هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۲

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 297
آفلاین


سوژه‌ای نوین!


- این سر درد ِ لعنتی!

شنیدن چنین حرفی از دهان هلگای محجوب با آن منش ِ خانمانه، به قدری غریب بود که مروپ ِ بی‌اعتنا، لحظه‌ای سرش را از روی کتاب «طلسم‌های باستانی ِ عهد عتیق» بلند کند و پوزخندی بزند:
- می‌خوای بهمون بگی نواده‌ی اصیل و هم‌نام ِ هلگا هافلپاف ِ مقتدر، نمی‌تونه در برابر یه سردرد کوچولو مقاومت کنه؟ سختکوشی عزیزم. سختکوشی!

هلگا همانطور که از عرض خوابگاه رد می‌شد، غرغرکنان گفت:
- دهنتو ببند مروپی. حداقل من هم‌نام یه ساحره‌ی خوش‌نامم. ارنی کجاست؟ می‌خواست در مورد یه چیزی باهام حرف بزنه.

مروپی شانه‌ای بالا انداخت و رز که به پشت روی تختش ولو شده بود و داشت تکالیف آخرین جلسه‌ی گیاه‌شناسی‌ش را مرور می‌کرد گفت:
- ارنی رو نمی‌دونم ولی بیدل و آنتیوس یه گوشه نشستن دارن شعر و ترانه و می‌سرایند!

با چنان لحن خنده‌داری این‌ها را گفت که هلگا علی‌رغم سردرد دیوانه‌کننده‌ش، خندید. هرچند این خنده هم نتوانست بر نگرانی‌ش غلبه کند. صبح موقع رفتن به کلاس ماگل‌شناسی، ارنی جلویش را گرفته بود. با حالتی عجیب از او خواست که با هم صحبت کنند. گفت سردرد هلگا، یک سردرد طبیعی نیست. هلگا خندیده بود:
- معلومه که نیست. دو هفته‌ست این سردرد لعنتی دست از سرم برنداشته.

ارنی با اضطراب انگشتانش را در هم گره کرده و نگاهی هراسان به پشت هلگا که در ِ ورودی خوابگاه بود، انداخت:
- نه هلگا. نباید بذاری از این جلوتر بره.

هلگا که دیرش شده بود و از حرف‌های ارنی هم چیزی در نمیاورد، تمام سعی‌ش را کرد که مثل همیشه آداب‌دان و مؤدب باشد:
- حقیقتش ارنی، من کلاسم دیر شده. چطوری بعد از ظهر در مورد این جریان با هم صحبت کنیم؟

لبخندی زده و با عجله دور شده بود. از آن موقع دیگر اثری از آثار ارنی به چشم نمی‌خورد. نه تنها کلاس ماگل‌شناسی، که دفاع در برابر جادوی سیاه و ریاضیات جادویی را هم نیامده بود. هلگا، کم کم شروع کرده بود به نگران شدن.

زیر لب زمزمه کرد:
- ارنی. کجایی آخه پسر؟

که همین لحظه حمله شروع شد. هلگا فریادی کشید و روی کف خوابگاه افتاد.گویی سرش داشت از میان شکافته می‌شد. از شدت درد پیچ و تاب خورد...

بر خلاف ِ جسد ِ سرد ارنی که بی‌حرکت بود.. جایی...!
______________________________________


سوژه جدیه. جنایی معمایی و اینا. بعد فکر کردم برای روند داستانی‌مون بهتره که ما فقط هم‌نام شخصیت‌های اصلی باشیم توی تالار. ینی مثلاً پدر و مادر من که از خاندان گانت هستن، به افتخار مادر لرد سیاه، اسمم رو گذاشتن مروپی. یا هلگا، از نسل هافلپافه و الخ!


دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ جمعه ۱۴ مرداد ۱۳۹۰

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 568
آفلاین
خورشید به وسط آسمان رسیده بود که گلرت جلوی کلبه ی مخروبه ای که روزی کینگزلی آن را به عنوان مخفی گاهش به او معرفی کرده بود ظاهر شد. خسته بود و بیش از هرچیز احتیاج به خواب داشت. دو شبانه روز بود که ثانیه به ثانیه وجودش از هول و هراس وحشتناکی میلرزید و دوباره آرام میشد. شنلش را از گردنش باز کرد و روی زمین انداخت و خودش روی یکی از مبل های کهنه و پاره ای که جزو اثاث کلبه بود نشست، دیگر نمیتوانست جلوی هجوم خاطرات را بگیرد. چشمانش را بست و به ذهنش اجازه داد تا او را درگیر وقایعی کند که چند روز بود باعث وحشتش شده بود.

کینگزلی رو به رویش ایستاده بود و نگاهش میکرد. چشمانش لبریز از سرزنش بود.

- نمیدونی چقدر سخته نه گلرت؟ اون حافظه داولیشو پاک کرده. اگر فقط پاش به اون گاراژ برسه...
- دو نفر رو بزار حواسشون به اونجا باشه.
- تعداد گماشته ها داره زیاد میشه، اینجوری خیلی ریسکش بالاس، وزارت خونه به من شک کرده... تازه منم هنوز به تو کاملا اعتماد ندارم.

گلرت با کلافگی پوزخندی زد و گفت: پس چرا منو تحویل نمیدی؟

کینگزلی فقط نگاهش کرد.

گلرت درحالی که شنلش را از روی صندلی برمیداشت گفت: من میرم سراغ دالاهوف. توام برو خونه ی آسپ و ریتا. حواست باشه خراب کاری نکنی.

کینگزلی دهانش را با عصبانیت باز کرد که چیزی بگوید اما گلرت مهلت نداد. در کلبه را باز کرد و از آنجا خارج شد.

...

دالاهوف جلوی در خانه ی ریتا ایستاده بود. چشمش به کینگزلی افتاد که از پشت یکی از درختان چوبدستیش را با عصبانیت بالا آورد و دالاهوف را نشانه گرفت. گلرت با دستپاچگی چوبدستیش را بیرون کشید و به سمت کینگزلی گرفت. نمیخواست الان با دالاهوف درگیر شود.

- ایمپریو

همزمان با این طلسم صدای انفجار بلندی نیز به گوش رسید و لحظه ای بعد دالاهوف ناپدید شد. خانه در مقابل چشمانش در آتش میسوخت. با درماندگی چوبدستیش را دوباره به سمت کینگزلی گرفت که مقاومت میکرد و هنوز قصد حمله به کسی را داشت که اکنون کیلومتر ها از آنجا دور شده بود، با صدای بلندی دوباره فریاد کشید: ایمپریو!

...

گلرت چشمانش را گشود، نور آتش شومینه لحظه ای چشمانش را زد و باعث شد اشک در آنها جمع شود. از روی مبل بلند شد و به سمت تخت چوبی و قدیمی در گوشه ای از کلبه رفت. با لحنی بی روح زیر لب گفت: درک اونجاست. میتونی بخوابی، همه چی مرتبه. اون حواسش به ریتا هست...

لندن. وزارت سحر و جادو

روفوس در دفترش نشسته بود و درحالی که دستانش به دور فنجان چای داغی حلقه شده بود به تیتر روزنامه پیام امروزی خیره شده بود که روی میز کارش قرار داشت. بالای صفحه تیتر بزرگی خورده بود با این مضمون:

رسوایی در وزارت خانه.

در زیر آن با فونت کوچکتری چاپ شده بود:

کینگزلی شکلبوت تحت تاثیر طلسم فرمان.

سپس عکس بزرگی از کینگزلی با چشمانی بیروح به همراه وزیر چاپ شده بود که سعی میکرد در مقابل فلاش دوربین عکاسان از چشمانش محافظت کند.

زیر عکس به عنوان توضیحی کوچک این جمله چاپ شده بود:

بی مبالاتی وزارت خانه در پی حفاظت از خانواده ی مردی به نام آلبوس سوروس پاتر که ده روز پیش به دست شخصی به نام گلرت گریندلوالد به قتل رسید، شورش عمومی مرد را برانگیخت.

روفوس با عصبانیت روزنامه را کنار گذاشت و با خستگی به صندلیش تکیه داد و چشمانش را چند لحظه بست. سپس از روی صندلیش بلند شد با قدم هایی مصمم به سمت در دفترش رفت و از اتاق خارج شد. به طرف آسانسور رفت و دکمه ای را زد. آسانسور با صدای تلق تولوقی به طرف پایین رفت و بعد از لحظه ای متوقف شد. صدای بیروح زنی در اتاقک آسانسور پیچید: سازمان اسرار.

