[spoiler=خلاصه تا اینجا !]گابر و لیسا بر سر موضوعی با هم قهر کردن و لینی و لونا میخوان اون دو تا رو آشتی بدن اما همون شب روح روونا ریونکلا میاد و به گابر و لیسا میگه که اگه با هم آشتی نکنن کل ِ بچه ها رو با خودش میبره .اما گابر و لیسا فکر میکنن این موضوع زیر سر لونا و لینیه و این موضوع رو جدی نمیگیرن! ویولت هم برای حل ِ این مشکل روح ِ روونا رو احضار میکنه و ازش میخواد که ی کاری کنه که گابر و لیسا بفهمن که روونا حقیقی ِ نه ساخته ی لونا و لینی؛ لینی و لونا ب سر اینکه خودشونو فدا کنن با هم دعوا می کنن. قضیه همین جا تموم نمیشه و روح های گروه های دیگه هم میریزن و طلب بدن می کنن. لینی و لونا سعی می کنن که روح ها رو زندانی کنن، غافل از اینکه اونا روحن! و از دیوار رد میشن ... و به قول لینی... و اینک ادامه ماجرا ...[/spoiler]
بارون به صورت های خشمگین بانوی خاکستری، نیک و صورت معصوم و نگران روونا نگاهی انداخت.
وقتی سرش را برمیگرداند، نیش خندی
بر لبانش نقش بسته بود.
لونا ولینی اینجوری
با نگاهی ملتمسانه روونا را می نگریستند.
بارون قدم قدم جلو می آمد.. پــــخ !
لونا و لینی :
-
. ببین کارمون به کجا رسیده ! بارون خاک بر سرت که دو تا بچه، اُسمنگولات می کنن !
- تو رو مرلین، تو رو مرلین ما رو نخور !
- چی ؟
نخورم؟ من که نمی تونم شما رو بخورم. ولی می خوام یه لطفی به شما بکنم و بزارم یکی از ما بشین.
- بله؟ مگه خودت برادر، پدر نیستی ؟ چیکار به خواهر و مادر ملت داری ؟ :no:
- متاسفم ولی وقت برای رجز خونی نمونده؛ بیاین من به دروازه جهنم راهنمائی تون میکنم
آهای با توام! آخی اینقدر گریه کرده گونه هاش سرخ شده، بیوفت جلو تا...
نه !ناگهان گریه لینی و لونا قطع شد، حرف بارون قطع شد، سمت نگاه نیک و بانوی چاق هم قطع شد!
بارون با نگاهش روونا را که اکنون در جلوی لونا و لینی قرار می گرفت، دنبال می کرد. جانم ؟ شما چیزی گفتی ؟
لونا و لینی روونا را با حالتی تشکر گرایانه می نگریستند.
- گفتم نه! فکر می کنم اونا به اندازه کافی تنبیه شدن، شما هم بهتره بس کنید. از این گذشته، اونا بچه های تالار منن و اگه نیاز به تنبیه باشه، خودم تنبیهشون می کنم. پس بطور طبیعی به شما ربطی نداره.
لینی و لونا سرخ شدند!
بانوی خاکستری و نیک که تاکنون ساکت بودند لب به سخن گشودند:
درسته، ولی اونا مارو سر کار گذاشتن، پس فکر میکنم بطور طبیعی به ما هم مربوط میشه.
نیک با سر بی سرش، حرف او را تائید کرد .
- خب فکر می کنم بهتر باشه بپیچی به بازیت و برگردی به تالارت هلنا! یا اینکه مجبورت کنم .
با این جمله بانوی خاکستری، نیک و بارون با بهت زده گی به روونا نگاه کردند ( لونا و لینی رو دیگه خدا میدونه ) .
- چطور جرات می کنی منو به اسم کوچیک صدا بزنی؟
- چطور جرات می کنی اونو به اسم کوچیک صدا بزنی؟
روونا نگاهی از سر عصبانیت به بارون انداخت، بارون سرخ شد!
- کلاهتو بردار هلنا .
در کمال تعجب همه هلنا ریونکلا، کلاه روپوشش را برداشت و با بی میلی به روونا را نگریست .
- خب تو که دخترمی. تو هم که دامادمی ( با دست یه بارون اشار کرد ) ، شما ؟
نیک که هنوز از بهت حرفهای روونا بیرون نیامده بود، نگاهی با دیگران تبادل کرد و یک لحظه بعد، نیک آنجا نبود .
- خیلی خب، برین دیگه، غذام رو گازه تا الان حتما سوخته .
بارون که در جو کلمه ای که روونا او را خطاب قرار داده بود، سیر می کرد، گفت: چشم مادر جان. بخاطر شما می بخشمشون. بای.
و دست هلنا را گرفت و با خود کشید .
لینی و لونا خود را مانند خرگوش از خطر جسته می دیدند، گیو 5 می کردند که ناگهان با چهره اونجوری
روونا روبرو شدند.
- برگردین تالار، منم الان میام باهاتون کار دارم .
لینی و لونا:
ادامه بدین..