هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: گریفلاو
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ شنبه ۹ مهر ۱۳۹۰
#18

رومیلدا وین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ دوشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
از بیکران دور در روزگار نور در شهر بی عبور زیر درخت مهر
گروه:
مـاگـل
پیام: 157
آفلاین
داخل تالار کمی تاریک بود و گودریک متوجه دو دختر نشد و به طرف پنجره تالار رفت. کمی پنجره را باز کرد و به طرف یکی از صندلی های گوشه تالار رفت و مشغول نوشتن خاطراتش شد.

آنجلینا و لاوندر هم چرخیده بودند و داشتند او را نظاره می کردند.

دابی به قدر یک تپش قلبدرنگ کرد و دستگیره در را چرخاند و وارد تالار شد سکوتی مبهم تالار را پر کرده بود اما.....!
در تاریکی شب پیکره 3 ناشناس را تشخیص داد و با خود فکر کرد ...
پـــــــــــــــــــــــــــــــخ

این صدای دابی بود که در کسری از ثانیه تصمیم به این کار گرفته بود
هر 3 از جا پریدنند و در تاریکی به هم زل زدنند گودریک که تازه متوجه 2 نفره دیگه شده بود با عصبانیت دفتره خاطراتش را بست و چیزه دیگری را نیز از روی میز برداشت و به طرف دابی رفت

-سلام گودریک تازه رسیدم خوبی ؟
-اینا کین؟این 2 تا دخترا رو میگم ؟!

دابی کور مال کورمال به طرف کلید برق رفت و چراغ ها رو روشن کرد
همینطور که داشت سراپای افراد رو نگاه میکرد گودریک رو نظاره کرد و یهو گفت:
-وااااااااای گودی این چیه دستت ؟
-پوشاکه؟؟؟؟
-وای بمیرم نمیدونستم دیگه کنترول روی بدنت نداری؟؟؟
-فردا صبح برات از سنت مانگو یه ویزیت میگیرم حتما بری ها تا بدتر نشدی مگه چند سالته ؟؟؟

گودریک که هی داشت این پا اون پا میکرد تا بتونه توضیح بده به وسطه حرف دابی پرید و گفت :
-نه نه نه این مال من نیس ماله......
دابی نگذاشت حرفش را کامل کنه و گفت:
-خجالت نداره !این مشکل واسه همه پیش میاد ....!

خشم و غضب گودریک نسبت به دابی همچون گدازه های آتش فشان فوران کرد و درونش را به آتش کشید ......!
چشمانش را بست و فریاد زد

رو بخوااااااااب این ماله من نیس ماله پرســـــــــــــــــیواله...

دابی که داشت به سرعت به طرف خوابگاه میرفت گفت:
-باشــــــــــــــــــــــه بابا چته ؟!
-ولی فردا حتما واست از سنت مانگو وقت میگیرم ......!

دابی به سوی پنجره رفت و به آسمان خیره شد آسمان تاریک پشت پنجره ستاره باران بود .....!
غیـــــــــــــــــــــــــــــــــژژژژ

در خوابگاه با صدای بلندی باز شد دابی سرش را برگرداند و انگشتش را به دهانش نزدیک کرد و تازه واردین را به سکوت وا داشت .

-هیــــــــــــــــــسسسس ...! -یواش خانوما مگه میخواین بقیه هم بیدار بشن ؟؟
دو دختره تازه وارد نگاهی به اطراف انداختند و در را آرام بستند و به طرف دابی رفتند و کنارش نشستند

دابی نگاهی به هر دو آنها کرد و پرسید؟
-خب حالا شما ها کی هستین؟ هنوز فرصت نکردیم با هم آشنا بشیم؟

دختره اولی گفت :
-من لاوندرا هستم و با انگشتش به کنار دستیش اشاره کرد و گفت این هم آنجلیناست و شما؟
دابی دستش را جلو کشید و گفت :
-مخلص شما دابی هستم! خب من تازه رسیدم .

دابی بلند شد و به آسمان نگاهی انداخت بدون هیچ هدفی به آسمان چشم دوخته بود وبرگشت و به آن دو گفت :
-خب چندتا از پسرای اوباشه ما رو دیدن؟

انجلینا و لاوندرا که انگار از همون اول منتظر همچین سوالی بودنند بلند شدند و برای دابی همه ماجرا های روز ورودشان را تعریف کردنند

دابی سری تکان داد و گفت :
-طبیعیه همشون خود شیرین هستن .زیاد حرص نخور که گودریک محل نمیذاره این استراتژیکه اونه اولش کم محلی میکنه با همه همینطوره ...! شما خودتونو ناراحت نکنین

-خب بهتره برین بخوابین فردا هم یه روز دیگس اگه شانستون مثه آنا خوب باشه شاید بتونید دلشو بدست بیارید ...؟!