روفوس نرده های آسانسور را کنار کشید و به سمت دادگاه رفت. جلوی در دو نگهبان ایستاده بودند که محض دیدن روفوس ادای احترام کردند.

- جناب وزیر.
- قربان

روفوس پرسید: چی شد؟

- چیزی نفهمیدند قربان. حتی در مقابل طلسم فرمان هم مقاومت میکنه.
- فعلا نمیخواد به آزکابان منتقلش کنین. همنیجا تو وزارت خونه باشه بهتره. در ضمن من باید برم سنت مانگو. باید با اسکیتر حرف بزنم. ترتیب کار هارو بدین.

نگهبان لحظه ای به اسکریمجیور خیره شد، سپس سرش را اندکی خم کرد و گفت: بله قربان.


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۴ ۱۷:۵۲:۳۰
ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۴ ۱۸:۰۲:۱۹

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱:۳۳ جمعه ۱۴ مرداد ۱۳۹۰

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
مـاگـل
پیام: 299
آفلاین
من یه توضیحیو بدم اینجا که به نظرم ملت حواسشون نیست بعدش پستو می نویسم:

بینید توی رول نویسی درسته ما روابط بین شخصیت ها رو از نو تعریف کردیم، مثلا ریتا زن آلسوئه و ... ولی باز هم توجه کنید که ما شخصیت ها رو از نو تعریف نکردیم و باید در قید و بسط شخصیت های کتاب بنویسم. اینکه می نویسید اسکریمجور در حدیه که یه کارآگاه عالی رتبه از پسش بر نمیاد و بعد چنان سرعت عملش بالاست که کینگز کوچکترین واکنشی نمی تونه نشون بده، آدمو یاد دامبلدور یا ولدمورت میندازه!

حالا اونو شاید بشه توجیه کرد که کینگز تحت طلسم فرمان بوده و اینا ولی مثلا تو کتاب گلرت یه جادوگر سیاه خطرناکه، حتی توی رول های خودمون هم همیشه از گلرت به عنوان یه جادوگر قوی مطرح میشه، از همه مهم تر چند تا پست عقل تر توی همین سوژه من وقتی درگیری ریتا و گلرت رو نوشتم فک کنم خیلی واضح نشون دادم که گلرت شخصیت باهوش و جادوگر قوییه! بنابراین چندان منطقی نیست که دالاهوف به این راحتی از دستش فرار کنه!
و از همه بدتر، گلرت طلسم آوداکداورا رو منحرف کرد؟؟؟!!! باب اینو چندین بار توی کتاب به وضوح توضیح داده که هیچ مقابله ای برای آوداکداورا وجود نداره! مثلا توی نبرد وزارتخونه بین دامبل و لرد، دامبل از جلوی آوداکداورا جا خالی میده نه اینکه دفاعش کنه!

ببینید توی رول ها، علی الخصوص توی رول های جدی این خیلی خیلی خیلی مهمه که پشت سر هر متن و نوشته ای دلیل و منطق باشه و به هیچ عنوان نمیشه از حدود تعریف شده قبلی خارج شد! لطف کنید دقت کنید

------------------------------------------------------------------------------

هوا چنان سرد بود که گلرت بلافاصله بعد از ظاهر شدن، بی اختیار شنلش را به دور خودش پیچید، لحظه ای از تاریک بودن هوا متعجب شد ولی یادش آمد که آنجا با لندن فاصله زیادی داشت و احتمالا هنوز صبح نشده بود. نگاهی به دور و بر انداخت، سایه محوی از ویلایی که بالای تپه بود در گرگ و میش هوا دیده میشد، در حالت عادی از قدم زدن در تپه های آن اطراف لذت می برد ولی استثنائا آن روز و در آن ساعت شب با آن هوای سرد ترجیح میداد دوباره غیب شود و دقیقا جلوی در ویلا ظاهر شود.

سال ها بود که کسی در ویلای آبا و اجدادی گریندلوالدها سکونت نداشت، حتی دیگر جن های خانگی هم از آن مراقبت نمی کردند اما طلسم های قدیمی محافظت از خانه چنان قوی و محکم کار گذاشته شده بودند که حیوانات موذی هم نتوانسته بودند در این سال ها برای خوردن پرچین ها به آن نزدیک شوند. گلرت یک قدم دیگر به پرچین ها نزدیک شد، در پرچین ها خود به خود به نشانه خوش آمد به مهمان نو رسیده باز شد، اما گلرت که به خوبی می دانست این هم قسمتی از طلسم های محافظتی خانه است، راهش را کج کرد و مستفیم از میان پرچین های کنار در که انگار واقعا وجود نداشتند و فقط دیده می شدند، عبور کرد. به سرعت از باغ جلوی ویلا عبور کرد و وارد عمارت اصلی شد.

تقریبا بلافاصله بعد از وارد شدن به سرسرای اصلی بود که متوجه شد خاموشی و سکوت خانه غیر طبیعی است، با این حال راهش را به سرعت به طرف شاه نشین خانه ادامه میداد. می دانست که مهمانش دوست ندارد زیاد منتظر بماند، به خصوص که در نامه ای که برایش فرستاده بود، تاکید کرده بود که هرچه سریعتر خودش را به آنجا برساند.

شاه نشین اتاق بزرگ و مجللی بود در طبقه سوم خانه که بدون هیچ دیواری به ایوان وصل میشد. در واقع اتاقی بود که دیوار بین اتاق اصلی و ایوانش را برداشته باشند یا شاید هم از ابتدا دیواری وجود نداشته چرا که شاخه قطوری از کهنسال ترین درخت باغ، درست از جایی که می بایست دیوار ما بین شاه نشین و ایوان باشد عبور کرده بود، شاید هم دیوار را بعد ها برداشته بودند تا مانع رشد شاخه درخت نشود. گلرت مستقیما طول اتاق را به طرف ایوان طی کرد. با اینکه خاموش بودن شومینه و سکوت بیش از حد شاه نشین آن را کاملا غیر طبیعی جلوه میداد ولی گلرت تا وقتی به میانه اتاق نرسیده بود، نایستاد.

ناگهان فریادی خشمگین سکوت را شکست:
- کروشیو!

گلرت تنها اندکی سرش را خم کرد تا اخگر سرخ رنگ از کنار سرش عبور کند، سپس بی درنگ چوبدستش را کشید بدون چرخیدن آن را به طرف پشت سرش گرفت تا اخگر دیگری را که از پشت سرش به طرف او شلیک شده بود، دفع کند. فردی که اولین طلسم را خوانده بود دوباره طلسمی خواند، گلرت این بار طلسم را به طرف فرستنده آن باز گرداند، سپس گویی که می دانست اهگری که از پشت سر به طرفش می آمد، قوی تر از آن است که بتوان آن را دفع کرد، غیب شد، چند لحظه بعد از عبور اخگر سیاه رنگ، کلرت دوباره سر جایش ظاهر شد، فردی که روبرویش ایستاده بود به سمتی شیرجه رفت تا اخگر سیاه رنگ به او برخورد نکند، گلرت بلافاصله از فرصت استفاده کرد و او را خلع سلاح کرد، اما درست در همان لحظه متوجه شد که اخگر سیاه رنگ به شاخه درخت برخورد کرده است و آن شاخه را تقریبا متلاشی کرده است. نزدیک شدن اخگر دیگری را از پشت سرش احساس کرد، چرخی زد و آن طلسم را به سمت فرستنده اش بازگرداند و بلافاصله پشت سر آن طلسم دیگری خواند. فرستنده طلسم توانست طلسم خودش را حنثی کند اما در اثر برخورد طلسم گلرت به میانه سینه اش به شدت به عقب پرت شد و به دری که خود به خود پشت سر گلرت بسته شده بود، برخورد کرد.

