هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ یکشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
(اصولا لازم نیست سه تا پست خلاصه بشه ، ولی سوژه اون وسطا یه تغییراتی پیدا کرد که برای جلوگیری از اشتباه اجبارا خلاصه مینماییم!)


خلاصه:

رز ویزلی میخواد مرگخوار بشه.لرد سیاه ازش میخواد هری پاتر رو براش بیاره.رز به سراغ جیمز سیریوس پاتر میره و با توجه به اینکه جیمز عاشق رز شده ازش میخواد که کمکش کنه.رز برای جیمز توضیح میده که قصد داره مرگخوار بشه و برای رسیدن به هدفش باید هری پاتر رو برای لرد ببره.جیمز قبول میکنه که به قیمت کشته شدن پدرش به رز کمک کنه.

_________________________
جیمز نگاهی به چشمان ظاهرا معصوم رز انداخت و دوان دوان بطرف گریمولد رفت.

-بابا، بابا، بابا، بابا...میای با هم بریم یه جایی؟

هری پاتر که سرگرم خواندن پیام امروز بود بدون بلند کردن سرش جواب داد:
-نه بچه..نمیبینی مگه؟دارم روزنامه میخونم.برو با تدی بازی کن.

جیمز که خیال نداشت به این سادگیها تسلیم شود بطرف پدرش رفت و روزنامه را از دست او گرفت.
-ولی بابا...این خیلی مهمه.تو باید با من به خانه ریدل ها بیای!

هری با تعجب به پسرش خیره شد!
-خونه ریدل ها؟...برو بچه...برو بذار به کارم برسم.
-حالا نمیشه بیای؟!

چشم غره هری برای دور شدن جیمز کافی بود...چند دقیقه بعد دوباره سروکله جیمز پیدا شد.
-بابا، بابا، بابا، بابا...میگن یه شهاب سنگ از آسمون افتاده...اگه گفتی کجا افتاده!!!صاف وسط خونه ریدل ها!میای بریم تماشا؟

هری با بی حوصلگی پیشنهاد جیمز را رد کرد...

جیمز در اوج ناامیدی نگاهی به دور و برش انداخت...باید راهی پیدا میکرد.با دیدن سبد مخصوص خرید فکر تازه ای به ذهنش رسید...
-بابا، بابا، بابا، بابا...مامان قبل از رفتن گفتن حتما برای ظهر هویج بخریم!هویج تازه...میدونی از کجا؟

هری لبخندی زد.
-احتمالا ازباغچه ریدل ها؟!

جیمز با خوشحالی تایید کرد...هری سری تکان داد و روزنامه اش را برداشت و سرگرم حل کردن جدول شد...




Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ چهارشنبه ۲۹ دی ۱۳۸۹

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 1473
آفلاین
- ببینم جیمز دوست داری یه کم بریم بیرون چرخ بزنیم؟

جیمز سرخ شد. انتظار هر چیزی به جز اینو داشت. با خجالت گفت:

- باشه بریم.
رز دست جیمز رو گرفت و نزد لرد اپارات کرد. او گفت:
- ببین جیمز... اینجا خونه ی ارباب جدیده منه. تو باید اینو بدونی و بفهمی. من مث شما نیستم.من نمیخوام با اون احمق ریش دراز کار کنم.من....

بغض رز بار دیگر ترکید.جیمز با دستپاچگی سر او را نوازش کرد. همان طور که رز برای اربابش هر کاری میکرد جیمز هم برای رز هر کاری میکرد. جیمز رز را به کناری برد و به او آب داد. از او خواست که نقشه ی لرد را به او توضیح دهد. اما رز این کار را نمیکرد. ارباب به او اعتماد کرده بود و او این فرصت را بر باد نمیداد. اشک هایش را پاک کرد و گفت:
- جیمز.. من یه وظیفه ای دارم که به تو مربوط میشه. میدونی .خب...تو حاضری خودتو فدا کنی؟ نه درواقع تو واسه من کاری میکنی که پدرت بیاد اینجا و لرد اونو بکشه؟ خوشبختی خودتو به خوشبختی من میفروشی؟ شاید خودت هم بتونی مرگخوار شی!! این فداکاریو میکنی؟

