سوژه جديدبرگهاي نارنجي رنگ پاييزي چرخ زنان از شاخه هاي خود جدا شده و همراه باد به سمت قطار قرمز رنگ حركت كردند.
برگ زرد رنگي از پنجره وارد كوپه شد. دانگ پنجره كوپه را با اكراه بست. دورا در حالي كه بلوز بافتني اش را از داخل چمدان خارج ميكرد، گفت:
- هوا چقدر سرد شده!
دنيس از روبروي او در حالي كه دستهايش را تكان ميداد گفت:
- ديوانه سازها افتادن دنبالمون.
اريكا با آرنجش به او كوبيد و گفت:
- شوخي نكن دنيس!
درك نگاهي به او انداخت كه كتاب قطوري در دست داشت و با اخمي بر ابرو آن را ميخواند.
- چي داري ميخوني اريكا؟ هنوز كه درسهامون شروع نشده.
اريكا موهايش را از روي صورتش كنار زد و گفت:
- امسال فرق ميكنه! ما سال ششمي شديم و درسهامون فوق العاده سخت شده.
مرلين خميازه اي كشيد و به راهروي قطار نگاهي انداخت:
- اين چرخ دستي وامونده چرا نمياد؟ من دارم از گشنگي ميميرم.
دورا در حاليكه كه هنوز مي لرزيد از جا بلند شد و گفت:
- من ميرم ببينم چرا نيومده. شايد گرمم بشه!
...
- ساعت چند مي رسيم؟ درك پرده هاي پنجره رو بده كنار ببينم خورشيد رفته يا نه!
- خودت اين كارو بكن. مگه نميبيني چراغهاي كوپه رو روشن كردن؟! خب شب شده ديگه.
دانگ در حالي كه بند كفشهايش را مي بست گفت:
- تقريبآ نيم ساعت ميشه كه نيمي رفته دنبال چرخ دستي؛ چرا اينقدر دير كرد؟
اريكا در حالي كه كتابش را مي بست و چشمهايش را ميماليد، از جا بلند شد تا رداي مدرسه را از چمدانش در بياورد.
- الان برميگرده. لابد يكي از دوس پسراشو تو يكي از كوپه ها ديده و رفته اونجا!
دانگ سرخ شد! اريكا پشت به او بود و لبخند شيطنت آميز روي لبانش از ديد دانگ پنهان بود. دنيس پوزخند زد و به چهره ي دانگ خيره شد. دانگ با ترديد، رو به دنيس گفت:
- مـ... منظورش كيه؟
دنيس در حالي كه پوزخندش بزرگ ميشد، جواب داد:
- جمع بست؛ گقت دوست پسراش!
دانگ كه طوري وانمود ميكرد كه انگار حرف او را نشنيده از جا بلند شد و گفت:
- ميرم ببينم چرا دير كرده.
دانگ از كنار مرلين كه چرت ميزد گذشت و از كوپه خارج شد. اريكا خنده كنان به دنيس چشم دوخت. دنيس گفت:
- آفرين، داري ياد ميگيري!
درك بيخيال از جا بلند شد تا پرده ها را كنار بدهد.
- كار جالبي نبود. دوست داري با هم دعوا كنن؟ هر چند حقشه... هي بچه ها، تا حالا نديدم قطار از چنين جايي بگذره!
اريكا به سمت پنجره چرخيد و دهانش از تعجب باز ماند. از جا بلند شد تا بهتر ببيند.
- خداي من، اينجا ديگه كجاست؟
زمين انگار خونين رنگ بود. زميني نا هموار و پر از چاله و بر آمدگي! درختاني زرد رنگ و بوته اي كه تيغ هاي سياه رنگش برق ميزد؛ و عجيبتر از همه آسماني بود كه همچون چمن سبز رنگ بود!
دنيس كه سعي ميكرد تمسخر را به جاي حيرت در صدايش جاي دهد، گفت:
- اين بك گراند جديد پنجرمون است. مجازي است!
اريكا كه مشخص بود سعي ميكند حرف دنيس را باور كند، رو به درك گفت:
- ممكنه! پنجره رو باز كن.
درك با ترديد پنجره را به سمت داخل كشيد و به سرعت به سرفه افتاد. هوا بوي پلاستيك سوخته ميداد!
دنيس كه همچنان نمي خواست باور كند، گفت:
- بابا بيخيال. بيايد بريم تو راهرو تا بك گراند هاي پنجره هاي ديگه رو بهتون نشون بدم.
دنيس به سمت در كوپه رفت و در حالي كه پاي مرلين را كه همچنان خواب بود، كنار ميزد؛ در كوپه را باز كرد و وارد راهرو شد.
راهرو سر تا سر خالي بود و صداي خنده و جيغ و داد بچه ها به گوش نمي رسيد. تمامي پنجره هاي راهرو همان منظره ي عجيب و رعب انگيز را نشان ميداد. اريكا صداي نااميدي از كنار گوش دنيس در آورد. نگاهي به كوپه هاي ديگر انداخت و ديد كه پرده هاي تمامي آنها كشيده شده و چيزي قابل رويت نيست. درك متعجبانه پرسيد:
- اينجا چرا اينقدر سوت و كور است؟
دنيس به سمت يكي از كوپه ها رفت و گفت:
- بزا ببينم اين چيزايي رو كه ما ميبينيم بقيه هم ميبينن! شايد توهم زديم.
اريكا بازوي دنيس را گرفت و گفت:
- بزا اول بريم دنبال دانگ و دورا، چرخ دستي و خانمي كه اون رو ميگردونه هميشه ميرن جاي راننده قطار و اونجا ميمونن. من نگرانم... بزا اول اونها رو پيدا كنيم!
----------------------------------هين... فك كنم سوژه رو فهميديد! قطار هاگوارتز داره به يه مقصد ديگه ميره؛ جايي خيلي وحشتناك و عجيب. سرنشين هاش هم عوض شده. يعني به غير از اين شش تا هافلپافي بقيه كوپه ها از موجودات عجيب ديگه اي پر شده!
پست هاي اينجا جدي است! لطفا كسي طنز ننويسه! لطفآ سوژه رو خراب نكنيد! شش نفر بچه هاي تو كوپه اينها هستن: دنيس، اريكا، ماندانگاس، نيمفادورا، درك، مرلين مك كين.
اين پست اغازين بود زياد شد. بقيه انقدر طولاني ننويسن.
با دقت و وسواس پست بزنيد!