چگونه ديوارهاي حمام مي توانستند قهقهه بزنند يا چگونه گوش انسان مي توانست چنين قهقهه اي را تحمل كند، مهم نبود. اينكه چند تا از بچه ها هنوز كنار ديوار هاي حمام نيمه جان افتاده بودند، مهم نبود. اينكه در نيم ساعت گذشته چقدر عذاب كشيده بودند، مهم نبود. فقط يك چيز اهميت داشت؛ كهنه كتابي مخوف، كه اكنون چون راهي ناگذير در برابر آنها بود. حمامي كه تا چند لحظه پيش، اتاق اعدام آنها بود همينك بهشتي مي نمود كه هر نظري راجع به ترك آن احمقانه مي نمود و در پيش رويشان دروازه هاي دهشت انگيز جهنم گشوده شده بودند.
چاره چه بود؟ تصميم چه بود؟ بايد به دنبال دوستانشان مي رفتند يا خود را از كتاب مصون مي داشتند؟ آيا راه حلي منطقي نبود كه كتاب را همان جا نابود كنند تا حداقل ديگران به دام آن گرفتار نشوند؟ چه بايد بكنند اين خام بچگان؟
شايد هرگز اين راز آشكار نشود كه دِرِك در آن هنگام چرا و به پشتوانه چه نيرويي اراده اي باب ميل مام بزرگ همه آنها، هلگا هافلپاف بزرگ، گرفت و استوار گفت: "بايد بدنبال دوستان رويم. آيدن، دراز مدتي اسير اين كتاب سياه بوده اي و اگر بخواهي خود را از آن دور نگه داري، جاي هيچ سرزنشي نيست. فقط بگو كه چگونه بايد اين نبرد را آغاز كنيم؟"
آيدن برخاست و مصمم به چشمان درك خيره شد. صدايش لرزشي را كه درك انتظار داشت، نداشت: "چگونه از اين نبرد سر باز زنم كه مام بزرگ، هلگا، به اين سبب مرا براي خروج از جهنم ياري كرد تا راهنماي شما باشم. اگر از اين سفر سر باز زنم چگونه در آبگينه چهره خود را نظاره ايستم؟"
درك جوان زهرخندي زد و كتاب را برداشت. نگاهي به مصبب مصيبت ها انداخت و با صدايي نه بلندتر از نجوايي مصمم اما ترسيده گفت: "پس به وظيفه ات عمل كن و در اولين گام بگو كه چگونه بايد اين نبرد را آغاز كنيم؟"
كتاب خود، آيدن را از جواب گفتن آسوده كرد. تابشي از انوار سرخ جهنم حمام تالار را روشن كرد. پيكر درك، سوار بر انوار آتش گون پيچ و تاب خورد و به آرامي در كتاب فرو رفت و به همان آرامي نيز، طنين فرياد دردآلودش رو به خاموشي تاخت. نور سرخ، آخرين پرتو هاي تهديد آميزش را روي صورت پيكرهاي خشك شده تاباند و سپس به جايگاهش، در اعماق جهنم بازگشت.
اولين تنديسي كه از شوك به در آمد، آيدن بود. لبخندي به تلخي تمام رنج هايي كه در آن سال ها كشيده بود، زد و گفت: "رو به دنباله روي درك جوان دارم. كس ديگري هم هست كه بخواهد در اين راه سخت و تيره ما را همراهي كند؟"
سدريك از جا جست و گفت: "هافلپافي ها هرگز تنها نخواهند بود. نه تا زماني كه خون هلگاي كبير در رگي فرزندي از فرزندان آدم در جريان باشد." سدريك دستي كه دير زماني در طلب اسنيچ هاي طلايي بود، را به سوي خطرناك ترين بلاجر تاريخ دراز كرد. "ازيزل! مرا نيز به اعماق دامت فرو بر كه در دام بودن با دوستان گوارا تر از آن است كه چون موش هاي ترسو خود را كنار كشيم."
