پرسی: کجا رو نگاه میکنی سیریش . دارم باتو حرف میزنما.
سیریوس بالاخره دست از سر کچل مو داره اون خانم بر میداره و یک سری حرف های رکیک در دلش به پرسی میزنه و به سمت اون برمیگرده.
ـ چیزی میخواستی بگی.من سرم شلوغه.
پرسی نگاه عاقل اندر سفیه ای به سیریوس میندازه واز اونجا دور میشه.
>>بیرون قلعهسیریوس وقتی مطمئن میشه که پرسی رفته به خانم متشخص نزدیک میشه:
ـ سل .. سلام
خانم در حالی که ابروهاشو داده بالا برمیگرده وبا دیدن سیریوس لخندی کوچک بر روی لبانش جوونه میزنه.سیریوس با دیدن این صحنه گل از گلش میشکفه و به خانم نزدیک تر میشه و در حالی که به این شکل :ball: در اومده دستش رو به سمت خانم دراز میکنه و میگه:
ـ من سیریوس بلک هستم. از اشنایی با شما خوشحالم.
ٍٍٰٰٔخانم پس از اینکه سیریوس روسر تا پا برانداز کرد دست داد و گفت:
ـ منم هلوتیکا بلک هستم .همچنین.
سیریوس:
>>پشت در قلعهپرسی با بی میلی داشت به سیریوس و خانم نگاه میکرد و در دلش میگفت:
ـ واه واه.سیریشو چه به این کارا.واه واه موی بلند روی سیاه ناخن کوتاه واه واه واه.
>>در حیاط هاگوارتزسیریوس همچنان در حالت
به خانم نگاه میگرد که صدای سرفه ای او را به خود اورد.
ـ اهم اهم .جناب اقای بلک .آز آشنایی با شما خرسند شدم .من دیگه باید برم.خوشحال میشم دوباره شما رو ملاقات کنم.
سیریوس با بی میلی جواب خانم رو با یک لبخند تلخ داد وبه سمت قلعه برگشت.