جیمز چیزی نگفت. سرش را زیر انداخت. نمیدونست چیکار کنه.میدونست با وجود علاقه ی زیاد اون رز بیشتر از یه پسر عمه به اون نگاه نمیکنه. باید چی کار میکرد؟ در ته دل به خود گفت:
ای پدر عاشقی بسوزه!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ دوشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۹

ویکتور کرام old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۳ سه شنبه ۹ آذر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۲:۱۰ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
از من بدبخت تر تو دنیا،تویی!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 374
آفلاین
فلش بک :

آفتاب زیبای و درخشانی بر همه جا می تابید.اثری از ابر در آسمان نبود.دختر تنهایی زیر سایه ی درخت سرسبزی در گوشه ای از پارک نشسته بود.اشک هایش بروی گونه های زیبا و سفیدش نشسته بود.همانند ابری پر بار گریه میکرد.
انگار گریه اش تمامی نداشت.مدام حرفایی که پدرش به او زده بود را در ذهن مرور میکرد.نمی توانست این افکار را از ذهن خود دور کند.
کمی نگذشت که جیمز از آن سوی پارک به سمت رز آمد.رز در همین فاصله تند و تند اشک هایش را با آستین های لباسش پاک کرد و سر پا ایستاد.
رویش را به سمت جیمز کرد و گفت :
- ت...تو از کجا فهمیدی من اینجام ?!

جیمز پسری خجالتی بود و رفتارش گونه ای نشان میدهد که انگار عشق رز وجودش را فرا گرفته است.
جیمز کمی مکث و جواب داد :
- راستش دنبالت کردم.

رز گلویش را بغض فرا گرفته بود.هر لحظه ممکن بود بغضش را بشکند.نگاهی به جیمز کرد و گفت :
- پدرم منو از خانواده ترد کرد برای اینکه حالم از اون ریشو بهم میخوره.من حاضر نیستم به جمع اونا بپیوندم.

جیمز نمی دانست جوابش را بدهد یا نه اما سعی کرد حرفی بزند.
- یعنی تو حاضری به ما نپیوندی اما مرگخوار بشی ?!

جیمز از گفتن این حرفش پشیمان شد و آرزو میکرد که هرگز این حرف را نمیزد.عجب حرف احمقانه ای زده بود اما این جرقه ای بود که در سر رز زده شد تا بلکه زندگی اش تغییر کند.
سپس رز بدون اینکه به جیمز توجهی کند،شجاعانه به سمت قصر گانت ها حرکت کرد.

پایان فلش بک


ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۲۷ ۲۲:۵۶:۴۴
ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۲۷ ۲۳:۳۵:۵۴

»»» ارزشـی گولاخ «««


Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ یکشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۹

اسکورپیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۴ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۳:۳۷ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
از بی شخصیت ها متنفرم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 157
آفلاین
سوژه ی جدید:

ارباب یک دستش را زیر چانه اش زده بود و با چشم های سرخ و مار مانندش، به فرد ناشناسی که به آنجا آمده بود تا به مرگخوارن بپیوندد، خیره شده بود!

-گفتی اسمت چیه؟

دخترک که برق شادی در چشم هایش و لبخند شوق بر لبش نقش بسته بود، گفت: من رز ویزلی هستم سرورم!

ارباب در حالی که چشم هایش را ریز کرده بود و به او خیره شده بود، گفت: تو از خانواده ی اون ویزلی های احمقی! دختر کوچولو جای یه ویزلی بین ما نیست!برو! سریع تر!برو تا زیر کروشیو هام با خونت این دیوار ها رو رنگ نکردم!

رز در حالی که همچنان لبخند بر لب داشت، گفت: سرورم من بر عکس تمام خانواده ام به دامبلدور و اعضای محفل هیچ علاقه ای ندارم و حاضرم برای اثبات این مطلب هر کاری بکنم!