گلرت بی توجه به دو مهاجمی که به او حمله کرده بودند، به سمت شاخه درخت رفت، چوبدستش را به سمت شاخه گرفت وردی عجیب شبیه به آوازا را زیر لب زمزمه کرد. چند دقیقه ای طول کشید شاخه درخت به وضعتی برسد که بتوان به آن شاخه درخت گفت. گلرت لحظه ای با تاسف به شاخه خیره ماند، سپس به طرف شومینه به راه افتاد که با نزدیک شدن ارباب خانه، خود به خود شعله کشید. گلرت روی نزدیک ترین مبل به شومینه نشست و با صدایی که سعی می کرد عصبانیت آن را مخفی کند، گفت:
- میشه بگید دلیل این مسخره بازی ها چیه؟

فردی که کنار در افتاده بود، موهای تیره و کوتاهی داشت که مانند جوان های ماگل رو به بالا سیخ شده بودند و نوک موهایش را پلاتینه کرده بود، لباس بی آستینی از چرمی مرغوب پوشیده بود که باعث شده بود اثر طلسم گلرت کم شود و بیهوش نشده باشد. دوباره چوبدستش را بالا آورد، اما قبل از آنکه بتواند کاری کند، گلرت دستش را شلاق وار در هوا تکان داد که باعث شد چوبدست از دست آن فرد بیفتد.
- تو یه خائنه پستی!
- اوه! ممنون از لطفت درک جان! فقط میشه بگی چرا منو به این درجه رفیع منور کردی؟
فردی که اولیت طلسم را بر ضد گلرت خوانده بود با عصبانیت داد زد:
- تو قول دادی که ریتا آسیبی نمی بینه! اما اونو ولش کردی تا اون دالاهوف عوضی اون بلا رو سرش بیاره! نزدیک بود تو آتیش بسوزه! نکنه می خوای بگی دالاهوف واقعا از دستت فرار کرد و نتونستی جلوشو بگیری؟
گلرت نگاهی عجیب با آن فرد انداخت و گفت:
- و اگه بگم اون واقعا از دستم در رفت چی؟
درک دوباره به سمت چوبدستش خیز برداشت و این بار قبل از آنکه گلرت جلویش را بگیرد، طلسمی هم روانه او کرد، اما گلرت دوباره جاخالی داد که باعث شد اخگر طلسم پشتی مبلش را سوراخ کند و این بار حرکتی شلاقیش را چنان با قدرت تکرار کرد که درک دوباره به سمت در پرتاب شد.

درک به سختی توانست چوبدستش را در دستش نگه دارد اما دیگر طلاشی برای افسون کردن گلرت نکرد، نمی خواست آن موضوع را قبول کند اما دو نفره و با آنکه برای او کمین کرده بودند، از پسش بر نیامده بودند، احمقانه بود که فکر کند در آن وضعیت می تواند از پس او بر آید.
- دروغگوی پست! ما دو تا با هم از پس تو بر نیومدیم، بعد انتظار داری باور کنم دالاهوف تونست از دستت فرار کنه؟!
- هه! آره، و تازه من نمی دونم از کی تا حالا این قدر توی خونه آبا و اجدادیت که به طلسم های حفاظتیش مینازی، آماده و گوش بزنگ راه میری!
گلرت ناگهان بی اختیار خندید و گفت:
- اولا که یکی از همین طلسم های حفاظتی این خونه اینه که من می تونم پشت دیوارهاشو ببینم، در نتیجه وقتی داشتید برای حمله به من کمین می کردید، من داشتم شما رو می دیدم! دوما، دالاهوف مثل شما دو تا احمق نیست که وقتی ببینه از پس کسی بر نمیاد، خودشو به کشتن بده، بلافاصله غیب شد و فرار کرد!
- وای که چه توضیح قانع کننده ای! یعنی می خوای بگی اون قدر زود غیب و ظاهر شد که تو نتونستی دنبال ردش بری ها؟
- چرا رفتم، اتفاقا این قدر هم خوب این کارو کردم که اون فک کرد گمش کردم، واسه همین مستقیم رفت سراغ نقشه اش!
- اوه! تو هم ایستادی و فیلمو نگاه کردی نه؟ به همین راحتی گذاشتی خونه رو آتیش بزنه؟
- نه، فک می کردم کینگزلی جلوشو می گیره!
- مگه نگرفت؟ مگه اون تحت طلسم فرمان تو نبود؟
- منم فک می کردم هست و جلوشو میگیره ولی اون داشت با طلسم فرمان مقابله می کرد، واسه همین یکم کارم طول کشید، مجبور شدم کینگزلیو دوباره طلسم کنم، بعد هم تا خواستم برم سراغ ریتا، خونه آتیش گرفته بود، فک می کنی خیلی کار آسونیه یه نفر بیهوشو بدون اینکه متوجه شه کسی داره کمکش می کنه از یه خونه آتیش گرفته بیاری بیرون؟
- صب کن ببینم، اگه کینگزلی با طلسم فرمان مبارزه کرده، این دفعه هم زیاد دووم نمیاره، اون رئویس اداره کارآگاه ها و مسئول پرونده است، اگه تحت فرمان نباشه دردسر درست می شه!
- می دونم، واسه همین چند لحظه قبل از اینکه بیام اینجا، ترتیبی دادم تا اسکریمجیور بفهمه اون تحت طلسم فرمان بوده و بفرستدش بازداشت موقت! حالا هم باید دوباره برگردم و مواظب ریتا باشم!

گلرت با گفتن آخرین جمله، آهی از سر خستگی کشید و بلند شد. ردایش را دور خودش پیچید و به طرف در به راه افتاد، قبل از اینکه از در خارج شود، با صدای تحکم آمیزی گفت:
- دفعه دیگه حتی اگه می خواستی با خود مرگ هم دوئل کنی حق نداری پشت شاخه اون درخت کمین کنی!

درک با نگاه خشم آلودش گلرت را تا هنگام بسته شدن در شاه نشین دنبال کرد، سپس روی مبلی که چند لحظه پیش گلرت نشسته بود، ولو شد و در حالی که قفسه سینه اش را میمالید، گفت:
- من که هنوزم به اون اعتماد ندارم!
فرد دیگر، در حین خم شدن برای برداشتن چوبدستش از روی زمین، گفت:
- نمی دونم! واقعا نمی دونم! و می دونی که من بیشتر از تو می ترسم، من همه زندگیم رو دارم ریسک می کنم درک!

درک، از لبه ایوان شاه نشین عبور گلرت از میانه باغ را می دید، ناگهان چیزی به ذهنش رسید، می دانست که غیب و ظاهر شدن در آن ویلا به جز برای ارباب خانه غیر ممکن است، طلسمی روی خودش اجرا کرد تا وزنش کم شود، سپس از روی ایوان به طرف گلرت خیز برداشت. به راختی در فاصله یکی دو متری گلرت فرود آمد، گویی که قبلا بار ها این کار را کرده است، لجظه ای در چشمان گلرت خیره شد و سپس با صدای تحکم آمیزی گفت:
- جاهامونو عوض می کنیم! من از ریتا مراقبت می کنم!
گلرت نگاه درک را با پوزخندی جواب داد و گفت:
- مطمئنی از پس اینکار بر میای؟ می دونی که تنها خطری که ریتا رو تهدید می کنه آدمایی نیست که ریتا خودش سراغشون میره، بلکه آدمهایی هم هستن که سعی می کنن برن سراغ ریتا! و اگه تا حالا این اتفاق نیفتاده به خاطر اینه که من حواسم به ریتا بوده!
- از این به بعد من حواسم به ریتا هست!

*******************************************

ریتا هنوز از خواب جادویی درمانگران سنت مانگو بیدار نشده بود که ناگهان همه خاطرات به مغزش هجوم آوردند، شوهر عزیزش، آلسو مرده بود، نزدیک ترین دوست شوهرش، کینگزلی به آنها خیانت کرده بود، شاید حتی خود کینگزلی آلسو را کشته بود نه گریندلوالد، و دیشب، همین دیشب، خانه شان و تمام خاطرات مشترکی که با آلسو داشت در آتش سوخته بود! حتی می توانست چند لحظه ای را که فکر کرده بود آلسو در میان آن همه آتش او را صدا می زند به خوبی بیاد بیاورد، اشک در چشمانش جمع شده بود، پلکی زد و ناگهان نفسش در سینه اش حبس شد، با تعحب به چشمان آلسو که به او نگاه می کرد، خیره شد، دوباره پلک زد، آلسو جایش را به جوان دیگری داده بود که با ردا و شنلش سراسر مشکی بالای سر ریتا ایستاده بود.
درک بدون سلام و احوال پرسی شروع کرد:
- واقعا از شنیدنش ناراحت شدم. کاش حداقل اینجا بودم! می دونی که من خیلی از اینجا دور بودم و اخبار چندانی به گوشم نمی رسید، تو هم چیزی نگفتی، می تونستی حداقل یه جغد بفرستی و بهم خبر بدی!
سپس با سر به پیام امروزی که کنار تخت ریتا بود اشاره کرد و ادامه داد:
- همین امروز صبح رسیدم لندن که اینو دیدم! واقعا شوکه شدم!

