دامبلدور با وحشت به چهره ی اشفته ی فلیچ نگاه کرد و سپس با عجله به تالار عمومی رفت.مک گونگال با عصبانیت نگاهش می کرد :مگه نگفتی میری نه و نیم میای؟
_خب حالا یک بار هم نه و نیم می ام.این ابنبات رو بگیر تا من برم برگردم!
_:no:
_ چرا ؟ این قدر خوشمزست.طعم پرتقال میده.راستش اون موقع ها که با گریندال می رفتیم ..!
_من البالویی می خوام
_خب پس اینو بده به هوریس تا من بگردم!
سپس با عچله پشت میز مدیر ایستاد و شروع به سخنرانی کرد :همه ی دانش اموزان من،مسابقه رو چند دقیقه ای عقب می اندازیم.فعلا همه به خوابگاه هاشون برن تا ساعت 10 و نیم هم کسی بیرون نمی اد!من باید جایی برم!
مک گونگال : فقط می خواد بیشتر بخوابه!
ملت گریفندور :
رون ویزلی با شادی گفت :اوه هری نمی دونی این چه قدر خوبه.من هنوز نقاشی که از چهره ی هرمیون کشیدم تموم نکردم.راستش توی رنگ کردن موهاش اشتباه کردم و اشتباهی طلایی شد
هرمیون گفت :شماها همیشه این قدر طولش می دید
هری با کنجکاوی پرسید :ببینم ،تو چی کشیدی هرمیون؟!
هرمیون با خنده گفت :من عکس یک یونیت دندان پزشکی رو کشیدم!
هری بزور جلوی خنده اش را گرفت و ساکت شد!
ملت اسلیترین :
بلاتریکس در حالی که موهایش را تاب می داد گفت :این مدیر خون لجنی ما،همیشه یک چیزی رو کش می ده!
رودولف گفت :اوه بلا ،نمی دونی چقدر این عکست خوب شده!:
بلا :
ناگهان نفاشی بلیز شروع به لرزیدن کرد و لرد به ارامی گفت :بلیز احمق،داری چه غلطی میکنی؟ نکنه رفتی منو لو بدی ؟!تو نمی دونی شخصیت کمه توی اسلترین؟میری منو لو می دی ها؟!
بلیز در حالی که سعی می کرد لرزش تابلو را متوقف کند گفت :سرورم،بخدا من اینجام .این دامبلدور مارو معطل کرده.!
ولدمورت با صدای بلندی گفت :اوه حدس می زدم.این پیر خرفت همیشه اصیل زادگان رو معطل می کنه!
ناگهان مک گونگال به بلیز نگاه کرد و گفت :چیزی گفتید اقای زابینزی؟
_خیر پرفسور
_اما من صدایی مثل پیر خرفت شنیدم.!
_من نبودم پرفسور
_چرا ،تو بودی !
_نه بخدا!
ناگهان از ان طرف میز اسلترین نارسیسا جیغ کشید :مدیر رفته!
ملت دانش اموز :
مک گونگال :
باز رفت بخوابه.
مک گونگال به ارامی گفت :دیدید که پرفسور چی گفت؟ همتون تا ساعت ده و نیم توی اتاقاتون بمونید تا ایشون برگردند و داوری انجام شه.!
هزاران فرسنگ ان طرف تر :در ماشین زباله بری {توجه:ماشین به سمت خارج از شهر می رود تا زباله هارا خالی کند}دامبلدور در میان انبوهی از زباله ها گیر کرده بود.بوی گوجه های گندیده شده ماشین را برداشته بود و دامبلدور در پشت کیسه های زباله پنهان شده بود که راننده اورا نبیند.!ناگهان احساس کرد ریشش سنگین شده است و بوی بدی می دهد.یک موز به ریشش چسبیده و رنگ ان به ریشش در امده بود.
_اوه نه یا مرلین کبیر!
ریش نازنینم.چقدر برای بلند شدنش زحمت کشیدم ! چقدر سعی کردم سفید و تمیز نگهش دارم.چقدر مسواکش زدم
تنها برتری من نسبت به تام همین ریشم بود..چقدر به این واون گفتم من ریشمو تو اسیاب سفید نکردم از من عبرت بگیرید و حرفمو گوش کنید.حالا چی؟ یک ریش زرد!
دامبلدور به ارامی بلند شد ولی ریشش زیر پاهایش ماند و دوباره به میان کیسه های زباله پرتاب شد و نصف بیشتر ریشش کنده شد!
_یا مرلین،یا مرلین،این چه عذابیست که برما روا می دارید؟ مگر من در راه پیشرفت آسلام تلاش نکردم؟ مگر من برای پرسی کلاس خصوصی نزاشتم؟ مگر من همیشه برای زیارت شما به مرلینگاه نمی رفتم؟! این چه بلایی است که بر من نازل کردید.یا مرلین کبیر.به دانش اموزان چه بگویم،ریشم کجا رفت ؟ ریش زرد بدست ریش کوتاه جدا..یا مرلین مرا از این عذاب مرلینی دور بگردان !
10 دقیقه ی بعد ماشین زباله بری در خارج از شهر ایستاد.!و مردی با ریش های کوتاه زرد و عینکی که گوچه به ان چسبیده بود پیاده شد و به سمتی رفت که مرد زباله هارا خالی می کرد! 20 دقیقه از 45 دقیقه مهلتش گذشته بود.قثط 25 دقیقه وقت داشت.و این بدین معنا بود که باید 5 دقیقه ای ساعت را پیدا می کرد وگرنه همه چیز بهم می ریخت!
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۶ ۱۴:۲۱:۲۲