ارباب به فکر فرو رفت. می توانست برای رسیدن به یکی از هدف های شومش او استفاده کند و بعد او را دور بیاندازد؛ دلیلی نمی دید از او سوء استفاده نکند!

-باشه رز! اما برای اینکه بتونی به ما بپیوندی باید یه ماموریتی رو انجام بدی. تو باید یکی از این سه نفر رو برای من بیاری، یکی از سه تا بچه ی هری پاتر! احتمالا هم بازی هات هستن!

رز سری تکان داد و گفت: به خاطر ارباب جونم رو هم فدا می کنم!

سپس تعظیم کوتاهی کرد و از قصر گانت ها خارج شد.لوسیوس که از پشت دیوار ناظر این بحث بود، بیرون آمد و به ارباب گفت: ارباب نقشه ای دارین!

در حالی که لبخند شیطانی بر لب ولدمورت نقش بسته بود، گفت: انتقام از هری پاتر توسط یک دختر جوان! هری برای فرزند هاش هر کاری می کنه و من در ازای آزادی فرزند هاش جون خودش رو ازش می خوام!

خنده ای شیطانی بر لب لوسیوس نقش بست.

چند ساعت بعد،خانه ی هری پاتر

نگاه جیمز به چهره ی رز دوخته شده بود. آن چنان با عشق به او می نگریست که هر کس در آنجا بود، این عشق را به خوبی درک می کرد. او طعمه ی عالی برای رزی بود که به دنبال یکی از فرزندان هری پاتر بود.

-چطوری جیمز؟

جیمز در حالی که با شنیدن صدای رز دست و پایش را گم کرده بود، گفت: کی؟من! بد نیستم. تو چطوری؟

رز لبخندی معصومانه زد. جیمز از این لبخند خوبی حالش را دریافت؛ غافل از ذات شرورش که پشت این لبخند مخفی شده است!


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۲۶ ۲۳:۵۹:۰۵

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۹

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
پایان سوژه

این صدای لرد ولدمورت بود که از ورای در به گوش میرسید و به لوسیوس نگاه میکرد.

لوسیوس:سر...سرورم-
ولدمورت:لوسیوس هیچ حرفی نزن.تو چه فکری کرده بودی که جرئت چنین کار بی شرمانه ای رو به خودت دادی؟چند نفر توی این دنیا هستن که از روی علاقه به لرد ولدمورت علامت شوم رو روی دستشون حک کنن؟کروشیو...

دراکو از درد به خودش میپیچید و پس از لحظه ای فریاد درد آلودش به هوا خواست.لوسیوس هنوز قدمی به سمت دراکو بر نداشته بود که سرجایش میخکوب شد.

لوسیوس:سرورم التماس میکنم خطای من بود؛دراکو چه گناهی داره؟
ولدمورت:لوسیوس روزی که دراکو متولد شد رو یادته؟هم به تو و هم به نارسیسا گفتم اگه یک قدم اشتباه بردارید،تاوانش رو پسرتون پس میده.فکر نمیکنم که یادت رفته باشه.

در همون لحظه نارسیسا خود را به درون اتاق پرتاب کرد.
نارسیسا:دراکو-سرورم.
ولدمورت:نارسیسا به موقع اومدی،دراکو رو از روی زمین بلند کن.

و طلسم شکنجه گر را متوقف کرد.نارسیسا گیج و مبهوت به سمت دراکو رفت ولی به سدّی برخورد کرد.
ولدمورت:نظرم عوض شد شاید بهتر باشه یه خورده از پسر یکی یکدونتون دور باشین.
نگاه نارسیسا بین اربابش،پسرش و لیام(شوهرش)در حرکت بود.
ولدمورت:نارسیسا این مرد رو میشناسی؟
نارسیسا:یکی دوبار تو سالن دیدمش.
ولدمورت:پس بذار معرفیش کنم.این همون همسر خائنته که به شکل لیام درومده و سعی داشت لرد ولدمورت رو گول بزنه.