با این حرف دابی هر دو متعجب شدند و گفتند:

-صبر کن ببینم آنا کیه؟
دابی گفت :
-هیچی بابا یه خل و چله دیگه که البته ما دیوونش کردیم ...! حالا شما سعی کنید شاید موفق بشین!

و بعد از این بحث نسبتا طولانی هر 3 به رختهخواب برگشتند و به خواب عمیقی فرو رفتند ...!


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۲ ۱۸:۵۴:۴۷

چشمانت را

به مناظره دعوت می کنم


Re: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۷:۳۵ شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۰
#17

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
مـاگـل
پیام: 976
آفلاین
*************

پاسخ به سوالات جسی:

1- در پاراگراف اول ، شخصیتهای دختر و پسر عاشق، معرف چه کسانی بودند؟!
الف) دیو و دلبر
ب) مگی و دامبل
ج) من و اون ! :دی


2- چه کسی توانست خود را در برابر دو دختر جوان قهرمان نشان دهد؟
الف) ناظر کمکی
ب) شمشیر گریفیندور
ج) باک بیک
د) یکی از پسرهای تالار! :دی

********************

ادامه داستان:


لاوندور و آنجلینا با شنیدن این جمله به سرعت برگشتند و پرسیوال را دیدند که یک عینکی دودی به چشم زده و ریش هایش را به طور عجیبی غیب کرده و موهایش را فشن کرده بود.

پرسیوال با دستش عینک را کمی تکان می دهد و زمانی که مطمئن شد چشمش مشاهده می شود ، یک چشمک زد.

آنجلینا و لاوندر: « »

دو دختر همینطور چشم باز از کنار پرسیوال رد می شوند و در نصفه راه هم زن پرسیوال را دیدند که به سرعت به طرف پرسیوال می رفت.

آنجلینا: « لاوندر ... بیا کمی اینجا ، جلوی شومینه بشینیم »

لاوندر: « باشه »

دو دختر ناز و خوشگل و جیگر گریفی () بر روی مبل راحتی مقابل شومینه نشستند و انگار تنها گریفی هایی بودند که تا حالا نخوابیده بودند اما چند سانتی متر آنطرف تر ، درست پشت مبل راحتی ، تمام پسر های گریفی فال گوش وایساده بودند.

بالاخره دو دختر شروع به صحبت کردند و آنجلینا رو به لاوندر گفت: « تالار زیبایی و اعضای خوبی داره ... نه؟ »

لاوندر: « اره ... مخصوصا پسرا »

آنجلینا: « به نظرت کدوم پسر بهتره؟ »

پسر های گریفی: « »

لاوندر: « گودریک خیلی خفنه »

آنجلینا: « آره ... دیدی به من چطوری نگاه می کرد؟ »

پسران گریفی: « »

در همین لحظه صدای کنار رفتن بانوی چاق آمد و همه متوجه ورود گودریک شدند و هراسان به طرف خوابگاه ها رفتند اما دو دختر تازه وارد گریفی هنوز بر روی مبل راحتی جلوی شومینه نشسته بودند.

داخل تالار کمی تاریک بود و گودریک متوجه دو دختر نشد و به طرف پنجره تالار رفت. کمی پنجره را باز کرد و به طرف یکی از صندلی های گوشه تالار رفت و مشغول نوشتن خاطراتش شد.

آنجلینا و لاوندر هم چرخیده بودند و داشتند او را نظاره می کردند.

آنجلینا و لاوندر: « »

پسران گریفی در خوابگاه: « »


تصویر کوچک شده


Re: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ دوشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۰
#16

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



" در میان درختان بهاری، دختر و پسر جوانی دست در دست یکدیگر داده بودند و زیر لب نجواهای عاشقانه سر میدادند! باد موهای دختر را به رقص درآورده بود، پسردستش را دور شانه های دختر حلقه کرده بود و به لبخندی همیشگی وی را نظاره میکرد! صدای چهچه پرندگان و پرواز شکوفه ها منظره ای بکر و عاشقانه را برای آن دو ساخته بود! دختر لبخندی میزند و خود را در آغوش شریکش جای میدهد!
و بدین ترتیب آنها سالهای سال به خوبی و خوشی زندگی خواهند کرد! "


جسی کتاب قطور خاطراتی که در دستش داشت رو میبنده و نم اشکی که روی مژگان سیاهش جای گرفته رو پاک میکنه و درحالی که آه میکشه به بچه های تالار خیره میشه که ناگهان چشمانش بر روی دوفروند انسان تازه وارد که در خود چماله شده بودند و با کم رویی به اطراف نگاه میکردند، ثابت میمونه!

