مورفین دستش را به کوبه ی در بزرگ هاگوارتز گرفته بود. اما برای در زدن تردید داشت. با خود اندیشید:«چرا از همون اول به فکرم نرسید؟ چرا قاب آویز رو پیش دامبلدور نیاوردم؟ اینطوری هم جاش امن تر بود و هم... ساموئل پیر الان زنده بود.» بغض بی رحمانه گلویش را فشرد. از خودش بدش آمد. سر به سمت جاده ی منتهی به هاگزمید گرداند.
دانه های یخ زده ی برف به دست بوران سوزناک شبانه در جاده ی سوت و کور می رقصیدند.
تصمیمش را گرفت. باید به مغازه ی ساموئل برمی گشت و قاب آویز اصلی را برای دامبلدور می آورد. شنل کهنه اش را به خود پیچید و در جاده ی هاگزمید سرازیر شد.
***
مرگخواران کم کم آماده ی حرکت می شدند.
بلاتریکس گفت:« برمی گردیم ناکترن! شاید بتونیم اونجا چیزی پیدا کنیم که کمکمون کنه بفهمیم مورفین از اونجا به کجا رفته.»
چشمها با نفرت بلاتریکس را برانداز کردند.
***
آتش شومینه ی مغازه با شعله های سبز زبانه کشید و مورفین از درون شومینه بیرون خزید.
بی معطلی به سمت فرشینه رفت و کنارش زد. آجرهای پشت فرشینه ویران شده بود و اثری از قاب آویز قلابی نبود.
تمام وجود مورفین یخ کرد. نمی توانست باور کند که بلاتریکس با این سرعت رد او را پیدا کرده، قاب آویز را به دست آورده و آنجا را ترک کرده باشد.
آن زن خود شیطان بود.
با ناامیدی دستش را داخل حفره ی دیوار کرد و به جستجو پرداخت. در کمال ناباوری دستش به سطح صیقلی قاب آویز خورد. انگشتانش را به دورش حلقه کرد، با سرعت بیرونش کشید و زیر نور ضعیف چراغی که از بیرون به داخل مغازه می تابید بررسی اش کرد. خودش بود. قاب آویز اصلی بود و چقدر عجیب بود که بلاتریکس به قاب آویز قلابی شک نکرده بود.
شادمان و با عجله به سمت شومینه رفت، اما ناگهان ایستاد. لبخندی که از شادی به دست آوردن قاب آویز بر لبانش نشسته بود محو شد. آهسته برگشت و به جسد بی جان ساموئل خیره شد. به خاطر کشتن پیرمرد، هرگز خود را نمی بخشید.
قاب آویز را به گردنش انداخت. سپس خم شد و جسد ساموئل را به دوش گرفت و آهسته به سمت شومینه حرکت کرد. باید خودش او را به خاک می سپرد، اینگونه شاید عذابش کمتر می شد.
ناگهان در مغازه به شدت گشوده شد. مورفین به سمت در برگشت و شبح شوم بلاتریکس را بر آستانه ی آن دید. آخرین تصاویری که دید چهره ی پیرمردی بود که از دوشش به زمین افتاد و نور سبز و قدرتمندی که بر سینه اش نشست.
***
بلاتریکس به آرامی به دو جسد کنار شومینه نزدیک شد، قاب آویز را از گردن مورفین بیرون کشید و دوباره به سمت در خروجی برگشت.
***
پیشنهاد می کنم ادامه ی داستان رو بر طبق کتاب پیش ببریم، یعنی لرد قاب آویز رو به هورکراکس تبدیل می کنه و به همراه کریچر اون رو در غار جاسازی می کنه و بعد از اون ریگولس بلک به کمک کریچر جای قاب آویز قلابی رو با اصلی جابجا می کنن.
اصیل زادگانی که با این پیشنهاد موافقن لطفا قبل از ادامه دادن داستان حتما و حتما اون قسمت از کتاب هفتم که صحبت هری با کریچر در خانه ی گریمولد هست رو مطالعه کنن تا بتونیم داستان رو به خوبی پیش ببریم.
ممنون. ![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smil4645f787eee70.gif)