ریتا لحظه ای به چهره درک خیره شد. درک از دوستان قدیمی آلسو بود، شاید بعد از کینگزلی نزدیک ترین دوست آلسو، شاید حتی از او هم نزدیک تر ولی درک معمولا مدت زیادی در طول سال را به مسافرت های دور می رفت و خبری از او نبود، فقط آلسو گاهی از طریق جغد با او مکاتبه می کرد، با این حال می دانست که درک از دوستان نزدیک و مورد اعتماد آلسو بود. بی اختیار شروع به اشک ریختن کرد، بعد از آنکه فهمیده بود کینگزلی به آنها خیانت کرده است، اصلا فکر نمی کرد کس دیگری در دنیا پیدا شود که بتواند کمی مایه دلگرمی او شود.
اشک ریختن ریتا در حال تبدیل شدن به هق هقی بلند بود که درک او ره به آرامی بغل کرد، سپس به آرامی در گوش ریتا گفت:
- من انتقامشو می گیرم! قول میدم!


ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۴ ۳:۱۲:۱۵


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰

برتی بات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۴ شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۵
از آن‌جا که رنگ آسمانش طلایی است، سرزمین هافلپاف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 112
آفلاین
دیگر نباید فریب می‌خورد. دستانش را به محکمی دور چوبدستی‌اش گره زده بود. لحظه‌ای خم شد و از کنار دیوار به در ورودی خیره شد، هیچ صدایی نمی‌آمد. لحظه‌ای چشمش به قاب عکسی افتاد که بر روی میز کنار شومینه بود، شعله‌های آتش تصویر آلبوس سوروس را درخشان‌تر از همیشه جلوه می‌داد. لبخند کوتاهی زد.

صدایی از پشت در به گوش رسید:
-خانم اسکیتر، خونه نیستید؟

آن صدا را می‌شناخت! او خانم مالیکن، خبرنگار و همکار قدیمی او در پیام امروز بود. آهی از آسودگی کشید و چندم قدم به سمت در برداشت که ناگهان ذهنش به او اخطار داد.

حرکت نکن، سر جات بمون!

چه مرگش شده بود؟ به راحتی داشت تسلیم می‌شد. امکان نداشت در این شرایط و بدون خبر قبلی همکار و دوست قدیمی‌اش به سراغ او بیاید. از پشت دیوار بیرون آمد و چندگام به سمت در برداشت. همه‌چیز آرام بود، گوئی خانم مالکین با صبوری پشت در ایستاده و منتظر است که ریتا در را باز کند. اما حرکتی نکرد و پوزخندی زد، دیگر کسی نمی‌توانست او را فریب بدهد.

سرانجام او را دید. پیکری تیره پشت شیشه‌های پنجره ایستاده بود و به درون می‌نگریست. اگرچه پنجره‌ها یک طرفه بودند و ریتا می‌دانست آن شخص قادر به دیدن او نیست اما خودش هم در تاریکی شب بدون نور ماه هیچ دیدی نسبت به آن فرد نداشت. چوبدستی‌اش را بالا آورد و به سمت پنجره گرفت اما در کسری از ثانیه صدای انفجاری به گوش رسید، بر روی زمین افتاد و دیگر چیزی نفهمید.

پسرکی با موهای در هم و چشمانی سبز رنگ در حالی که گوی زرین را در دستانش گرفته بود به او لبخند زد ... هافلپافی‌ها جیغ می‌کشیدند و او را تشویق می‌کردند اما پسرک تنها به او خیره شده بود.

هاگزمید سردترین روزهای سال را تجربه می‌کرد ... آلسو دستانش را گرفت و با صدای آرامی در گوشش زمزمه کرد:
-تا هر وقت با من باشی نمیزارم سردت بشه.
بدنش گر گرفت.

بر روی تخت نرمی دراز کشیده بود و به خواب فرو رفته بود. دستانی آشنا و گرم بازویش را گرفت و با صدای پرحرارتی گفت:
-نمی‌خوای بیدار بشی؟
چشم‌هایش را بسته نگه داشت و حرکتی نکرد.
آلسو ادامه داد: شیطنت نکن دیگه، بیدار شو.
لبخندی زد اما همچنان چشم‌هایش را بسته نگه داشت. می‌دانست آلسو صورت او را نمی‌بیند. فشار دستان آلسو بر روی بازوهایش بیشتر شد.
-عهه، بیدار شو دیگه.
دیگر وقتش بود اما ... چشمانش همچنان بسته بود.
-بیدار شو!
صدای آلسو لحظه به لحظه بلندتر می‌شد اما این با واقعیت فرق داشت. آلسو هیچوقت سرش داد نکشیده بود.
-گفتم بیدار شو!
او همچنان در خواب بود...
-بیدار شو ریتا!


نفس عمیقی کشید و بیدار شد. از سختی زیر بدنش فهمید که بر روی کف‌پوش‌های کف سالن افتاده است اما چرا اینقدر زمین داغ بود؟ چشمانش بر روی سقف ثابت ماند، چند لحظه طول کشید تا متوجه شود سقف دیگر درخشندگی و زیبایی گذشته را ندارد. گردنش را به سختی تکان داد و با دیدن منظره اطرافش وحشتی آمیخته با بهت وجودش را فرا گرفت. همه‌جا آتش گرفته بود!

چوبدستی‌اش را از کنارش برداشت و با سرعت از جایش بلند شد. مبل‌های راحتی،‌ میزها، صندلی‌ها، همه چیز در حال خاکستر شدن بود. بعد از آلسو، خانه‌شان هم در حال نابودی بود. اکنون تنها چیزی که برایش باقیمانده بود جانش بود.

-آگوامنتی!

آب فواره‌وار از نوک چوبدستی‌اش خارج شد. آن را به سمت میز کنار شومینه گرفت. شعله‌ها به قدری سوزان و بزرگ بودند که برای خاموش کردن آن میز کافی نبود اما آن میز برای ریتا اهمیتی نداشت. صدای تلقی به گوش رسید و چیزی بر زمین افتاد. ریتا به سمت آن رفت، قاب عکس آلسو را برداشت و عکس او را بیرون آورد. نیمی از عکس آتش گرفته بود اما تصویر خندان آلسو که در عکس تکان می‌خورد همچنان معلوم بود.

صدای بلندی به گوش رسید و جسمی سنگین و محکم به دستش خورد و با شدت بر روی زمین افتاد. نیمی از سقف فرو ریخته بود! بار دیگر ندایی در ذهنش پیچید.

اون عکس لعنتی چه ارزشی داشت؟ جونت رو نجات بده!

دست راستش از چند ناحیه شکسته بود. به سختی نفس می‌کشید و دود سیاه رنگی تمام خانه را فرا گرفته بود. با دست دیگرش چوبدستی‌اش را گرفت و بار دیگر ورد آگوامنتی را تکرار کرد. شعله‌های آتش مقابلش اگر چه خاموش نمی‌شدند اما از شدت ارتفاعشان کم می‌شد و این راه را برای او باز می‌کرد. لحظه‌ای بعد درب نیمه سوخته خانه را باز کرد و هوای آزاد و تازه به صورتش هجوم آورد. چند قدم دیگر جلو رفت و سرانجام برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. خانه‌‌ی مقابلش در آتش می‌سوخت. وحشتش کمتر شد و بغض دردناکی جای آن را گرفت. اشک‌هایش سرازیر شده بود و قادر به درک این حادثه‌ی محال نبود. بعد از آلسو حال نوبت خانه‌‌شان بود. سرش به شدت تیر می‌کشید و اشک‌هایش یک لحظه بند نمی‌آمد. می‌دانست اگر کاری نکند تا لحظاتی دیگر نوبت خودش هم می‌رسد.

چوبدستی‌اش را در جیب ردایش گذاشت، عکس آلسو را با دست سالمش گرفت و آن را به سینه‌اش فشرد. اندک نیرویی را که برایش مانده بود جمع کرد و در حالی که سنت‌مانگو را در ذهنش تصور می‌کرد با صدای پاق بلندی غیب شد.

