فردا صبح ماریه تا در حالی که سلانه سلانه از پله های خوابگاه پایین می امد با دیدن روونا که منتظر جواب بود سرش را پایین انداخت.
روونا با خوشرویی به سمتش رفت و گفت: خب ماری فکراتو کردی؟
_ ااااا...خب...راستش اره...
_خب؟
_ببین روونا من هرچی فکر کردم دیدم نمی تونم یه مرگخوار باشم. ببخشید جوابم منفیه.
لینی که از دور ان دو را زیر نظر داشت با در هم رفتن قیافه ی روونا فهمید که ماری این بار هم قبول نکرده. باید خودش دست به کار می شد...
شب کنار شومینه ماریه تا کنار شومینه نشسته بود و زانوهاشو بقل کرده بود و به اتشی که می سوخت نگاه می کرد. انعکاس شعله های اتش در چشم هایش پیدا بود. با خود فکر می کرد که این بازی کی تمام می شود،الان چند روز بود که درست حسابی غذا نخورده بود. انتونین به اهستگی به او نزدیک می شد.
انتونین: می تونم اینجا بشینم؟ ماری با تکان دادن سرش تایید کرد.
چند دقیقه گذشت. ماری با خود گفت که چرا سر صحبت را باز نمی کند.
ماری: نمی خوای چیزی بگی؟
انتونین که تعجب کرده بود گفت: باید چیزی بگم؟
_ مگه تو هم مثل بقیه ی دوستای مرگخوارت نیومدی که از من بخوای وارد گروهتون شم؟
_ معلومه که نه! وقتی تو خیلی راحت می تونی به الف دال خیانت کنی پس خیانت کردن به مرگخوارها هم برات کاری نداره، من اینو به لرد سیاه هم گفتم.
ماری که عصبانی شده بود با حرص گفت: این طور نیست... تو حق نداری با من...
انتونین خیلی خونسرد گفت: چرا هست . تو که راحت گروهتو فروختی و نتونستی روی ابتدایی ترین اصولتون پایبند بمونی چطور می خوای با قوانین سخت مرگخوارها کنار بیای.
ماری که از عصبانیت صورتش سرخ شده بود پاسخ داد: بهت ثابت می کنم که این جوری نیست.
انتونین با زیرکی گفت: چه جوری؟
ماریه تا: یه مرگخوار می شم...
این را گفت و از تالار خارج شده. انتونین نفس عمیقی کشید و رو به دوستان مرگخوارش چشمکی زد.
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil52412ebb8020f.gif)
معصومیت قدرتی دارد که شیطان نمی تواند تصور کند