حرفهای دیگران نظرش را به خود جلب کرده بود!

- گودی میگفت سال اولی هستن! اما به هیکل اون دختره که موهاش ریخته رو صورتش نمیخوره!
- چرت نگو! بیشتر میخوره ورزشکار باشه!
- اینش به من مربوط نیس! مهم اینه که تعداد دخترای تالار زیاد شه! فقط جسی که نمیدونیم چرا فارق التحصیل نمیشه؟!
- " ادامه ی گفتگو به دلیل توهین به راوی پخش نخواهد شد! باتشکر "


.:. مراسم عصرونه خوری .:. ( درپی ایجاد تحول در تالار و تشویق به فعالیت اعضا)

اعضای شجاع و گولاخ گریف ، بصورت کاملا دوستانه دور هم نشسته بودند و پای راستشان را روی پای چپشان قرار داده بودند و فنجان به دست ؛ چای، قهوه ، نسکافه و ... مینوشیدند و که نشان از شخصیت خیلی بالای بالای آنها داشت !
لی قوری حاوی قهوه را در دست گرفت و به سمت دو عضو تازه وارد رفت و قوری را بر روی میز عسلی کوچک کنار لاوندر قرار داد و گفت:
- میتونم کنارتون بشینم؟!
- نــه!
لی: یا مرلین! خدا رحم کنه !


.:. پایان مراسم .:.
جسی درحالی که چادر گلداری را به کمرش بسته بود و فنجانها را بر روی سینی بزرگی که در دستان دابی بود، قرار میداد ، لبخندی به آنجلینا و لاوندر زد و گفت:
- قرارمون اینه که هر روز یکی از بچه ها مسئولیت شستن ظرفهای کثیف رو برعهده بگیره، اما متاسفانه چون کسی که امشب نوبتش بوده سخت بیماره، شماها باید زحمتش رو بکشین ! هوووم؟ ... باشه خانومهای گل ؟!
لاوندر و آنجلینا نگاهی به هم میکنن و با اکراه به سمت آشپزخانه درحال حرکت بودند که صدایی توجه اونها رو جلب میکنه:

- ظرفای امشب با من !!

لاوندر و آنجلینا:

@×@×@×@×@×@×@×@×@×@×@×@×@×@
تـوجه ... تـوجه ...
دوستان پس از خواندن داستان به سوالات زیر پاسخ داده و پست بعدی خود را ارسال کنن!

1- در پاراگراف اول ، شخصیتهای دختر و پسر عاشق، معرف چه کسانی بودند؟!
الف) دیو و دلبر
ب) مگی و دامبل
ج) من و اون ! :دی


2- چه کسی توانست خود را در برابر دو دختر جوان قهرمان نشان دهد؟
الف) ناظر کمکی
ب) شمشیر گریفیندور
ج) باک بیک
د) یکی از پسرهای تالار! :دی




عالی بود.


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱۵ ۱۱:۳۹:۵۵


Re: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۹:۳۲ چهارشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۰
#15

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
مـاگـل
پیام: 976
آفلاین
خب نیاز هست که توضیحاتی در مورد این تاپیک بدم چون بیشتر سوژه هایی که در این تاپیک قرار خواهد گرفت ، تکراری خواهند بود پس از این به بعد در این تاپیک سوژه هایی قرار می گیرد که شخصیت های اصلی آن از اعضای فعال گروه و واقعی هستن تا به این ترتیب جذابیت تاپیک بیشتر شود.

--------------

*سوژه جدید*

گودریک در حال مرتب کردن تالار بود و داشت خرت و پرت های گریفی ها را جمع می کرد.

« هزار بار به پرسیوال گفتم پوشک ایزی لایفش رو وسط تالار نندازه »

گودریک با جمع کردن هر خرت و پرتی غر می زد و باعث می شد گریفی با این کار او ناراحت شوند حتی بعضی ها دست هایشان را در گوشهایشان قرار داده بودند تا صدای او را نشنوند.

جرج که صدای گودریک همانند زنبوری وز وزی در گوش هایش آواز می خواند ، گفت: « گودی ... تو رو خدا بس کنه ... اصا چرا امروز اینطوری شدی؟ »

گودریک که سعی داشت پوشک ایزی لایف پرسیوال را که به دستش چسبیده بود ، را جدا کند ، گفت: « مگه نمی دونین؟ ... امروز دو عضو جدید وارد تالار میشه »

« کیا هستن اینا؟ »

گودریک: « لاوندر براون و انجلینا جانسون » در این لحظه صدای کنار رفتن تابلوی بانوی چاق به گوش رسید و گودریک ادامه داد: « اومدن ... » و به پیشواز آنها رفت.

