خب منم بعد زا 13648264847 (ببخشید نجومیه!!!
)اومدم پست بزنم....قاعدتا زیاد جالب نمیشه....
----------------------------------------------------------------------------
فلش بک:
ملت هافل رحیمو روی دست میبرن بندازنش بیرون...
لورا هنوز داره دماغشو به یاد پتروس فدا کار حفظ میکنه
و ریتا هم که کلا هیچی....
(برای اطلاعات بیشتر به خود ریتا مراجعه شود!!!
)
_مرتیکه ی بوق بوق بوقیییییییی.....(سانسور!!!
)برو هر وقت دکترا گرفتی و خوش تیپ شدی بیا خواستگاری دختر من....نا سلامتی دختر من هلگا هافلپافه....خجالت بکش....میگم سالازار بیاد بخورتت ها....
برو گمشو....
هلگا در حال دویدن به سمت در اتاقش:
_من دیگه نمیخوام...میرم خودمو میکشم...میرم 10 ویژویژوو با هم میخورم خودمو میکشم...اوهو اوهو اوهو(شفاف میسازیم:صدای گریه ی نن جون!!!
)
در همین لحظه لودو میزنه به پیوز اونور دفترچه
:
-پیست...الو؟؟؟..اوییی....هوووش
....پیشت...عجب بابا...پیوز...؟؟؟؟
پیوز:
-هان هان؟؟
-مگه ویژویژو خوردنیه؟؟؟
لورا:
-لودو...
-جانم؟
-خفو شو!!!
_
نمیخوام...
-نمیخوای؟؟؟
-نه...
-تعلیق شدی از تالار....
پیوز از اون ور:
-چقدر حرف میزنی لورا....جو میدی؟؟؟؟حالا تو خفو شو...
لورا:
-
هلگا در حالی که از پنجره داره با حسرت به بیرون نیگا میکنه دهمین ویژویژوو رو هم قورت میده و زیر لبی میگه:
-بای فرار کنم...نمیتونم صبر کنم....نه....نمیتونم صبر کنم تا بچه ها ی خودمو رحیمو ببنیم..(چه جو گیر بود!!!
)باور کن بچه هامون خیلی خوگل میشن...
چشماشون به من میره و اون پاهای نازک قلمیشون به باباشون...
ملت:
-موهاشو به میره و هیکل اسپرتشون به باباشون....
ملت:
دماغشون به من میره...
ماتیلدا از وسط جمع داد زد:(باز من عین گلابی پریدم وسط!!
)
-اه بابا لودو پازشو بزن حالمو بد شد....
پیوز از بالای دفترچه:
-ماتیلدا؟
-هان؟
-زنده ای تو؟
مگه قرار بود مرده باشم؟؟؟
- ای واییییییی!!!!
-چیه؟
-بابا ما واست مجلس ترحیم گرفته بودیم....
-شما غلط کردین....
بابا دگمه ی پازو بزن حالمون بد شد....
در همین حین پیوز طی یک حرکت داغان! بر میگرده به سمت ماتیلدا(مگه بیرون دفترچه نبود؟؟؟
)
-ماتیلدا؟
-هان؟
-خفه شو!!!
-بله؟؟؟
-خفه!!!بعد دوسال اومدی توی تالار یه زری زدی...ببند ببند...تا بعد اومدین بالا به خدمتت برسم...وایسا ای سوژه تموم شه...حالتو میگیرم...بعد 10263537 اومده یه پست داده حرفم میزنه....
-...
ماتیلدا تا میاد جی بزنه لورا یک طلسم خفه سیوس(!) نثار مایتلدا میکنه و دهن ماتیلدا رو میبنده....
در همین حین هلگا داره توی چمدونش وسایلش رو میریزه و به سمت پنجره حرکت میکنه....
تا میخواد بپره بیرو پدرش دررو باز میکنه:
-چه غلطی میکنی؟؟!؟!؟!؟!؟
-هیچی!!!
-اون چیه؟؟؟
-هیچی وسایل اضافیه دارم از پنجره میریزم بیرون...
اما دیگه دیر شده بود بابا ی هلگا دکمه ی ر چمدونو فشار میده و یک سری لباس های زیر قرمز
میریزه بیرون...
درک:
-استغفرالله.....استغفرالله....
-دختره ی بوقی!میخواستی در بری؟؟؟
ادامه ی داستان.....
--------------------------------------------------------------------------
دوستان جدی نگیرید...من کلانمیدونم چرا فضا سازی نمیشه پستام....همش دیالوگه....جدی نگیرید...
ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۳۱ ۱۲:۳۱:۰۰
ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۳۱ ۱۲:۳۲:۱۲
ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۳۱ ۱۴:۰۱:۲۹
ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۱ ۱۰:۰۷:۴۰