وحشت و هیجان تمام وجود درک را پر کرده بود...چهره ی هراس برانگیز ازیزل با لبخندی شیطانی جلوی چشمانش بود و چشمان خبیثش را می دید که برق عجیبی داشت.
درک دیوانه وار به دنبال روزنه ی امیدی می گشت.به اطراف نگاه تندی کرد و بعد دوباره نگاهش را به ازیزل انداخت...اما نه! او دیگر آنجا نبود .هوای خفقان آوری در جریان بود.درک تکانی را در اطرافش احساس کرد.این خودش بود که تقلا می کرد تا از جای خود بلند شود.درک به سرعت از جا برخاست و قبل از این که درک دیگر بتواند از جا بلند شود به سرعت به سمت یکی از تکه های منفجر شده ی سنگ دوید. او آن را می دید...درخشش الماس را بر سطح سنگ داغ و سرخ می دید.سنگی که تک و تنها تنها در بیست قدمی آن ها افتاده بود.تنها چند قدم با آن فاصله داشت...دستانش را دراز کرده بود...
_"نـــــــــه!"
درک با شدت به عقب پرتاب شد.درد وجودش را در بر گرفت.قهقهه ی شیطانی ازیزل وجودش را پر کرد...ازیزل او را به عقب پرتاب کرده بود.
_"نه...تو نمی تونی...هرگز نمی تونی اونو برداری.تو می میری...می میــــری!هیچ راهی نیست!"
درک نا امیدانه آن را در ذهنش تکرار کرد:"می میری...تو می میری..." انگار این صدا وجودش راپر کرده بود. درک به درک نگاه کرد! چهره ی او نیز هراسان شده بود.
درک با خود فکر کرد اون هم افکار منو داره...اون هم مثل من احساس مرگ می کنه.افکار ما یکیه...اما صبر کن!
...در آن لحظه معنای واقعی این موضوع را فهمید! اون می فهمه...اون می دونه من به چی فکر می کنم!
بارقه ی امیدی به ذهنش راه یافت...افکارش را سخت متمرکز کرد.اون میتونست...بله همین بود! درک فکر کرد:"کمکم کن! ما یا هر دو می میریم یا هردو زنده می مونیم...کمکم کن ...تو فقط باید با من همکاری کنی ...ما میتونیم..."
مواد مذاب به سمت آن دو جاری می شد و گرمای طاقت فرسایی وجودشان را پر می کرد.تا دقایقی دیگر می سوختند...الماس همچنان با برق عجیب و سرخی که حاصل انعکاس مواد مذاب ذاغ و سرخ بود می درخشید.اما سنگ که حامل الماس بود دیگر سرد و تیره شده بود.درک و خودش از جا بلند شدند. درک می لرزید و پای درک می لنگید...
نگاهی به هم انداختند... برای آخرین بار در ذهن خود نقشه شان را مرور کردند و با اطمینان دست هم را فشردند .سپس از هم جدا شدند...
***
امیدوارم مقبول واقع بشه.به هر حال مدت زیادیه نمایشنامه نزدم.اگر بد بود ببخشید.
سامانتا جان خيلي خوشحال شدم، ميبينم دوباره شروع به نوشتن كردي... اميدوارم بيشتر و بيشتر بنويسي و در كنار دوستان لذت ببري!
يه مختصر نقدچه اي (!) مينويسم...
بايد بگم كه با توجه به اين كه مدت ها ننوشته بودي خيلي خوب بود.
توضيفاتت خوب بود... روي فضا سازي بيشتر ميتوني مانور بدي تا فضاي داستانت جذاب تر شه.
در انتخاب كلماتت هم دقت كن تا بهترين و مناسبترين كلمه رو از بين چندين كلمه و عبارت هم معني كه وجود دارن انتخاب كني، اين خيلي مهمه و خيلي تاثير داره.
پاراگراف بنديت هم خوب بود، فقط يه مشكل كوچولو داشت تو پاراگراف دوم!
* توي پستت خيلي ريز نميشم... باشه پستاي بعدي.
فعلآ همين؛
منتظر پستاي بعديت هستم...
[b][size=small][color=3300FF]دوست داشتن کسانی که دوستمان میدارند کار بزرگی ن