تمام پسر های گریفی که با شنیدن اسامی دختر مشتاق دیدار آنها شده بودند ، زل زدند به ورودی تالار که ناگهان دو دختر خوشگل و جیگر (جسی ... این شده تیکه من) ئارد تالار شدند.

پسر های گریفی: « »

---------------

خب ضمن تبریک ورود این دو عضو جدید به تالار گریف ، می خوام بگم که سوژه رو زود تموم نکنید و همینطور خرابش نکنید و درضمن سوژه اصلی رو فراموش نکنید که پسر های گریفی عاشق هر دو دختر تازه وارد شدند.

با تشکر


تصویر کوچک شده


Re: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۰
#14

آقای اولیواندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۷ پنجشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۶:۰۸ شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۳
از رائیل
گروه:
مـاگـل
پیام: 227
آفلاین
در تالار گیریفیندور

جرج جولوی شومینه لمیده بود و چهارچشمی به الیواندر نگاه میکرد.

- آرکوس خداوکیلی نمیدونستم اینقد بی رحمی!

الیواندر که پوزخندی گوشه ی لبش رو پوشونده بود گفت:


میخواس اینقد شکمو نباشه...من و استرجس و گودریک یه تغییر چهره اساسی دادیم...بعد رفتیم مخش رو زدیم.یه کم شوکولات حاوی معجون عشق و معجون زیگیل سازم بهش تعارف کردیم...اونم عین دله ها خورد!الانم مثه این که بستریه!

جرج که لبخند پت و پهنی صورتش رو پوشونده بود گفت:

بابا ایول...فکر کن!فیلیپ زیگیلو!

ناگهان گودریک وارد تالار شد و یه راس اومد یقه ی الیواندر رو چسبید:

- چقدر اون تو معجون عشق ریخته بودی؟؟:

الیواندر که هل کرده بود گفت

-سه بطری...کم بوده؟

-نه ابله...مادام پامفری گفت درمانش غیر ممکنه.

الیواندر که یقه ی پیرهنش پاره شده بود گفت:

خوب عاشق شد از دستش راحت شدیم دیگه!

-بله ولی بدبختانه ایشون عاشق شخص بنده شدن!

الیواندر:

جرج:


در درمانگاه

فیلیپ که یکی یکی زیگیلاش میترکید مدام با خودش میگفت:

- گودی جون..قربونت برم...کجایی؟

مادام پامفری که داشت دارو های فیلیپ رو میووورد با خودش فک کرد:

- گودی دیگه کیه؟؟ تو رو به خدا ببین مردم چه اسمایی دارن!


تالار گیریفیندور-جلسه

گودریک که مدام از این ور تالار میرفت اونور تالار گفت:

- حالا من چه غلتی بکنم....هر چی میکشم از دست توئه آرکوس

الیواندر که داشت از خنده روده بر میشد گفت:

فکر نمیکردم فیلیپ اینقد بد سلیقه باشه

گودریک یه نفس عمیق کشید و گفت:

خودت این نقشه رو کشیدی خودتم باید جمع و جورش کنی!

جرج آروم گفت:

حالا یه مدت باهاش باش...چیزی نمیشه که...فقط یه کوچولو زیگیل داره.

گودریک با عصبانیت گفت:

نه تو رو خدا...تو لیاقتت از من بیشتره!

الیواندر از جاش بلند شد و گفت:

با هم دعوا نکنین من یه نقشه عالی دارم


ویرایش شده توسط آقای الیواندر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۲۳ ۱۸:۳۶:۲۸


Re: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ یکشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۰
#13

رومیلدا وین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ دوشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
از بیکران دور در روزگار نور در شهر بی عبور زیر درخت مهر
گروه:
مـاگـل
پیام: 157
آفلاین
گودریک به سختی توانست جلوی خنده ی خودش را بگیرد و گفت: « پسر ها دیگه مسئله حیاتیه باید کاری کرد »

یک روز که فلیپ در حال خودنمایی برای دخترای گریف بود استر که هنوز از جریان پیاده روی هرمیون با فلیپ خشمگین بود از پشت فرشینه تالار میخواست فلیپ را طلسم کند ولی در همان لحظه فلیپ متوجه میشود و طلسم له وی کورپوس رو بر روی او اجرا کرد

پرتویی نورانی لحظه ای برق زد و استر نعره ای زد و وارانه در هوا آویزان بود طوری که انگار قلابی نامریی او را از مچ پایش در هوا نگه داشته بود
-منو بیار پایین زود باش خود شیرین
فلیپ نگاهی تهقیر آمیز به او کرد و با یک حرکت چوب دستی او را به پایین انداخت و گفت:
-اینم به خاطر هرمیون بود ای ترسو از پشت میخواستی طلسمم کنی ولی چاه کن همیشه ته چاهه !

