سدریک با چشمان باز به گلرت خیره شد و گفت:
- ابرچوبدستی رو ازت گرفت؟
- خب آره
- بعد تو همینجوری ایستادی و منو نگاه می کنی؟
- خب میگی چی کار کنم؟
سدریک یکی میزنه پس گردن گلرت و میگه:
- بی غیرت! تو غرور و شرف تمام هافلپاف رو به فنا دادی! تو آبروی ما رو بردی! آبرو به جهنم، بدون ابرچوبدستی چطوری بدهیمونو بپردازیم؟
ریتا: راست میگه، ما باید ابرچوبدستی رو پس بگیریم! باید!
رز حرف ریتا رو ادامه میده و با جیغ میگه: آره! من یه نقشه دارم!
بقیه ملت هافلی: چه نقشه ای؟
رز: میریم دفتر دامبلدور، میریزیم سرش و ابرچوبدستی رو ازش میگیریم!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524138e49fdcf.gif)
بقیه ملت هافلی:
برتی: آخه باهوش! مگه ندیدی دامبلدور با کینگزلی چی کار کرد؟ هممون رو میندازه تو قفس فاوکس!
رز: نه! من محاسبه کردم دیدم فاوکس یه قفس بیشتر نداره که اونم الآن جنازه کینگزلی توشه و کسی دیگه ای توش جا نمیشه
بقیه ملت هافلی: ما می تونیم!!!
دو دقیقه بعد همه ملت هافلی با سربند های طلایی رنگ "یا هلگا" پله های دفتر دامبلدور رو سینه خیز میرن بالا! البته روی سربند سدریک نوشته بود "یا پروفسور والا مقام و گرانقدر، مرحومه مغفوره، بانو هلگا هافلپاف، فوق تخصص همت مضاعف، تلاش مضاعف، موسس و مدرس مدرسه سحر و جادوی هاگوارتز"
دابی رو به جمع میکنه و میگه: می خواید من فداکاری کنم دونه های برتی بات رو ببندم به رو بالشتیی که پوشیدم و خودمو بندازم زیر دفترش؟ اصولا فداکاری تو خون جن های خونگیه! پدر بزرگ خودم شب عروسیش وقتی داشت دنبال قطار سیر و السیر هاگوارتز می دوید، رو بالشتیش رو آتیش زد!
رز: واای! چه کار شجاعانه ای؟ بعدش چی شد؟
دابی: حراست هاگوارتز و جرم دزدی از آشپزخونه و آتش سوزی عمدی اعدامش کردن!
برتی: اگه پدربزرگت رو شب عروسیش اعدام کردن چجوری پدربزرگ تو شد؟
دابی: مادربزرگم بعدا با یه جن دیگه عروسی کرد و ...
ملت هافلی: عجــــــــــــــــــــــب!
سدریک: الآن وقت این حرفا نیست!
برتی: راس میگه بچه ها، ما الآن باید حواسمون به نقشه مون باشه! بیاید به دامبلدور حمله کنیم!
ملت هافلی: حق با برتیه! ما همه سرباز تویی، گوش به فرمان توییم برتی!
برتی: به شماره سه، یک... دو... فقط قبلش من اینو بپرسم، سدریک، الآن وقت کدوم حرفا نیست؟
سدریک:
----------------------
بالاخره بعد از ساعت ها و دخالت خارج از رول نویسنده پست، بچه ها به دفتر دامبلدور هجوم می برن!
----------------------
گلرت: آلوهومورا به شدتا!
ولی در برخلاف انتظار همه اصلا باز نمیشه! گلرت کمی فکر می کنه تا یادش میاد که چوبدستی نداره، در نتیجه جاشو به ریتا میده
ریتا: آلوهو... آخ یادم نبود خشونت با روحیات من سازگار نیست، اگه بود که من شکل جانورنمام گرگ میشد، سوسک نمیشد که! حداقل زنبور هم نشدم که نیش داشته باشم
ملت هافلی: برتی تو اول برو پس!
برتی: ریتا عزیز من گریه نکن! بیا اصن خودم یه دونه برتی بات با هر طعمی بهت بدم
ملت هافلی: هوی برتی با توایم ها! تو اول برو تو دفتر!
برتی:
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d3ffaaf009.gif)
نویسنده پست: هوی بوقی ها میرید تو یا نه؟ پستم طومار شد دیگه یالا حمله کنید! اصن من همین الآن میگم هر کی آخر از همه بره تو دفتر دامبلدور، توی پستم می کشمش!
بوووووووووووووووم!
در دفتر دامبلدور بدون هیچ وردی کان لم یکن(!) میشه و ملت هافلی هجوم می برن به سمت دامبلدور!
دامبلدور برای لحظه ای معادل یک میلیاردم ثانیه بهت زده میشه و بعد ابرچوبدستی رو بلند می کنه و به سمت برتی بات میگیره که از ترس جونش چندین متر جلوتر از بقیه است و میگه:
- هافلیوس قفسیوس!
برتی به طرف قفس فاوکس پرت میشه ولی همون طور که رز پیش بینی کرده بود، جنازه کینگزلی تو قفس بود و برتی توی قفس پرت نشد! ملت هافل نگاهی به همدیگه میندازن و پیروزی رو در ناصیه همدیگه می خونن!!!
هافلی ها رو به دامبلدور:
- به من می خندیدید؟ من می دونم و شما! هافلیوس گوشه کناریوس!
در کمد ها و کشوهای دفتر دامبلدور باز میشه و هافلی ها یکی یکی به گوشه و کنار دفتر دامبلدور پرت میشن! دامبلدور در حالی که به این
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f6c91016fc30.gif)
شکل می خندید، ناگهان متوجه دود غلیظی وسط دفترش میشه و آخرین هافلی در میان دود ظاهر میشه. دامبلدور دوباره چوبدستش رو بالا میاره و با بی حالی میگه:
- هافلیوس گوشه کناریوس!
ولی هیچ اتفاقی نمی افته و هافلی تازه ظاهر شده به این
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d417789699.gif)
شکل در میاد و میگه:
- پیرمرد خرفت! من خودم نویسنده پستم! حواست نبود من توی پست چندجا فضاسازی مخفی کردم و دفترت رو طوری تغییر دادم که گوشه و کنار دیگه ای نداشته باشه
دامبلدور به این
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil52413871c9ea5.gif)
شکل به درک که همون نویسنده پست بود نگاه میکنه و لبخند ملیحی به این
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d4a7c9e21e.gif)
شکل می زنه. درک با ابهت داد میزنه:
- نخند پیرمرد خرفت! می خوای توی پستم بنویسم که همه دندونات ریخته؟ ها؟ من که طومار به این درازی نوشتم، یه خط دیگه هم روش!
ولی دامبلدور باز هم به لبخند ملیحش ادامه میده و درک باز هم اونو تهدید می کنه اما هیچ کدوم از تهدیداش رو دامبلدور اثر نمیذاره
درک: خو بوقی یکم بترس حداقل
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d4afdf156b.gif)
ناسلامتی من نویسنده پستم
دامبلدور: خو بس که خنگی! برو چن خط بالاتر پست خودتو بخون تا ببینی خودت نوشتی هرکی آخر از همه بیاد تو دفتر من، میمیره!
درک:
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524135f27fa3a.gif)
------------------------------------------------------
می دونم خیلی طولانی شد ولی خو اونایی که منو یادشونه (مثلا این پیرزنه ریتا!) میدونن که من کلا به ندرت پیش میاد پست کوتاه بنویسم چه برسه به الآن که بعد از n سال دوباره دارم می نویسم