چه نيرنگي در كار بود و چه دامي گشترده كه خندانه مستانه ازيزل اين چنين آشكارا لرزه بر زمين و زمان مي انداخت؟ چه هيزمي آن آتش سرخ را به پا كرده بود كه پرتويش اين چنين دهشت بار پلك ها را به بسته شدن وا مي داشت؟ چه دردي داشت اين سفر كه هر كس پا در آن راه مي گذاشت، چنين سوزناك فرياد مي كشيد؟
آيدن نگاهي به جمع انداخت. "مي بينيد كه ازيزل چه مشتاق است تا كسي را به اعماق دنيايش فرو خورد؟ اميدوارم مدت زيادي به انتظار ديگرا همراهان نمانيم." سپس آيدن نيز رفت تا دوباره به دنبال بدارش، جستجو را آغاز كند.
دو نفر بعدي اِما و ورونيكا بودند كه پشت سر آيدن وارد كتاب جهنم شدند. شايد هلگا مي خواست نشان دهد كه وفاداري وفادارانش فقط در پسران نيست و حتي ترسيده ترين دختران اين دير(1) هم به هنگام لزوم به شجاعت سايرينند.
********************
ساعت ها از ترس خشكشان زد. تمام حس هايي كه زماني در يك انسان بود، به دردي جان سوز بدل شدند و در قالب اشك هايي از درد نامتناهي جوشيدند. چه سرانجامي در انتظارشان بود كه چنين سرآغازي داشت؟
پس از دراز مدتي كه هيچ ساعتي آن را ندويد؛ آن گاه كه درد سوزان چشمه هاي اشك را خشكاند و آرزوي مرگ و خلاصي چون ويروسي در ذهنشان گسترش ميافت؛ شن هاي داغي بدن مسافران را پذيرا شد. به داغي همان درد.
شايد زماني اين پهناور ضربه هاي سم آهواني زيبا را كه مي خراميده اند، تحمل كرده باشد. شايد زماني شاخ هاي گوزنان چون پرچم هايي در اين دشت به احتزاز در آمده باشند. شايد زماني كسي اين دشت را سبز از چمن ديده باشد. ولي مطمئنا آن زمان در وراي خاطرها بوده است.
اكنون چشم تيزبين ترين عقاب ها نيز انتهاي ريگزارهاي سوزان را نمي ديد. حتي اثري از سراب هم نبود، ريگ هاي داغ و تل ماسه ها و ناله هاي سوزناك. جهنم چه عذابي بيش از آنجا مي توانست داشته باشد؟ آيا جهنم هم مي توانست عجيب تر از آنها باشد؟ چگونه ممكن بود وسط چنين كوير خشكي باتلاق وجود داشته باشد؟ باتلاق هايي پر از مايع درد، و بخار هايي از عذاب خالص.
پنج تازه وارد، تازه از جا برخاسته بودند كه متوجه شدند، همه آن چه شن مي نمود، شن نبود. موجوداتي به سمت آنها مي خزديدند. به راستي كه پوستي متشكل از شن و ماسه داشتند. با چشماني كه پر شده از همان مايعي بود كه باتلاق هاي آن جا را پر كرده بود. پنتاهاف(2)، گروه پنج نفري هافلپافي ها، به سرعت راهشان را به سوي ناكجايي در انتهاي دشت عذاب انتخاب كردند.
به راستي چرا ساعتي در آن مكان وجود نداشت، حال آنكه نياز به ساعت بيش از هر جايي احساس مي شد. چه مدت بود كه آن راه بي انتها را پا مي كوبيدند. چند بار زمين خرده بودند و چند بار باد وحشي شن ها را به سمت چشمانشان هدف رفته بود؟ چند بار باتلاق ها، كه تنها آب هاي موجود در آن مكان نفرين شده بودند، عذابشان را چون فرياد دردآوري از زبان ساكنانشان به گوش آنها كوبيده بودند؟
پنتاهاف در كنار باتلاق بزرگي تسليم خستگي شد. زانوها به اسارت خستگي در آمدند و ريگ ها از ميان پارگي هاي لباس ها، پوست آنها را با زبان هاي داغشان ليسيدند. آيا به آن اندازه توان داشتند كه آه كشند؟ به هر حال فرقي نمي كرد؛ باتشينان(3)، موجوداتي كه در باتلاق هاي آن دشت ساكن بودند، اين وطيفه را به جاي آنان انجام ميدادند.
توجهشان به باتشيني كه در آن باتلاق ساكن بود، جلب شد. به مانند ديگر باتشيناني كه ديده بودند، نيمه پاييني بدنش در باتلاق فرو رفته بود. شايد هم پايين تنه اي نداشت. ولي بالا تنه اش پوشيده از ماده پر كننده باتلاق بود كه به طرز مشمئزكننده اي، به جاي مو از سرش مي روييدند و به درون باتلاق سرازير مي شدند.
