...
دنيس به صحبتش ادامه ميده: ببينم راستي لودو كي بود گفت اوريك كمربند مشكي داره؟
لودو:
من چميدونم!
ملت پسرونه:
لودو: مگه من گفتم! به من چه!
ملت:
لودو: خوب تقصير خودشه خالي بسته بود واسه من!
گريه ي اوريك تبديل به جيغ و خود زني شديد ميشه...!!!
دنيس: راستي بچه ها قراره من امشب با اريكا بريم بيرون...
در اين لحظه اوريك از زير تخت مياد بيرون... و در حالي كه بدنش غرق خونه... ميپره تو بغل لودو...
- لودو، لودو، لودو... (و زار زار گريه ميكرنه...)
لودو به بدن تكه پاره شده ي اوريك نگاهي ميكنه و ميگه: خوب تو كه كمربند مشكي نداري چرا واسه ملت خالي ميبندي... كه بعد اريكا اينجوري بزنه...
زار زارِ وحشتناك اوريك به هوا بلند شد... و اجازه نداد لودو حرفش رو ادامه بده...
در همين لحظه صداي اِما از طبقه ي پايين به گوش رسيد كه لودو را صدا ميزد... (شفاف سازي: پسر ها در طبقه بالا در خوابگاه بودند و دختر ها در طبقه ي پايين در تالار...)
- لودو، لودو، لودو جان يه لحظه مياي؟
لودو:
اِما باري ديگر لودو را صدا ميزنه و لودو به خودش مياد.
- آره عزيزم، الان ميام
و اوريك را كه از شدت عصبانيت و ناراحتي و حسادت و درد و بدبختي و...(
) مثل آهن گداخته شده بود را از خودش جدا كرد و به آغوش ارني انداخت و به طبقه ي پايين رفت...
ارني:
بابا اوريك يه حموم برو گاه وقتي...! همين كارا رو ميكني دخترا بهت نگاه هم نميكنن ديگه...
اوريك با شنيدن اين حرف ها به حد انفجار رسيد و به سرعت خودش رو از ارني جدا كرد و به سمت پنجره رفت و خودش رو كوبيد به شيشه و شيشه رو شكست و خواست خودش رو از پنجره پايين پرت كنه كه تازه فهميد تالار هافل در زير زمينه و اصلآ پنجره نداره.
---------------------------------------------------------------
واقعآ ببخشيد كه طولاني شد...
هووم...
منتظر نقديوس هستم...