چشمان درک فریاد هراسان ورونیکا را در امتداد انگشت اشاره اش طی کرد. ارتشی خاکستری پهنه افق را با مشعل هایشان می سوزاندند. پنتاهاف ناامیدانه در طلب چاره یک دیگر را نظاره می کردند.
ارتش اورک(1) ها لحظه لحظه نزدیک تر می شد. ترس حتی فرار را هم از آنان دریغ می کرد. تنها چیزی که پنتاهاف می دیدند، قامت اورک ها و مشعل هایی به بلندی نیزه بود که در دست هاشان حمل می کردند. به راستی که تمام کارآگاهان وزارت خانه از پس آنها بر نمیامدند.
پنتاهاف کمی با ترس به عقب رفتند ولی ارتش اورک ها در حال محاصره آنها بودند یا در واقع آنها را محاصره کرده بودند. سدریک اولین کسی بود که چوبدستش را کشید و پس از او، سه نفر دیگر هم آن کار را کردند. پیکر نیمه جان اما در میان حلقه چهار نفره آنها قرار گرفت. تکه چوب هایی را که در دست داشتند، برای دفاع از خود بلند کردند و چه احمقانه! اما با تمام توانش بلند شد و ایستاد.
ورونیکا: "تو بلند نشو اما. هنوز خیلی ضعیفی."
اما: "نمی خوام همون جور که دراز افتادم رو زمین بمیرم. من ..."
صدایش پیش از خودش به چاه مرگ فرولغزید. ارتش مخوف چنان نزدیک شده بود که تک تک آنها را می دیدند. همگی به موجوداتی که اورک می پنداشتند، خیره ماندند. حتی ماسه زار هم زیر پای آن ارتش نفرین شده می لرزید.
اندامی به مانند انسان داشتند، با پوستی از خاکستر و رگ هایی که گویی آتش مذاب در آنها جریان داشت. به هنگام حرکت سر هایشان چون کسانی که زیر عذاب و شکنجه اند، به این طرف و آن طرف می جهید. گویی که آنها مجسمه هایی چوبین بوده باشند که شعله عذاب از درونش زبانه کشیده و خاکسترشان کرده باشد. رگ های سرخشان که کاملا روی پوست خاکستر شده اشان قرار داشت، رگه های مواد مذاب در بین سنگ های آتش فشانی را به یاد می آورد.
پنتاهاف در میان حلقه قطور محاصره خاکام(2) ها خشک شده بودند. طلسم ها در ظرف ذهنشان ته نشین شده بود و ماهیچه ها وظیفه خود را از یاد برده بودند. چشم همه آنها، به سردسته خاکام ها خیره مانده بود که اکنون جلو می آمد. مشعل بلندش، در واقع نیزه ای بود با سر نیزه ای از جنس آتش.
خاکام بزرگ روبروی درک ایستاد. چوبدست و خنجری که در دست درک بود، کاملا بی فایده می نمود. خاکام بزرگ نیزه اش را چرخاند و آن را با نوک در زمین فروکرد. ناگهان آتشِ سرِ همه نیزه ها خاموش شد. گویی که ترس و گرما نیز با این حرکت خاموش شده بودند. توضیحی وجود نداشت ولی پنتاهاف اکنون آسوده بودند.
خاکام بزرگ شروع به صحبت کرد: "شما ترموسور(3)، خزنده آتش را از بین بردید. خاکام ها از شما تشکر می کنند." صدایی خشک داشت که به سان شعله های آتش می لرزید. سپس بدون هیچ اخطاری، همه خاکام ها نیزه هایشان در زمین فرو کردند و زانو زدند.
پنتاهاف چنان تعجب کردند که حتی نتوانستند نفس های حبس شده در سینه اشان را بیرون دهند و فقط به خیل عظیم خاکام ها که اکنون روبروی آنها زانو می زدند، خیره ماندند.