لندن، وزارت سحر و جادو

روزنامه پیام امروز محکم به روی میز کوبیده شد. بر روی صفحه‌ی اول آن تصویر بزرگی از خانه‌ی آلسو و ریتا قرار داشت که تنها از آن خاکستری باقیمانده بود. در زیر تصویر با حروف برجسته‌ای نوشته شده بود:

«حفاظت وزارت‌خانه از خانه‌ی آلبوس سوروس پاتر ، دروغی بزرگ

گزارش ویژه از بستری شدن ریتا اسکیتر در بیمارستان سنت‌مانگو»

اسکریمجیور فریاد کشید:
-این چیه شکلبوت؟ این چیه؟! وقتی این خونه داشت آتیش میگرفت تو کجا بودی؟ حرف بزن!

کینگزلی به وزیر خیره ماند و حرفی نزد. در واقع حرفی برای گفتن نداشت. شاید هم ...

فریادهای وزیر سحر و جادو باز هم ادامه یافت:
-واقعا نمی‌تونم متوجه بشم اینقدر بی‌کفایت و بی‌مسئولیتی از اداره‌ی کار‌آگاهان سر زده. تمام ذهنیت خوبی که از تو داشتم برای همیشه نابود شد شکلبوت!

و با چشم‌هایی که خشم از آن می‌بارید به صورت بی‌روح کینگزلی خیره شد که همچنان به او نگاه می‌کرد و حرفی نمی‌زد. آن کار‌آگاه چه مرگش شده بود؟ اسکریمجیور لحظه‌‌ای به چشمان کینگزلی خیره شد و سرانجام واقعیت همچون پتکی بر سرش کوبیده شد و دهانش از تعجب باز ماند. چرا زودتر متوجه نشده بود؟ کینگزلی با دیدن بهت اسکریمجیور دستانش را به آرامی به سمت ردایش برد اما اسکریمجیور قدرتمندتر از آن بود که حتی یک کارآگاه عالی‌رتبه بتواند بر او غلبه کند. به سرعت چوبدستی‌اش را بیرون آورد، به سمت کینگزلی گرفت و فریاد کشید:
-استپیوفای!

طلسم قرمز رنگی از چوبدستی‌اش خارج شد و به سینه‌ی کینگزلی برخورد کرد. کینگزلی به عقب پرتاب شد، به درب اتاق خورد و بر روی زمین افتاد. صدای فریادهایی از بیرون از اتاق به گوش رسید. بعد از چند لحظه در با شدت باز شد و گروهی از نگهبان‌ها در حالی که چوبدستی‌شان را بالا گرفته بودند وارد اتاق شدند.

-جناب وزیر!
-قربان!
-آقای وزیر!

نگهبان‌ها با دیدن بدن بیهوش کینگزلی چشمانشان گرد شد.

-اون می‌خواست به شما ضربه بزنه قربان؟ اون؟‍!

اسکریمجیور با صورتی بر افروخته و در حالی که بدنش می‌لرزید سعی کرد صدایش را کنترل کند:
-در وزارتخونه وضعیت اضطراری اعلام کنید. تمام کارمندان بلافاصله باید بازجویی بشن به ویژه تمام کار‌آگاهان وزارتخونه. کینگزلی شکلبوت روزهاست تحت تاثیر طلسم فرمانه.



Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
پاق !

در گوشه ای از خیابان، مردی با شنل عنابی رنگ، که در تیرگی شب سیاه به نظر میرسید، ناگهان پدیدار شد. شنل را دور خودش پیچید. چوبدستی‌اش را در دست فشرد و به راه افتاد. سرش را پائین انداخته بود و از زیر ابروهایش خیابان رو با دقت زیر نظر داشت.دو سمت خیابان از مغازه ها و کافه هایی پر بود که همگی بسته بودند.در انتهای خیابان سوسوی نور چند خانه قدیمی کوچک از میان پنجره هایشان، فضای خیابان را روشن کرده بود.

گلرت در حالی که ردای عنابی رنگش، پشت سرش پیچ و تاب میخورد با گام هایی مصمم به سمت یکی از ان خانه های کلنگی میرفت. در چشم هایش برق شرارتی عمیق دیده میشد. بوی انتقام، نفرت، وحشت و شکست از نگاهش به مشام می رسید. همان بویی که شب قبل از چهره ریتا شنیده بود !

بالاخره روبروی در چوبی خانه رسید، کوبه ی برنجی را گرفت و سه بار به در کوبید ...

تق ... تق ... تق ...

سپس بلافاصله پشت دیواری پنهان شد. از پشت دیوار لرزش نور شمعی را که از پنجره خارج میشد احساس کرد، سپس صدای قدم هایی را شنید. کسی به سمت در می آمد. دستگیره صدای خفه ای داد، در چوبی با ناله ی گوشخراشی در لولا های برنجی چرخید و به سمت دیوار سنگی خانه قلتید و مرد درشت اندامی در پشت در نمایان شد ... !

_ کیه ؟

مرد نگاه مشکوکی به اطراف کوچه انداخت، شمعی را که در دست داشت کمی بالا تر گرفت و دوباره به حرف آمد : پرسیدم کیه ؟

گلرت، تکان آرامی خورد، جای پایش را محکم کرد و بعد در یک حرکت ناگهانی از پشت دیوار بیرون آمد : استیوپفای !

اما آنتونین دالاهوف، جادوگری نبود که به این سادگی بتوان او را از میدان به در کرد ! آنتونین با یک حرکت سریع و خارق العاده شمعدان را جلو پرتو قرمز رنگ طلسم گلرت گرفت، طلسم به شمعدان برخورد و آن را در دست انتونین خرد کرد. در این مدت آنتونین دست دیگرش را در جیب ردایش فرو برد و چوبدستی سرمه ای رنگش را بیرون کشید :

_ ریداکتو !

گلرت جاخالی داد. دو مرد برای ثانیه ای متوقف شدند و چشم در چشم یکدیگر نگاه کردند. آنتونین درحالی که چوبدستی اش را به طرز تهدید آمیزی بالا گرفته بود پرسید : « چی میخوای گلرت ؟ »

_ « حقیقت رو ! »
_ « ما اینجا حقیقت نمیفروشیم ... برو شاید توی کوچه دیاگون گیرت بیاد ! »
_ « خودت رو به اون راه نزن آنتونین ... برام جالبه که همون موقع که از هافلپاف رفتی ، هیچکس نگران این روزا نشده بود ! حقیقت برای من روشنه ... فقط میخوام برای دیگران هم روشنش بکنم ... »
_ « روشن کردن حقیقت رو فراموش کن گلرت ! از اینجا برو تا دنیا رو برات تاریکش نکردم ! »

گلرت یه قدم به جلو برداشت، اما با اولین حرکت او آنتونین فریاد کشید : « آوادکداورا ! »
گلرت سپرمحافظی در برابر خودش درست کرد و سرش را پائین گرفت ! طلسم سبزرنگ منحرف شد و به دیوار یکی از مغازه ها برخورد کرد ...

اما تا قبل از اینکه گلرت بتواند خودش را جمع و جور کند، آنتونین غیب شده بود ... !

گلرت به سمت دروازه در باز شده ی خانه، جایی که تا لحظاتی قبل آنتونین ایستاده بود رفت ... روی زمین، تکه کوچکی کاغذ افتاده بود ... تکه کاغذی کوچکی که ممکن بود معنای بزرگی داشته باشد ...

گلرت دستش را دراز کرد و کاغذ را برداشت ...

** ** ** ** ** ** **

پاق !

در کنار خانه کوچک ریتا، آنتونین در حالی که لبخندی به لب داشت ظاهر شد !

_کیه ؟!

صدای هیجان زده ای از میان درختان به گوش رسید : « منم آنتونین ... ! »

_ آه نگرانم کردی ... دیر اومدی ! من نیم ساعت اضافه تر از شیفتم وایسادم ... باید زود برم ! لاتویا منتظرمه !

پاق !

آنتونین از اینکه تنها شده بود، احساس راحتی کرد، سپس شنلش را مرتب کرد، و نگاه موذیانه ای به سمت خانه ای که میدانست ریتا اسکیتر در آنجاست انداخت ...



کمی آنطرف تر درون خانه ریتا کیفش را روز میز گذاشت. خسته از ماموریت سخت روزانه اش، به سمت صندلی راحتی اش رفت تا دوباره بنشیند ...

تق ... تق ... تق ...

صدای در شنیده شد ! ریتا در حال نشستن روی صندلی، در میان زمین و هوا متوقف شد !
سپس ناگهان همه چیز روی دور تند افتاد. با سرعت کیف دستی اش را برداشت، چوبدستی اش را بیرون کشید و به سمت جلو نشانه گرفت، پشت یکی از دیوار ها مخفی شد و منتظر مهمان شبانه اش ایستاد ...