تلاش های پسرای گریفندوری به نتیجه نرسید و به جای ضایع کردن فلیپ خودشان هر دفعه ضایع میشدند زیرا فلیپ زرنگ تر از این حرفا بود

چند ماه بعد....
باد دانه های برف آمیخته به باران را به شیشه ی پنجره ها میکوبید و دانه های برف در مجاور پنجره ها پیچ وتاب می خوردنند و کریسمس شتابان از راه می رسید
زمان اولین گردش هاگزمید از راه رسید و همه مشتاقانه برای این سفر کوتاه برنامه ریزی میکردنند

دابی و جسیکا پالتوهای خود را پوشیدنند و شال گردن را به دور صورتشان بستند و راه افتادنند به سمت هاگزمید
-دابی میخوای اول بریم کافه سه دسته جارو نوشیدنی کره ای بخوریم تا حسابی گرم بشیم ؟
-باشه بریم شاید فلیپ هم اونجا باشه و باهاش خوش و بش بکنیم !
-هان؟ اره شاید فلیپ اونجا باشه من دیدمش که داشت میرفت به سمت هاگزمید ..

-ایول امروز خیلی خوش میگذره البته اگه پسرا مزاحمت ایجاد نکنن !!! همش میخوان فلیپ رو از چشم ما بندازن !

دابی که داشت تند تند راه میرفت دست جسیکا رو کشید تا زود تر به کافه برسن

-دابی یواش تر از پا افتادم ترو به مرلین یواش برو خسته شدم
-جسی بدو ما باید زودتر برسیم به کافه وگرنه دوباره اون دخترای بی شخصیت دورشو میگیرن ... بدو.... بدو...باید زودتر برسیم !

هر دو به سرعت میدویدنند تا اینکه به کافه رسیدنند دابی در کافه را گشود و تند تند سرشرو از این ور کافه به اون ور حرکت داد تا نشونی از اون پسر جذاب ببیند

-جسی انگاری هنوز نرسیده ...جسی؟جسی؟
جسیکا که از پا افتاده بود روی برفا نشسته بود و نفس نفس میزد ...
-دابی...فلیپ اون تو نیست؟
-نه بابا هنوز نرسیده ولی ایول زودتر رسیدیم میریم میشینیم تا اومد مثه کنه میچسبیم بهش نمیذاریم کسی بهش نزدیک بشه...
جسی:

دابی:

هردو رفتند توی کافه و سفارش نوشیدنی دادند

15 مین بعد
دابی و جسی:

30 مین بعد
دابی و جسی:

1ساعت بعد
دابی و جسی:

دابی که حسابی کلافه شده بود رو به جسیکا کرد و گفت :
-پس چرا نیومد؟
-جسی که به ساعتش نگاه میکرد گفت نمیدونم نکنه یکی ازاون دخترا مخشو زد؟!
دابی:

دابی گفت:بیا بریم توی خیابان ببینیم شاید اونجا داره گشت میزنه هر دو بلند شدنند و در را گشودنند باد گزنده همچو خنجری بود که صورتشان را میخراشید شال گردنهایشان را محکم تر بستند و به اطراف نگاه کردنند

جسی دست دابی را کشید و به سمت مغازه ای ته خیابان برد که شبیه عطاری بود او را به داخل مغازه برد و گفت:
-دابی بیا از این معجون های عشق بخریم و به خورد فلیپ بدیم
هر دو پریدنند روی معجون ها
-این مال منه یکی دیگه بردار

انها پول معجون را دادند و به سمت قلعه راه افتادنند
درون تالار گریفندور
همه پسرا یه جا جمع شده بودنند و پچ پچ میکردنند

فلیپ روبه روی شومینه نشسته بود و رونامه میخواند و میخندید

دابی که از چشماش قلب میزد بیرون با نگاه های خیره به فلیپ رو به جسی کرد و گفت:
-ببین چه قشنگ میخنده
جسی دستش رو جلوی چشمای دابی حرکت داد و گفت بابا حواست کجاست ؟بیا بریم معجون رو روی یه چیزی بریزیم بدیم بخوره

هر دو به سرعت رفتند داخل خوابگاه و کنار تخت جسی نشستند و چمدون رو بیرون کشیدنند و معجون رو روی شکلات ها ریختند

دابی نگاهی به اطراف انداخت و دید همه دارن یه کارای قایمکی انجام میدن بعد از اینکه همه با یکی دو جعبه شکلات و شیرینی رفتند بیرون جسی به دابی گفت
کارمون تموم بیا بریم بدیمش به فلیپ

وقتی از پله ها اومدن پایین دیدین همه دخترا دور فیلیپ جمع شدن و بهش شکلات تعارف میکردند
-بدو جسی که الان مخشو میزنن
انها رفتند و به فلیپ شکلات تعارف کردنند ولی فلیپ قبلش از همه ی شکلات های دخترا یکی یکی خورده بود و وقتی میخواست از شکلاتهای دابی و جسی بخوره یهو
به زمین افتاد و بیهوش شد

دابی فریاد زد وا ا ا ا ای کشتینش چیکارش کردین ؟
همه دخترا به فلیپ معجون عشق خرونده بودنند و فلیپ ازبس معجون خورده بود بیهوش شده بود
جسی دوید و مادام پامفری رو صدا کرد و با او به تالاراومد
-برید کنار برید کنار مادام پامفری رو آوردم معاینش کنه ....!