باتشين آوازي سر داد. صداي عجيبي داشت. به عظمت ترس، به خوف انگيزي آن دشت، به فلاكت بازنده، به واقعيت خود آنها. آواز پر قدرتي كه ظاهرا تنها دليلي بود كه باتشين به خاطر آن در زمره دارندگان وجود قرار مي گرفت. آوازي چنين(4):
ندايي از اعماق دشت است ... گـر چـه نـادي آن زشـت است
شـكـسـت و خـواريِ باتشين ... عـلـت هـمـه آن فـقط بود اين
كـه وقـت ترسيدن از شيطان ... بـر اسـب لـج بـيـفـشردم ران
آمـد كـه قـدرت نـمايي كند او ... نـشـد نـصيبش جز آبي بد بو
بـبـيـن مـنـو بـكـش منو ازيزل ... جـــز درد نــيـسـت در ايـن دل
آيدن به سختي گفت: "باز هم پرتويي از اميد است كه دلش را درد فراگرفته، بسيار موجوداتي را ديدم كه ديگر دلي نداشتند."
...
--------------------------------------
(1) : دير همون گروه در مدرسه هاگوارتز است.
(2) : پنتاهاف رو از تركيب "پنتا" و "هافلپاف" گرفتم. اگه اشتباه نكنم "پنتا" تو يوناني به معني پنج بود. تو شيمي زياد استفاده ميشه ولي ممكن اشتباه كرده باشم. اگه اشتباه كردم نفر بعدي درستشو بنويسه و لطفا بهم بگين.
(3) : باتشين رو از تركيب "باتلاق" و "نشين" گرفتم به معني "باتلاق نشين"
(4) : اين شعر رو تا مي تونيد با لحن فرياد و زجه بخونيد. هر چه بيشتر اين كارو بكنين، به منظور من نزديك تر ميشين.
-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-
خب لطفا هر دو تا ناظر بيان نقد كنن. اگه بقيه هم وقتي ميان پستو ادامه بدن، نظرشونو راجع به اين بگن خوشحال مشم. ولي قبل از اين كه نقد كنين يه دو مورد رو خودم بگم:
1- مي دونم كه طولاني شد، ولي خب تقصير من نيست اصلا تو خونم نيست كه كوتاه بنويسم و البته فك كنم بايد وسطاي اين پست قطعش مي كردم و مي ذاشتم براي نفر بعد ولي خب دلم نيومد يه همچين فرصتي براي نوشتن اينا رو از دست بدم.
2- يه خورده لحن رو حماسي كردم كه به خصوص توي ديالوگ ها تو چش مي زنه. ولي خب گفتم اگه وسط اين نوشته، ديالوگ ها رو به همون لحن محاوره اي بنويسم خيلي ضايع ميشه.
3- خب فك كنم طرز نوشتن اين پست با بقيه پستا (پستاي قبلي) فرق داشت، لطفا هم نظرتون رو راجع به اين نوع نوشتنم بگيد و هم اين كه اشتباه كردم وسط اون نوشته هاي قبلي با اين شيوه نوشتم؟
4- من اين پنج نفر رو از بين اونايي انتخاب كردم كه تو پستاي قبلي مصدوم نبودن. مثلا احتمالا شخصيت لودو رو بايد حتما مياوردم ولي خب تو پستايي قبلي لودو بيهوشه و درك اونو كول كرده، بنابراين نمي تونسته به اين سفر بياد.
5- فك نكنم وقت بشه اين پست رو دوباره خوني بكنم، لطفا غلطهاي املايي و تايپي رو بيخيل شيد.
