ياهو
تنها صداي گريه به گوش ميرسيد.
هواي سرد داخل گودال باعث سست شدن عضلاتش شده بود. اما با اين حال ميتوانست با تكيه دادن به ديواره هاي يخي اندكي راه برود. بعد از چند دقيقه راه رفتن از داخل غاري كه تمام ديوارهايش از قنديل هاي برنده تشكيل شده بود ، توانست نور و روشنايي را كه در فاصله ي چند متري اش بود را حس كند و ببيند ، وي چند بار چشمانش را باز و بسته كرد تا سوزشي كه چشمانش داشت را تسكين دهد .
تنها صداي هق هق گريه به گوش ميرسيد.
كمي كه جلوتر رفت ...
- آآآآي ي ي ي ...
كمي جلوتر رفت اما ناگهان برخورد شي سنگيني را كه به سرش اصابت كرده بود را احساس نمود و دوباره بيهوش شد.
كسي كه با گرزش به سر جسي زده بود نگهبان جنگل بود كه با كمك يكي ديگر كشان كشان جسي را با خود روي زمين ميكشيدند و به سوي قصر يخي كه توسط ملكه ي بدجنسي اداره ميشد مي بردند.
زمان به سختي ميگذشت ، بخصوص براي جسي كه بدون حضور هيچ ياوري مثل دوستانش داشت تلخ ترين روزهاي عمرش را سپري ميكرد... همه چيز از نطر وي تار و مه آلود بود. سفيدي زياد محيط اطراف باعث ميشد چشمانش اذيت شوند و اشك سرازير شود. به محض ورود آنها به قصر آن دو نگهبان جسي را به سمت پله هايي كه مشرف به تخت ملكه ي سرزمينشان ختم ميشد ، پرت كردند.
ملكه با ديدن جسي خنده اي از روي عصبانيت كرد و در كمال غرور درحالي كه داشت از پله ها پايين مي آمد ، گفت:
- دختر گستاخ ! چقدر به خودت جرات دادي بدون هيچ اجازه اي وارد سرزمين من بشي ؟؟؟
جسي كه با زحمت خود را سر پا نگهداشه بود گفت:
- من و دوستانم يك هدف واحد داريم ! ما براي زنده كردن ياد شاهزاده ادوارد ....
هنوز حرف جسي تمام نشده بود كه يكي از نگهبانان با گرزي شيشه اي اش به شكم او زد و وي را پخش زمين كرد .
- آآآآي ي ي ي !
صداي گامهاي ملكه مانند پتكي به اعصاب جسي اصابت ميكرد. سپس نگاهي به وي كرد و خم شد و در حالي كه به موهاي جسي مشكي كه روي شانه هايش ريخته بود اشاره كرد و گفت:
- داشتن هر چيز سياهي در سرزمين من مجازات داره ! ... وحالا تو اي جاسوس بزدل ! ... بايد موهاي خودت رو از دست بدي! اين حداقل مجازات براي توئه !!تا درس عبرتي باشه براي دوستات !!! يوهاهاها !!
حسي كه از شدت درد اشك در چشمانش جمع شده بود و بغض گلويش را ميفشرد سعي داشت از جا بلند شود كه ناگهان چندين نگهبان وي را به سمت دخمه اي تاريك بردند.
هنوز هم صداي گريه به گوش ميرسيد.
- هي، هي با توام! بيدارشو آشغال! پاشو ببين چقدر زيبا شدي! هاها!
جسي مكثي كرد و بعد از چند لحظه چيزي را كه ميديد باور نداشت! آنها موهاي جسي را از ته كوتاه كرده بودند -حالا ديگر او مثل پسرها شده بود- ديگر هيچ چيز برايش ارزشي نداشت! ... چند دقيقه گريه كرد ، خاطراتش با دوستانش را تك تك از نظر گذراند تا اينكه تصميم گرفت با تغيير شكل دادن و تبديل شدن به چيتا و ظاهر كردن نشانه هاي قدرتش دوستانش را از مكاني كه قرار داشت مطلع سازد. اما با روح افسرده اي كه داشت بايد تلاش زيادي ميكرد.
.............................
- حالا بايد از كدوم طرف بريم ؟!؟!؟
دارن نگاهي به لوپين كه اين سوال را پرسيده بود كرد و گفت:
- بايد منتظر فرمان هگريد باشيم!
هگريد كه در گوشه اي ايستاده بود و هيچ نمگيفت لحظه اي به همه خيره شد و گفت:
- كسي اين احساسي كه من دارم رو داره ؟! من احساس ميكنم يكي درخواست كمك ميخواد!
- يعني ممكنه جسي از روش قديمي استفاده كرده باشه !؟!؟
هگريد از جا بلند شد و با صداي آرامي گفت:
- از جسي هر چيزي بر مياد ، اون داره راه رو نشون ميده ! بهتره از سمت راست بريم ! بايد به قصر ملكه ي يخي بريم ! جسي اونجاست.
همه سرشان را به علامت تاييد تكان دادند و آماده ي حركت شدند كه هگريد گفت:
- تا اونجايي كه جسي داره ما رو راهنمايي ميكنه ، بايد از دالان زير زميني بريم. اونجا از يه در مخفي ميتونيم به جسي برسيم ! البته اگه كسي اون اطراف نباشه!!! من پيشنهاد ميدم تعداديمون بريم! دارن و پاتريشيا با من ميان ! بقيه همينحا باشن تا اگه مشكلي پيش اومد براي كمك حاضر باشين. بايد عجله كنيم بچه ها فقط 5 دقيقه زمان داريم.
هگريد حرفهايش را زد و همراه دارن و پاتريشيا به راه افتاد.
* چهار دقيقه بعد *
- جسي ، جسيكا تو انجايي !؟؟!
صداي گريه ي دختري كه با تمام وجود اشك ميريخت به گوش ميرسيد. چندي بعد صداي جابه جا كردن اشيايي شنيده شد ، و بعد از آن جسي از سوراخي بيرون آمد ! گريه ي زياد چشمانش را قرمز كرده بود، هر يه با تعجب به جسي نگاه ميكردند اما قبل از اينكه منتظر عكس العمل كسي شود خود را در آغوش هگريد رها كرده بود و بي صدا ميگريست.
آنها در حال خارج شدن از تونل زير زميني بودند كه صدايي از دور شنيده شد " اون دختره فرار كــــرده " !!!!!
- اوناهاش دارن فرار ميكنن ! برين دنبالشون !!! بايد همشونو دستگير كنين !!!!!
و باز هم هيچ صدايي جز گريه ي جسي به گوش نميرسيد.
------*-------*-------*---------*---------*--------
ببخشيد نميدونم چرا اينقدر زياد و طولاني شد !!
نفر بعدي "لطفا":خب همونطور كه اشاره كردم! نگهبانان سرزمين يخي ميخوان اون 4 نفر رو دستگير شن ! ... در ضمن اينكه اعضاي گروه ميخوان انتقام بلايي كه سر جسي اومده رو بگيرن !!! ... پس بايد آماده ي يك جنگ و مبارزه با اهالي سرزمين يخي بخصوص ملكه ي اونجا باشيم!!!