یه روز رفتم خونه ی عمه شاقلی ! خونشون خیلی دور بود .
دو هزار پانصد کیلومتر اونور تر از دریای مدیترانه بود شونصد فرسخ دور تر از کوه های اطراف اروپا و شیشصد و شصت و شیش سه تا شیش داره ! ( چه ربطی داشت این الان خودمم هاج و واجم !
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f87046ed246c.gif)
)
خلاصه یه طیاره اسکورت اجاره کردم و رفتم خونشون کمتر از دو تا شیش ثانیه ای !
در زدم رفتم ببینم عمه جان شاقلی به چه دلیلی من رو احضار کردن که دیدم تو یه مسئله ی ریاضی مونده !
* سن پدری چهار برابر سن پسرش است ، اگر از پنج برابر عددی سه واحد کم کنیم عرض مستطیلی 15 سانت است . الف ) عدد دیگر چیست ؟
ب ) در این صورت پیدا کنید پرتغال فروش را !
خلاصه گفتم عمه جان ! جانم به فدایت ! این همه شوور عمه ی خدا بیامرزمون وقف تحصیلتون کرد ، توی این مسئله موندید ؟ این که کاری نداره !
قلم و داد دستم و شروع کردم به محاسبه ...
تقریبا سه چار ساعت بعد عمه که خر و پفش داشت گوش آسمون رو نوازش میکرد بلند شد و حاضر شد رفت برای یه ساعت بعد که صبح بود نون بخره و یه ذره پیاده روی کنه تا کمی تا اندکی لاغر شه !
منم همونطوری موندم تا بالاخره ، بابا نیوتونی ، انشتینی کسی بیاد کمکم !!!
خلاصه شیش دقیقه بعد نیم ساعت از رفتن عمه جان میگذشت که ییهو : بووووم !
ابری غلیظ ضاهر شد و در اون بین چند نفر اومدن !
دو ساعت بعد عمه شاقلی بالاخره برگشت و ایشون رو با آقایون : انشتین ، نیوتون ، و دوشیزه مادام کوری آشنا کردم .
این بود رویای خواب چهار شب و اندی پیش من !!!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smil4b45f0db7e235.gif)