- حالا نگفتی!! اینا جن خونگی ان؟
- چی؟! نه نه!! ببینم مگه شما جواهری در قصرو نمیدیدین؟
- کدومه؟ همون که سه شنبه شب ها میذاشت یه سری پرستار بودن؟
- نه بابا... اون که پرستارانه.
ویکتور در حالی که از چماق رز جاخالی میداد گفت:
- همونه که آخرش می گفت: حال من دست خودم نیس...؟
- نه بابا اون دلنوازان بود!
اونو میگم که یه سری توی یه قصری کار میکردن! کره ای بود!
- خو از اول بگو!! جومونگ رو میگی؟
- ای خدا ول کنین! این دو تا آشپزن اومدن ما رو آموزش بدن!
همه ی هافلی ها توی مطبخ ریختن تا صندلی های جلو رو بگیرن. روفوس در حالی که دستش را روی صندلی سمت راست و کتابش را روی صندلی سمت چپ گذاشته بود فریاد زد:
- کینگزلی بیا برات جا گرفتم!
بالاخره وقتی آشوب آروم شد، هوگو جلو رفت و گفت:
- خب تدریس شروع میشه و من حرف های یانگوم رو ترجمه میکنم براتون. سوالی هم داشتین بگین. خب. یک .. دو... اصلا چرا میشماریم!송일국송일!!
تدریس شروع شد و همه یاداشت برداری رو شروع کردند.
یک ساعت و نیم بعد- پایان کلاس
رز درحالی که روی قسمتی از دفترش غلط گیر می زد گفت:
- کلاس خوبی بود. ایول! امروز یاد گرفتم سیب زمینی سرخ کنم.
روفوس در حالی که دست تاول زده اش را تکان میداد تا هوا بخورد گفت:
- منم آش کشک پختم. فکر کنم با چند جلسه ی بعد حتما توی مسابقه برنده میشیم.
هوگو:
-송일송일국송일국송일؟! ببخشید! منظورم این بود که مطمئنین؟
- حالا باید افه های اینم تحمل کنیم! آره ژیگول! برنده میشیم. جلسه بعد فردا همین ساعت!