-------------------------
"خاکام ها کسانی هستند که محکوم به حبس در جهنم میشن ولی می تونن از زیر این تنبیه فرار کنن. برای اینکه بتونی از جهنم فرار کنی، باید مثل شما از مراحلی بگذری. بنابراین ما هم این کارو کردیم ولی ترموسور ما رو گیر انداخت. این بلاییه که آتش ترموسور سر ما آورده. زمانی ما هم مثل شما آدم بودیم." سارِن، خاکام جوانی که مامور همراهی آنها شده بود، اینها را توضیح داد.
سینِوا، خاکام دختری که مامور پرستاری از اما بود، گفت: "خیلی خب سارن، به جای گفتن اینا خدا رو شکر کن که ترموسور از بین رفته."
اما: "یعنی هیچ راهی برای درمان شما وجود نداره؟"
"شما نباید به فکر این موضوع باشید، شما فقط باید به فکر تجدید قوا و ادامه دادن راهتون باشید. شما که نمی خواید تا ابد اینجا بمونید؟ حالا با من بیاید. چیزایی هست که باید بهتون نشون بدم." خاکام بزرگ، آرزن، برگشته بود و اما را خطاب قرار داده بود.
پنتاهاف به دنبال آرزن بزرگ به راه افتادند. چیزی که مایع تعجبشان میشد، این بود که چطور خاکام ها می توانستند آتش را به شکل خانه در آورند و در آن زندگی کنند. در تمام آن شهر فقط یک جا را دیده بودند که از آتش ساخته نشده بود و آن تالاری بود که آنها در آن استراحت می کردند تا از گرمای آتش در امان باشند.
ده دقیقه بعد، به دیوار بلند و طویلی از آتش رسیدند. آرزن بزرگ در مقابل آن ایستاد و گفت: "لطفا رد شوید" سپس دستش را به طرف دیوار آتشین گرفت. نگاهی به چهره های مردد پنتاهافی ها کرد و ادامه داد: "این آتش شما رو نمی سوزونه. به من اعتماد کنین و رد شین."
این بار آیدن قدم جلو گذشت و بدون هیچ مشکلی از دیوار رد شد و پس از آن چهار نفر دیگر هم رد شدند. درک به بازمانده کنده سوخته درختی تکیه کرد، سوتی زد و گفت: "اگه نسوخته بود، خیلی خوشحال میشدم که اینجام"
به واقع بر بقایای جنگلی باشکوه ایستاده بودند. مطمئنا زمانی درختان بزرگی در آن جنگل بوده اند. ورونیکا به درختی اشاره کرد که کاملا سالم و پا بر جا بود، البته مشکلش این بود که خاکستر شده بود. مجسمه ای خاکستری از یک درخت کامل. اما دستش را به طرف درخت دراز کرد ولی با اولین برخورد دستش با درخت، خاکستر ها فروریختند و اما را مدفون کردند.
سدریک و آیدن به کمک چوبدست هایشان اما را از خاکسترها در آوردند و لباس هایش را تمیز کردند. آرزن گفت: "اون موقع ها همه درخت ها مثل همین بودند، بعد کم کم بر اثر برخوردهای کوچکی مثل این، ریختند. حالا بیاید. باید به اونجا بریم." و با دست به نقطه ای در دوردست اشاره کرد.
جایی در قلب جنگل سوخته، برگهایی سبز خود نمایی می کردند. دیدن آن برگ ها آن هم میان دنیایی از خاکستر، پاهای پنتاهاف را به دویدن وا داشت و ده دقیقه بعد، تا جایی که می توانستند سرهاشان را بالا گرفته بودند تا بتوانند نوک آن درخت باشکوه را ببینند.
شاخه های آویزان درخت چون گیسوانی پریشان در بادی ناملموس می رقصیدند و هزاران میوه رنگارنگ در میان آنها چشمک می زدند. قطر تنه درخت تقریبا به اندازه یک اتاق بود. درک سوت کوچکی زد و گفت: "بنابراین خاکام ها هیزم یه قرن جهنم رو این جا قایم کردند!"
