فقط يه قسمت از پست فنرير گري بك رو تغيير ميدم... اميدوارم هيجان انگيز تر بشه.
*******************
اسنیپ: رابستن...تو همینجا میمونی تا برگردیم نمیخوام فکر کنه که ما از اینجا رفتیم آتشو روشن نگه دار...
پاق(افکت آپارات)رابستن تنها درون کلبه روی صندلی ای که چند لحظه پیش اسنیپ روی آن نشسته بود خودرا انداخت و چشمانش رابست .
نور آتش تنها نور درون کلبه بود و نیم کره راست صورت اورا گرم و روشن کرده بود.لحظه اي بعد صدايي از پشت پيشخوان شنيد.انگار چيزي افتاده باشد.بلافاصله از جا پريد و چوبدستش رو به سمت تاريكي محض آن سمت گرفت و گفت:
_از اون پشت بيا بيرون!حرفش به اندازه ي كافي براي مرد پشت پيشخوان لزوم آور بود كه كه كمرش رو راست كرد و صاف وايساد. اندك نوري كه به مرد ميرسيد، تاسي سرش رو مشخص ميكرد. رابستن چوبدستش رو روشن كرد و چهره ي مرد را به درستي ديد.
_ببخشيد قربان، نميخواستم مزاحم استراحتتون بشم!
مرد كافه دار به وضوح ترسيده بود و دو دستش رو به حالت بي خبري بالا گرفته بود.رابستن نفسي كشيد و چوبش رو پايين آورد .
_ دفعه ي بعد به اين خونسردي نيستم... برو از بيرون چند تا هيزم بيار؛ آتش شومينه داره خاموش ميشه.
مرد با اندكي خوشنودي به سمت در رفت.
******
چند نفر با رداي بلند با فاصله ي اندك از هم، از غيب ظاهر شدند. مردي كه زودتر از همه ظاهر شد و در جلوي بقيه قرار گرفته بود، خيلي آروم سرش رو بلند كرد. به اطرافش نگاهي انداخت . جنگل كنار كافه به مراتب متراكم از آنجايي بود كه در آن ظاهر شده بودند. ميتونست گستره ي پرتوي نور خورشيد رو ببينه كه تاريكي سياه شب رو به لاجوردي ميميراند. كوهي در دوردست ها نمايان ميشد كه صخره اي به نظر ميرسيد . در فاصله ي كمي از آنها دهكده اي به چشم ميخورد كه از دود كش بعضي از انها دود به آسمان لاجوردي ميرفت.هنوز تكه ابرهايي از بارش شبانه ي ديشب در آسمان ديده ميشد.
_از اين طرف.سوروس به آرامي به سمت دهكده به راه افتاد. اميدوار بود كه از مقصودش زياد دور نباشد. به آرامي به پنتاگرام فلزي در زير ردايش دست كشيد. مطمئن بود كه آنجاست ولي با اين كار حس غرور و افتخاري از خدمت به اربابش در وجودش شعله گرفت. با هجوم خاطره ي چگونگي بدست آوردن پنتاگرام، لرزشي بر بدنش ايجاد شد. خورشيد ديگر به بالاي كوه مقابلش رسيده بود ،و به دهكده ميتابيد. ولي پرتوي نور خورشيد هيچكدام از مرگخوارها رو گرم نميكرد.سوروس ايستاد.در حالي كه از دهكده چشمش رو بر نميداشت، گفت:
_از ظاهر اين دهكده معلومه كه بايد يه دهكده ي مشنگيه.
(سامانتا به زمين تف كرد) از هم جدا نميشيم! ميريم داخل دهكده شايد اطلاعاتي بدست بيارم...فقط ظاهرتون رو تا ميتونيد به شكل مشنگا در بياريد.
پشت در كافه سوروس به فنرير اشاره كرد كه پشت در مخفي بشود و مراقب باشد. فنرير در تاريكي پشت ديوار كافه فرو رفت. سوروس وارد كافه شد و سامانتا و رودوولف با فاصله ي اندكي به دنبال سوروس وارد شدند.