ویرایش شده توسط دابی در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۹ ۲۰:۳۸:۰۹

چشمانت را

به مناظره دعوت می کنم


Re: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۵:۵۲ شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۰
#12

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
مـاگـل
پیام: 976
آفلاین
خلاصه:

پسری به نام فیلیپ هانسون وارد تالار شده و تمام دختران کشته مرده ی او شده اند و این باعث شده است که پسران تالار ناراحت شوند و به فکر چاره باشند.

-------------

داخل تالار

فیلیپ هانسون روی مبل مقابل شومینه نشسته بود و به اتش نگاه می کرد و کمی آنطرف تر چند دختر آب دهانش همانند آبشار جاری می شد. ()

ناگهان یکی از دختران که جسارت خود را جمع کرده بود ، به طرف فیلیپ رفت و در حالی که تمام قسمت های بدنش ریبره می زد ، گفت: « می تونم کنارت بشینم؟ »

فیلیپ با تکان دادن سرش حرف او را تایید کرد و کمی کنار رفت تا دختر بشیند. دختر بعد از نیم ساعت بالاخره توانست روی مبل بشیند و چند ساعت بعد توانست سر صحبت را باز کند: « سلام »

فیلیپ خیلی آرام و کاملا جنتلمندانه () ، گفت: « سلام خوبی؟ »

دختر که آمادگی کامل برای پاسخگویی به سوال فیلیپ را نداشت () ، نا خداگاه از مبل بلند شد و با سرعت به طرف خوابگاه رفت.

خوابگاه پسران

پرسی از روی تختش بلند شد و گفت: « من امروز عروسیمه ... دیگه توجه دخترا برام مهم نیست »

و به سمت در خروجی خوابگاه رفت اما قبل از اینکه خارج شود ، جرج گفت: « قابل توجه پرسی باید بگم که همسرت هم یه جورایی ... عاشق فیلیپ شده »

پرسی که با این حرف ، چشمانش از حقه در آمده بود ، با حرکات سر از جرج پرسید: « واقعا؟ » جرج با حرکت سرش صحت حرفش را نشان داد و باعث شد پرسی همانند گوجه شود و با سرعت به طرف در خروجی رود اما گودریک او را گرفت و گفت: « خودتو کنترل کن ... ما برای همین جمع شدیم »

پرسی: « من باید بکشمش »

در این هنگام الیواندر که از پنجره به بیرون نگاه می کرد ، گفت: « بشین بینیم بابا ... اینطوری نمیشه ... باید یه نقشه کشید »

سیریوس از فرم سگی بیرون آمد و در حالی که روی تختش دراز می کشید ، گفت: « به نظر من ... باید به استر بگید بلاکش کنه »

در همین هنگام استرجس که زار زار گریه می کرد ، وارد تالار شد و بدون توجه به پسر ها به طرف تختش رفت و روی آن دراز کشید و با صدای بلندی شروع به گریه کردن کرد.

گودریک به سمت استر رفت و گفت: « چی شده وبمستر بزرگ؟ »

استر با همان حالت گریان خود گفت: « اون فیلیپ لعنتی ... الان داره
تو کنار دریاچه با ... هرمیون قدم میزنه »

گودریک به سختی توانست جلوی خنده ی خودش را بگیرد و گفت: « پسر ها دیگه مسئله حیاتیه باید کاری کرد »


تصویر کوچک شده


Re: گریفلاو
پیام زده شده در: ۲۳:۴۸ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
#11

پرسیوال دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۱ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۹:۵۱ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از این همه ریش خسته شدم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 317
آفلاین
گودریک که بهتر دیده بود نگذارد این اتفاقات اعصابش را بر هم بریزد سعی کرد تا پایان آن روز تمام این قضایا را از ذهن خود بیرون بیندازد اما ....

بسوزد پدر عاشقی!

به دور از دختران- خوابگاه پسران

پرسیوال و لی جردن کنار پنجره نشسته بودند و با چهره هایی گرفته به یکدیگر خیره نگاه می کردند.