لوسیوس که طلسم بدن بندش باطل شده بود،گفت:
-نه سرورم من چنین قصدی ندا-
لرد طلسم شکنجه گر دیگری را به سمت دراکو روانه کرد و فریاد دراکو دوباره به هوا رفت.نارسیسا خود را به پای لرد انداخت و التماس کرد:
-سرورم خواهش میکنم.دراکو رو نه.خواهش می-
ولدمورت:نارسیسا به لوسیوس هم گفتم و یک بار دیگه برای تو هم میگم روز تولد دراکو بهتون گفته بودم که تاوان خطا هاتون رو پسرتون پس میده.پس حالا مجبورید بشینید و زجر کشیدن پسرتون رو ببینید.کروشیو...

نیم ساعت بعد

نارسیسا و لوسیوس (که به شکل خودش درآمده بود) دراکو را در آغوش گرفته بودند و صدای ضجه های نارسیسا،حتی بلاتریکس را هم وادار به اشک ریختن کرده بود.

بلاتریکس:سوروس لرد اجازه ی گرفتن مراسم خاکسپاری برای دراکو رو نداده،برو باهاش صحبت کن.شاید اگه تو بگی اجازه بده.وگرنه نارسیسا دق میکنه...




Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ جمعه ۱۷ دی ۱۳۸۹

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 1473
آفلاین
لوسیوس فکر کرد. اما هر چه فکر کرد به جایی نرسید جز یک جا. او باید پیش پسرش میرفت و خودش را لو میداد. از یکسلی پرسید:

- اتاق اون جوونک که فامیلش مالفویه کجاست؟

-دراکو رو میگی؟ اینجاست. مستقیم برو.

لوسیوس حرکت کرد. باد سردی می وزید اما سرمایش لوسیوس را تسکین میداد. به اتاق رسید. رنگ در پوسته پوسته شده بود . اما هنوز رنگ سبز و نقره ای آن دیده میشد. بدون در زدن وارد شد و گفت:

- دراکو باید باهات حرف بزنم.

دراکو با لحن کشدار و آشنای همیشگی اش گفت:
-فکر کنم فهمیده باشی که اصلا از تو خوشم نیومده. آخه مرگخوار اینقدر احساساتی؟

لوسیوس به خودش لرزید. با خودش فکر کرد که بهتر است قبل از به وجود آمدن دعوا کار را تمام کند پس گفت:

-دراکو پسرم... منم لوسیوس! باید باهات حرف بزنم.

آن دو روی تخت نشستند و حرف زدند. لوسیوس تمام نقشه ها و دستور های لرد را برای دراکو تعریف کرد. و در نهایت این دراکو بود که راه نجات را یافت.

- پدر.. ما نمیتونیم از مرگخواریت دوری کنیم. این تو ذات ماست. معنای مالفوی بودن همینه. اما من یه راه سراغ دارم. امیدوارم خوب باشه. تنها قسمت سختش پیدا کردن یه مشنگ و کشتنش و خالکوبی کردن علامت شوم روی دستشه. بعد اونو به جای لیام جا میزنیم..... من جسدشو تو اتاقم پیدا میکنم.. چطوره؟

لوسیوس چیزی نگفت. با تمام وجود از پسرش قدر دان بود. به او نگاه کرد و دراکو با دیدن چشم او تشکر و جواب را دریافت کرد.
- ولی گول زدن ارباب به این راحتی نیست.

