ملت من یادم رفته رول زنی! بزودی راه خواهم افتاد! پس بد بودن اینو به دل نگیرین!
***
لینی با تعجب دستی به سرش کشید و گفت: آلیس؟ اسمشو شنیدم ولی هیچ وقت ندیدم یا نخوندمش!
لونا با تاسف سرش را تکان داد و گفت: بیخیال! من در این مورد کمکت میکنم!
لینی با هیجان دوباره به اطراف خیره شد و در همان حال همراه لونا به جلو کشیده شد. لونا در حالی که لینی را میکشید سعی داشت داستان آلیس را به یاد آورد و گفت:
- فک کنم باید در این لحظه یه گربه ی پشمالو میدیدیم نه؟
با دیدن لینی بهت زده زیر لب گفت: من قدرت حافظه ی خوبی ندارم!
لینی با بیخیالی گفت: بیا واسه خودمون راه بریم بالاخره به یه چیزی میرسیم دیه. مگه آلیس میدونست که باید دقیقا کجا بره؟
لونا کمی فکر کرد و گفت: نمیدونم ، شاید!
لینی با خوش حالی شروع به دویدن کرد و فریاد زد: اینجا عشق است!
آنسوی جهان ، زیر شیروانی:
مری بالاخره توانست خودش را کنترل کند و دهان متعجبش را بست اما از شدت هیجان انگیر بودن ماجرا دوباره دهانش اتوماتیکوار باز شد و به صندوقچه خیره شد.
باز هم همان نیرو ... مری در حال جذب شدن به سمت صندوقچه بود و با اشتیاق شروع به رفتن به سمت آن کرد که ...
- دومب!
مری همراه با صدای خارج شده از دهان ترورس ، بر اثر هل دادن او پخش زمین شد اما در همان حال هنوز هم چشمانش به سمت صندوقچه بود.
ترورس قهقهه ای زد اما چند ثانیه بعد ساکت شد.
- یعنی در این حد بی مزه بود؟
ترورس بدون اینکه منتظر جواب مری شود به سمت آینه رفت و شروع به انجام حرکات مسخره ای کرد.
- مری؟ نگام کن ببین کدوم اینا ممکنه با مزه تر باشه؟
مری از روی زمین بلند شد و بر اثر نیروی جاذبه ی صندوقچه به سمت آن رفت و لحظه ای بعد جلوی چشمان حیرت زده ی ترورس پا به درون صندوقچه گذاشت و ناپدید شد.
سرزمین عجایب:
پس از یک ساعت چرخیدن در همان نقطه ای که قبلا بودند سرانجام لینی ایستاد و با ناراحتی رو به لونا گفت:
- احساس بدی یهو بهم دست داد.
لونا نیز تایید کرد و گفت: آوره منم همین طور. کوچیک بودن اصن چیز خوبی نیس!
لینی با جهشی پشت بوته ای قائم شد و با ترس به مورچه ای که تنها یک دهم او بود خیره شد.
لونا لباس لینی را کشید و گفت: بیا برگردیم ، من میترسم! من نمیخوام کوچیک باشم! میخوام بزرگ و پر ابهت باشم!
لینی با قاطعیت گفت: برمیگردیم.
- برمیگردیم؟
- برمیگردیم.
- برمیگردیم؟
- دهه خب میگم بر میگردیم دیگه.
- برخواهیم گشت؟
- برمیگردیم!
- اما چه طوری؟
لینی که تازه متوجه قسمت بحرانی ماجرا شده بود از پشت بوته بیرون آمد و لحظه ای بعد با پرت شدن مری بر روی او ، با زمین یکی شد.