*** راستي يه چيزي ميشه من از الآن پست خروج از كتاب يعني وقتي پنتاهاف به دروازه بهشت مي رسن رو ريزرو كنم؟
خيلي دوست دارم اون پستو من بنويسم. اگه اجازه هست
درك جان پستت واقعا پست پر محتوايي بود . گرچه ده دقيقه زمان برد تا اون رو دقيقا و با موشكافي تمام بخونم.فضاسازي و توصيفاتت واقعا عالي بود . واقعا عالي . طوري كه زبانم از بيان اون قاصره . پستت خيلي قشنگ خواننده رو مي بره توي بحر همون زمان . و مي تونه تمام اون اتفاقات و رنج و درد رو به خوبي با تمام وجودش درك كنه . از اين نظر تاثير بسزايي داشت . ايرادهات با توجه به اينكه ظاهرا وقت نكردي كه از روي پستت دوباره بخوني ، انگشت شمار بود . خيلي توي پستت دقيق شدم ، اما جز چند تا ايراد نگارشي چيزي نديدم . كه اون ها رو هم مطمئنا مي تونستي با يك بار خوندن از روي پستت ، رفعشون كني.پاراگراف بندي هم با توجه به تغييرات موضوعات رولت خوب بود . ايراد بارزي نداشت.فقط يه چيزي:* شايد زماني اين پهناور ضربه هاي سم آهواني زيبا را كه مي خراميده اند، تحمل كرده باشد. * ( شايد زماني اين پهناور، ضربه هاي سم آهواني زيبا را كه مي خراميده اند، تحمل كرده باشد. ) عدم رعايت كاما در اينجا خوندن جمله رو براي خواننده دشوار مي كنه.نوع بيان نوشته و ديالوگ هات هم خوب بود . از اين نظر كه به قول خودت حماسي نوشته بودي . كار سختي هست ولي به خوبي از پسش بر اومده بودي . ولي اين طور نوشتن ، خوندن پست رو حتي براي خواننده هم مشكل مي كنه . طوري كه بايد ششدانگ حواسش به نوشته ها باشه . اصلا نمي گم كه اين طرز بيان بده ، فقط گفتم كه اين نكته رو هم در نظر بگيري. اتفاقا پست تكنيكي اي بود كه هر كسي توي نوشتن اين گونه پست ها قهار نيست. واژه سازيت هم جذاب بود . و كار خيلي خوبي كردي كه در انتهاي پستت نحوه ي ساختن واژه هاي جديدت رو هم توضيح داده بودي . ( پنتاهاف ) هم درست بود . اشتباه نكرده بودي.خلاقيت جالبي به كار برده بودي.پستت طولاني بود . ولي حوصله ي فرد رو سر نمي برد . ولي خواهشا ديگه تا اين حد طولاني پست نزن . اين پستت هم به خاطر اينكه از معدود پستهاي عالي بود ، بهش گير ندادم. و در مورد آخرين نكته . بذار فعلا داستان پيش بره ببينيم چطور هست . بعدا به دروازه ي بهشت هم خواهيم رسيد .موفق باشي درك هميشه عاشق نقد .
از اونجايي كه اريكا جان نقد طولاني زدن
مجالي نموند!
و اين پست رو از اين طولاني تر نميكنم!!!
فقط خيلي كوتاه بايد بگم:
توصيفاتت زيبا بود، ولي در چند مورد (زياد نبود!) اشكالاتي درش ديده ميشد!
در مورد ديالوگهات هم كه گفتي... درسته كه ريتم حماسي داره پستت ولي دليلي نميشه ديالوگ ها رو هم به همون نحو بنويسي.
نظر خاصي ندارم در مورد اين كه نحوه ي ديالوگها چطور بود! و آيا ميخورد به تاپيك يا نه! چون زياد تفاوتي نداشت.
ولي بايد بگم كه سبك زيبا و جالبي بود، ميتوني بيشتر روش كار كني، ولي نه به اين شكل، بلكه در جاي خودش و يا به يه نحو جالب تري وسط پستاي ديگه! فكر ميكنم خيلي عالي بشه!
توصيفات و فضا سازي خيلي خوب بود!
ديالوگ ها رو هم گفتم! اگر معمولي هم مينوشتي هيچ فرقي نداشت و شايد بهتر هم ميشد! اينجوري يه جورايي مصنوعي جلوه ميكنه!
زياد صحبت نميكنم!
فقط در مورد اون پستي كه گفتي از الان رزرو كني! نه عزيزم! اينطوري هام نيست! بهترين راه اينه كه اين تاپيك رو زير نظر بگيري، هر وقت نوبتش شد، سريع بپستي!
راستي، ديگه پست با اين طول نزني كه خودم قيچيش ميكنم!!!
در كل پست عاليي بود! تبريك ميگم بهت!