خاکام های زیادی برای دیدن آن لحظه، آنجا جمع شده بودند. لحظه عزیمت جنگجویان. آرزن، خاکام بزرگ زیر درخت، پشت به میزی که پنتاهاف روی آن را نمی دیدند، ایستاده بود. پنتاهاف کمی این پا و آن پا کردند. آرزن لبخندی زد و آنها را فراخواند.
سایه درخت، پوست خاکستری اش را گرفته بود. باور کردنی نبود ولی آنها اکنون می توانستند چهره سالم او را ببینند. پیرمرد سرزنده ای بود و به نظر می رسید که آنجا بودن و آن موقعیت او را یک قرن جوان تر کرده باشد. آرزن برگشت و چیزی از روی میز برداشت.
آرزن به طرف اما که در سمت چپ صف پنتاهافی ایستاده بود، رفت. نیزه بلندی از جنس طلا در دست داشت که تیغه آن به نظر از جنس یخ بود. اما دست لرزانش را جلو برد و آن را گرفت. آرزن گفت: "«اشک زرین»، جنسش از طلاست و نوکش رو با اشک ققنوس جلا دادن. ضربه اش برای دشمنان مرگ آور و برای دوستان شفا دهنده است." سپس دوباره به طرف میز رفت و چیزی برداشت.
سپس به طرف ورونیکا که سمت راست صف ایستاده بود، رفت و بومرنگی به او داد. سیاه رنگ بود و با کنده کاری های طلایی. "فقط کافیه پرتش کنی و اراده کنی که کجا بره. «شکارچی شب» هدفت رو برات می زنه" آرزن این را گفت و دوباره چیزی از روی میز برداشت.
شمشیر بلندی را به طرف سدریک گرفت و گفت: "سنگین و خطرناکه ولی وقتی ازش استفاده کنی می فهمی که چیزی جز ترس نمی تونه جلوی تیغ «آتش» رو بگیره."
آرزن دو دشنه بلند را به طرف آیدن که سمت راست درک ایستاده بود، گرفت و گفت: "یکی «بُن» برای حفاظت از خودت و دیگری «بان» برای کمک به دوستانته. از «بُنابان» خوب استفاده کن. منظورمو که می فهمی؟" آیدن با سر تایید کرد و دشنه ها را گرفت.
سپس آرزن رو به درک ایستاد. چشمهایشان برای لحظه ای در هم قفل شد و سپس درک به آرامی گفت: "من هدیه ام رو گرفته ام." آرزن لبخندی زد و با دست به پنتاهاف اشاره کرد که دنبالش بروند.
آرزن پنتاهاف را از راهی میان ریشه های عظیم درخت هدایت کرد. به نظر زیر زمین حرکت می کردند. راهروی تاریکی بود که با تابش نور از نوک نیزه اما روشن شده بود و نمناک به نظر می رسید. در انتهای یک پیچ، باریکه نوری دیدند. قدم هایشان را تندتر کردند تا با دیدن یک صندلی راحتی که در انتهای دالان، بی هیچ دلیلی عقب و جلو می رفت، متعجب شوند.
آرزن گفت: "خب حالا دیگه باید برید. مواظب باشید. موجودات اهریمنی همه جا هستند و مشکل اینجاست که اکثر طلسم های شما تاثیری روی اونا ندارند. البته همیشه در کنار این اسلحه ها چوبدست هاتون رو آماده داشته باشید. به هر حال اونا هم خوبی های خودشونو دارن."
پنتاهاف آخرین نگاهشان را به دورنمای درخت سبز انداختند و به راه افتادند. فقط درک بود که ایستاده بود و آرزن را که روی صندلی راحتی می نشست، تماشا می کرد. آیدن گفت: "بیا دیگه درک"
درک نگاه دیگری به آرزن انداخت. آفتاب چهره اش را پشت سایه ریشه های قطور درخت سبز که از خاک بیرون آمده بودند، پنهان کرده بود. با این حال درک مطمئن بود که دارد لبخند می زند. سپس در حالی که به طرف بقیه می رفت، آرام گفت: "خداحافظ پدر"
سدریک گفت: "چی؟ پدر؟ اون پدرت بود؟"
درک لبخندی مشابه همان هایی که آرزن می زد، زد و گفت: "هم آره هم نه. می دونی من یکسال پیش اون زندگی می کردم و آخرشم به خاطر من مرد. یه روز وقتی که با چند تا از اوباش محله دعوام شده بود، اومد که ما رو جدا کنه و چاقویی که قرار بود منو بزنه، به اون خورد."