مردي صندلي ها رو ميچيد و با غرولند چيزي درباره ي گردشگران خارجي به مرد سيگار به دستي ميگفت:
_...از وقتي كه دوباره ،اين فرشته يا هرچيز ديگه اي توي دهكده ي فاتيما ظاهر شد، ديگه كمتر كسي براي گردش به اين دهكده مياد...اما تو اين چند ساله هم اونجا ديگه رونقشو از دست داده؛ اعتقادات مردم هر لحظه ضعيف و ضعيف تر ميشه.
سوروس روي ميزي دور از سامانتا و رودوولف نشست و چاي سفارش داد. با بي خيالي پرسيد:
_چرا كسي ديگه به اين جا نمياد؟
مرد لنگ لنگان چاي رو روي ميز سوروس گذاشت و روبرويش نشست.وقتي لب به سخن باز كرد، انگار دل پري داشت:
_انگار كه تو افسانه ها اومده باشه... از زمان هاي خيلي دور ميگفتن فرشته اي توي جنگل هاي مشرف به آبشار بارسيس(و دستش رو به سمت پشت سرش جهت داد) ظاهر ميشده و مردم رو شفا ميداده...نميدونم... تا اينكه باز چند وقت پيش شايعه ها سر زبونا افتاد، كه اون برگشته. خودشو فقط به چند تا بچه نشون ميداد، و يكيشون به اسم فاتيما رو حتي شفا داده بود_آره ،اسم دهكده از اسم اين دختر مياد_از چيزايي خبر ميداد كه ديگران نميدونستن...جواب خيلي از مشكلات مردم رو ميداد...آدماي خيلي زيادي از گوشه و كنار اين كشور ميرن اون دهكده، تا شايد اونو ببينن.البته بيشتر تابستونا پيداش ميشه... مردم بهش اعتقاد پيدا كردن.ميگن اون قديسه است.آره جوون.
_خب پس چرا ديگه ...
_هومــــــــــــم ... بد دوره زمونه اي شده. ديگه كسي به اين چيزا ارزش نميده...اعتقادات مردم بدجوري ضعيف شده.
و بلند شد و با دستمالي كه داشت ميز را دستي كشيد و به سراغ ميز رودوولف و سامانتا رفت. همه ي چيزهايي كه سوروس در چند لحظه ي پيش شنيده بود، با سرعت سرسام آوري در ذهنش ميچرخيد. و با قدرت فوق العاده اي به نتيجه اي خاص ميرسيد. باز دستي به پنتاگرام كشيد و روي نيم تاج تمركز كرد. مثلث هاي طلايي رنگ چرخيدند و جهتي را نشان دادند. سوروس با خوشنودي تمام سرش رو بالا گرفت وگويي كه از پشت ديوار ها ميتوانست چيزي ببيند، به جهتي نگاه ميكرد كه پنتاگرام و مرد كافه دار به آن اشاره كرده بودند.
*****************
وجود رابستن در كلبه و در كمين بودن مودي ميتونست هيجان انگيز تر باشه...شايد با هم درگير شن
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f87046ed246c.gif)
.مشخصه كه اون فرشته، بايد روح هلنا ريوونكلاو در نظر گرفته بشه.همين.
خارج از رول
دهكده اي به نام فاتيما در يكي از جمهوري هاي بلوك شرق اروپا و بالكان(فكر ميكنم همين آلباني بود) وجود داره كه ميگن فرشته اي در اونجا مردم رو شفا ميده. چشمه ي آب معدني كه از كوههاي اونجا نشات گرفته ، بسيار با ارزشه. سالي يك بار در يك روز خاص (كه يادم نيست چه روزي) اون فرشته ظاهر ميشده... اما اون فرشته مثل اولين بار ظاهرشدنش ، فقط خودشو به 3 تا بچه نشون ميده و با اونها صحبت ميكنه.(اين قضيه مال خيلي سال پيشه شايد جنگ جهاني دو) اون فرشته از بچه ها ميخواد كه اون رو فاتيما صدا كنن و خيلي ها معتقدند كه اون فرشته ،مريم مقدسه(س) . بعضي هم معتقدند كه ممكنه فاطمه (س) باشه.