این صدای لردولدمورت بود که از ورای در به گوش میرسید و به لوسیوس نگاه میکرد.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱:۰۹ جمعه ۱۷ دی ۱۳۸۹

دراکو مالفوی old7


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ جمعه ۱۰ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۰:۰۷ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۹
از گیل!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
- بله ارباب؟
- بیا جلوتر، میخوام آروم با هم صحبت کنیم.
لیام جلو رفت و مقابل لرد قرار گرفت.
لرد آرام و با اطمینان گفت: احتمالا متوجه شدی که ارباب تمایل چندانی به برگردودن لوسیوس به گروهش نداره!
- بله ارباب.
- و احتمالا این رو هم میدونی که ارباب به دراکو یک قول داده و ارباب هیچ وقت زیر قولش نمیزنه.
- بله ارباب.
- و قطعا تا حالا این رو هم فهمیدی که ارباب از تو چی میخواد!
- نه ارباب.
- نه؟ فکر میکردم باهوش تر از این ها باشی، تو وظیفه داری بلافاصله بعد از ماموریت دراکو، کاری کنه که ارباب مجبور به عمل به این قول نباشه!

لوسیوس منظور لرد را فهمیده بود اما خیلی دوست داشت که اشتباه کرده باشد!
- ینی چی کار کنم ارباب؟
- بکشش! الانم دیگه خسته شدم باید با نجینی استراحت کنیم پس برو بیرون.

لوسیوس که رنگ از چهره اش با این شوک بزرگ پریده بود از اتاق لرد بیرون رفت و از خانه گانت ها - مقر فعلی مرگخواران - خارج شد. باید فکری میکرد چون لرد بیخیال او نمیشد...

اتاق لرد

- فیسسسیافسسسوس خسسس سیشش! (ترجمه: ولدی جون! این یارو برات دردسر میشه ها!)
- نوفسیسوس نسسیسس ساسا. سییساشوس!(ترجمه: نگران نباش نجینی بابا. میکشمش!)


بوق بر مدیران


Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۱:۵۵ پنجشنبه ۱۶ دی ۱۳۸۹
#99

اسکورپیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۴ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۳:۳۷ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
از بی شخصیت ها متنفرم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 157
آفلاین
لوسیوس با تعجب به چهره ی مصمم دراکو خیره شده بود. دراکو که نگاه متعجب او را دید،با تندی به او گفت:چی شده آدم ...

چشمان سرخ ارباب درخششی عجیب یافت و به دراکو چشم غره ای رفت که دراکو حرف هایش را از خاطر برد. ارباب با صدایی که مثل همیشه بی روح و بی احساس بود،به سوی دراکو حمله کرد:اون یه مرگخواره و تو حق توهین بهش رو نداری!فردا ضربه ی آخر رو می زنیم!وزارت خونه نابود می شه!

لوسیوس با نگاه های متعجب و پرسش گرانه گاه به لرد و گاه به دراکو نگاه می کرد؛از حرف هایشان سر در نمی آورد.ارباب که سر در گمی که در وجود لیام رخنه کرده بود را دید،گفت:این یه نقشه ی از پیش طراحی شده بود،دراکو خطایی نکرده!اون با من یک شرطی کرد که اگر وزارت خونه رو نابود کنه پدر بی لیاقتش ...

ارباب ساکت شد!انگار نمی توانست حرفش را ادامه دهد!تنفری در صدایش بود که انگار در مورد یکی از بزرگترین دشمنانش یا یک فرد خیانت کار صحبت می کند!سکوت ارباب پس از چند ثانیه ای که برای لوسیوس چند سال طول کشید شکسته شد.

-پدر بی لیاقتش رو دوباره بر گردونم!

ناگهان تمام بدن لوسیوس شروع به لرزیدن کرد. نمی توانست حتی فکر این را بکند که پسرش اینقدر به او علاقه مند باشد!اشک ها بی اختیار بر گونه هایش جاری می شد.به سمت دراکو برگشت و او را در آغوش کشید.

-تو پسر فداکاری هستی،دراکو!

دراکو در حالی که به شدت متعجب شده بود، لیام را از درون آغوش خود به بیرون هل داد و گفت:ارباب از دیوونه خونه ...

همان درخشش سرخ صدای دراکو را خفه کرد.ارباب به لیام گفت: لیام یه مرگخوار اینقدر احساساتی نمی شه کروشیو به تو!کاری نکن از زندگی ساقطت کنم!نا سلامتی یه مرگخواری!