پرسیوال به حرف آمد و گفت:
- اینطوری نمیشه لی....پسره پاک جای ما رو گرفت! دیگه ملت تو روی ما تف هم نمیندازن چه برسه به حرف!

- د قرار نشد اینطور جا بزنی پرسی؟درسته بعد از توقیف دفتر پیروان راه دومبولیسم دیگه ما پسرا کمتر در این زمینه فعالیت کردیم اما این دلیل نمیشه که هرکی از راه رسید هرچی دختره بکشونه طرف خودش!مگه ما بوقیم؟پسره ی بی ریخت الاغ نفهم پر رو زبون دراز سیاه جونیور....

پرسیوال گفت:
- جوگیر نشو لی...ببین من یه فکری دارم.....باید پسره رو سر همه ی کلاسا ضایعش کنیم .

لی با ناراحتی گفت:
- مگه اون سال اولی نیست؟ما سال پنجمی هستیما؟

اما پرسیوال با آسودگی خاطر جواب داد:
- نخیر....اون تا سال چهارم شاگرد دورمشترانگ بوده.....امسال بخاطر کار باباش انتقالی گرفت و اومد هاگوارتز....این یعنی اون الان هم سن ماس!

لی که لبش به خنده باز شده بود با شادی گفت:
- ایول پرسی....ایول.....از امروز باید کارمون رو شروع کنیم....چه کلاس هایی داریم؟

پرسیوال گفت:
-اسنیپ ، فلیت ویک ، هاگرید و مک گونگال....اسنیپ ده دقیقه ی دیگه س...

لی فریاد زد:
- بدو بریم دخمه ی اسنیپ جا بگیریم....

لحظاتی بعد تقریبا تمام گریفی های سال پنجمی در دخمه ی اسنیپ جمع شدند تا او کلاس را آغاز کند.

اسنیپ با عصبانیت همیشگیش وارد شد و دفتر حضور و غیاب را باز کردو اسامی را خواندتا به اسم فیلیپ رسید.
- فیلیپ هانسون

و آن سوسول سیفید میفید با مو های آغشته به واسگازین دیفرانسیل برخاست تا حضورش را اعلام کند.

اسنیپ سر چربش را بلند کرد تا به آن کله ی چرب تر از خود نگاه کند اما چشمان سیاهش گرد شد و صدای حبس شدن نفسش در سینه در کلاس پیچید.

چنان با ولع به قیافه ی آن پسر نگاه میکرد که گویی از دیدنش سیر نمی شد.

آهسته به طرفش آمد و دستش را روی شانه ی پسر گذاشت و گفت:
- شما آقای هانسون هستید؟

فیلیپ به آرامی جواب داد:
- بله پروفسور....من تعریف شما رو از پروفسور کارکاروف خیلی شنیدم.

اسنیپ از فرط شادی روی زمین نشست و گفت:
-کارکاروف از من برای این تعریف کرده....تعریف کرده....

توجه اسنیپ تا آخر جلسه به آن پسر جلب بود و آن پسر تمرکز اسنیپ را بر هم زده بود،چیزی که اصلا سابقه نداشت .به نحوی که هیچ کس نفهمید دستور تهیه ی شربت آرامش را بر روی تخته سیاه اشتباه نوشته بود.

قضیه ی اسنیپ تنها قضیه اینطوری در هاگوارتز نبود....دانش آموزان و اساتید گروه های دیگر نیز محو رخ زیبا و چندش آور آن پسر شده بودند.

شب آن روز پرسیوال را بالای برج شمالی پیدا کرده بودند و او میخواست خودکشی کند.

لی جردن خود را درون توالت میرتل حبس کرده بود.

هاگرید جرج ویزلی را از تارهای آراگوگ نجات داده بود.

سیریوس را دیده بودند که شیشه شکسته می جوید تا از این ننگ بزرگ خلاص شود.

تنها کسانی که از این قضایا خبر نداشتند گودریک و آرکوس الیواندر بودند که اولی اکنون در خوابی آشفته با هیولاهایی به نام آنا و فیلیپ دست و پنجه نرم می کرد و دومی چند دقیقه ای بود که از حمام آمده بود.

در این میان جسیکا با خوشحالی زاید الوصفی از پله های خوابگاه پسران بالا آمد و کاملا ناگهانی درب خوابگاه را باز کرد و....

جیغی بلند کشید.

الیواندر کاملا لخت در وسط خوابگاه ایستاده بود و گودریک هم روی تخت خواب بود.

الیواندر که در به در به دنبال عبایی برای ستر عورت میگشت گفت:
- جسیکا این چه وضع اومدن تو اتاقه؟....به مرلین ما کاری نمیکردیم....یه وقت فکر بد نکنی!...گودریک خوابه....من از حمام اومدم...