پشت در آنتونین از تاخیر پیش آمده اخمی کرد و دوباره در زد ...

تق ... تق ... تق ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۰ ۱۶:۰۸:۳۹
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۰ ۱۶:۱۸:۳۳

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 568
آفلاین
ریتا در کافه ای در خیابان تاتنهام کورت نشسته بود و منتظر رسیدن قهوه اش بود. درحالی که به ظاهر خونسرد بود، تمام بدنش از دقت و حساسیتی که به وقایع اطرافش داشت منقبض شده بود. گویی هرلحظه کسی میخواست از سمتی به طرفش حمله ور شود. زن پیشخدمت فنجان چینی سفیدی را جلوی او گذاشت و با بدگمانی به شنلش و کلاهی که تا روی صورتش کشیده بود خیره شد اما بدون گفتن حرفی به سمت پیشخوان برگشت.

ریتا در حالی که دستان سردش را دور فنجان داغ حلقه کرده بود اندکی کلاه شنلش را عقب زد و از کنار شانه نگاهی دزدکی به پشت سرش انداخت. هیچ حرکت مشکوکی در خیابان پررفت و آمد لندن مشاهده نمیشد. اندکی از قهوه اش خورد سپس کمی پول مشنگی روی میز گذاشت و از کافه خارج شد.

دستانش محکم به دور چوبدستی حلقه شده بود و نگاهش با نوعی کلافگی هر گوشه را برای پیدا کردن گاراژی که داولیش به آن اشاره کرده بود می کاوید. سرانجام آن را دید. در یکی از کوچه های تنگ و پر رفت و آمد خیابان. در بزرگ و دون و دون شده ای بود. روی آن انواع اعلامیه های تبلیغاتی به دست صدها نفر چسبانده شده بود. به نظر میرسید روزی رنگ در سفید بود اما چیزی مثل اسید باعث از بین رفتن قسمت عمده ی آن شده بود و فقط قسمت های کوچک و دون دون شده ای باقی مانده بود.

در حالی که از شدت هیجان به نفس نفس افتاده بود به سمت آن رفت. در گاراژ کشویی بود. ریتا درحالی که همه قدرتش را به کار بسته بود دسته ی ان را گرفت و به سمت عقب کشید اما در تکانی نخورد. چوبدستیش را به سمت آن گرفت و گفت: آلاهومورا.

در اندکی از چفتش فاصله گرفت. بدون اندکی تردید، دوباره دستگیره را گرفت و برخلاف دفعه قبل در به راحتی به طرف عقب سرخورد و باز شد و اجازه داد ریتا با منظره ی گاراژ تاریکی رو به رو شود که اورا به داخل دعوت میکرد.

معلوم نبود گاراژ تا کجا ادامه دارد. کنار دیوار ها داربست بسته بودند و که به راه پله هایی فلزی و کنگره دار ختم میشد. سمتی دیگر چندین بشکه ی خالی قرار داشت و وسط کاراژ یک ماشین بی ام و سال 60 دیده میشد که روی آن لایه ی ضخیمی از گرد و غبار نشسته بود. ریتا در حالی که سعی میکرد زیاد سر و صدا نکند، اندک اندک جلو رفت. صدای پچ پچ خفه ای از انتهای گاراژ به گوش میرسید. دو مرد داشتند با صدای آهسته ای با هم بحث میکردند. ریتا بی سر و صدا و با عجله جلوتر رفت. سپس خودش را از یکی از داربست ها بالا کشید و از آنجا شروع به گوش دادن کرد.

- خفه شو و واسه من شاخ و شونه نکش. من هرکار بخوام میکنم.
- ببین داداش من فقط دارم حرفای اونو بهت میگم فهمیدی؟ اگه تو میخوای سرتو بکنه زیر آب...
- داولیشو گیجش کرده آره؟ خوب که چی؟ مگه من باید حواسم به چند جا باشه؟ من کاری رو میکنم که بابتش پول میگیرم.
- اون واسه این کار بهت پول نمیده.
- دهنتو ببند من میتونم پولمو ازش بگیرم. اگه دبه کنه همون کاری که با ریتا کردم با خودشم میکنه.
- شکلبوت کاراگاهه، از پس یکی مث تو خوب برمیاد، اگه گذاشته ات که کیشیک ریتا رو بکشی...

حالا میفهمید... کسی که این همه آدم را خریده بود تا سد راهش شوند...
صدایی در ذهنش پیچید: کینگزلی همدسته گلرته.

درک این واقعیت مثل ضربه ی پتکی به سرش خورد و گیجش کرد. صدا ها در گوشش ضعیف و ضعیف تر میشد، مثل اینکه کسی صدای رادیو در حال پخشی رو دائما کم و زیاد کند، صدای شرشر آزاردهنده ای گوش هایش را می آزرد. تنها چیزی که در مقابل صورتش میدید صورت آسپ بود که میخندید و برایش دست تکان میداد. دیگر اهمیتی نمیداد ده متر دورتر از جایی که ایستاده دونفر هستند که مامور کشتنش هستند. وجودش از آتش نفرت به کسی میسوخت که روزی در خانه اش را به رویش باز میکرد تا کنار کسی بنشیند که از جان و دل دوستش داشت. میخواست کینگزلی را پیدا کند. برایش مهم نبود چه صدمه ای میدید. فقط میخواست او را پیدا کند.

از روی داربست پرید و شروع به دویدن کرد. صدای فریاد وحشت دو مرد از پشت سرش به گوش میرسید اما توجهی نمیکرد. طلسم هایی از کنارش میگذشت و برای اینکه به او برخورد نکند در مسیری زیگزاگی میدوید. اشک از صورتش روان شده بود اما حتی ذهنش آنقدر کشش نداشت تا چوبدستیش را برگرداند و دو مردی که درتعقیبش بودند را طلسم کند. صدای فریاد آنها را بدون اینکه از معنی حرف هایشان آگاه باشد میشنید.

- صب کن ریتا واستا.

مرد دیگر چوبدستیش را به سمت او نشانه گرفت و فریاد زد: ریداکتو.

ریتا برای اینکه طلسم به او برخورد نکند با پرشی بلند به سمتی دیگر رفت و دوباره شروع به دویدن کرد.

- نه نه کینگزلی گفت فقط بیهوشش کنی.
- کروشیو.

طلسم به یکی از بشکه ها برخورد کرد و باعث شد منفجر شود. تیکه های آن به هرسو پرتاب میشد.

مرد فریاد کشید: لیون نه. فقط بیهوشش کن.

ریتا روشنایی را در مقابلش میدید. با همه توانش شروع به دویدن کرد و سرانجام از گاراژ خارج شد. خودش را به یکی از کوچه های فرعی رساند و در فرورفتگی دیوار که مخصوص گذاشتن زباله بود خودش را جای داد. از ترس و نفرت همه وجودش میلرزید. لحظه ای بغضش را فرو خورد اما دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. سرش را روی پاهایش گذاشت و با صدای آرومی زد زیر گریه.


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۰ ۱۴:۵۳:۰۶
ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۰ ۱۵:۱۸:۴۵
ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۰ ۱۵:۲۲:۲۷

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۰:۳۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰

گلرت گریندل  والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
از تو خوشم میاد.
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 298
آفلاین
رشته کوه های سر به فلک کشیده زیر نور ضعیف آفتاب صبحگاهی می درخشیدند. صدای پرندگان جنگل های کوهستانی به گوش می رسید. دشتی سرسبز زیر انوار طلایی رنگ خورشید میزبان یک کلبه ی کوچک و محقر بود.

مردی سیاه پوست با سری بی مو و ردایی سرمه ای هارمونی رنگ های طبیعی را به هم زده بود.
کینگزلی به طرف کلبه حرکت کرد.

تق تق تق... تق تق

در خود به خود باز شد و کینگزلی شکلبوت وارد کلبه شد.

جای محقری برای زندگی کردن بود. اندازه ی آن در حد یک اتاق کوچک بود.
در سمت راست آن یک تخت خواب کوچک و سمت چپ آن به یک آشپزخانه اختصاص داده شده بود و کنار آن یک مبل راحتی قرار داشت که مردی با چهره ای خسته روی آن به خواب رفته بود.