درد شدیدی در سراپای بدن لیام بوجود آمد اما ترسی که در چشم های خیس و تر لیام موج زد بیش از این درد برایش دردناک بود.او نمی توانست به عنوان لوسیوس برگردد مگر اینکه لیام دیگر وجود نداشت!باید همین اتفاق می افتاد لیام باید برای همیشه زیر خاک می رفت تا لوسیوس بر گردد اما چگونه!

دراکو تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد و لیام در حالی که اشک هایش را پاک می کرد،گفت:ببخشید ارباب!حق با شماست!من باید خودم رو اصلاح کنم!ببخشید!

لیام برگشت و آرام آرام به سمت در خروجی رفت که صدای ارباب او را سر جای خود خشکاند!

-صبر کن ارباب هنوز با هات کار داره!


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۱۶ ۱۲:۰۵:۲۷

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ سه شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۹
#98

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
لوسیوس همچنان پشت دیوار پنهان شده بود. کم از اشباح نداشت. شنلی سیاه پوشیده بود و در تاریکی، بین دیوارها، در میان سایه ها محو شده بود و به گفتگوی پسرش و کینگزلی گوش میداد ...

دراکو: کارآگاه گینگزلی، من اطلاعات مهمی دارم و باید زودتر اونارو بهتون بگم. ممکنه دیر بشه، دیگه خود دانید!

دراکو از کینگزلی شکلبولت قد کوتاه تر بود و در سایه او قرار گرفته بود. مجبور بود سرش را بلند کند و با کینگزلی صحبت کند و بنظر میرسید به همین خاطر معذب است.

کینگزلی، آهسته، آرام، با طمانینه و با لحن دلنشینی صحبت میکرد:
_ صد در صد دراکو، صد درصد. منتها الان و اینجا زمان و مکان مناسبی برای این صحبت ها نیست. من اول باید بتونم امنیت جانی تو رو تامین کنم. ممکنه جاسوس های اسمشونبر دنبالت باشن...

کینگزلی که مضطرب و در عین حال مصمم و هوشیار بود با دقت اطرافش را نگاه کرد. لوسیوس طلسم سرخوردگی را روی خودش اجرا کرد و نامرئی شد. کینگزلی که مطمئن شده بود کسی آنجا نیست، ادامه داد:

_پس تا فردا صبر کن و دوباره همین جا بیا. منم با یه عده از کارآگاه های وزارتخونه میام و به یه جای امن میبریمت تا همه حرفاتو بزنی. ضمن اینکه برات مصونیت قضایی درخواست کردیم و چون با ما همکاری میکنی میخواهیم از کلیه اتهامات مرگخواری تبرئه ت کنیم.

دراکو لبخند زد و گفت:
_ آره تامین امنیت جانی من خیلی مهمه. من نمیخوام کشته بشم. باید سالم بمونم و زندگی خوبی داشته باشم وگرنه نمیام تو دادگاه شهادت بدم.

کینزگلی دستی بر شانه دراکو زد تا به او اطمینان خاطر بدهد و گفت خیالت راحت باشه پسرم ...

لوسیوس هر چه را باید میشنید شنیده بود و حالا میتوانست به آرزویش برسد و زمینه خروج پسرش از بین مرگخواران را محیا کند. او به خانه اصیل و باستانی گونت ها که حالا مقر جدید فرماندهی ارتش سیاه بود و لرد ولدمورت در آنجا جلوس کرده بود آپارات کرد...

لرد سیاه روی تختی پادشاهی نشسته بود و طبق معمول سر نجینی را نوازش میکرد. او به لوسیوس اجازه ورود داد. لوسیوس وارد شد، تعظیم کرد و گفت:

_سرورم خبرای دست اولی دارم. اون پسر جوونی که عکسشو به من نشون داده بودید با رییس اداره کارآگاهان یعنی کینگزلی شکلبوت دیدار کرد و گویا میخواد اطلاعات شمارو به اون بده و علیهتون تو دادگاه شهادت بده و برای خودش زندگی خوبی درست کنه! بنظر من از مرگخوارا بندازیدش بیرون و بیخیالش بشید چون اگه بکشیدش کارآگاه ها متوجه میشن و ممکنه ...