جسیکا با بی خیالی وارد خوابگاه پسران شد و با حالتی کاملا عادی گفت:
- ول کن آرکوس....وایسا و گوش کن.....خبر مهمی دارم

الیواندر همانگونه که بود ،کاملا بدون لباس،در وسط اتاق متوقف شد و به سمت جسیکا برگشت.

جسیکا گفت:
.............


ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۵ ۲۳:۵۱:۰۶

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


Re: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۰:۴۸ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
#10

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



با تشکر فراوان از لی عزیز، میریم که داشته باشیم ادامه داستان رو!!



ادامه داستان :


گودریک تنها و خسته و شکست عشقی خورده ، کنار انجمن ناظرین نشسته بود و به قسمت های سانسور شده ی پست لی فکر میکرد و سرخوش بود!

وی با شنیدن صدای پایی، سرش رو بلند میکنه و از دیدن آنچه که می دید متعجب بود، سپس این جملبه در ذهنش تداعی شد : " پسر بچه های زیر 10 نه زیر 17 سال شما را خریداریم! "

یک پسر سیفید وارد تالار شده بود!!!


.:. جلسه محرمانه انجمن طرفدارانسیفیدیسم .:.


سخن نویسنده : " راوی انسانی است امانتدار، افراد این جلسه از فاش شدن اسمشان امتنا کردند! "

ناشناس شماره 1 : نمیدونین رفقا ! سیفیدی اون منو به سمت رستگاری سوق میداد !!
ناشناس شماره 2: اینقدر اغراق نکن پسر! قسم میخورم به پای پرسی ویزلی نمیرسه!
ناشناس شماره 1: اوه ! بله اما اون فقط برای دامبل بود! اما این الان پیش ماست!
ناشناس شماره 4: متوجه نگاههای عاشقانه دخترا به اون شدین؟! واقعا جذابه !
افراد شماره 1 و 2 و 3 :


.:. خوابگاه دختران .:.

هر یک از دختران تالار گوشه ای نشسته بودند و در دل برای جلب توجه آن پسر تازه وارد که به صورت نامعلومی توسط نویسنده وارد داستان شده بود فکر میکردند!

دابی کوسن قلبی شکلش را بغل کرد و رو به جسی که در حال فرستادن جغد به سمت تالار اسلی بود، ، گفت:
- نظرت درمورد " فیلیپ هانسون " چیه ؟!
جسی گره ی پای جغد را محکم کرد و گفت:
- قیافه ش که قشنگ بود، انگار قضیه آنا تکرار شده ، اینبار از طرف دخترا !! بازی جدید شروع شده ؟!
دابی اخمی مصنوعی کرد و گفت:
- اما اون مثل آنا خلافکار نیس! نمی دونی جسی اون منو یاد شوالیه های سفید میندازه ! فکر کنم از خانواده متمولی باشن!
جسی شانه هایش را بالا انداخت و از تالار بیرون رفت! اما به محض خروح، شاخه گل رزی در دست یکی از دختران تالار دید که با خجالت به سمت فیلیپ میرود!!

گودریک نگاه خشمگینش را به آنها دوخته بود!!




ویرایش شده توسط جسیکا پاتر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۵ ۱۳:۰۵:۱۳


Re: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۰:۱۵ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
#9

لی جردن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۳ پنجشنبه ۹ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۶:۰۸ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۶
از سوسک سیاه به خاله خرسه
گروه:
مـاگـل
پیام: 416
آفلاین
گودریک و انا روی تخت-بوووووق بوووووق بوووووق بوووووق بوووووق بوووووق بوووووق بوووووق بوووووق بوووووق بوووووق بوووووق بوووووق-(نصفش سانسور شد ).

بگذریم ناگهان در ان شلم شولبا رنگ چشمان انا مثل گوجه(از نوع فرنگی)شد.با نگاه بر ناظر گولاخ تالار چشمانش را همرنگ خود ساخت.
گودریک با صدایی که اصلا بهش نمی خورد گفت:
_بله انا؟ چی می خوای؟

_منوی سایتو رد کن بیاد.

_ولی من که مدیر نیستم انا

_ا ...واقننن؟خوب پس بگیر بخواب.

_ منو دوست نداری؟

_تو هزار سالته.سر پیری معرکه گیری؟

وگودریک را تنها گذاشت.

در تالار گریف:

در تالار دیگر همه نصیحت های جسی را از یاد برده بودند.

یکی:

ان یکی: :fan:

جسی:

انا:

بعد از ان همه مخ زنی انا تصمیمش را گرفت.پیش به سوی دالاهوف!


Modir look at that ticket
I work out
Modir look at that ticket
I work out
When I go to "contact us", this is what I see
Modirs are in bed and they wont answer me
I got passion in my head and I ain’t afraid to show it

I’m ANGRY and I know it


تصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.