به محض آن که کینگزلی پایش را درون کلبه گذاشت، گلرت به سرعت روی پایش پرید و چوبش رو در آورد.

کینگزلی در حالی که دستانش را بالا می برد به آرامی گفت:
- منم گلرت. کینگزلی شکلبوت. توی هافلپاف با هم همگروه بودیم و یک بار توی امتحان دفاع در برابر جادوی سیاه 12 تا سوال رو بهت تقلب دادم.

گلرت گریندل والد چوبش را پایین آورد و دوباره خودش را روی صندلی انداخت و با صدایی خسته گفت:
- چی شده؟ این وقت روز چی میخوای اینجا.

- می خوام باهات صحبت کنم.

گلرت چوبدستی اش رو تکان داد و یک صندلی رو به رویش پدیدار شد.
کینگزلی روی آن نشست و شروع به صحبت کرد:
- ببین گلرت. من و تو با هم دوست بودیم و وقتی تو گفتی آلسو رو نکشتی من ازت قبول کردم و مخفیت کردم. ولی چرا؟ چون می گفتی یه نفر دیگه قاتله. اما حالا یه سری مدارک و شواهد به دست اومده که ثابت می کنه که صد در صد تو قاتلی. برای همین اگه نتونی منو قانع کنی مجبورم تحویلت بدم. همین الان هم همه به من شک دارن.

گلرت با صدایی که هیچ آثاری از شور و شعف گذشته در آن نبود گفت:
- حالا این مدارکت چی هست؟ نکنه این که من تهدیدش کردم؟

- این هم یکی از شواهده.

گلرت که صدایش محکم شده بود گفت: یعنی تو فکر می کنی من آلسو رو کشتم؟ نه من نبودم. آلسو توی کاری که من می خواستم بکنم دخالت کرد و من فقط بهش گفتم اگه کنار نکشی از روت رد می شم. ولی این کار رو نکردم.

گلرت که در حین حرف زدن از جایش بلند شده بود بعد از فریادش بر سر کینگزلی لحظه ای ساکت شد و دوباره ادامه داد:
- من حتی پیش ریتا هم رفتم. می خواستم بهش بگم که من آلسو رو نکشتم. ولی اون نفرتی که تو چشماش بود باعث شد تلاش زیادی نکنم. فقط یه کمی ترسوندمش که دنبال من نیاد و به خودش صدمه نزنه.
دوباره خودش را روی صندلی انداخت.

کینگزلی نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه. من بازم تحقیق می کنم. ولی مطمئن باش اگه نتونم چیزی پیدا کنم خیلی زود تحویلت می دم.


ویرایش شده توسط گلرت گریندل والد در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۰ ۱۱:۱۹:۴۸
ویرایش شده توسط گلرت گریندل والد در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۰ ۱۳:۱۹:۰۴

میون یه مشت مرگخوار/ زیر علامتی شوم
توی خ�


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۰

برتی بات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۴ شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۵
از آن‌جا که رنگ آسمانش طلایی است، سرزمین هافلپاف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 112
آفلاین
لندن، وزارت سحر و جادو

تق تق تق

-بفرمائید تو.

کینگلی در را باز کرد و وارد اتاق مجلل و بزرگی شد که فرش‌های گران قیمتی کف آن را پوشانده بود. قسمتی از اتاق کتابخانه بزرگی قرار داشت که سرتاسر آن را کتاب‌های براق و باارزشی فرا گرفته بود. در دو طرف کتابخانه میزهایی بلند با پایه‌های طلایی رنگ دیده می‌شد که بر روی آن‌ بطری‌های رنگارنگ و لیوان‌هایی بلورین قرار داشت. بر روی دیوارهای اتاق نیز تابلوهای مختلفی چسبانده شده بود که جادوگران و ساحره‌های درون آن‌ها هریک به کار خود مشغول بودند.

در مقابلش مردی با چهره‌ای جدی و موهایی که تا روی شانه‌هایش امتداد یافته بود پشت میزی چوبی نشسته بود. ابروهایی پر پشت و چشم‌هایی زرد رنگ داشت که آثار زخم‌های متعددی بر روی صورتش خودنمایی می‌کرد. لباسی که بر تن داشت بی‌نهایت رسمی و باشکوه بود. کینگزلی سرش را به نشانه تعظیم اندکی پایین آورد و گفت:
-جناب وزیر، نامه فرستاده بودید که به اتاقتون بیام.

اسکریمجیور جواب داد:
-بله شکلبوت. خوشحال میشم در مورد پرونده‌ی آقای پاتر اطلاعات جدیدی بشنوم.

کینگزلی حرفی نزد. اسکریمجیور از جایش برخاست و با گام‌هایی بلند در اتاق شروع به قدم زدن کرد.
-میدونستم ...

به سمت یکی از میزهای پایه بلند رفت، مقداری نوشیدنی درون یکی از لیوان‌های بلورین ریخت و ادامه داد:
-مطبوعات دارن فشار میارن. همه‌جا حرف پاتره. میدونی که اون جادوگر محبوبی بود. اگه گرینوالد هر چه زودتر دستگیر نشه بعید نیست من و البته تو از مقام‌هامون عزل بشیم. همه جا حرف از اونه، همه جا!

کینگزلی همچنان بدون هیچ حالتی سر جایش ایستاده بود و به حرف‌های وزیر گوش می‌داد. اسکریمجیور مقداری از نوشیدنی‌اش را سر کشید و دوباره رو به کینگزلی کرد:
-و مهم‌تر از همه شکلبوت ... آلبوس سوروس دوست ما بود. ما همه توی هاگوارتز همگروهی بودیم. فکر می‌کردم برای پرونده‌ی دوست قدیمیت بیشتر از این‌ها تلاش کنی چون هر دومون میدونیم چه کارآگاه توانمندی هستی. اگه واقعا به مشکل برخوردی حداقل انتظاری که ازت دارم اینه که از همسرش محافظت کنی، به من خبر دادن اون به ندرت توی خونه‌ش حضور داره. ریتا اسکیتر رو پیدا کن و بهش کمک کن کار اشتباهی انجام نده. ریتا اسکیتر رو پیدا کن و ازش مراقبت کن.

کینگزلی سرش را به نشانه اطاعت پایین آورد:
-بله قربان.

اسکریمجیور رو به یکی از تابلوهای اتاقش کرد و به مرد کوتاه قامت درون آن گفت:
-می‌خوام با وزیر مشنگ‌ها ملاقتی داشته باشم، سریع ترتیبش رو بده. تو هم میتونی بری شکلبوت. حرفام یادت نره.

کینگزلی تعظیم کوتاه دیگری کرد و به سمت در حرکت کرد. دستش را بر روی دستگیره در گذاشت و آن را چرخاند که صدای اسکریمجیور او را سر جایش متوقف کرد. لحن صدایش این‌بار آرام و دوستانه‌تر بود.
-شکلبوت ...
-بله جناب وزیر؟
-چیزی هست که بخوای بهم بگی؟

کینگزلی لحظه‌ای مکث کرد و برگشت. هر دو مرد به چشمان یکدیگر خیره شدند. چند ثانیه طول کشید و سر انجام کینگزلی سرش را پایین آورد و گفت:
-نه، چیزی نیست.

و از اتاق وزیر سحر و جادو خارج شد.



Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷ شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۰

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 568
آفلاین
در حالی که آن را محکم در دستش میفشرد به سمت حیاط دوید اما کسی در آنجا نبود. بااندکی آسودگی ناخواسته شروع به نگاه کردن به اطرافش کرد، با اینکه میدانست گلرت اکنون خیلی از او دور است اما با وحشت آمیخته به خشمی وسواس گونه، نور چوبدستیش را به هرگوشه می انداخت و بر خلاف میلش وجودش هرلحظه از آرامش پر تر میشد. با این فکر، ناامید از احساس ترس و عجزی که کرده بود به اتاق تاریکش برگشت و خود را روی تخت انداخت.

هوا هنوز تاریک و روشن بود که ریتا با سوز سردی از خواب پرید. با چشمانی باز شروع به گوش دادن کرد، جز صدای پرندگان صدای دیگری به گوش نمیرسید. اندکی سرش را برگرداند و نگاهی به جای خالی کنارش انداخت، مثل چشم انداختن به جسدی بی جان برایش سخت و عذاب آور بود. از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت و به فضای مه گرفته ی رو به رویش خیره شد. شانه هایش در اثر باد سردی که میوزید به لرزش افتاد. بی توجه به سمت شنلش رفت و آن را پوشید، سپس به طرف آشپزخانه رفت و اندکی شیر را با نصف دنات کهنه و بیاتی خورد، دستش را روی چوبدستیش کشید تا از وجودش مطمئن شود، آنگاه درحالی که از اطمینان جنون آمیزی لبریز بود افکارش را روی مقصدش متمرکز کرد و غیب شد.