لرد ولدمورت دستش را بالا آورد و بعد از اینکه لوسیوس ساکت شد، با صدایی ترسناک و رعب آور شروع به صحبت کرد:
_کافیه لیام! خودم اینارو میدونم، تو کارتو خوب انجام دادی.

در همین هنگام در باز شد و در میان تعجب لوسیوس، دراکو جلوی تخت لرد آمد، تعظیم کرد و سپس گفت:
_ ارباب! همونطور که دستور داده بودید، اون سیاه سوخته کچلو گول زدم! فردا قراره دوباره ببنمش. احتمالا بزودی میتونیم نقشه رو کامل اجرا کنیم!


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۱۵ ۰:۰۴:۵۵


Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ سه شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۹
#97

اسکورپیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۴ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۳:۳۷ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
از بی شخصیت ها متنفرم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 157
آفلاین
ابر ها آسمان را در سلطه ی خود داشتند و سیاهی بر سفیدی روز چیره شده بود،اما این سیاهی از شب نبود؛این سیاهی از آن ابر هایی نشات می گرفت دلهایشان گرفته بود و دوست داشتند به حال لوسیوس گریه کنند.

لوسیوس در افکار خود به دنبال راه گریزی می گشت اما درد شدید دستش مانع تمرکزش کردنش می شد.او باید برای وفاداری به ارباب به تنها پسر خود پشت کند.به دردانه اش،به دراکو!

همچنان در کوچه های خالی مه گرفته قدم می زد و نمی دانست کدامین را باید برگزیند،تا اینکه نوری درخشان زمین را روشن کرد. سر بلند کرد،خورشید وسط آسمان بود. بختش که با نقشه ای که در سر می پروراند به روشنی همین روز می شد. تصمیم گرفت پسرش را دنبال کند و به ارباب خیانت نکند.

چون دزدان به دنبال آن جوان مو طلایی رفت.همه جا تعقیبش کرد، سایه به سایه! هیچ چیز مشکوکی پیدا نمی کرد.این بر خلاف میلش بود او دوست داشت پسرش نیز مانند او اخراج شود.او می خواست با خانواده اش دور از مرگخواران و مرگخواریت زندگی کنند.

اما دراکو هیچ خلافی نمی کرد و او نمی توانست هیچ ایرادی به دراکو بگیرد.او یک مرگخوار وفادار بود،بر عکس پدرش!

لوسیوس همیشه طوری نشان می داد که انگار مرگخوار وفاداری است، اما هرگز و هرگز آن طور که نشان می داد به اربابش وفادار نبود. اکنون امیدوار بود دراکو نیز مانند او باشد اما آن طور که از شواهد پیدا بود خبری از خیانت به ارباب نبود.

غروب آفتاب نزدیک بود.غرب با خون ابر هایی که شراره های خورشید آنها را گداخته بودند مزین شده بود.زمانش بود که لیام بدون هیچ خبری به خانه ی ریدل برگردد.زمانی که آماده ی رفتن می شد، اتفاقی نظرش را جلب کرد.دراکو با فرد مشکوکی حرف می زد.خود را میان سایه های دیوار های بلند ساختمانی پنهان کرد و گوش هایش را تیز کرد تا شاید صدایی به گوش هایش برسد.

دراکو داشت با کینگزلی شکلبوت یکی از اعضای محفل حرف می زد.

-سلام کینگز!

-سلام بر دوست عزیز و گرامی دراکو!

و این می توانست آتشی باشد برای سوزاندن دراکو و اخراجش از مرگخواریت!


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۱۴ ۱۷:۱۵:۵۲

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.