خلاصه:
آنتونین به دلیل مرگ پدرش مدتی از خانه ریدل دور بوده.وقتی برمیگرده میبینه که محفلی ها و مرگخواران با هم دوست و متحد شدن و دارن با هم زندگی میکنن.تصمیم میگیره بنا به وصیت پدرش این وضعیت رو عوض کنه و بین این دو گروه تفرقه و دشمنی ایجاد کنه.نقشه اول این بود که نجینی رو به اتاق دامبلدور بفرستن و وقتی لرد متوجه ناپدید شدن نجینی بشه و اونو تو اتاق دامبل پیدا کنه محفلیا رو از اونجا بیرون کنه.ولی این نقشه شکست میخوره...ایوان روزیه نقشه دیگه ای داره.
(توجه داشته باشید که لرد از همه این جریانا بی خبره)
_____________________________
ایوان و آنتونین شبیه دو تا علامت سوال بزرگ شدند!
-نقشه؟کدوم نقشه؟نقشه ای در کار نیست ارباب!شما تشریف ببرین با آرامش بخوابین.ما همینجا گشت میزنیم که کسی مزاحم آسایش شما نشه.
لرد سیاه نگاه تهدید آمیزی به دو مرگخوار انداخت و به اتاقش رفت.
-خب ایوان...نقشه چیه؟
-یه نقشه عالی!حرف نداره.ببینم...بازیگریت چطوره؟
-عالی!شونصد تا ساحره رو همینجوری گول زدم.خیالت راحت باشه...شروع کنیم!
نیم ساعت بعد:صدای فریاد آنتونین در همه طبقات خانه ریدل انعکاس پیدا کرد.طولی نکشید که لرد سیاه و مرگخواران و محفلی ها از اتاقهایشان خارج شدند.همه به طرف آنتونین که در گوشه ای ایستاده بود و با جدیت فریاد میکشید رفتند.لرد که به دلیل پیچیده شدن نجینی به دور پاهایش به سختی راه میرفت به آنتونین نزدیک شد.
-چه مرگته؟یه خواب راحت نداریم ما اینجا!
آنتونین گریه کنان به شخصی که درست جلوی پایش افتاده بود اشاره کرد.
-ارباب کشتنش...جوونمرگش کردن!
لرد تازه متوجه مرگخواری شد که بی حرکت روی زمین دراز کشیده بود.
-این چش شده؟ایوانه؟چرا اینجا خوابیده؟!سرما میخوره خب!
آنتونین دو دستی بر سر خود زد!
-ارباب نخوابیده...کشتنش....با چشمای خودم دیدم که یکی از این محفلیا بدون دلیل بهش حمله کرد و کشتش!اونم با اکسپلیارموس!
لرد کمی از ایوان فاصله گرفت.
-وویی...جسد!...نارسیسا....تو برو معاینش کن ببین مرده یا نه.
نارسیسا با گامهایی لرزان به ایوان نزدیک شد.روی او خم شد و دستش را بطرف قلب ایوان برد.موهای بلندش چهره هر دو را پوشانده بود.به آرامی بدون اینکه لرد متوجه شود از ایوان پرسید:
-دراکو زندس؟
ایوان درحالیکه سعی میکرد لبهایش تکان نخوردند جواب داد:
-آره بابا...تو اتاقش خوابیده!
نارسیسا بطرف لرد سیاه برگشت و با صدای بلند اعلام کرد:مرده!
لرد سیاه که بالاخره موفق شده بود گره های متعدد نجینی را باز کند با نگاهی مملو از خشم به دامبلدور خیره شد.
-این یعنی اعلام جنگ!شانس آوردین که مرگخوار به درد نخوری بود و خودمم قصد داشتم بکشمش.زود از خونه من گم شین!برین گوشه خیابون بخوابین!