ورونیکا پرسید: "چرا تو یکسال با اون زندگی می کردی؟ یا اصلا چرا دعوات شده بود؟"
"میشه این موضوع رو ول کنین؟ هنوز کلی راه داریم که باید بریم." درک این را گفت و به نقطه ای دوردست در بیابانی که کاملا یکسان می نمود، اشاره کرد.
----------------------------
1- اورک: اورک رو که دیگه خودتون باید بدونین چیه. نمی دونین برین ارباب حلقه بخونین یا نگاه کنین.
2- خاکام: خاکادم = خاکستر + آدم، که بعدش برای قشنگی دال رو حذف کردم.
3- ترموسور: Thermosour = Thermo + sour ترمو به معنی آتش یا حرارت و سور به معنی خزنده. ترموسور هم که دیگه میشه خزنده آتش.
----------------------------
1- لودو بیا منو معلق کن (بر وزن پیشی بیا منو بخور
) ببخشید که پستام طولانی میشه ولی جون خودم این تاپیک اصلا می طلبه که پست کیلومتری بزنی! لودو اگه فک می کنی پستم دیگه زیادی طولانیه، اجازه داری هر جور دلت خواست قیچیش کنی یا حتی پاکش کنی ولی خداییش باید اینو می نوشتم
2- تریپ ارباب حلقه ها رو حال کردید؟
فقط حیف الف های من پوستشون سوخته!
3- دیدم اگه دو تا پست دیگه مطابق روند قبلی بزنیم، بدبخبتی های این پنتاهافای ها به ادیسیوس میگه زکی! گفتم بیام یکم خستگی از تنشون در کنم.
4- اون تکه صندلی راحتی و رابطه آرزن و درک اصولا هیچ ربطی به ماجرا نداره و فقط به دلایل شخصی نوشتمشون. یه جور ادای دین به یکی از دوستان. پس بی خیالش شید.
5- نقد کنین
واقعا عالی بود . عالی . ايرادی نداشت به جز اينکه خيلی طولانی بود . ولی جذابيت سوژه ت اين ايراد رو هم می پوشوند . تخيلت واقعا جذاب بود . طوری که من يکی رو تا آخر پستت کشوند . اونم بدون ايجاد خستگی .اگه بخوام قسمت های برجسته ی پستت رو بگم ، بايد از همه شون نام ببرم .
ولی به نظر من اون قسمت که مشخص شد خاکام ها قصد نابودی پنتاهاف ها رو ندارن ، خيلی جالب بود . يه شوک قشنگ به خواننده وارد می کرد.
کلمات جديدی هم که ساخته بودی خيلی خوب بودن . نشون ميده که خيلی با ابتکاری .
از اونجايی که عالی بود از نقد بيشتر معذوريم !پستت رو هنوز نخوندم! ولي هرچقدر هم كه جالب نوشته باشي! به هيچ وجه يك پست خوب نام نميگيره!!!
حيف نبودم. مگر نه فقط يك سوم پستت رو ميزاشتم بمونه!
دوستان عوض اين كه هر يك ماه يه پست هزار خطي بزنيد! هر دو سه روز بپسيتد، ولي كوتاه! تا هم داستان رو با ايده هاي خودتون پيش ببريد و هم جذابيت افزايش پيدا ميكنه...
براي طول پست ها، به عنوان مثال پست اما دابز در همين تاپيك (دو پست بعد از اين پست) پست شماره 182# براي يك موضوع جدي و با اين شرايط از نظر طول يك پست خوب هست، بلندتر از اون غير قابل قبول هست!