اولین صحنه ای که رو به روی خودش دید فضای تیره و ساکت و مه آلود کوچه ی ناکترن بود. بعد از مکث ناچیزی شروع به قدم برداشتن کرد و با گام های محکم به سمت یکی از کوچه های فرعی رفت. دو مرد در انتهای کوچه استاده بودند و با هم بحث میکردند به محض شنیدن صدای قدم های ریتا به سمت او برگشتند اما قبل از آنکه بخواهند عکس العملی نشان دهند ریتا چوبدستیش را به سمت یکی از آنها گرفت و فریاد زد: ریداکتو!
مرد در اثر ضربه ی طلسم به عقب پرتاب شد و بیهوش روی زمین افتاد. مرد دیگر که داولیش نام داشت به سرعت چوبدستیش را بیرون کشید و فریاد کشید: استیوپفای!

ریتا برای اینکه از ضربه ی طلسم در امان بماند خودش را به گوشه ای پرتاب کرد سپس چوبدستیش را به سمت داولیش گرفت و فریاد زد: اکسپلیارموس!

چوبدستی داولیش از دستش بیرون پرید اما قبل از اینکه بخواهد کاری کند ریتا به سمت او حمله ور شد و گلویش را گرفت و او را به دیوار چسباند، سپس چوبدستیش را زیر گلوی او فشار داد و درحالی که نفس نفس میزد گفت: توی عوضی از همه چی باخبری. اون آشغالی که الان اون گوشه افتاده تو رو هم خریده. بهم بگو وگرنه قسم میخورم میکشمت داولیش. یادته دفعه قبلی چه بلایی سرم آوردی؟ هنوز زخمی که به خاطر بی عرضگی خودت، یکی دیگه رو بازوم گذاشت رو دارم. بهتره به حرف بیای وگرنه ده برابر بدتر اون زخم رو صورتت واست یادگاری میزارم.

داولیش که هر لحظه صورتش کبود تر میشد با صدای خرخر مانندی گفت: من چیزی نمیدونم... اونا منو تحت نظر دارن.

ریتا با اشتیاق فزاینده ای گفت: کیا داولیش؟ کیا؟ گلرت واسه چی اونو کشت؟ تو باید بهم بگی... هرچی میدونی بهم بگو داولیش. وگرنه بلایی رو سرت میارم که اون سر آلسو آورد...

صدا در گلوی ریتا شکست. داولیش بی توجه به حال او گفت: من هیچی نمیدونم... برو لندن. تو خیابون تاتنهام کورت یک گاراژه، برو اونجا... فقط منو ولم کن دختر روانی!

ریتا اندکی دستش را شل کرد، سپس چوبدستیش را تکان مختصری داد که باعث شد طناب های به دور داولیش بسته شود آنگاه در حالی که شنلش را مرتب میکرد گفت: ولت کنم که باز آدم بفرستی سراغم؟ فعلا حافظه ات رو پاک میکنم... تا اونا بخوان قفل حافظه تورو بشکنن یا من رفتم اون دنیا یا گلرت.

سپس چوبدستیش را به سمت او گرفت و گفت: آبلیوی ایت.

قبل از آنکه تغییر محسوسی در حالت چهره ی داولیش ایجاد شود، صدای پاق بلندی در آن کوچه طنین انداز شد و لحظه ای بعد ریتا دیگر آنجا نبود.


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۰:۴۲ شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۰

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
مـاگـل
پیام: 299
آفلاین
ریتا لحظه ای صبر کرد اما کسی جواب نداد. ریتا دوباره پرسید:

- کیه؟

تق تق تق!

ریتا این بار با حالت آماده باش چوبدستش را بالا نگه داشت و با صدایی که سعی می کرد محکم باشد، گفت:

- پرسیدم کیه؟

تق تق تق!

ریتا دستش را به طرف دستگیره در دراز کرد اما می ترسید در را باز کند. به طرز عجیبی اضطراب داشت. ناگهان فکری به ذهنش رسید، موهایش شروع به کوتاه شدن کردند و به پوست سرش چسبیدند. لحظه ای درد تمام استخوان هایش را لرزاند و مجبورش کرد قوز کند، محل در آمدن بالهایش می سوخت، چند وقت اخیر ضعیف و ضعیف تر شده بود به طوری که حتی تغییر شکل هم برایش عذاب آور شده بود. محل در آمدن شاخک هایش چنان می سوخت که بی اختیار جیغ کشید، هر چند می دانست کسی صدای جیغ کشیدن یک سوسک کوچک را نمی شنود. همین که تغییر شکلش تمام شد شروع به پرواز کرد و از پنجره اتاق بیرون پرید.

سرمای زمستان و باد سرد پرواز را برای سوسک زخمی و خسته ای مثل او خیلی سخت کرده بود. به سرعت خودش را به جایی رساند که بتواند ببیند چه کسی پشت در است اما در کمال ناباوری کسی را پشت در ندید. متوجه نمیشد چرا کسی آن وقت شب باید در خانه اش را بزند ولی وقتی می پرسید که کیست جواب ندهد. اگر دوست بود که جواب ندادن بی معنا بود و اگر کسی برای صدمه زدن به او آمده بود، چرا به همین راحتی منصرف شده و رفته بود. ریتا به در نزدیک تر شد تا ببیند آیا کسی نامه یا بسته ای آنجا گذاشته بود یا نه اما از نامه یا بسته هم خبری نبود.

مستقیم به طرف صندلی راحتی روبروی شومینه پرواز کرد تا همان جا تغییر شکل بدهد. دوباره درد در سرتاسر بدنش جریان پیدا کرد. لحظه ا چشمانش را بست تا تغییر شکلش کامل شود.

- اکسپلیارموس!

فضای تاریک اتاق با جرقه ای قرمز رنگ روشن شد و چوبدست ریتا خود به خود از جیبش بیرون جهید و ریتا با شدت روی صندلی پرت شد. ریتا سعی کرد خودش را از روی صندلی پرت کند اما قبل از آنکه کوچک ترین حرکتی بکند جرقه ای دیگر زده شد، ریتا در گوشه تاریک اتاق پیکر شنل پوشی را دید که چوبدستش را به طرف او نشانه رفته بود. نمی دانست آن فرد چه طلسمی روی او به کار برده بود اما بدنش خشک شده بود و نمی توانست هیچ حرکتی بکند، حتی سعی کرد دوباره تغییر شکل بدهد که آن هم بی نتیجه بود. بدنش بی هیچ حرکتی روی صندلی راحتی نشسته بود که بر اثر پرت شدن ناگهانی ریتا روی آن خود به خود عقب و جلو می رفت.

پیکر شنل پوش به او نزدیک تر شد. صدای قدم هایش در اتاق طنین ترسناکی می انداخت. چوبدستش را درون شنلش گذاشت و با صدای تحکم آمیزی گفت:

- اگه می خوای زنده بمونی، دنبال من نگرد!

گلوی ریتا از ترس خشک شده بود، همیشه می دانست گلرت گریندلوالد یکی از قوی ترین و خطرناک ترین جادوگران دنیاست اما او هم در دوئل و مبارزه چندان ضعیف نبود. حداقل یک هفته را در خطرناک ترین محله های دنیای جادوگری سر کرده بود و فقط چند خراش و زخم سطحی برداشته بود، در تفکراتش خود را بالای جسد گریندلوالد تصور می کرد، اصلا فکر نمی کرد به این سرعت شکست بخورد. سعی کرد چیزی بگوید، جوابی بدهد اما حتی زبانش هم تکان نمی خورد.

پاق! ناگهان همه چیز به همان سرعتی که شروع شده بود، تمام شد. پیکر شنل پوش گلرت گریندلوالد ناپدید شد و چوبدست ریتا با صدای تق بلندی به کف پوش چوبی اتاق برخورد کرد و جرقه زد که باعث شد اثر سیاهی روی کفپوش ها بماند. صندلی راحتی تقریبا از حرکت ایستاد.

ریتا خم شد و چوبدستش را از روی زمین برداشت...


ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۸ ۰:۴۷:۴۲







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.