هکتور به چشمان وحشت زده ی دراکو نگاه کرد. سوراخ لحظه به لحظه باز تر میشد و دراکو پشیمان از نوشیدن معجون، دستی به موهای طلایی اش کشید.
- هکتور، میشه تو بری...یعنی منظورم اینه که..میشه تو از سوراخ بری تو و اون منقل طلایی خوشکل که هیچ ارزشی هم نداره برام بیاری؟
هکتور مشکوکانه به دراکو نگاهی کرد و گفت:
- هیچ ارزشی نداره؟!
- نه خب منظورم اینه که...
هکتور در حالی که به نظر می رسید، نکته ی جالبی را کشف کرده است، با اشاره ی دستش دراکو را ساکت کرد و به آرامی به طرف سوراخ رفت. دراکو هم در حالی که سعی میکرد شادی اش را پنهان کند، از پشت سر به قدم های بلند او خیره شد .
یک ساعت بعد :- هکتور..هکتور زنده ای!؟ پیداش کردی؟!هکتور...
دو ساعت بعد:- هکتور...هکتور...صدامو می شنوی؟!
سه ساعت بعد:دراکو در حالی که از شدت ترس به لرزه افتاده بود، آرام آرام به سوراخ نزدیک شد. سپس در حالی که سعی میکرد موهایش با لبه های سوراخ برخورد نکند، با دقت به درون چاه خیره شد .
- جیــــــــــــــــــغ!!
دراکو با سر روی زمین افتاد. هکتور در حالی که لبخند شومی بر لب داشت، بی توجه به وضعیت وی، منقل طلایی را بالا گرفت و با پیروزی سرش را تکان داد.
- هه !! فکر کردی میتونی حفره ی شرارت رو باز کنی؟! اربابت با اون همه قدرتش نتونست همچین کاری بکنه، بعد فکر میکنی معجون های من قادره که چنین قدرتی بهت بده ؟!! تو با خوردن این معجون فقط تصور کردی که حفره باز شده.
دراکو وحشت زده فریاد کشید:
- چییی؟ !!! یعنی معتادم کردی؟!! یه عمر از دست اون مورفین فرار کردم..وای مامانم چی میشه؟! خاله بلا موهامو از ته می تراشه و بارتی از فرصت استفاده میکنه و همه وسایلمو صاحب میشه.
هکتور پوزخندی زد:
- نترس! اثرش موقتی بود. یعنی حدودا تا یک ساعت دیگه که من با این منقل طلایی از اینجا دور بشم، حالت خوب میشه. ولی به اربابت بگو حواسشو بیشتر جمع کنه. منقل توی حفره نبود. بلکه بالای دریچه ی کناری حفره پنهان شده بود. مدت هاست که دارم دنبالش میگردم. خوب شد که محدوده رو نشونم دادی.
دراکو وحشت زده روی زمین افتاد و هکتور در حالی که لبخند شیطانی بر لب داشت، لحظه به لحظه از او دور تر میشد.
فردا شب، تالار خصوصی اسلیترین:- کروشیوو !! به من دروغ نگو بچه. کاری نکن که بلا رو مجبور کنم همه ی موهاتو بتراشه و بعدش بارتی رو بفرستم تا رو سرت نقاشی بکشه. اون منقلو کجا گذاشتی؟!
دراکو با وحشت به پنجره خیره شد. هوا رو به تاریکی میرفت و فضای تالار به شدت سرد بود. اینیگو در گوشه ای از تالار سعی میکرد بارتی را راضی کند تا اسباب بازی هایش را از زیر پا جمع کند و در طرف دیگر تالار، لوسیوس به شدت سعی میکرد تا نارسیسا را به هوش اورد. دراکو به اطرافش نگاهی کرد و با دیدن چشمان خشمگین اسلیترینی ها، بار دیگر نالید:
- ارباب، باور کنید که راست میگم...اون گرنجر لعنتی...
بلا عصبی دستی به موهای وزوزی اش کشید و به نارسیسا که به هوش امده و نگران به دراکو خیره شده بود، نگاهی کرد. لرد سیاه علامتی داد و چوب دستی اش را بیرون کشید.
- بهت گفته بودم که چقدر برام مهمه دراکو ! درست نمیگم !؟... کروشیو لوسیوس!! این بچست که تربیت کردی؟!! آنی مونـــی اونطوری به ارباب نگاه نکن. قبلا بهت گفته بودم که وقتی ارباب عصبانیه باید شامش اماده باشه...اواداکداورا..اِ مردی؟!
بلا یاداوری کرد:
- ارباب دراکو... !
دراکو با نگرانی به بارتی که مرتب پوزخند میزد و بسیار خوشحال می نمود، نگاهی کرد و گفت:
- ارباب،خواهش میکنم منو عفو کنید. قول میدم که تکرار نشه. من که همیشه به بهترین صورت ماموریت هارو انجام میدادم.
سپس چشمان سبزش را به مادر اشفته اش دوخت. نارسیسا به ارامی به او نزدیک شد و درحالی که موهایش را نوازش میکرد، زمزمه کرد:
- ارباب، یه فرصت دیگه به دراکو بدین. مطمئنم که دیگه تکرار نمیکنه.دفعه های بعدی سعی میکنه که مواظب باشه.
رودولف که سعی میکرد از زیر رگبار کروشیوهای بلا بیرون بیاید، پیشنهادی کرد:
- چطوره بره دنبال گرنجر و پیداش کنه ؟!
لرد سیاه چند لحظه به فکر فرو رفت. سپس با خونسردی لبخندی زد و گفت:
- با تمام به درد نخور بودنت، بد پیشنهادی ندادی رودولف. دراکو...میری دنبال گرنجر ! منقلو پس میگیری و جنازشو واسم میاری. این اخرین فرصتته. فهمیدی؟!
نارسیسا با شنیدن این حرف دوباره غش کرد و دراکو با نگرانی به چشمان پر شعف بارتی نگاهی کرد و زمزمه کرد:
- بله ارباب. حتما"!
پایان سوژه_____________________________________________________________________________
سوژه دیگه زیاد جای کار نداشت. مخصوصا" با انحرافات شدیدی که براش پیش اومده بود. برای همین تمومش کردم.اگه کسی میخواد میتونه سوژه ی جدید بده.